eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
به رضا که وسط اتاق به نماز قامت بسته بود خیره شدم، نمازش که تمام شد با تعجب پرسیدم : رضا این چه نمازیه که ساعت 9 صبح باید خوند؟ گفت: دو رکعت نماز عفو خوندم که چرا حرفی زدم که مادرم ناراحت شد ﺑﻌﺪﺵ دیدم تا رضایت مادرم را جلب نکرد آرام نگرفت 🌷 🌹🌷🌹 🌷ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌺🌹🌺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚩📷 تصویری از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بر سر مزار مادرشان در روز ولادت حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) 🌺🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺷﻬﻴﺪﻩ : همسرم بدان که من نسرین کسی که تو را دوست دارد، شهادت را هم بسیار دوست می‌دارم، چون خدای خود را در آن زمان پیدا می‌کنم. 🌷 ﺑﻪ ﻳﺎﺩ اﻧﻘﻼﺏ اﺳﻼﻣﻲ ﺻﻠﻮاﺕ .... 🌷🌹🌹🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃🌸🌸🍃 نـــــور دگرے بہ بیت احمــد آمد محبوب رسول حیّ سرمـــد آمد تا عطر وجودش همہ عالـــم گیرد زهـــ❤️ــرا، گل گلزار محــــمد آمد 🍃🌸🌸🍃 🌸🌺🌸🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ڪہ باشی یک بار شهــید میشوۍ مادر ڪہ باشی هر روز ..... و مادر ڪہ باشۍ هر ثانیہ 💔 🌺🌷 ﺷﻬﺪا ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﻣﺒﺎﺭﻙ 🌸 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
و اکثریت جمع با او همراه شدند .دختر با حالتی که انگار منتظر شنیدن همین حرف بود بلند داد زد :«خدا.... اسلام» لحظه همه ساکت شدن دختر انگشتش را بالا گرفت و با ادای هر کلمه تکان میداد: «اسلام هم همین را می گوید .من می خواهم رسالت تاریخی زینب را...» که در همین لحظه جوانی از میان جمع جلوی دختر پرید دستش را بالا برد و با جزوه ای که نوجوان لحظه‌ای پیش از آن به دستش داده بود ،محکم کوبید به صورت دختر. دختر نقش زمین شده کتاب و جزوه های دستش پخش شدند کف پیاده رو. دو طرف جمعیت هول خوردن توی هم. میان درگیری‌ها دختر معلوم نشد از کدام طرف گریخت .روزهای قبل هم همین بود. همین ساعت ها با سر و وضع مرتب می آمدند و با سر و کله خونی برمی‌گشتند. بعد از چهارراه پمپ بنزین اول خیابان نادر، فرزاد داشت از مدرسه به طرف خانه می رفت.از دور صدای شعار را فریاد جمعیتی ۷۰یا ۸۰ نفری بلند بود.با پلاکاردهایی که روی آن نوشته بود رژیم استبدادی ،خلق مبارز،رژیم فاشیستی،حکومت آخوندیسم،حق مبارزه مسلحانه،و این جور چیزها . زودتر از خودشان به چشم می آمد. از گروه پیکار بودند خشن ترین گروه سیاسی وقت در شیراز. فرزاد سریع رفت تو یک مغازه و کنار چند نفر دیگر سنگر گرفت.کیسه های پر از جمعیت تظاهرکننده و باقی مردم مثل خیرات پخش می‌شد. جمعیت تظاهرکننده با جمعی دیگر از عابران و مغازه دارها درگیر شدند و از همه طرف سنگ و چوب و آشغال پرت میشد شیشه مغازه ها با صدای بلندی می شکست چند نفر باشماق دنبال چند نفر دیگر می گذاشتند .فرزاد از مغازه بیرون پرید و همراه بقیه سنگ‌ پرت میکرد. آمبولانسی از در خیابان به جمعیت نزدیک می‌شد و پشت سرش یک پیکان که تا کنار خیابان نگهداشت .کوکتل مولوتوف ای به شیشه ماشین خورد و ترکید و آتش پخش شد روی بدنه است و کف خیابان .۶ نفر از چهار در سراسیمه باز شده ماشین، بیرون پریدند .یکی‌شان فرهاد بود. یکی دیگر از آنها، از زیر کمربند کلتب بیرون کشید .