#ڪدامدلـے💓اسٺڪہ
بایاداو #نـتپد...⁉️
#مُردگانرارهاڪن؛
سُـخن
از زندگانعـشـق🌸 میگویم...!
#سیدالشهداجـآن♥️
#شهید_سـید_مرتـضی_آوینی🌷
🍃🌹🍃🌹
#ﺷﺒﺘﺎﻥ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🌹🌹🌷🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🍃🌷🍃
لذت زندگی به بندگی و لذت بندگی با شهـادت کامل میشود...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌷🍃🌷🍃
@shohadaye_shiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_چهارم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️ تیپ سی و پنج، رفته رفته جای خود را به عنوان یک تیپ کارآمد در مجموعه لشکر ۱۹ فجر باز کرد و هاشم توانست پس از آن همه رنج که در این راه متحمل شده بود ،به بار نشستن نهالی را که با خون دل آبیاری و پرورانده بود به چشم ببیند. این بود که وقتی حاج نبی رودکی در پاییز سال ۶۵ او را به عنوان فرمانده تیپ برای شرکت در جلسه شورای فرماندهی لشکر و به عهده گرفتن یکی از محورهای عملیاتی کربلای چهار احضار کرد ، آمادگی کامل تیپ را برای حضور فعالانه در آن عملیات اعلام کرد.
حاج نبی با جدیت نگاه در نگاه او دوخت و گفت :«عملیات در منطقه شلمچه یعنی جنوب خرمشهر انجام میگیره .باید از همین حالا دست به کار بشی و تمام امکانات لازم را برای این عملیات بسیج کنی. سعی کن که انتقال نیروهای گردان ها تا خط مقدم زیر نظر خودت صورت بگیره.»
🌿🌿🌿🌿
_چرا آنجا نشستی بیا بالا!
عظیم نگاهش را از او دزدید
_خوب زیاد مزاحم نمیشم!
_هرجور راحتتری خوب انگار مشکلی داشتی جریان چیه؟!
_راستش دودلم! نمیدونم بگم یا نه!
_بهتره بگی و الّا من از کجا بدونم مشکلت چیه؟
_خوب حقیقتش من نمی خوام این عملیات رو از دست بدم!
_مگه قراره از دست بدی؟
_چه جوری بگم یه مشکل خانوادگی دارم که...
و حرفش را ناتمام گذاشت
هاشم برخاست و همانطور که از سنگر خارج میشد ،دستی روی شانه او زد.
_بلند شو بیا.
عظیم با تعجب را افتاد و به دنبالش تا کنار جیپی که جلوی سنگر پارک شده بود، رفت هاشم بستهای از داشبورد در آورد و رو به روی او گرفت.
_تقریباً یک صد تومنی میشه فعلا لازمش ندارم اگه میدونی مشکلت را حل می کنه بگیرش.
_ولی آخه..
_آخه نداره! ما هردومون عازم عملیات هستیم .ممکنه هیچ وقت دیگه هم برنگردیم در هر صورت بهتره قبول کنی.
عظیم پول را گرفت و نگاهش را به جلوی پایش دوخت.
_مسئله اینکه احتیاج به چند روز مرخصی هم دارم.
_تو این شرایط؟!!
_میدونم موقعیت مناسب نیست ولی...
هاشم مکثی کرد و به فکر فرو رفت. خستگی و بیخوابی توانش را برده بود و زانوانش سست و بی رمق شده بودند .آرام به جیپ تکیه داد و به اینکه به چشمان او نگاه کند گفت:«لابد مسئله مهمی که توی این اوضاع و احوال میخوای بری .بسیار خوب یکی دو ساعت دیگه بیا تا در موردش صحبت کنیم»
عظیم لب باز کرد تا برای تشکر چیزی بگوید، اما نگاهش که به چهره او افتاد نتوانست حرفی بزند. پس تنها گفت :«چشم »و غرق در افکارش از آنجا دور شد.
هاشم رفتن او را نگریست و به طرف سنگر به راه افتاد تا شاید بتواند چند دقیقه پلک های خسته اش را بر هم بگذارد.اما هنوز پتوی آویخته جلوی در سنگر را نزده بود که صدای غرش بلدوزر ای در فضا پیچید و زمین زیر پایش را به لرزه درآورد پتو را رها کرد زیر لب صلوات فرستاد و به استقبال بچههای جهاد رفت.
