eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰در وصیت نامه صوتی اش گفته بود: ... و از خدا می خواهم که مرگ من را شهادت در راه خود قرار بدهد، یک عمر از خدا خواسته ام که " اللهم الرزقنی توفیق شهاده فی سبیلک تحت رأیه نبیک" این پرچم لااله الا الله و محمد رسول الله روی دوشم باشد و در راه تو شهید شوم و خدایا از تو می خواهم در لحظه مرگم حب ائمه مخصوصاً حب حسین بن علی و حب امام زمان در دلم باشد و اعتقادم این است که اگر در راه او شهید شوم لحظه مرگ، سرمان به دامان آقا اباعبدالله است. [ چه زیبا حاجتش برآورده شد، چند ماه بعد در حالی که بیرق فرماندهی گردان حضرت رسول(ص) لشکر 19 فجر را بر دوش داشت به آرزویش رسید! 🌷🍃🌹🍃🌷 امان الله عباسی فرمانده گردان حضرت رسول لشکر 19 فجر 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸 پیامبر قلب‌ها ✍شهید حاج قاسم سلیمانی: معظّم اسلام(ص) بطور رسمی قریب به ده سال حکومت کردند، اما بیش از هزار سال است که بر دل‌ها جای دارند؛ این قلّه است. 📚 ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۵ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
••🥀🌿•• "‌شہیدگمنـٰام‌یعنۍٖ‌؛🕊️ شہیدۍڪه‌دنیـٰارا، حتۍبه‌اندازه‌یك‌نآم‌نخواست...💔🥀 خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم♥️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
*شهیدی که چهار بار به شهادت رسید😳😔* 🔰اوایل به صورت پاسدار به جبهه اعزام می شود اما به خاطر سن زیاد و دیسک کمر و مشکلات جسمی استعفا داده و به صورت بسیجی به جبهه می رودو در قسمت واحد ادوات لشکر فجر خدمت می‌کند. 🔰اولین بار شهادت ایشان در سال ۶۵ در فاو بود،که بخشی از استخوان سر ایشان جدا میشود و به عنوان شهید انتقال داده میشود و دربین راه متوجه میشوند نبض ایشان میزند و سریعا به بیمارستان انتقال و عمل میشود. پس از بهبودی باز راهی جبهه میشود. 🔰بعداز دوسال و نیم بی خبری،در بیمارستان تهران پیدا میشود .در صورتی که جای پای عراقی ها(آثار اسارت در زندان بعثی ها) روی جمجمه ایشان هویدا بود، او در زندان های عراق در اثر ضربه و شکنجه دوبار شهید شده وهربار متوجه میشوند نبض ایشان کارمیکند و دوباره به زندان بر می گردد. 🔰پس این شهید بزرگوار در نهایت بعداز تحمل سال ها درد و رنج در سال ۱۳۸۱برای چهارمین بار به شهادت رسید. حسن رسته 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _جریان چیه دنبال کی میگردی؟ _یکی به اسم آذرپیکان .اسم کوچیکش یادم رفته. _حجت نبود؟! _بله بله می شناسیش.؟؟ _بله چه جور هم.. _خلاصه اگه دستم بهش برسه به حسابش رو میزارم کف دستش! آخه مرد حسابی اینجا هم جا هست که اومدی. _چیکارش داری؟! _کارش دارم .محرمانه نمیشه که به هر کسی بگم.. البته ببخشید ها.. _اختیار داری حالا چطوری میخوای پیداش کنی؟ _نمیدونم تو نمیتونی کمکم کنی؟! _چرا نمیتونم. ولی باید یه قولی بدی. _چه قولی؟! _قول بده اگه اونو دیدی خیلی اذیتش نکنی. در همین تازگی من خودم حسابی حالش جا اوردم. _پس تو هم از دستش کلافه ای! _خیلی زیاد ولی خوب گفتم که همین چند دقیقه پیش پوست از سرش کندم. با ترجمه بلند شدم و خیره خیره نگاهش کردم. _راست بگو من اینکه اینجا کسی را ندیدم این اطراف هم تا چه کار میکنه بیابون نکنه منو سرکار گذاشتی؟! _نه بابا این حرفا چیه؟! _پس جریان چیه؟ من که غیر از تو کسی را اینجا ندیدم! لبخند زد. بلند شد و بی هیچ حرفی از سنگر بیرون رفت و من هم دنبالش راه افتادم. دوباره مشغول جابجا کردن گونی های شن شد ‌ . گفتم :خوب پس کو ؟کجاست این آقای آذرپیکان؟! کمر راست کرد با آستین عرق پیشانی اش را گرفت و خندید _الان درست رو به روت ایستاده ..در خدمتم. یک دفعه مثل یخ آب شدم و به دل زمین تشنه بیابان فرورفتن با شرمندگی لبخندی زورکی زدم. _باید ببخشید آقای آذرپیکان میخواستم باهات شوخی کنم. نگار در نگاهم دوغ با دستانش را از هم باز کرد بی اختیارم خودم را در آغوش انداختم و او را تنگ به سینه فشردم.سرم را روی شانه اش گذاشتم و به امواج گرمایی که روی بیابان می رقصید خیره شدم. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫 🌷عملیات بستان بود. گردان ما از منطقه ای رملی عبور کرده و دشمن را دور زده بودیم، یکی از بچه های شجاع گردان حسن بود که حسابی جنگیده بود و با شوخی هایش به همه انرژی می داد. صبح بود. دیدم یک عراقی پک و‌ پهن به سمت ما می آید. اسلحه ام را آماده کردم. دیدم دارد می خندد. نزدیکتر شد. حسن بود. یک اورکت عراقی که خیلی بزرگ بود و به تنش زار میزدپوشیده بود. با غضب گفتم: این چه کاریه، بچه ها عوضی می زننت! با خنده گفت: بزار به تو هم بدم. دست توی یکی از جیب های اورکت کرد. یک رادیو یک موج بیرون آورد. نگاهی به من کرد و گفت: نه، تو فرماندهی بزار دو موج بهت بدم! رادیو را سر جایش گذاشت و از یک‌ جیب دیگر، یک رادیو دو موج در آورد و گفت اینم برای شما! با خنده، در حالی که به خاطر سنگینی لباسش مثل پنگوئن راه می رفت، به سمت نفر بعد رفت تا به او هم رادیو بدهد‌. وقتی بچه ها در تب و تاب برگشتن بودند، حسن تمام سنگر های عراقی را زیر و رو و همه رادیو ها را جمع کرده بود. تمام جیب های اورکت پر از رادیو بود. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
به مناسبت سالگرد شهادت 🌷🌷 🚨حفظ حیا و حجاب اسلامی... گوشه ای از وصیت نامه شهید حاج امینی: از شما خواهش می کنم و می خواهم همیشه چند موضوع را در مد نظر داشته باشید: 👌 ✅هرگز دروغ نگویید زود قضاوت نکنیدگذشت و ایثار داشته باشیدخوشرو و خوش برخورد باشیدصبور و مقاوم باشید و اینکه جبهه ها را پر نگه دارید. 🔻“اگر به واسطه خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم، به خدای کعبه قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حیا نمیگذرم…” http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🎙با سخنرانی *حجت الاسلام گودرزی* و برادر *کربلایی مهدی کبیری نژاد* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱۲ اسفند ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
⛅هر صبــح... شروع تازه ای است از زندگی که من.. به نگاه تــو اقتدا می کنم نفس های تازه تازه را... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹ﭘﺮﭼﻤﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ ...🚩 🌷به شهید بزرگوار، حاج منصور خادم صادق قول داده بودم که در مقری که ایشان فرمانده آنجا بود تصویری از بارگاه آقا اباعبدالله(ع)، همراه با سلام به حضرت بکشم. محمد جواد در تبلیغات لشکر بود و کارهای نقاشی را انجام می داد. می خواست برای عیادت از برادرش که تازه مجروح شده بود به شیراز برود، او را راضی کردم تا برای این امر با من همراه شود. قرار شد محمد جواد بارگاه آقا را نقاشی کند و من هم سلام را بنویسم. نزدیک های غروب کار ما تقریباً تمام شد. محمد جواد که پرچم را رنگ می کرد که صدای سوت خمپاره پیچید. خرده بتن های سنگر که بر اثر موج انفجار کنده شده بود، عینکم را شکاند، همه چیز را محو می دیدم. اما از چیزی که دیدم تنم یخ کرد. ترکشی بزرگ به پیشانی محمد جواد بوسه زده و پیشانی اش را برده بود, خون سرش بر بالای گنبد آقا، درست در محل پرچم پاشیده شده بود!" 