فرهاد سریع دستش را گرفت و کلت را از توی انگشت هایش بیرون کشید و بعد همان طور که یک دستش را محکم گرفته بود برگرداند پشت کمربند دوستش. _آقا فرهاد مجازیم. _مجازیم آرومشون کنیم.نه این که بدترش کنیم. هر کدام از پاسدار ها از یک طرف به سمت جمعیت دویدند. درگیری و شلوغی بیش تر از آن بود که بشود آرامش کرد چند نفر داشتن ماشین آتش گرفته را خاموش می‌کردند که با صدای بلند شیشه‌های مغازه دیگری فرو ریخت و شعله‌های آتش از آن بیرون زد تمام خیابان را دود گرفته بود و شعار و فحش و فریاد. فرزاد تا چشمش به فرهاد افتاد دستش شل شد و سنگ از بین انگشتانش لغزید و افتاد کف خیابان فرهاد داد کشید: «برو خونه یه دقیقه دیگه هم اینجا نمیمونی ها» فرزاد شده آرام گفت :«چشم »و دوید سمت خانه .توی خانه به هیچکس چیزی نگفت . یک ساعت بعد وسط حیاط فرهاد در را باز کرد و اومد داخل و سریع رفت توی حمام و گوشه حیاط و در را بست. فرزاد سرخی روی پیراهنش را دید و دبیر پشت در حمام و در زد فرهاد در را باز کرد و یک طرف صورت و تمام جلوی پیراهنش غرق خون بود. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔻 🔅 دیدم داره در بدر دنبال می‌گرده، بهش گوشزد کردم که همه سربندها برای ما مقدس هستند... سید حسین گفت: "درست میگی، آفرین، اما بدان که هر کسی به فراخور حال و دلش... 📍 ما سادات، عاشق مادرمان حضرت فاطمه الزهرا(س) هستیم من دیشب خواب عجیبی دیدم، آقا امام زمان(عج) باشال سبز رنگی به گردن، سربند یا زهرا(س) را بسته به پیشانی ام و بهم گفتند: سلام من را به همرزمانت برسان، بگو قدر خودشان را بدانند" 🌷 شهادت: کربلای ۴ 💐🌹🌷 ➕ به ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﻳﺪ 👇 🆔 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
🕊 قسم به آن هنگام که تو را در آغوش کشید..💔 💐🍃💐 اﻟﻬﻲ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﻳﻢ🌷 🥀🌾🥀🌾 ...♡ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔻قسمتی از وصیت نامه‌ی نسرین افضل 🔅 «ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله...» شهادت بالاترین درجه‌ای است که یک انسان میتواند به آن برسد وبا خونش پیامی میدهد به بازماندگان راهش. «یا ایتها النفس مطمئنه» ارجعی الی ربک راضیه المرضیه، فدخلی فی عبادی وادخلی جنتّی. 🔹 خداوندا، کشور اسلامی ما را از کشورهای تجاورزگر و سلطه طلب بی نیاز دار. بار الها، اخلاق اسلامی، آداب و عادات قرآنی را بر کشور عزیزمان ایران و مدارسمان حاکم بگردان. بار ایزدا، به رهبر کبیرمان، عمر و توفیق بیشتر عنایت دار تا با رهنمودهایش مسلمین و مستضعفین جهان به استقلال و آزادی واقعی دست یابند. 👈 الها! به‌ ما قدرتی عنایت کن که پرچم لا اله الا الله را بر سراسر جهان به اهتزاز درآوریم. ﻧﺴﺮﻳﻦ اﻓﻀﻞ 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆 برشی کوتاه از گفتگو با سردار رحيم نوعي اقدم فرمانده قرارگاه حضرت زينب در ‎سوريه به همراه فيلم منتشر نشده از سپهبد شهید قاسم سلیمانی 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍خداوندا تو را سپاس که مرا در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجسته ترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است عبد صالحت خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او باشم 📚بخشی از وصیت نامه شهید قاسم سلیمانی 🎉🎊🎉🎊 (ﺭﻩ) ﻣﺒﺎﺭﻙ 🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📖 یڪی از تفریح های ما حضور در گلزار شهدا بود ؛ 😊 بین قطعہ ها قدم می زدیم و سن شهدا را نگاه می ڪردیم ... یڪ بار بهش گفتم : محمد ما ڪه بمیریم چون من دختر شهید هستم من را قطعہ خانواده شهدا دفن می ڪنند اما داماد شهید را ڪه نمی آورند ! 😇 بعد هم خندیدم . با جدیت گفت : قبل اینڪه تو بخواهی بروی آن دنیا من بین این شهدا خوابیدم ...!😍 🔻ولادت : ۶۰/۷/۳۰ 🔺شهادت : ۹۲/۸/۲۸ 🔺🌺🔺🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹 🌿 .... 🌷 قبل از عملیات همه دور هم نشسته بودیم. کمال به مادر گفت, مادر, شش تا پسر داری, سه تا بزرگه برای خودت, سه تا کوچیکه را بده برای خدا... مادر گفت راضیم به رضای خدا... کمال مهندس مکانیک. یکی از پنج شخص شاخص توپخانه سپاه مهدی مهندس شیمی , فرمانده ستاد قرارگاه و لشکر فجر جمال ظل انوار مهندس دامپروری, جهادگر و فرمانده گروهان... هر سه برادر در یک شب, در یک ساعت شهید شدند... ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺜﻞ ﻛﻮﻩ اﻳﺴﺘﺎﺩ و ﺻﺒﺮ ﻛﺮﺩ😞 🌸🌷🌹🌷 ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ اﺯ ﺷﻬﺪا ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﻣﺒﺎﺭﻙ 🌹 🍁🌷🍁🌷🍁 ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ ﺷﻴﺮاﺯ ﺭا ﺗﻨﻬﺎ ﻧﮕﺬاﺭﻳﺪ: ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌺ﻣﺎﺩﺭاﻥ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ..... 🌺مادران آسمانی همان شیرزنانی هستند که با فرزندانانشان، کشورمان را بیمه کردند. 🌷 ﺷﻬﺪاﻳﻲ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
_سلام داداش چی شده؟ _سلام.مامان خونه هست؟ _نه نیست _پس بیا این پیرهن رو بنداز توی دست بشور ،تا منم سر و صورتم رو بشورم. فرزاد پیراهن را گرفت و بر دل به هوس انداخت توی تشت زیر شیر آب شروع کرد به چنگ زدن‌. آب ترش سرخ سرخ پیراهن درک های پاک نمی شد پودر بیشتری ریخت و محکم‌تر چنگ زد ولی نمیشد. فرهاد خودش را شست آمد کنار ایستاد از چای ریز افتاده روی شقیقه هاش رد باری که خون رقیق و کم رنگ شده با آب روی صورتش جاری بود. فرزاد دوید داخل خانه و دست آورد تا بگذارد روی شقیقه اش‌. _نه انگار باید برم بخیه کنم. فرزاد به لباس اشاره کرد و گفت: پاک نمیشه و فرهاد گفت :عیبی نداره یه جا قایمش کن فقط کسی نبینه. لحظه بعد سر ها دکلته مشکی اش را که لب حوض گذاشته بود برداشت و گذاشت روی غلاف بسته شده به کمر بندش و پیراهن تمیزی را که تازه پوشیده بود انداخت رو گشتم و همانطور که همچنان دستمال را روی شقیقه هاش فشار میداد از در بیرون رفت. شب روی تخت آهنی توی حیاط فرهاد نشسته بود و مادر برای چای آورده و کنارش نشست. فرهاد سمت زخمی صورتش را به دیوار گرفته بود بی آنکه رو برگرداند تشکر کرد. _حالا چرا اینقدر خشک نشستی مادر؟چرا روت رو انور میکنی؟ مادر بلند شد و صورت فرهاد را چرخاندم سمت خودش _الهی بمیرم مادر... سر فرهاد را توی بغل گرفت و بوسید و دست کشید روی بخیه ها که تا کنار چشمش آمده بود فرهاد پانسمان را برداشته بود که مادر سفیدی باند و چسب را نبیند و شاید نفهمد آن شب اما نشده بود. _طوری نیست مامان.من که دیگه بچه نیستم. کارمه. بلدم از خودم مراقبت کنم. _ها مادر میبینم چطوری داری از خودت مراقبت می کنی! _نگرانی من جای دیگه است. مادر فرزاد خونه هست؟ _نه مادر رفته تا سر کوچه و برگرده. _امروز تو درگیری با پیکاری ها دیدمش! _وای خدا مرگم بده!!! _این بچه اصلاً حالیش نیست نمیفهمه اینها آدم نیستند کاری ندارند و جز یا بزرگ با چاقو می زنند یک بلایی سرش میارن.بهش بگو اگر یک بار دیگه توی درگیری‌ها دیدمش خودم چنان میزنم شکست تو خونه نتونه بیاد بیرون قلم پاش رو خورد می کنم. _لازم نکرده من خودم بهش میگم نمیزارمش دیگه! _گفت الان کجا رفته این موقع شب ساعت ده ،یازده؟ اما فرزاد ،آن طرف توی خیابان بود اول محله توی دست یک دسته کاغذ .سریع تا ته کوچه را می رود و از جلوی در خانه ها و لای درها کاغذهایی را برمی‌دارد و بر می‌گردد و توی کوچه بعدی می رود جزوه های کوچک چند برگی یا اطلاعیه‌ای تک برگی را که از زیر در حالب شان بیرون است یا جلوی پیشخوان خانه هاست بر می دارد. تمام محله را که چرخ می زند و دستش سنگین می شود از اطلاعیه ها و شب نامه ها و بروشور ها ،برمیگردد خانه. مادر منتظرش توی حیاط نشسته فرزاد دسته‌های کاغذ را می گذارد توی کارتون گوشه حیاط زیر درخت کنار انبوه دیگر کاغذ ها با سربرگ ها و آرم های مختلف. نگاهش که می‌افتد به نگاه سنگین ما در هول شده و نصفه و نیمه می‌گوید: «گذاشتم برای ماشین آشغالی که صبح میاد» *امام: امیدوارم کار به آنجا نرسد و اگر برسد دیگر بغدادی نخواهد ماند. هاشمی‌رفسنجانی: حرکات عراق بخشی از توطئه آمریکاست. بنی صدر: خونسرد باشید و آرام باشید. رجائی: مرگ رژیم عراق فرارسیده است اطلاعات اول مهرماه ۱۳۵۹ فرهاد زنگ دری را میزند. باز نمی کنند. چند بار محکم در میزند .باز نمی‌کنند. از در بالا می‌رود و چند نفر دیگر از روی دیوار به سمت پشت بام می روند و بقیه از در که فرهاد باز کرده تو می روند .زنی جلویشان از توی خانه با جیغ و داد می دود به حیاط کنارش می زنند و می ریزند توی خانه. جوان توی خانه دست و پایش را گم کرده و تا می‌خواهد خشاب مسلسل دستی را جا بزند با لگد پرت می شود روی زمین. از پشت به دستش دستبند می زنند، حرفی نمی‌زند فقط با چشم های باز و سرخ شده لب روی لب فشار میدهد. فرهاد می‌گوید اتاق را بگردید به جز مسلسل دستی یک کلت کمری و چند نارنجک پیدا می کنند تعدادی هم پوشه و پرونده و اطلاعیه و کتابچه های سازمان.پسر را بیرون می برند مادر توی حیاط به سر و صورت میزند و جیغ می کشد و التماس می کند. نمی تواند جلوی ایشان را بگیرد خودش را روی پای فرهاد می‌اندازد زده می زند فرهاد نمی تواند از جا تکان بخورد. _بلندشو مادرجان. _من تو را به حضرت عباس به خدا به هرکسی میپرستی رحم کن به این بچه. _بلند شما در کار از این کارها گذشته. _من با تو میشناسم ,مامان تو میشناسم داروخونه تون میام ،تو را به قرآن نبرش! _پسرتون نه دین میشناسه که قسم میدی، نه وجدان داره ،با کشور خودش... _دیگه نمیکنه به خدا جلوشو میگیرم توبه میکنه. و همینطور کفش فرهاد را می بوسد و فرهاد پاهایش را نمی‌تواند تکان بدهد پسر را بردند بیرون و سوار ماشینش کردند. 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷باور کن ، دوستت دارد ! همین که بر ایســتاده ای ، یعنی تو را به حضور طلبیده اند همین که هایت روان میشود ، یعنی نگاهت میکنند ... همین که دست میگذاری بر ، یعنـی دستت را گرفته اند ... همین که سبک میشوی از ناگفته های غمبارت ، یعنی وجودت را خوانده اند ... همین که قول مردانه میدهی ، یعنی تو را به همرزمی قبول کرده اند ... باور کن ، ! که میان این شلوغی های دنیا هنوز گوشه‌ ی خلوتی برای دیدار نگاه معنویشان داری.... ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻴﻦ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎﻱ ﻓﻀﺎﻱ ﻣﺠﺎﺯﻱ, ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭا اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﺮﺩﻳﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﺸﺎﻧﻪ اﻱ اﺯ ﺩﻋﻮﺕ ﺷﻬﺪاﺳﺖ .... 🌷🌷🌷 🌷 🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
.... 🌹🌷 هر وقت می امد خونه و میدید مادرش ناراحت و دل نگرانه......... مادرشو روی شونهای پهن و مردونش سوار میکرد و اینقدر بهش سواری میداد و مادرو اینور و اونور میبرد که خنده رو لباش نقش میبست و اونو زمین میذاشت و می گفت باید برام دعا کنی که شهید بشم و تا دعا نمیکرد نمیذاشت بره و اینقدر اسرار میکرد که آخر مادر میگفت: میسپارمت به (ع) در آخر هم مثل حضرت ابوالفضل شهید شد. قبل از شهادت دستش مجروح شد و بعدش با اﺻﺎبت گلوله مستقیم به چشمش شهید شد. 🌹 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
جای شهید ذالفقاری خالی ڪه...😔 ازش پرسیدن: براچی اومدی سوریه؟گفت اومدم انتقام سیلی حضرت زهرا(س)رو بگیرم💔 اعتقاد داشت چشمی که به گناه عادت کنه شهید نمیشه http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آخرین شب زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی به روایت سید حسن نصرالله و ماجرای عجیب آخرین عکسهایی که به درخواست حاج قاسم گرفته شد.... 🌹 🌺🌹🌹🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....🌷 دفعه آخر که اومد خونه خیلی ناراحت و تو خودش بود. ﺑﺎلاخره دلم ﺭا زدم به دریا و ازش سوال پرسیدم : گفتم چیه پسرم ؟ چیزی شده ؟ چرا اینقد ناراحتی ؟ با احترام کامل رو کرد به من و گفت مامان جون چرا اینقدر برام آیه الکرسی میخونی؟😔 گفتم چطور پسرم ؟😳 گفت آخه تو جبهه هر وقت خمپاره به سمتمون میاد همه رفیقام یا شهید یا مجروح میشن اما من یه خراش هم برنمیدارم. سکوت کردم و بغضمو خوردم. و رفت جبهه ............. ▫️یکی از دوستاش ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻴﻜﺮﺩ روز تشیع جنازش مادرشو دیدم ، گریه میکرد و زیر لب یه جمله رو هی تکرار میکرد : دیدی پسرم ، دیدی برات آیه الکرسی نخوندم.... 🌷 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
است دیگر... دلش برای فرزندش تنگ میشود...😔 ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺻﻠﻮاﺕ 🌺🌺🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
! 😁 🌷صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راست من این انگشتری است.» دیگری می‌گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم.» 🌷نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: «من در خواب خُر و پُف می‌کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می‌کند، شک نکنید که خودم هست.»😂😂😂 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدا عبد و غلام کرم زهرایند ما غلام شهـداییـم... 📎یافاطمةالزهرا(س) 🌷🌹🌷 ﺑﻪ ﻧﻮﺭ ﺷﻬﺪا ﻣﻨﻮﺭ ﺑﺎﺩ 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ
پسرت آدم کشته مادر جان توبه گرگ مرگ. مادر بیهوش می‌شود همسایه‌ها که دورش را گرفته اند بلندش می کنند از روی پاهای فرهاد که انگار سست شده بودند و سنگین قدم هایش هم دنبال بقیه نیروها از خانه خارج می شود. مادر بیهوش میشود همسایه ها دورش را گرفته اند بلندش می کنند از روی پاهای فرهاد که انگار سوخته شده و سنگین . 🌷🌷🌷🌷 ظهر تابستان پنجاه و نه. فرهاد دارد می دود و یک گروه ۲۰ نفری هم پشت سرش و همه پشت سر یک درجه دار ارتش که بلند بلند قدم میشمارد .از پلیس راه دارند برمی‌گردند به پادگان مرکز پیاده سحر از آنجا دویده بودند تا پلیسراه همه با لباس نظامی و کوله پشتی پر از سنگ یک دوره شان طول کشیده است و چند روز بعد جلوی ساختمان سپاه توی خانه خیابان زند به صف ایستاده اند و فرهاد دارد یکی یکی بند کوله پشتی ها و لباسشان را با لبخند بچه گانه همیشگی مرتب می کند و دست روی شانه و بازو ها شان می کشد و خدا قوت می گوید. یکی یکی سوار مینی‌بوس می‌شوند .چه روی پارچه چسبانده شده جلویش نوشته:« گروهان تکاور اعزامی از سپاه شیراز» یکی دو ماه قبل ،توی آشپزخانه شهناز تازه از دانشگاه برگشته سر ظهر .فرهاد هم پشت سرش می‌آید توی آشپزخانه به مادر که سلام میکند شهناز تازه می بیندش و می گوید :«داداش سلام .تو کجا بودی؟!» فرهاد آرام می خندد و همانطور که لیوانی برمیدارد و سر یخچال می رود تا آب بخورد می گوید: «دختر تو نباید به نگاهی به پشت سرت بندازی؟» _براچی؟ _از چهارراه سینما سعدی که سرویس پیاده کرد همین دو تا خونه پشت سرت داشتم میومدم داشتم فکر می کردم ببین چقدر همه جا آروم شده با خیال راحت میری میای حتی پشت سرتم نگاه نمیکنی، مامان؟!» مادر که خودش را مشغول شستن میوه های توی ظرف شویی کرده بود و داشت یکی یکی می گذاشت شان تویی سبد روی کابینت. دیگر نتوانست تظاهر به نشنیدن را ادامه دهد و رو چرخوند سمت فرهاد و گفت:« نه خیلی حالا. حالا منظورت چیه مادر؟ اگه دوباره میخوای...!» و شیر آب را بست. _ چیزی نمی خوام ,فقط میگم ببین شهناز چه راحت میره دانشگاه و برمیگرده. اگر همین آرامش هم نباشه. _باشه یا نباشه. مگه دست من و تو هست؟ مادر گفته بودم دیگه در این مورد نمی خوام حرفی بزنی ! _اگر چهار تا مثل نرم. اگر ما نریم ,بازم دست ما نیست؟ _تو هنوز بچه هستی همون سپاه که گذاشتم بری بسمه. برای چی میخوای بری جنگ فرهاد سرش را طبق معمول پایین انداخته و به چهره عصبانی مادر نگاه نمی‌کرند. مادر سبد میوه را گذاشت روی میز و دست هایش را که داشت می لرزید با لباسش خشک کرد و ادامه داد:« میخوای دقم بدی مادر .جنگ با شما نیست» بلند کرد و همانطور از آشپزخانه بیرون زد.شهناز قدمی به سمت فرهاد برداشت و بعد برگشتم سمت مادر که روی صندلی نشسته بود و خواست چیزی بگوید اما قطره اشک مادر را که دید سر میخورد روی صورتش نشست روی صندلی کنار مادر و چیزی نگفت. مادر دستی به چشمهایش کشید و گفت شهناز مامان یه بشقابی بیار یک میوه ببر برای داداشت» شب ،اما صدای عمو بالا می‌رود و همه ساکت می‌شوند شهناز کنار دیوار سالن تکیه داده خشکش می زند همون سپاه من اگه می فهمیدم نمی ذاشتم تون بزارین بره. یک مشت، جوان جاهل شدید مقلدهای آخوندا تا به کشتن تون بدن؟» هیچ‌کس حرفی نمی‌زد فرهاد روبروی عمو نشسته سرش پایین و انگشت هایش لبه مبل را فشار می‌داد و پای راستش را تکان تکان می‌داد عموی از پدر که کنارش نشسته بود دوباره سر چرخاند سمت فرهاد و همانطور با شور و عصبانیت داد میزند:« مینی بوس؟!!!» فرهاد از جا کنده شد اما مکثی می‌کند و تا می خواهد ادامه دهد فرهاد با چهره لرزان و کبود شده با صدای بلند می گوید:« چرا این حرف‌ها را می‌زنید عموجون  احترام شما واجبه...» یک لحظه به خودش می‌آید و مکث می کند روی همه به سمت فرهاد برمی‌گردد اما دستش را تکان می دهم در اما دلش نمی آید. فرهاد می‌خواهد ادامه دهد که مادر بلند می شود نیست رو به رویش می گوید :«حرف نزن بزرگترت هیچی‌نگو. خجالت نمیکشی؟!» 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75