هدایت شده از روشنا کهگیلویه و بویراحمد
🍃🌺🍃
▓
🌹شهید مرتضۍ آوینۍ:
شهدا #اصــــحاب آخرالزمانۍ
سیدالشهدا علیهالسلام هستند.
{ #پــیامآنــها ⇩⇩}
عشـق اطاعـت وفــاداری است.
💢به ما #بپیوندید.
┏━━━📡📡📡━━━┓
🆔🇮🇷➠ @mesbahollhoda
هدایت شده از بیداری ملت
آرمانهایتان را در ڪنار تصاویرتان
قاب گـرفتیم...
و هــر از گاهے با #یادش_بخیر
یادتان مے ڪنیـم..
#شهدا_عنایتی...😔
#شبتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@bidariymelat
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌷🍃✨✨✨✨✨✨✨✨
🍃✨
✨
از راست شهیدان:
🌹 #احمدرضااحدی
شهادت:۶۵/۱۲/۱۲
#کربلای۵
🌹 #شهیدرضاساکی(داریوش)
شهادت:۶۵/۱۰/۴
#کربلای۴
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃🍂
🍂
🌷🍂 #گردان_غواصی🍂🌷
به روایت
🌷 #بهروزطالب_نژاد🌷
#قسمت_اول
🍃🌾🍃
🌾 وقتی رفتم به #گردان_غواصی، خیلی کوچک و کم سن وسال بودم معمولا هم خیلی ازمسائل جنگ آشنا نبودم و بچه ها را خوب نمی شناختم.
شهیدان:#ساکی، #خدری و #طلایی در یک چادر بودند . تقریبابچه هایی که در سن رنجی #دانشجو بودند و وضع تحصیلی هم آنها بیشتر باهم ارتباط داشتند.
💦 یک روز بارانی بود که ما در منطقه #گتوند ۳بار مقرمان عوض شد.
یکبار جایی که بمباران شد و #شهیدحمیدی_نور به #شهادت رسید ، اسباب کشی کردیم و رفتیم آنطرف گتوند در سمت راست گتوند.
در اسباب کشی ها خیلی صحنه های جالب را آدم می دید . مثلا بارهای سنگین را چه کسانی برمی داشتند .یا تانکر را چه کسانی جابجا می کردند. یا آب را دست به دست می دادیم تانکرهای 20 لیتری را می رساندیم تا به کنار آب و به تانکری که آن بالابود .برای آب آشامیدنی نمیشد از #آب رودخانه استفاده کرد باید با یک قایقی آب آشامیدنی می آوردند در 20لیتری پر میکردند بعد می آوردند کنار اسکله که بودیم باز دست به دست باید می بردیم تا کنار مقر. آنجاها شهید ساکی معمولا خیلی حضور پر رنگی داشت و بیشتر کمک میکردند.
دوباره مقر سوممان آمد سمت چپ گتوند . سمت رودخانه که جاده وجود داشت و بارندگی شد.
یک روزکه بارندگی بود و آموزش #غواصی نداشتیم (چون رودخانه طغیان کرده بود) . آن موقع یادم هست زیرباران شهید ساکی نشسته بود داشت قابله بزرگها را می شست.
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃🍂
🍂
🌷🍂 #گردان_غواصی🍂🌷
به روایت
🌷 #بهروزطالب_نژاد🌷
#قسمت_دوم
🌷 بعد از عملیات که #رضاساکی شهید شد ما یک مدتی از خرمشهر منتقل شدیم آبادان در هتل پرشین من دوباره دیدم باقی مانده #گردان_غواصی یک جایی جمع شدند که اصلا پنجره نداشت , نور نداشت در واقع انباری #هتل_پرشین بود. آنجا اولین بار #شهیداحمدرضااحدی را دیدیم که ایشان خیلی با اشتیاق آمده بود و با تک به تک ما صحبت می کرد که شما از #داریوش_ساکی چه خبر دارید خاطرات چی دارید ؟ من تازه آنجا متوجه شدم که ایشان #دانشجو بوده دانشجوی #رشته_پزشکی بوده و با شهیداحمدرضا احدی هم اتاقی بودند.