🌿🌿🌿
در سومین روز زمستان عملیات با رمز «محمد رسول الله »شروع شده و گردان امام رضا به فرماندهی محمد اسلامی نسب به سوی شلمچه هجوم برده بود و اینکه در انتظار رسیدن فرمان حمله لحظه شماری می کرد.
روز به نیمه رسیده بود که به سنگر فرماندهی احضار شد و پس از دقایقی برای اکبر پاسیار و مجید سپاسی پیغام فرستاد تا نزد او بروند .آنها که از راه رسیدند، در مقابل پرسشی که در نگاهش آن بود که بی معطلی شروع کرد.
_میریم پیش آقای مومن باقری. جریان را توی راه براتون توضیح میدم .
باقری به محض دیدن آنها به هیچ مقدمه گاو وقت زیادی نداریم باید هرچه زودتر آماده بشیم.
به همان طور که نقشه ای را که می پیچید افزود: «طبق دستور فرماندهی کل سپاه به اتفاق هم یک شناسایی جزئی از منطقه انجام میدیم و شب عملیات را شروع میکنیم البته میدونید که گردان امام رضا در حال عملیات ما قرار را در منطقه ابوذر یک ادامه بدیم.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻱ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
🌷🌷
🔰 ﺧﻠﻴﻞ 6 ﻣﺎﻫﻪ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻓﻠﺞ ﺷﺪ ﻭﻟﻲ ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺣﻀﺮﺕ ,ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺷﻔﺎ ﻳﺎﻓﺖ 🤲
🔰خیلی اصرار می کرد با بسیج به جبهه برود, مانعش شدم. وقت سربازی اش شد. برایش پرونده پزشکی تشکیل دادیم و معافیت گرفتیم. اما پرونده را کناری انداخت و گفت الان کشور به سرباز احتیاج دارد.✅
🔰بار آخری که می رفت, یک عکسش را بزرگ کرد و گذاشت توی طاقچه. گفت: مادر من شهید می شوم, این هم برای بعد شهادتم.🤔😳
گفتم مادر این حرف را نزن من با بدبختی و بدون پدر تو را بزرگ کردم!
رفت.😔
🔰 محل خدمتش جبهه مهران بود. روز عاشورا با هم رفته بودند ایستگاه صلواتی, انجا با هم شله زرد نذری امام حسین(ع) را می خورند. خلیل می گوید من دیگه شهید می شم!
از انجا که خارج می شوند, خمپاره ای می اید و خلیل با ترکش ان شهید می شود!
☝️ راوی:خانم فهندژ سعدی(مادر شهید)
🌾🌾💐🌾🌾
#شهیدخلیل_مهدی زاده
#شهدای_فارس
🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهداﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
در این کوچههای بن بست نَفْس،
پرواز ممکن نیست ..
باید چگونه زیستن بیاموزیم
از آنان که گمنــام رفتند .. ...
📎 پنج شنبه های دلتنگی
هدیه به روح پاک و معطر شهـدا #صلوات🌷
🌹🌷🌹🌷
ﭘﺨﺶ ﺯﻧﺪﻩ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ و ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا
ﺳﺎﻋﺖ18:15
👇👇👇
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
🔺🌹🔺
ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻫﻢ اﻃﻼﻉ ﺩﻫﻴﺪ
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ
ﺗﺎ ﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاي ﺷﻴﺮاﺯ ....
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسلام علَی الْحسَیْن ...
🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫🕊💫🕊
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
💫🕊💫🕊
@shohadaye_shiraz
#آخرین_جملہ_شهـــید🌷
#یادشهداےحسیـــنے
ﻣﻴﺨﻮاﺳــت ﺑﺮﻩ ﺧــﻄ ﺟﻠـــﻮ
ﻣﻴﮕﻔﺖ : اﻣﺸـــﺐ ﺣﺎﺝ ﻣﻨﺼﻮﺭ (ﺷﻬﻴﺪمنصـــور ﺧﺎﺩﻡ ﺻﺎﺩﻕ) ﺩﻋﺎےﻛﻤـــﻴﻞ ﺩاﺭﻩ ...