🌷🍃🌷 شهادت: 12/12/1364- فاو 🌹🍃🌷🍃🌹🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _پیداش کردین؟ _نه انگار آب شده رفته توی زمین. _یعنی چه ؟کجا رفته تو این موقعیت؟ اون که میدونست امشب عملیات داریم. _والا چی بگم هیچ اثری ازش نیست _خیلی عجیبه به هر حال باز هم دنبالش بگردید بالاخره یه جایی هست غیب که نشده. _اتفاقا مشکل همین واقعاً غیبش زده توی این شرایط نباید جایی می رفت. _من نمی دونم هر جوری شده پیداش کنید. صالح اسدی واقعاً دیگر نمی دانست کجا دنبال حجت بگردد. کلافه و گیج و گنگ راهش را کشید و رفت.گردان فجر طبق برنامه یکی از ارتفاعات منطقه را تصرف کرده بود اما دو ارتفاع دیگر هنوز در تصرف نیروهای عراقی بود. فرمانده گردان همانطور که با نگرانی درگیری نیروهای خودی را برای تصرف ارتفاعات زیر نظر داشت،بیسیم را محکمتر به گوش چسباند. _حالا تکلیف چیه؟ _فعلا باید منتظر بمونید و فقط با دقت مواظب لانه باشید تا کرکسها فرود نیان. _به این راحتی نمیشه ما تنها موندیم! خیلی از پرنده ها هم پروبال شان شکسته است. _میدونم ولی چاره ای نیست باید دوره بقیه رو هم بکشید. _نیروهای کمکی چی؟ _فعلا خبری نیست هر طور شده از لانه حفاظت کنید و منتظر دستورات بعدی بمونید. بیسیم را به بیسیم چی جوانی که کنارش خم شده بود و پشت تخته سنگی پناه گرفته بود سپرد و شتابزده به طرف قله رفت. سال کلافه تر از قبل به سوی سنگر فرماندهی رفت.ناپدید شدن حجت یکطرفه و مشکل گردان فرد که حالا در روز بود در محاصره نیروهای عراقی گرفتار شده بود یک طرف. نزدیکه سنگر فرماندهی،سعید انگار منتظرش بود باشد با دیدن او بلند شد و با عجله جلو رفت. _سلام آقای اسدی _سلام سعید چیه طوری شده؟! _نمی خواستم احوال حجت را بپرسم! حالش خوبه جاش خوبه؟! _نمیدونم والا بی خبرم. _مگه تماس نداری؟ صالح به او زل زد: «منظورت چیه؟» _راستش خبر محاصره شدن گردان فجر رو شنیدم دلم برای حجت شور میزنه! 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ... تا دقایقی دیگر ..... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید ⬇️⬇️⬇️ پخش مستقیم با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷در تنگه چزابه، جلو ارتش عراق ایستاده بودیم. منطقه رملی بود، هیچ جان پناهی، جز تپه های رملی که با باد جابه جا می شد نداشتیم. تک تیراندازهای عراقی مرتب سرهای بچه ها را می زدند. شهید رحیم رزاقی بی مهابا در میان تیرها ایستاده بود و رگبار می زد که تیری به کلاه آهنی اش خورد و سرش سوراخ شد. بلافاصله حسن همان کلاه را روی سر گذاشت. حالا نوبت او بود که جمجمه اش را به خدا عاریت بدهد. تمام قامت ایستاده بود و عراقی ها را می زد. چند دقیقه ای که گذشت، باز صدای تقه ای آمد. گلوله به کلاه آهنی حسن خورده بود. روی تپه غلت می خورد و پائین می رفت و می گفت: من را هم کشتن... من هم شهید شدم... به سمتش دویدم. مرتب اشهد می گفت و می گفت: من هم شهید شدم! با تعجب گفتم شهید رزاقی که خِرخِر می کرد... این چرا حرف می زند. هیچ اثر از خون روی سر و صورتش نبود. کلاه را از سرش برداشتم. دیدم، گلوله از جلو وارد کلاه آهنی شده، در لبه داخلی کلاه دوری زده که ردش روی کلاه مانده بود و از بغل کلاه بیرون رفته است. لگدی حواله حسن کردم و گفتم: پاشو که حالا وقت شهادت تو نیست! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