یک سری از خاطراتش را از احمدرضا شنیدیم و آن موقع هم شاید باز آنقدر عقل ما نمی رسید که شهیداحمدرضااحدی هم خیلی مهمان این دنیا نیست شاید به فاصله کمتر از یک ماه بعدش در #عملیات_کربلای5 در مرحله دوم یا سوم ایشان هم شهید شدند.🌹
🌸 روحشان شاد و راهشان پر رهرو🌸
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
شنیدم ماجرای هرکسی ، نازم به عشق تو!❤️
که شیرین تر ز هرکس ، ماجرای دیگری داری!❤️
----*l 🍃🌺🍃l*----
#شهیدرضاساکی
شهادت: #کربلای۴
🌸....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃
🍂
🌾بعد از عملیات #کربلای۴ و صحنه های آن و شهدا که در ابتدای عملیات به #شهادت رسیدند و ما که ماندیم خیلی چیزها دستمان آمد که آنها که واقعا زحمت کشیدن برای خودشان و برای خودسازی چقدر زود به نتیجه رسیدند و خداوند اجرو مزدشان را داد . و تازه متوجه شدیم که
🌹 #شهادت🌹
واقعا چیزی نیست که هرکسی وارد عملیات شد و در سخت ترین شرایط قرار گرفت بتواند به آن برسد.
" هرکس شهادت می خواست باید به آن #عرفان می رسید " و پله های معنوی را طی می کرد و جمله امام که :
یک شبه ره صدساله را می روند و عرفایی هستند که در جبهه به این مقام می رسند واقعا درست بود یعنی #شهید زحمت می کشید خودش را آماده میکرد برای شهادت و آن راه را می شناخت و ما بعد از برگشتن از عملیاتها می فهمیدیم که خیلی درکی از این قضایا و این روحیات #شهدا نداشتیم و خیلی از شهدا اینطور رفتند که از جمله آنها #شهیدرضاساکی بود که این فرصت ۴ ماه را که ما شاهد بودیم در آموزش #غواصی ایشان از نظر رزمی خودش را به بالاترین درجه رساند و از نظر روحی هم همینطور و از نظر اخلاقی و معنوی هم همینطور بود...
🌺راوی:یادگاردفاع مقدس
#آزاده_سلیمان_محمودی
🌸....
@Karbala_1365
هدایت شده از ذبیح الله عابدی
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸
🏴هیئت رزمندگان اسلام
🌹رهروان شهدا🌹
همراه با
#زیارت عاشورا
#روایتگری
#دفاع مقدس
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
دیدار با خانواده شهید علامرصا اقایی
چهارشنبه ۱۳۹۷/۵/۳ ۱۷:۳۰ عصر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ملایر میدان طالقانی کوچه جنب مسجد(کوچه سیدحسین موسوی )
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
((همرزمان و دوستان اگر خاطره ای از شهید دارند با عابدی ۰۹۱۸۷۴۹۵۸۵۱ تماس بگیرند))
❗️ویژه برادران
#هیئت رزمندگان اسلام
#رهروان شهدا
#ملایر
هدایت شده از حدیث گراف
مگذار مرا دراین هیاهو، آقا
تنها و غریب و سربه زانو آقا
ای کاش ضمانت دلم را بکنی
تکرار قشنگ بچه آهو آقا
🌹 میلاد با سعادت امام رئوف، امام رضا علیه السلام بر شما مبارک🌹
🆔 @hadisgraph
هدایت شده از شناخت ادیان_عباس مریدی✍️
پنجشنبه.که.می.آید...