ﻣﻨـــﻢ ﺑﺎﻳﺪﺑـــﺮﻡ
ﻓﺮﻣـــﺎﻧﺪﻩ ﺑﻬـــﺶ اﺟــــﺎﺯﻩ ﻧــﺪاد😔
ﺑﻌـــﺪ ﻳﻪ ﻣﺪﺕ ﺧﻮﺷﺤــﺎﻝ اﻣﺪ🙂 ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﻃﺮے ﺑﻴﺴــﻴﻢ ﺗﻤـــﺎﻡ ﻫﺴــﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻡ ﺑﮕﻴـــﺮم.✅😊
ﺑﺎ اﻗﺎﻱ ﺭاﺳـﺘےﺑﺎ ﻣﻮﺗـﻮﺭ ﺭﻓﺘــﻨﺪ.
اﻗﺎےﺭاﺳﺘے ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣے ﻜﺮﺩ:
ﺳہ ﺭاﻩ ﺷﻬــﺎﺩﺕ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪﻳــﻢ ﻛہ ﺧﻤﭙــﺎﺭﻩ اﻱ ڪﻨﺎﺭ ﻣﻮﺗـﻮﺭ ﺑﻪ ﺯﻣﻴـﻦ ﺧﻮﺭﺩ.
ترڪش هـا از بالای سرم رد شده و به سر و سینه سیـد نشستـه بود.😭
به سیّــد ڪه نڱاه ڪردم صـورتش رو به آسـمان بود، چشـم راسـتش بیرون آمـده بود و خون تمـام صورتش را پوشانـده بود.
دسـت چـپش هـم قطـع شـده بود و فـقط با یڪ مقـدار پوسـت به بـدن متصـل مانـده بـود.
رفتم زیر بغلش رو ڲرفتم و گفتم: «سیّد جان چیزے نیست ! مے برمت بهدارے.»
خندید و با صــداے آرام همیشگے جـواب داد: «من رو به حالت #سجده برگردون... طـرف قبله!»
با چشـم سالـمش دنبال کسے می گشـت، یک دفعہ به نقطـه اے خیره شد 😭و گفت:«سبـحان الله، سبـحان الله، الحـمدلله رب العالمین...»
دیدم خودش رو جمـع کـرد، بدن خونینش می لرزید و می گفت: «السلام علیڪ یا سیّدے و مولاے یا جدا یا ابا عـبدالله ...»
سه بار سـلام داد و بعـد خیلے آرام به سمـت چـپ افتاد...
🌷🌷
#ﺷﻬﻴﺪ ﺳﻴﺪﻣﺤﻤـﺪ ﺷﻌﺎﻋﻲ
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید| جواب جالب مادر شهیدان کارکوب زاده در مقابل درخواست دعای شهادت مداح اهل بیت(ع) حاج مهدی سلحشور
⭕️ الان باید دعا کنیم که خدایا کاری کن ما شهید نشیم...
#محرم_شهدایی
#ﺭﻭﺿﻪﺳﺎﺩﻩ
#ﻣﻠﺖ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_چهارم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️
باران گلوله بر کانال ماهیگیری که به آنجا رسیدند
_باید از روی پل بگذریم و بریم اون طرف کانال شناسایی را انجام بدیم و برگردیم.زنده موندن و برگشتن ما اهمیت زیادی داره .پس مواظب خودتون باشین.
هنوز آخرین کلام از دهان باقری در نیامده بود که سیل دیگری از گلوله بر کانال و پل ارتباطی فرو ریخت و آنها برای لحظه یکدیگر را گم کردند.
اکبر که کنار باقری پشت سنگری بتنی پناه گرفته بود پرسید: «تو چیزی نشنیدی؟!»
_مثلاً چی؟!
_نمیدونم انگار یکی داشت من را صدا می زد.
برگشت و به پشت سرش چشم دوخته در کمال تعجب و ناباوری هاشم را دید که گل آلود و با صورتی زخمی وسط کانال ایستاده و او را صدا میزند.اکبر همانطور که به او زل زده بود با آرنج به پهلوی باقری زد.
_اوناهاش اونجاست.
باقری برگشت و نگاه او را گرفت هاشم را دید و بهتزده گفت: «اینجا چیکار میکنه ؟!چرا وسط کانال ایستاده؟!»
_من از کجا باید بدونم.؟!
آن گاه دستانش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد: «آقای اعتمادی بیا اینجا بیا..»
اما او همچنان ایستاده بود و اشاره میکرد.
رگبار گلولهها دم به دم بیشتر و شدیدتر می شد و زمین اطراف هاشم را خیش میزد . اکبر سراسیمه و خمیده به طرف او دوید. کنارش ایستاد و فریاد زد: «چرا وسط پلی ایستادی ؟!مگه از جونت سیر شدی؟!»
هاشم انگار حرفهای را نشنیده باشد به کنار کانال اشاره کرد.
_اینجا رو ببین.
به حاشیه کانال نگاه کرد .یک افسر عراقی را دید که مجروح و با سر و صورتی ذخیره روی زمین افتاده و به آنها زل زده بود. همانطور که به افسر عراقی خیره شده بود رو به اکبر ادامه داد.
_این فرمانده است .ببین چطور افراد را با این حال رها کردن و راه رفتن!.
با لحنی که اکبر نفهمید شوخی است یا جدی پرسید: «اگر من هم مجروح بشم شما هم همینطور ولم می کنید و می روید؟»
اکبر با ناراحتی و دلخوری نگاهی به او انداخت
_این چه حرفیه که میزنی !شما خودت را با آن مقایسه می کنی؟!
هاشم در همان حال دست زیر چانه زد و همچنان به افسر عراقی خیره ماند.اکبر که انگار فراموش کرده بود کجا ایستاده ناگهان به خودش آمد و با یک جَست بلند هاشم را در آغوش کشید و هر دو روی زمین کنار کانال غلتیدند.
مجید دوان دوان خود را به آنها رسانده و سراسیمه پرسید: «چی شده؟!»
هاشم چشم گشود و لبخندی زد
_هیچی چند قدمی بهشت بودم ولی این آقای پاسیار ما را برگردوند»
باقری که از حضور آنها را زیر نظر گرفته بود با نگرانی از پناه دیواره سنگر برخاست و خودش را به آنها رسانده وقتی از سلامتی شأن مطمئنی شد ،گفت:«اینجا نشستین چه کار؟! مگه آمدین تفریح؟!بلند شین بریم دنبال کارمون»
زیر باران بی امان گلولهها به سوی منطقه شناسایی راه افتادند و مدتی بعد در حالی که بدن مجروح اکبر را با خود حمل می کردند به مقر برگشتند.
🌿🌿🌿🌿🌿
منوی گوشی بیسیم در زمین گذاشت.متفکرانه نگاهی به معاونینش انداخت و در دریای طوفانی افکارش غوطه ور شد.
_باید به نیروها و اطلاع بدهیم که از منطقه پنج ضلعی برگردند.
یکی از فرماندهان با ناباوری پرسید: «یعنی عقبنشینی کنند؟!»
_فرماندهی کل سپاه اینطور صلاح دیده!
_ولی تازه یک شبانه روز از شروع عملیات گذشته!
_میدونم پایین وجود باید برگردند.
سپس مکثی کرد و ادامه داد:
_باید خودمون را برای عملیات بعدی آماده کنیم در حال حاضر در این که بچهها برگردند تا از تلفات بیشتر جلوگیری بشه.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
پیڪے بفرستیــد و بگـوییــد ڪھ امســـال
در نـزد اﻣﺎﻡ روضھ عبـــــاس نخوانند😭😭
#علــمدار_نیــامد
#ﻋﻠﻤﺪاﺭاﻧﻘﻼﺏ
#ﺩﺳﺘﺎﻥ_ﺟﺪا
🏴🏴🏴🏴
@golzarshohadashiraz
🌹🌹🌹🌹🌹
🖋فَـنـاءِ فے اڶݪّھ 💌
🌿(مادرم)همان طور ڪه حضرت امام فرمودند، حتے ما امانت هم نيستيم و در اين گفته «امانت» نفسانيت هم وجود دارد و اميد آن دارم ڪه در راه خدا قطعه قطعه شوم و چيزے از اين نفس باقے نماند و اگر چيزے هم باقے بمــاند. حضرت حق مےداند چه بڪند.🍃
#شهید_حجت_مهاجر
#شهداے_فارس
#شهداے_محرم
#ﺟﻮاﻧﺎﻥ_ﺧﻤﻴﻨﻲ
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﺁﺭﺯﻭﻱ_ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺩﺭ ﺗﺎﺳﻮﻋﺎ😭
🌿شب عملیات بود. قرآن در دست گرفته بودم و بچه ها از زیر آن می گذشتند. حسین با موتور چهارچرخ در حال گذشتن از زیر قرآن بود ڪھ گفت : «دعا ڪن فردا اولین شهید روز تاسوعا باشم.»
🌹صبح تاسوعاے حسینی، با سر بند یا فاطمه الزهرا(س) در جنوب حومه شهر حلب با اصابت تیر به پهلو به شهادت رسید. 🏴🏴
#شهید_مدافع_حرم_حسین_جمالی
#ﻣﺘﻮﻟﺪ:ﻣﺤﺮﻡ
#شهید_تاسوعا
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ.ﻓﺴﺎ
◾️🌹◾️🌹◾️
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌺🍃🌺🍃
ڪوچڪ باش
و
"عاشــــق"
ڪہ عشـق ،
خود مے دانـد
آیین " بزرگـ " ڪردنت را ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌺🍃🌺🍃
@shohadaye_shiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_پنجم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️هشت گردان از ۱۰ گردانی که به شلمچه اعزام شده بودند از جاده باتلاقی پشت پنج ضلعی به طرف عقب راه افتادند.
هلیکوپترهای نظامی عراق ،یکی یکی، در آسمان شلمچه به پرواز درآمدند و برفراز ستون نیروهایی که از میان آبگیرها و باتلاق ها به عقب برمی گشتند قرار گرفتند.
خستگی و زمین مرطوب،منطقه توان افراد پیاده را زائل کرده و هراس هلیکوپترها در چند متری بالای سرشان را دو چندان میکرد.
بسیجی جوان و تنومندی که پیکر مجروح دوستش را به دوش گرفته بود با هر قدمی که برمی داشت تعادلش را از دست میداد درون گل نرم و چسبنده جاده می افتاد و دوباره می ایستاد و لوله تفنگش را که به سینه چسبانده بود، به طرف بالا نشانه رفته و در انتظار قرار گرفتن هلیکوپترها در تیررس چشم به آسمان بالای سرش دوخته بود.
هلیکوپتری با غرش زیاد از پشت سر نزدیک شد جوان ایستاد و دور خودش چرخید و انگشت را روی ماشه گذاشت و به طرف شلیک کرد.
هلیکوپتر چرخی زد و در یک چشم به هم زدن از تیررس جوان دور شد. اما لحظهای بعد دوباره نزدیک شد و همچنان که در امتداد حرکت ستون پیش میرفت مسلسل اش را به کار انداخت .رگبار گلوله ها در آن زمین نرم زیر پایشان را شخم زد و فریاد جوان و مجروح بر پشتش بود. در میان صدای گوشخراش موتور هلیکوپتر گم شد.
🌿🌿🌿🌿🌿
هاشم فریاد زد:
_ما میتونیم ادامه بدیم.
حاج نبی از آنسوی بی سیم از داخل سنگر تاکتیکی که یک کیلومتر عقب تر از منطقه درگیری بود ،پاسخ داد:
_چلچله ها دارند به لونشون برمیگردند.شما هم بهتره پرواز کنید.
_اینجا امن تره. پرواز توی این هوای بارونی درست نیست. اگه میشه و میتونیم ادامه بدیم.
_با این ابر تیره که ما می بینیم هوا به این زودی صاف نمیشه. ادامه کوچ را متوقف کنید. خیلی از چلچله ها بالشون شکسته.
_ولی ما لونه خوبی پیدا کردیم. ترکش نمی کنیم. بهتره پرستوهای سالم هم بیان پیش ما ، تابه کوچ خود ادامه بدهیم. اگر چند تا فوج از راه برسند مشکلی نداریم.
حاج نبی دیگر چیزی نشنید.
گوشی را به دست بیسیمچی داد.
_ارتباط قطع شد ببین میتونی پیداشون کنی؟!
آنگاه رو به فرماندهانی که در سنگر تاکتیکی جمع شده بودند ادامه داد:
_اعتمادی و سپاسی حاضر نیستند بر گردند. هنوز به نتیجه عملیات امیدوارند .درخواست نیروهای تازه نفس دارند.
کمی مکث کرد و به فکر فرو رفت
_با این اوضاع و احوال خیلی نگرانشون هستم
نخستین نیروهایی که از منطقه پنج ضلعی به راه افتاده بودند به مقر رسیدند .حاج نبی و دیگر فرماندهان با عجله به استقبالشان شتافتند و به امدادگران دستور دادند تا به مداوای مجروحین بپردازند.
پرواز هلیکوپترها و صدای تیراندازی نشانه فشار بی امانی بود که عراقی ها بر هاشم و مجید و نیروهای در حال عقبنشینی میآوردند.
عاقبت پس از دو روز مقاومت و جنگ و گریز ،دو گردان باقیمانده تحت فرماندهی هاشم و مجید قدم در جاده باتلاقی گذاشته و به سوی مقر نیروهای خودی حرکت کردند.
جانبی به همراه معاونین لشکر و فرمانده گردان هایی که قبلاً به مقر برگشته بودند به استقبال تازه واردین شتافتند و در سکوتی سنگین به تماشا ایستادند و نگاهشان را در جستجوی هاشم و مجید روی چهره های آغشته به گل و خون آنها گرداندند.
حاج نبی قدمی به جلو برداشت و به وسیله جوانی که زیر بغل مجروحی را گرفته بود،با خود به جلو می کشید گفت: «از آقای اعتمادی و سپاسی چه خبر؟!»
بسیجی جوانی به اینکه توقف کند جواب داد
_آخر گردان بودن! مدتی که اونا رو ندیدم.
آخرین نفرات در مقابل چشمان جستجوگر فرماندهان گذشتند و لحظاتی بعد هاشم و در حالی که دستش را دور گردن مجید انداخته و به او تکیه داده بود از راه رسید .تمام اندامش آغشته به گل و لای بود از گوش راستش خون روی گونه و گردنش جاری بود.
_چه اتفاقی براش افتاده؟!
مجید موج نگرانی را در چهره حاج نبی دید.
_چیز مهمی نیست! پرده گوشش پاره شد. به خاطر شلیک آر پی جی!
هاشم گفتگوی آنها را برید
_ باید زودتر خودمونو جمع و جور کنیم حاجی .از همین محور میتونیم بریم جلو !پنج ضلعی راه عبور و موفقیت نیروهای ماست»
حاج نبی بغضش را فروخورد. سر تکان داد و زیر لب گفت: «حتما حتما»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ما به رسم هر ساله در روز تاسوعا نذر مے پزیم و بانے آن حسین بود .
تمام وسایلهاے نذرے را خرید. سپس لباسهایش را در ساک گذاشت. از زیر قرآن ردش کردم و آب پشت سرش ریختم.
سوم محرم زنگ زد .
گفتم: مادر ڪے میاے ؟ گفت: روز تاسوعا خانه هستم .
✅ روز تاسوعا شد و ما طبق روال هر ساله، در آشپز خانه حسینه نذر را بار گذاشتیم. در حین پختن نذری بودیم. هر ڪھ می آمد مے پرسید حسین ڪجاست؟ و در جواب مےگفتم: زنگ زدم گوشیش خاموشه حتما توی راهه...
بعد از مراسم دیدم پسرم حسن گریه مےڪند. گفتم: مادر اتفاقے افتاده؟ چرا آشفته اے؟
گفت: دوست خوبی داشتم ڪھ شهید شده. 😭😭
ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﭘﺴﺮﻡ ﺷﻬﻴﺪﺷﺪﻩ 😭
◾️◾️
#شهید_مدافع_حرم_حسین_جمالی
#شهید_تاسوعا
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
☘◾️☘◾️☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌پیشنهاد دانلود❌
😭بسیار زیبا😭
🎥 محرم امسال؛ *روضهخوانی حاج محمود کریمی در منزل «شهید حاج قاسم سلیمانی»*
🏴 ماجرای بازگشت انگشتر حاج قاسم به وطن
🚩 *#ما_ملت_امام_حسینیم*
🏴 #ﺭﻭﺿﻪ_ﻓﺮاﻕ
▪️🏴▪️🏴▪️
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد
#ﺷﻬﻴـــﺪاﺑﻮاﻟﻔﻀـﻠے..
🌷🌹🌷🌹🌷
ﻣﻴﮕﻔــﺖ : دوســـت دارم مثل حضــرت ابوالفضــل یه تیــر به چشــمم بخـــوره یکے به دستـــم!
روز شهــادت حضرت زهرا(س) در عملیات کربلاے ۵ با نام مادر ســادات شهید شد.
پیکرش کة امد، مــادرش قــبل از من خــودش را روی هاشــم انداخت. شیـــر زن بود. گــفت :مــادر شیرم حلالــت...😭
امــــا مــن, تا چشـــم پاره و بازوے شکافتــہ اش را دیــدم, کمـــرم تــیر کشیــد, همانجا کنـــار تابوتــش روی زمین نشستم...
ﺁﺧﺮ همانطـــ.ور که مے خواســت ﻣﺜﻞ #ﺣﻀﺮﺕﻋﺒــﺎﺱ ع #ﺷﻬﻴــﺪ ﺷــﺪ...
☝ راوی حاج علی اکبر اعتمادی(پدر شهید)
🌾🌷🌹🌷🌾
#شهــیدهاشــم_اعتــمادی
#شهدای_فارس
فرمانده تیپ امام حسن(ع)
🌺☘🌺☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
به حمدالله ، و لطف سیدالشهدا و شهدا ، توزیع بیش از ۲۰۰ بسته معیشتی در ایام سوگوارے حضرت ، از محل نذورات مردمی ، به خانواده های نیازمند انجام گرفت
⭕️❌با توجه به پروتکل هاے بهداشتے ، انشاالله خادمین شهدا ، در هییت شهدای گمنام شیراز ، آماده دریافت نذورات هدایای عزاداران و توزیع بین نیازمندان با همکاري خیریه های جنوب شهر شیراز ، هستند
🔰🔰🔰
ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻫﺪاﻳﺎ :
6362141080601017
ﺑﺎﻧﻚ اﻳﻨﺪﻩ, ﺑﻨﺎﻡ ﻣﺤﻤﺪ ﭘﻮﻻﺩﻱ
🔺🔺🔺🔺🔺
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و ﺷﻬﺪا
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ ﻣﻮﻋﻮﺩ
🌹🌷🌹🌷
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
◼️✨◼️✨◼️✨◼️✨◼️✨◼️✨
علامه امينى شب تاسوعا و عاشورا براى امام زمان (ﻋﺞ ) #صدقه کنار ميگذاشتن و ميگفتند:
امشب قلب حضرت در فشاراست .
▪️▪️▪️▪️▪️
ارسال نمایید تا ميليونها نفر براى آقاصدقه دهند.
#التماس دعای فرج
🍃🍃🌺🍃🌺🍃🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
#ﻧﺸﺮﻓﻮﻭﻭﺭﻱ
📸تابلوی نگارگری | #ما_ملت_امام_حسینیم
✍شهید حاج قاسم سلیمانی: ما ملت شهادتیم ما ملت امام حسینیم
#ﺷﺐ_ﻋﺎﺷﻮﺭاﺳﺖ اﻣﺸﺐ...🏴😭
#ﻛﺮﺑﻼﻏﻮﻏﺎﺳﺖ اﻣﺸﺐ ...🏴😭
🚩🚩🚩🚩
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نمیدانم #شھادت ،
شرط #زیبا دیدݩ است ،
یا دل بہ #دریازدن ؟
ولے هرچہ هست
جز #دریادلان ،
دل بہ #دریا نمیزنند...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
💫🌸💫🌸
@shohadaye_shiraz
🏴 اعمال روز عاشورا👆
◾️به دنبال کسب و کار نباشید ....
◾️ﮔﺮﻳﻪو ﻋﺰاﺩاﺭﻱ ﺑﺮاﻱ ﺳﻴﺪاﻟﺸﻬﺪا...
▪️◾️▪️◾️▪️
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