انلاین شوید زیارت عاشورا آغاز شد .... در گلزار شهدای شیراز با شهدا هم نوا شویم 🔻🔻🔻🔻 http://heyatonline.ir/heyat/120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 عالم بہ عشق روے تو بیدار مےشود هر روز عاشقان تو بسیار مےشود وقٺے سلام مےدهمٺ در نگاه من تصویر ڪربلاے تو تڪرار مےشود. 🌷 🌙 🚩🚩🚩🚩🚩 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *ﻃﺮﺡ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ , ﺩﺭ (جمعه ۱۳ اسفند ۱۴۰۰) و ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪاﻥ* 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ و ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ : 6362141118059071 بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ 🚨با توجه به برگزاری همزمان طرح عیدانه خیریه ، به *شماره کارت واریزی* جهت قربانی توجه کنید 🔺🔺🔺🔺 *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 نشردهید
💚 🌱درد دل ما بی تو فراوان شده آقا دل‌ها همه امروز پریشان شده آقا...🍃 ✨آرامش دنیای نفس گیر، کجایی؟💔 بدجور جهان بی سر و سامان شده آقا...🌍 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷روزی پدر به من گفت: «برو سر زمین، سری به هندوانه ها بزن!» با دوچرخه رفتم سراغ هندوانه ها. یک ساعتی سر زمین بودم که حوصله ام سر رفت. سوار بر دوچرخه رفتم بسیج محل، دیدم دارند نیرو اعزام می کنند. سریع رفتم به دنبال دوستم محمد. مسئول اعزام با مسئول اعزام سروستان تماس گرفت، گفت اگر قدشان اندازه باشد اعزامشان می کنیم. با متر قد وقواره ما را اندازه گرفتند هردو کوتاه بودیم، ردمان کردند. رفتم سراغ مسئول اعزام از آشنایان بود، برای اعزام راضی اش کردم!... 🌷بار اول اعزام به شدت از ناحیه زانو و سر مجروح شد، دو ماهی هم تهران بستری بود اما پس از بهبود دوباره به جبهه برگشت. عملیات خیبر، پرچم گردان را دست گرفته بود و پیشاپیش همه می رفت که جسمش زمین افتاد و روحش آسمانی شد در حالی که هنوز 13 سالش نشده بود. جسدش 11 سال گمنام در آن سرزمین زیر آفتاب و باران... بود. وقتی پیکرش را تفحص کردند بدن نحیف و کوچکش هنوز سالم بود، لباس خاکی به تن؛ پوتین به پا هنوز برای دفاع از کشور آماده بود! 🌷🌸🌷 هدیه به شهید حسنعلی مزدور(سعادتمند) 🌹 شهادت: 12/12/62 -  طلائيه 🌹🍃🌷🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃🌸 ماجرای مهدی باکری و برادرش که با سنگ جلوی تانک ها ایستاده بودن 🔺۸ سال اینجوری جلوی کل دنیا وایسادن ولی اجازه ندادن یک وجب از خاک ایران عزیزمون کم بشه... 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _این جریان چه ربطی به حجت داره؟ _یعنی چه؟ _صالح روی جعبه مهمات خالی کنار سنگر نشست دست او را هم کشید کنار خود نشاند نگاهش را در نگاه او دوخت _ببین من حسابی گیج شدم اصلا معلومه چی میگی؟ _منم می‌خواستم این حرف را به شما بزنم اگه شما با گردان فجر نمی تونید تماس بگیرید. _خب چرا _از حج از خبر ندارین؟! _حجت که آنجا نیست .