باز دلتنگ شهیدان می شوم
بی قرار یاد یاران می شوم
یادآنانی که مجنون بوده اند
تشنه اروند و کارون بوده اند
شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات
❁↬ @ramzeamaliyat
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃 #دیدار پدر بزرگوار
#شهیدرضا(داریوش) #ساکی با #سردار_سلیمانی در یادواره شهدای عملیات رمضان و مرصاد در #همدان
تاریخ: ۹۷/۵/۴
🌸....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃 #دیدار پدر بزرگوار
#شهیدرضا(داریوش) #ساکی با #سردار_سلیمانی در یادواره شهدای عملیات رمضان و مرصاد در #همدان
تاریخ: ۹۷/۵/۴
🌸....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌾 #غواص_شهیدرضا
(داریوش) #ساکی🌹
شهادت ۶۵/۱۰/۴ عملیات #کربلای۴_اروند
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #رضاساکی خودش را روی سیم خاردار انداخت و بچه ها از رویش عبور کردند. یعنی #فرماندهی را در حق بچه هایش تمام کرد...❣
🌹شهیدان: #رضاساکی و #علیرضاشمسی_پور
🌺راوی: #سیدرضاموسوی
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺🍃🍂
🍃🍂
🍂
🍂💔 یاد یاران 💔🍂
🍂 🍂
به روایت آزاده وجانباز
#سیدرضاموسوی
🍃🌺🍃
با آقای #شمسی_پور شبی در یادمان #کربلای4 نشسته بودیم و آخرین صحبتی که بین من و علی آقا شد در یادمان کربلای4 یعنی یک ماه قبل از #شهادت ایشان بود.
ما یک سفری با هم رفتیم با یک کاروانی به آنجا.
بعد ازاینکه همه رفتند ما یک ساعتی نشستیم و با هم آخرین حرفها را داشتیم می زدیم , ایشان آنجا گرفت و آنجا داشت باز مرور می کرد که اینطور شد و فلان شد...
برای بچه ها اینها را تعریف کرد ولی بعد که نشستیم دونفری صحبت کردن به یک سری چیزها ، بیشتر بازشد . ایشان نحوه شهادت #رضاساکی را تعریف کردند.
#شهیدشمسی_پور معاون دسته #شهیدرضاساکی بودند که نحوه شهادت را چنین تعریف کردند:
شهیدساکی بعد از زخمی شدن و باز نبودن موانع سیم خاردارها خودرا به روی سیم خاردارها می اندازد و بچه هارا قسم می دهد که از رویش عبور کنند...
🌹 #شهیدرضا(داریوش)ساکی
شهادت:۶۵/۱۰/۴ #کربلای۴
🌹 #شهیدعلیرضاشمسی پور
شهادت:۹۵/۲/۱۳ انفجار مین در هنگام #تفحص شهدا
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #شهیدعلی_اصغرعبدلي
فرزند محمدتقي تولد1343/04/11
شهادت 61/04/24 - كوشك
🌷روحش شاد و یادش گرامی🌷
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
قربان آن غارتگرم کان دل نه تنهــا میبرد
تاراج جان هم میکند، دین هم به یغما میبرد
#حافظ
دیدارپدربزرگوار #شهیدرضاساکی
غواص و خط شکن عملیات #کربلای۴ باسرداردلها #حاج_قاسم_سلیمانی
🌸..
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💠وقتی #قطعنامه 598 پذیرفته شد، یکی از رزمندگان بسیجی گردان حضرت #مسلمابن_عقیل
#لشکرانصارالحسین(ع)، بنام
#حافظ_نیاوند در جمع دوستانش با بغض و حسرت گفته بود:
" ای خدای بزرگ یعنی جنگ تمام شد و من شهید نشدم " و عزیز رزمنده دیگری روی شانهاش میزند و میگوید نگران نباش اگر انتخاب شده باشی برای پرواز آسمان را در اختیارت خواهند گذارد و همان شد علمیات #مرصاد آغاز شد و حافظ به مرادش، #شهادت رسید🍃🌷🍃
کجاییدای شهیدان خدایی
🌸یادش گرامی، راهش پر رهرو🌸
🌺 #حسن_عباسی_فر
کتاب «ده متری چشمان کمین (هشت سال به روایت سردار جعفر مظاهری)» که به همت محسن صیفی کار منتشر شده است، خاطرات جعفر مظاهری از رزمندگان و فرماندهان دفاع مقدس در استان همدان است، این کتاب دربرگیرنده خاطرات وی از ایام کودکی، دوران انقلاب اسلامی، حوادث کردستان، آغاز جنگ تحمیلی و حضور در سرپل ذهاب دیگر مناطق جنگی و عملیات هایی چون رمضان، والفجر 2، والفجر 5، کربلای 4 و 5 و بیت المقدس 2 و مرصاد و ... است.
**مرصاد به روایت یک رزمنده
کتاب «قطرهای از دریا» روایتی از علی محمد زند از رزمندگان دوران دفاع مقدس است. نویسنده این کتاب که خود یکی از رزمندگان عملیات مرصاد بوده، سعی بر بازگو کردن جزییات این عملیات از آغاز تا پایان را در این اثر دارد.
کتاب «سهم من از چشمان او» با مصاحبه، تدوین و نگارش مصطفی رحیمی که خاطرات سردار حمید حسام است نیز در 11 فصل مراحل زندگی او تا 31 شهریور 1359 با روایتی ساده نقل کرده است.
روایت وقایع دفاع مقدس که حمید حسام شاهد آنها بوده به صورت تفصیلی و در پایان هر فصل با تصاویری مرتبط با ماجراها ادامه مییابد.خاطرات حضور حمید حسام در مناطق جنگی به عنوان دیده بان در لشکر 32 انصارالحسین (ع) همدان تا آخرین مسولیتهای او در دفاع مقدس در این اثر بازگو شده است.
کتاب «قراویز تا مرصاد» کتاب دیگری است که به همت امیر شالبافیان نوشته شده است. به گفته نویسنده، این کتاب کارنامه تاریخی استان همدان در طول هشت سال دفاع مقدس و با محوریت عملیات مرصاد تدوین است.
در این کتاب به فداکاریهای رزمندگان لشکر انصارالحسین (ع) اشاره شده و چون رسالت کتاب مذکور ثبت وقایع استان همدان در جنگ است، به نقش سایر یگانهای دخیل در عملیات مرصاد کمتر پرداخته شده است. @shohadayemalayer
شهدای ملایر
کتاب «ده متری چشمان کمین (هشت سال به روایت سردار جعفر مظاهری)» که به همت محسن صیفی کار منتشر شده است
«مرصاد» به روایت علی محمد زند-1
خاطرات جنگ شنیدنش از زبان رزمندگانی که خود در میدان آتش و خون حضور داشتند خوش است. چرا که آنان لحظات و صحنه هایی را درک کردند که هر فکر و خیالی عاجز است از وصفش. عملیات مرصاد خاطرات شنیدنی و جالبی دارد که این دفعه از نگاه یکی دیگر از فرزندان امام روح الله می خوانیم از لحظاتی که رزمندگان با منافقین جنگیدند و قاطعانه آنان را از کشور بیرون راندند. علی محمد زند در قسمت اول خاطراتش می نویسد:
*روز اول - 2/5/67
صبح روز 2/5/67 بود. نمیدانم تصمیم کبری بود، صغری بود، یا هر اسمی که شما دوست دارید. فقط میدانم باید میرفتم میدیدم و اگر سعادت رفتن نصیبم نمیشد امروز برای تکیه دادن، فکر کردن و اطمینان پیدا کردن، نقطه اتکایی نداشتم! شاید برای خیلیها قابل لمس نباشد که این چند روز حضور در جنگ چه تأثیری بر من گذاشته است. به جرئت قسم میخورم، این احساسی را که دارم با همه عمرم برابری میکند.
خلاصه، دل به دریا زدم. حداقل فهم من این بود که مسیر را از لحاظ تئوری میشناختم و تصمیم من از روی عقل و فهم بود و زور و اکراه یا خودنمایی در هدف خود نمیدیدم. مسیری بود که با اشتیاق پذیرفته بودم، هر چند هنوز آن را کامل درک نکرده بودم. تصمیم گرفتم بروم و خدا سعادت را نصیبم کرد. ای کاش این سعادت خیلی پیشتر نصیب من میشد.
دنیا هرگز نامردیهای ظالمان و مالکان زر و زور در مقابل ایران اسلامی را هرگز فراموش نخواهد کرد. زیرا جنگ هشتساله، با پشتیبانی همه دنیای ظلم به ایران تحمیل شد و به پیش رفت. جنگ، اسلام در مقابل همه کفر بود.
برای رفتن به جبهه باید اول دل میدادم که قبلاً داده بودم، و بعد چاره میاندیشیدم که بتوانم بیاطلاع خانواده بروم. من باید طوری عمل میکردم که کسی از خانواده شک نکند؛ تا بتوانم با آرامش و بیسروصدا به منطقه بروم.
او دل سپرده میخواست من سر سپرده بودم
تابستان با روزهای زیبایش در حال گذر بود و مردم در فکر پایان جنگ بودند. هرکس در فکری بود. بعضی از خانوادهها به دنبال گم شده خود بودند که کی به میهن بر میگردند. بعضی به این فکر که امام(ره) چرا قطعنامه را پذیرفت. بعضی به دنبال خاطرات گم شده و بعضی در پی تلنبار کردن منافع دنیوی و در نهایت برخی به دنبال دنیایی که ندانسته از آن دور شده بودند و میخواستند سریعتر به دنیا و دنیاطلبی خود برگردند. با توجه به پذیرش قطعنامه، جبهه کمکم خلوت، و شور اعزام به مناطق جنگی کم میشد.
قصه از آنجا شروع شد که برادرم روز قبل برای عزیمت به جبهه با خیال راحت سوار مینیبوس شده بود تا اعزام شود. مینیبوس برای سوختگیری به پمپ بنزین رفته، و آنجا متوجه شده بودند برق قطع شده و نمیتوانند گازوئیل بزنند! دست از پا درازتر برگشته بودند. این روزها بازار بمباران مناطق استراتژیک و غیر استراتژیک کشور روی بورس بمباران و موشکباران صدام بود. به همین دلیل برخی منابع حیاتی و صنعتی کشور آسیب دیده بود. ولی هرکس به حق خود قانع بود و کسی کمبود را احساس نمیکرد. هرکس هرچه داشت با همسایه تقسیم میکرد و مردم می دانستند که حمایت خداوند بر اتحاد مردم استوار است.
آن زمانها بعد از هر نماز جماعت دستها در هم گره میخورد و شعار وحدت خوانده میشد. به خاطر قطع بودن برق، پمپ گازوئیل کار نمیکرد و مجبور شدند اعزام را به فردا موکول کنند. به هر کدام برگهای داده بودند که فردا برای اعزام مراجعه کنند و یا اگر هم خواستند خودشان به همدان بروند و اعزام انفرادی شوند.
نمیدانم من این قضیه را چگونه متوجه شدم ولی با مطلع شدن از این موضوع، انگار جرقهای در ذهنم زده شد و در فکر فرو رفتم. شاید به دنبال انتقام گرفتن افتادم! با خود گفتم: داداشی یادت میاد چطور حال منو گرفتی، حالت رو میگیرم! یادت میاد بابام رو فرستادی منو از اتوبوس پیاده کردند... حالا منم نمیگذارم سوار بشوی و بروی. سالها در این فکر بودم که چطور بابام درست سر وقت آمد و مانع اعزام من شد.
نمیشد پنج دقیقه دیرتر میآمد! و من میرفتم. هرچه فکر و چارهجویی میکردم، بیشتر بر این هدف مصممتر میشدم. خدا را شکر میکردم و از خدا میخواستم که کمکم کند تا بتوانم به هدفم برسم. با خودم گفتم: شانس به من رو کرده و باید از این اتفاق استفاده کنم. به دنبال راه چاره افتادم. بهترین راه و سادهترین مسیر که به نظرم میرسید این بود که به سراغ خواهرم بروم. وقتی به سراغ او رفتم، گفتم:«داداش داره میره جبهه،بیا برو نذار بره.» خواهر که نه، مادر. کسی که من را از دو سالگی بزرگ کرده بود. تنها کسی که میتوانست برادرم را منصرف کند، همین خواهرم بود. همین کار هم خیلی جالب انجام شد. حالا نوبت طرح و نقشه عالیتری برای ادامه کار بود.