یعنی اصلاً قرار نبود توی عملیات باشه. سعید لبخند زد و سر تکان داد: _حالا متوجه شدم. _خوب بگو تا من هم متوجه بشم _راستش به عملیات حجت به ما گفت که میخواد همراه گردان فجر بره‌. مگه شما نمی دونستید.؟ _نه ما الان دوسه روزه که داریم دنبالش می گردیم. سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: «بنده خدا چقدر پشت سرش حرف زدیم» 🥀🥀🥀 ستون های دوتا سیاهی که از لاشه تانکها تنور می کشید و گرد و خاک که انفجار گلوله های خمپاره و توپ از زمین بلند می‌کرد،سازمان منطقه عملیاتی بدر را تیره و تار کرده و دور دستها را ها در هاله ای فرو برده بود. حاج حجت سوار بر موتورسیکلت در خلاف جهت حرکت نیروهایی است که به عقب برمی گشتند پیش رفت تا اوضاع را زیر نظر بگیرد.با نگرانی به مجروحینی که توسط همرزمانش حمل می شدند نگاه می کرد. نزدیک آخرین خاکریزی که منطقه را تقسیم کرده و نیروهای عراقی را در فاصله ای نه چندان دور موضع گرفته بودند ایستاد. از موتورسیکلت پیاده شد خاک های معلق جلوی چشمانش را با حرکت دست کنار زد تا بتواند شبحی را که روی خاکریز دراز کشیده بود، بهتر ببیند. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
همسر شهيد: مبارزه كار هميشه يوسف رضا بود، او فقط مي‌خواست به هر صورت از حريم مرزي و اخلاقي كشورش دفاع كند. يكبار در جريان مبارزه با قاچاقچيان استان فارس از ناحيه پا مجروح شد. وقتي به بيمارستان رفتم، نتوانستم آرامش خود را حفظ كنم، و با ناراحتي به او اعتراض كردم. اما او در جواب بي‌تابي من گفت: «مشقتهاي كار من، زندگي راحت را از شما گرفته. دختر عمو! من را حلال كن. اما خودت را زياد ناراحت نكن، و از خدا صبر بخواه . ما مي‌توانستيم مانند بعضي از انسانها بي‌درد زندگي كنيم، مي‌توانستيم . اما نخواستيم.» از شرم صورتم را از او پنهان كردم، ولي ابوالفتحي با خنده گفت:«اين دردها همه اش خدائيه، زياد غضه نخور.» روز بعد پرستاري از يوسف رضا را شخصا به عهده گرفتم ، تا شايد گوشه‌اي از زحمات او را جبران كنم.🌹 یوسف رضا ابوالفتحی فرمانده نیروی انتظامی استان فارس 🌱🌹🌱🌹🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷 از سمت ساختمان های گمرک چند خط تیر به سمت جاده آسفالت منتهی به خرمشهر می بارید. حسن را دیدم. تا به من رسید، تیربار کالیبر 50 که روی ساختمان روبرو بود، شروع به ریختن آتش روی جاده و به سمت ما کرد. صدای وحشتناک ناک صفیر گلوله بود که از جلو می آمد و از کنار گوشم رد می شد. روی زمین دراز کشیدم. دیدم حسن بیخیال ایستاده است و دارد تیربارچی عراقی را نگاه می کند. به زور او را روی زمین کشیدم و گفتم: نمی بینی داره می زنه؟ روی زمین خوابیدم و دستم را روی سرم گذاشتم و با صدای بلند شروع به خواندن اشهد کردم. هیچ امیدی به زنده ماندن از آن رگبار تیر نداشتم. گلوله های کالیبر به کناره های بدنم می خورد و با قدرت آسفالت را قلوه کن می کرد. کافی بود یکی از آنها به بدنم بخورد تا به اندازه یک وجب از بدنم را بکند. اما حسن راحت و بی خیال نشسته بود و یک مجله عربی که اطراف پر بود را برداشته و ورق می زد. وار تیرِ، تیربارچی تمام شد و بی خیال زدن ما شد. سر بلند کردم. تمام آسفالت کنارم شخم زده شده بود اما حسن هنوز داشت مجله را ورق می زد... کیف کردم از شجاعتش... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ماهی هست .... 📸گلچینی از سرداران شهدای استان فارس در اسفند ماه 🔹شادی روح همه شهدا 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید