eitaa logo
شهدای ملایر
366 دنبال‌کننده
5هزار عکس
464 ویدیو
49 فایل
عکس، زندگینامه، خاطرات و وصیت نامه شهدای ملایر🍃🌷🍃 ارتباط با ما و ارسال عکس و خاطرات و وصیت نامه و ......به کانال شهدای ملایر 🍃🌷🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
اولین باری که را دیدم در یکی از رزمایش‌ها بود.. کلاس آشنایی با تاکتیک‌های رزمی داشتیم.. ایشان مربی بود و از طرف حوزه آمده بود.. - فردی و ساکت که بیشتر گوش می‌کرد تا اینکه بخواهد حرفی بزند.. به از آن کلاس‌های مختلفی برگزار میکرد..سلاح شناسی..رزمی.. مکان برگزاری کلاسها و رزمایشها بستگی به زمانش داشت ولی بیشتر در حوزه انجام میشد.. اوایل کلاس فردی جدی جلوه میکرد.. ولی در طول کلاس با بچه‌ها شوخی میکرد و جو را به صمیمت و گرمی دلها تبدیل میکرد.. - رفتارها و برخوردهایش همانند خودش بی‌نظیر بود.. 🌹 ... 🚫 برای‌این‌پست @Shahadat1398🕊
یک روز از روزای سرد زمستون بود که برای ثبت سوابق پرونده‌ام رفتم حوزه پیش علی‌آقا.. تقریبا موقع نماز بود.. هوا هم ان‌روز سوز عحیبی داشت که گویی استخوانم نیز یخ کرده‌است.. - گفتم: علی‌آقا کار من عجله‌ایه اگه میشه این پرونده رو برامن ثبت کن برم خدا خیرت بده.. نگاهی به من انداخت، خنده‌ای شیرین کرد و گفت: + فعلا که خدا دعوتمون کرده بریم دیدارش..بزار بعد نماز.. برای گرفتن وضو باید میرفتیم داخل حیاط.. بیرون هم که بشدت سرد بود.. گفتم: علی‌آقا هوا خیلی سرده.. یخ میزنیم. با اطمینان و آرامش عجیبی گفت: + نترس بیا خدا گرممون می‌کنه..... وقتی وضو گرفتیم احساس هیچ سرمایی نکردم.. به چهره علی‌آقا نگاه کردم که همانطور آرام بود و لبخندی ریزی که روی لب‌هایش نشسته بود.. - دانستم هرکس دل بخدا بدهد خدا هوایش را همه جوره خواهد داشت.. دانستم مردان حق در سرما و گرما فقط یک چیز برای آنها مهم است و آن تنها عبد بودن و عشق به خداوندیست.. و به جد یک بنده و خدا بود.. - حقیقتا علی‌آقا الگوی نمونه‌ای در بود.. 🌹 ... 🚫 برای‌این‌پست @Shahadat1398🕊
... نمی دانستند که به کدام منطقه میروند و هر کسی آهسته با بغل دستی اش تبادل اطلاعات میکرد و سعی می کردند از مجموعه قرائن و شواهد منطقه عملیاتی را حدس بزنند.¹ در مسیر عده ای چشم به جاده دوخته و در فکر بودند و عده‌ای دیگر قرآن و کتاب دعای جیبیشان را میخواندند. جمعی از بچه ها هم شلوغ میکردند و هر چند دقیقه یکبار جایشان را عوض می کردند. بعضی دو به دو با هم تعریف میکردند و خوراکیهای داخل کوله‌ها دست به دست بین همه تقسیم میشد. داریوش به یاد دوران کودکی و خانه عمه در خرمشهر، چشم به مسیر دوخته و به دنبال کوی شاهباز و پادگان دژ، اطراف را می‌کاوید اما هیچ نشانی از آن خرمشهری که به یاد داشت نمیدید. از آبادان و کوی ذوالفقاری که گذشتند بچه‌هایی که در عملیات والفجر ۸ شرکت کرده بودند فهمیدند که عملیات بعدی باید شبیه آن عملیات باشد. روبروی فاو و در ابوشانک از اتوبوسها پیاده شدند. قرار بود آنجا آموزش "عبور شبانه" از را ببینند و با محیط تطابق پیدا کنند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: ۱- وحید فرح‌روز: معمولا توی گردان شهید علیرضا ضرابیان یکی از معدود افرادی بود که حس ششم فوق العاده‌ای داشت و توی این مواقع کمک خوبی به علامت سوال‌های ذهن ما می‌کرد. توی مسیر تنها چیزی که آزارت نمی‌داد ترس بود و هیچکدوم از بچه‌ها ساکت و آروم نبودن و هر کسی سعی میکرد جو اطراف رو گرم و گرمتر کنه. ...🌾 ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌ ✍ در جلسه فرماندهان، ماموریت گروهانها و دسته‌ها تقسیم و مشخص شد. همه منتظر بودند تا ببینند هر دسته‌ی‌غواصی مسئول چه کاری شده است. بعد از جلسه "رضا" بچه‌های دسته را جمع کرد و گفت خبر خیلی خوبی برایتان دارم که بعداً می‌گویم و بالاخره چند روز بعد گفت: قرار است یکی از دسته‌ها در شروع عملیات، کمین مستقر در کشتی سوخته عراقیها را در دهانه ام‌الرصاص خاموش کند. کار خیلی حساسی است و این ماموریت را به دسته ما سپرده‌اند و شما انتخاب شدید برای این عملیات. خیلی خوشحال بود از اینکه این عملیات مهم را قرار است دسته تحت فرماندهی او انجام بدهد و در پوست خودش نمی گنجید، اما در روزهای آخر این قسمت از برنامه تغییر کرد و به دسته ویژه نجفیان¹ محول شد. نادر با چهره‌ای که نورانی‌تر از قبل شده بود، زودتر از همه بیدار میشد و بعد از نماز شب، برای اذان صبح موتور برق را روشن می‌کرد. سرمای آخر آذرماه تا استخوان نفوذ میکرد و از سوخت و وسایل گرمایشی هم خبری نبود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌾 پ.ن: ۱- . شهادت: اروند_عملیات‌کربلای۴ ‌ ... ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌ ...✍ در مانور مشترکی قرار بود که گردانهای عمل کننده، با هم از اروندرود عبور کنند در جلسه توجیهی در مقر فرماندهی در خسروآباد¹، مقرر شد که گردان غواصی و گروهان های غواصی گردانهای ۱۵۵ و ۱۵۳ حدود ۲ کیلومتر بالاتر به آب بزنند و با توجه به در حال جزر بودن آب، غواصها خود به خود و با کمی تلاش به خط فاو برسند. ساعت شروع مانور ۹ شب معین شد. ساعت موعود رسید و آماده حرکت شدند. قرار بود همگی با تویوتا به محل رهایی منتقل شوند. مطهری² و جامه‌بزرگ³ قبل از حرکت برای اطلاع از وضعیت جزر و مد آب، تکه چوبی داخل آب نهر کنار مقر استقرارشان انداختند با تعجب دیدند که آب در حال جزر نیست و حتی کمی هم در حال مد است. برنامه عوض شد و از همان مقر در روبروی فاو به آب زدند. گردانهای دیگر طبق برنامه از ۲ کیلومتر بالاتر به آب زده بودند. گردان‌ غواصی از اروند گذشت و به خط فاو رسید و مستقر شدند و حدود ۲ ساعت معطل شدند تا گردانهای دیگر خسته و کوفته از ۲ کیلومتر ساحل کشی به آنها رسیدند. آنجا بود که فهمیدند در خصوص جزر و مد، تجربه بهتر از جداول بین‌المللی است.⁴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌾 پ.ن: ۱- اروند کنار روستای خسروآباد ۲- جانباز کریم‌مطهری، فرمانده گردان غواصی‌جعفرطیار(ع) لشکرانصارالحسین‌همدان ۳- آزاده محسن جامه‌بزرگ، معاون گردان غواصی ۴-کریم مطهری: جذر و مد اروند را فقط با تجربه بچه‌های گردان غواصی می‌شد فهمید. روی همین موضوع شاید یک ماه بچه‌ها را کنار نهرها گذاشته بود و از طریق تجربی و مشاهده عینی جذر و مد را ثبت می‌کردند. ... ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌ ✍... سایر گردانها در خانه‌های دیگر مستقر شدند. دو خانه ویلایی با سوراخ بزرگی در دیوار پذیراییشان به همدیگر وصل شده و رفت و آمد بین آنها راحت بود و همه گردان کنارهم بودند بچه ها که دانستند، باید از اروند خروشان بگذرند و معلوم نیست سرنوشت آنها چه میشود. در حلقه‌های کوچک، آخرین درد دلها و حرفهایشان را با هم میزدند. کار توجیه منطقه تا رده معاون دسته ها در اتاقی که شاه‌حسینی¹ در آن ماکت بزرگی از منطقه با همه عوارض و امکانات و تجهیزات دشمن پیاده کرده بود انجام شد. مطهری دائم در ارتباط با ستاد فرماندهی و تدارکات و پیگیر رفع نواقص و گرفتن امکانات بود. بچه‌ها، شب دعای توسل پرسوزی راه انداختند و در آخر سینه زنی و نوحه خوانی کردند آن قدر روحیه گرفته بودند که صدای گلوله توپی که آن نزدیکی‌ها منفجر شد را نشنیدند. با هم روبوسی میکردند و از هم شفاعت میخواستند. عبادی‌نیا² حدیثی گفت و در انتها برای آوردن خنده به لب‌ها حکایتی از ملانصرالدین تعریف کرد. حاج الهی هم در بین دو نماز سخنرانی حماسی و روحیه سازی کرد. همه چیز حکایت از عملیاتی بزرگ و گسترده داشت. شور و شعف عجیبی در بین بچه‌ها بود. قرار بود عملیات شب سوم دیماه باشد. تمام کارها با دوندگی‌های زیاد سر و سامان یافته بود و آماده عملیات شده بودند. صبح وقتی که دسته جمعی زیارت عاشورا خواندند خبر رسید که حاج آقا موسوی امام جمعه همدان، حاج آقا فاضلیان و صالح استاندار همدان به خرمشهر آمده‌اند و به دنبالش از فرماندهی خبر رسید که عملیات امشب انجام نمی‌شود. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌾 ۱- سردار شهید علی شاه حسینی از نیروهای اطلاعات و عملیات وقت فرزند عباس تولد ۱۳۳۳/۱/۲۱ همدان شهادت ۱۳۶۶/۷/۱۷ بانه. ۲- شهید. .. ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌ ✍... دی همه منتظر اعلام لیست نهایی شرکت کنندگان در عملیات بودند و آرزو داشتند که اسمشان در لیست باشد. " رضا و امیرطلایی "، بین بچه ها و مطهری و جامه بزرگ میرفتند و می‌آمدند و توصیه‌ها و نکات مهم را رد و بدل میکردند. مطهری گفته بود هر اتفاقی بیفتد، نباید فین‌هایتان را از دست بدهید از دست دادن فین همان و از غواصی جاماندن همان. خانه‌های خرمشهر مملو از نیرو بود و به لحاظ امنیتی اصرار بر این بود که از خانه‌ها بیرون نیایند و هر کسی در مقر خودش بماند. علاوه بر احتمال اصابت ترکش خمپاره نمیخواستند با رفت و آمد نیروها عملیات لو برود با همه اینها بعضی بچه ها به بیرون سرک میکشیدند و با هم حال و احوال میکردند. " ¹ " با چفیه مشکی که دور گردنش بسته بود بیرون آمد و نگاهی به جلوی مقر کرد و طالب‌نژاد را دید که اسمش در لیست نبود و دلگیر بود. کمی با او صحبت کرد و او را به داخل ساختمان برد. همه مشغول بودند. یکی داشت وصیت‌نامه مینوشت و بعضیها هم ساکشان رو جمع و جور میکردند و بعضی لباس غواصیشان را برای شب آماده میکردند، بعضی‌ها هم که سرنیزه غواصی به آنها رسیده بود آن را آماده میکردند. تا ظهر لیست هنوز قطعی نشده و حضور بعضی‌ها نامعلوم بود و دست آخر تا قبل از نماز مغرب و عشا تکمیل و اسامی یکی یکی خوانده شد. اتفاقی و بدون اینکه بشمارند با عده‌ای که از واحد تخریب و اطلاعات عملیات با آنها می آمدند؛ ۷۲ نفر بودند.² ❤️ نماز مغرب را پشت سر نجفیان خواندند و بین دو نماز مطهری یکباره داد زد که: بچه‌ها سریع‌تر نماز عشا رو بخونید میخواهیم حرکت کنیم. با گفتن این جمله، گریه بچه‌ها بالا گرفت و نماز عشا را با اشک خواندند. خیلی زود لباسهای غواصی را پوشیدند. مهمات و اسلحه و خشاب و نارنجک زیاد بود گفته بودند که هر چقدر که میتوانند امکانات با خودشان بیاورند... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌾 ۱- ۲- حاج کریم‌مطهری: هر دسته ۲ نفر برای تخریب داشتیم که آقایان احمد فراهانی نادر رضایی، غیاثوند و بودند. ۲ نفرهم اطلاعات_عملیات داشتیم که هر دو شهید شدند، روی هم می‌شدیم " ۷۲ نفر..." ... ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ @shohadayemalayer
‌ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌾 پ.ن: ۱- حاج کریم مطهری فرمانده گردان‌غواصی: به عنوان یکی از مسئول دسته‌ها نیروهایش را جمع و جور کرد. ما یک خون نامه‌ای یک شب قبل از عملیات نوشتیم، چون قرار بود عملیات در شب سوم دی ماه اتفاق بیفتد و یک شب افتاد عقب و شد شب چهارم دی ماه. از طرفی با توجه به جلسه‌های توجیه و جلساتی که با فرماندهان لشکر در قرارگاه داشتیم به این نتیجه رسیدیم که عملیات آنقدر حیاتی است که شاید خیلی از اتفاقاتی که میخواهد برای نظام بیفتد، بستگی دارد به این عملیات و موفقیت این عملیات. بنابراین یک تکلیفی بود که باید به هر طریق ممکن کربلای ۴ اتفاق می افتاد. ۲- سیدرضاموسوی از غواصان: در این بین چند تا از بچه سیدهای گردان را جمع کرد و گفت: من امشب دیگر برنمی گردم و امشب شب آخرم هست. شماها از حضرت زهرا (س) بخواهید که در آخرین لحظات به بالینم بیاید و برایم مادری کند. بچه‌ها با او شوخی کردند. چون خوشحال بودند که میخواهند بروند عملیات اما ایشان گفت: جان من جدی بگیرید شوخی نکنید. من از او پرسیدم که مسعود چرا اینقدر اصرار داری؟ تا اینکه تعریف کرد. تا آن لحظه فکر نکنم کسی می دانست و من که خودم نمی دانستم تا آن لحظه ایشان یک قسمت سوختگی از گردن تا سینه داشت و معمولا هم بچه‌ها وقتی لباس غواصیشان را عوض میکردند او سعی میکرد جای دیگری عوض کند، یا یک جوری چفیه بیندازد تا لباسش را در میآورد. بحث عیب نبود، نمیخواست که جلب توجه شود و بچه ها بپرسند چی و چه اتفاقی افتاده؟... مسعود تعریف کرد: زمانی که خیلی کوچک بوده انفجار گازی در منزلشان رخ میدهد و مادرش و یکی از برادرها یا خواهرهایش (یادم نیست دقیقا)، را از دست میدهد و او که مادر نداشته با مادربزرگش زندگی میکند. می گفت که می خواهم در آخرین لحظاتم حضرت زهرا (س) بیاید برایم مادری کند و طعم داشتن مادر را در آخرین لحظات بچشم. مسعود شاید ۱۷ سال بیشتر نداشت، ولی بدن خیلی آماده و روحیه‌ای فوق العاده بزرگ و عالی داشت و همان شب به شهادت رسید و از لبخندی که روی لبهایش بود فهمیدیم خانم فاطمه‌الزهرا(س) ‌آنشب به بالینش آمده است. ... ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✍...سرعت آب خیلی زیاد بود همان موقع اصغر گفت: سعید یک تای کفش غواصی‌ام افتاد توی آب. فرصتی برای جستجو نبود طناب حرکت میکرد و همه هماهنگ باید میرفتند. سعید گفت: غصه نخور، خودم میبرمت اون‌ور. خبر به سر ستون رسید و حاج محسن سریع خودش را به آنها رساند و گفت سعید فین‌های غواصیتو بده به اصغر و سریع خودتو برسون به عقب. سعید اعتراض کرد: چرا من؟ حاج محسن محکم و با صلابت گفت: همین که من میگم. سعید اطاعت کرد و یک لنگه فین اصغر را گرفت و فین‌هایش را از پا درآورد و با نارنجک‌هایش به اصغر داد و خدا حافظی کرد و برگشت.¹ منورهای خوشه‌ای بالای سرشان در صفحه آسمان پخش شده بود. باید مسافت ۱۲۰۰ متری عرض اروند را طی می‌کردند. فقط سرهایشان در یک خط معلوم بود. جلوتر با شدید شدن امواج، نظم بچه ها به هم ریخت و جریان آب آنها را به داخل گردابی کشید و در آن گرفتار شدند. با زحمت بچه‌ها خودشان را از گرداب بیرون می‌آوردند و تا میخواستند نفسی بگیرند، دوباره آب آنها را به داخل گرداب میکشید. مطهری² همانطور که روی آب خوابیده بود و فین میزد خدا و ائمه اطهار را قسم میداد که کمک کنند تا بچه‌ها خودشان را از گرداب بیرون بکشند و رد شوند.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌾 پ.ن: ۱- دکترسعیدنظری: من هم برگشتم و در نیزارها گم شدم. وقتی گم شدم تنها کاری که به ذهنم میرسید درخواست کمک بود. بالاخره با یک غواصی که بعدا فهمیدم حاج آقا مفرد است روبرو شدم و نجات پیدا کردم... ۲-حاج کریم مطهری(فرمانده‌گردان‌غواصی جعفرطیار): آب در حال مد به شدت به سمت دهانه کارون در حرکت بود از طرفی آب از کارون به‌طرف اروند می‌آمد. گردابی جلوی جزیره ام‌الرصاص به‌وجود آمده بود که ما را چندبار کشید داخل و با خودش می‌چرخاند و همه را با خودش می‌برد. خسته می‌شدیم یک مقدار فاصله می‌گرفتیم، تا میخواستیم خستگی بگیریم دوباره آب ما را می‌کشید داخل گرداب و دوباره برمی‌گشتیم. با تلاشی که بچه‌ها میکردند همراه با توسل و کمک از خدا توانستیم از این گرداب عبور کنیم و بیاییم به سمت خط و آن حدی که برایمان تعین کرده بودند. بیشترین فشار روی فرمانده دسته‌ها بود. سرستون هر دسته‌ای یکی از فرمانده دسته‌ها قرار گرفته بود. داریوش(رضا) هم در اول ستون خودش بچه‌ها را هدایت می‌کرد که از آن گرداب بیرون بیایند. ... ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌ از جلو به طرفشان تیراندازی نمی‌شد، انگار در مقابل آنها هیچ نیرویی وجود ندارد. نرسیده به ساحل به جایی رسیدند که میشد فین‌هایشان را در آورند. به بچه ها اعلام شد که فینها را از پایتان در آورید، اما ناگهان دشمن که با دوربینهای دید در شب منتظر نزدیک شدن آنها بود آتش شدید روی آنها را شروع کرد. اولین کسی بود که تیر خورد.¹ نفر پشت سر به او گفت امیرآقا بیا برگرد گفت: هیچی نگو، هرجا که نتوانستم بیایم هلم بده. زنده بود ولی حاضر نشد برگردد که مبادا روحیه بچه ها خراب شود. محمدمختاران² هم به دنبالش تیر خورد. بالاخره به ساحل و موانع رسیدند. گذشتن از موانع زیر آتش و دید دشمن کاری سخت بود. ارتفاع دیوار سیم‌خاردار کلافی زیاد بود و بشکه های فوگاز و بعد از آنها خورشیدی و موانع فلزی زیادی قرار داشت...³ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: ١- شهیدامیرطلایی، شهادت: کربلای۴ ۲- ، شهید محمد مختاران فرزند علی اکبر تولد: ۱۳۴۷/۱۲/۱۶ همدان شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۴ کربلای ۴ ۳- حاج کریم مطهری: دشمن با توجه به اطلاعاتی که به دست آورده بود آمادگی کافی داشت و از طرفی این همه سروصدا و عبور از اروند .... تقریبا نیم ساعت قبل از اینکه ما به خط بزنیم و کمی پیشتر عملیات از سمت شلمچه شروع شده بود و درگیری خیلی شدید بود بنابراین دشمن هوشیار بود. پشت سنگرهای بتونی خودشان روی خاک‌ریز، سلاحهای خیلی پیشرفته و حتی توپهای ۲۳ و ضد هوایی آورده بودند و گذاشته بودند و بچه‌ها را روی آب میزدند. اصطلاحا به حالت تیغ تراش با ضد هوایی نفر میزد. ما به ۵۰ متری که رسیدیم درگیری شروع شد. حالا از یک طرف باید با امواج آب مبارزه میکردیم که ما را با خود نبرد و از طرفی هم باید با دشمن مبارزه می‌کردیم. در همان درگیریها خودمان را به سیم خاردار و خورشیدیهای دشمن رساندیم، حدوداً در ۲۰-۱۵ متری خط دشمن ...   ⊰❀⊱ 🌊🥽 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌ ✍... شمسی‌پور¹ که حالا مسئولیت هدایت دسته رضا به" عهده‌اش بود، تعدادی را صدا زد و از چند متر بالاتر وارد کانال شدند. بچه،ها خودشان را داخل کانال کشیدند و خط دشمن را شکستند. تصور چنین موفقیتی سخت بود، ولی ایمان بچه‌ها بر ادوات دشمن غلبه کرد. محسن که تا نیم ساعت قبل لای موانع افتاده بود ترکش یک نارنجک کنار گوشش را سوراخ کرد و به هوش آمد. صدای گنگ و مبهم حاج کریم که خودش را به سختی به حاج محسن رسانده بود، گاهگاهی به گوشش میرسید.² کمی آن‌طرف‌تر هم ناله‌های حقگویان³ که حکایت از زخمهای عمیقش داشت، به گوش میرسید. با شروع مد، آب بالا آمد و صدای حقگویان کم کم هم ساکت شد. محسن توان بلند شدن پیدا کرد و به داخل کانال رفت. هوا همچنان تاریک بود. در سنگر اول مجروحین مظلومانه و ساکت نشسته بودند و ناله‌هایشان را در گلو خاموش کرده بودند. کمی جلوتر عده‌ای در داخل کانال در تکاپو و رفت و آمد بودند تا سنگرهای فعال دشمن را خاموش کنند. عده ای از نیروها جلوتر و تا خط دوم و سوم هم پیش رفته بودند، اما خط کناری آنها هنوز آزاد نشده بود و شلیک سلاحهای آنها بچه ها را آزار میداد و به شمار شهدا و مجروحین می افزود. مدتی گذشت ولی همچنان خبری از نیروهای پشتیبانی نبود. همه منتظر بودند، که ناگهان زمزمه،ای پیچید که مجروحین را جمع کنید تا برگردیم⁴...! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌾 پ.ن: ۱- مدافع‌حرم و جستجوگرنور شهادت: ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ ۲- جانباز حاج کریم مطهری: از خورشیدی‌ها عبور کردم و شروع کردم بچه‌ها را از خورشیدی عبور دادن که همانجا من را هم زدند. ۴-۵ متر آنطرف تر حاج محسن جامه‌بزرگ را هم زدند. هر کس جلو بود قاعدتا می‌زدند و در همان اولین موانع به شهادت رسید. ۳- (مرتضی) حقگویان فرزند صادق، شهادت ۶۵/۱۰/۴ کربلای ۴ ۴- حاج محسن جامه بزرگ: علی منطقی() را صدا کردم و گفتم: علی آقا بچه‌ها را ببر آنطرف آب. گفت: چرا؟ گفتم اینجا هیچ نیرویی نمی‌آید و معلوم است که هیچ خبری نیست. (با بی‌سیم هم دیگر ارتباطی نداشتیم)، اگر قرار بود اینجا عملیاتی بشود دیگر نیست و بچه ها را بکشید عقب. گفت: میروم نیرو می‌آورم. در حینی که داشتم صحبت میکردم آقای مطهری به سختی و به حالت سینه خیز بطرف من آمد. وقتی رسید دیدم نمی‌تواند صحبت کند. گلویش تیر یا ترکش خورده بود و صدا بجای اینکه از دهانش خارج شود از محل تیر به همراه خون بیرون می آید. با خودم گفتم: او دارد شهید میشود، بهتر است که شهادتینش را بگویم. شروع کردم و گفتم: حاجی تکرار کن و اشهد را گفتم. ایشان هم صدایشان نمی‌آمد. منطقی رفت و با شمسی‌پور() برگشت. گفتم: همین؟ گفت: ما بچه ها را بگذاریم و برویم؟ گفتم: می‌گویم که ببریدشان. گفت: همه زخمی‌اند، زخمی‌ها را چکار کنیم؟ دیگر ماندم چه بگویم. گفتم: آنها که میتوانند بیایند کمکشان کنید و ببرید و آنهایی هم که نمی توانند یک سنگر مستحکم و امنی پیدا کنید، بگذاریدشان آنجا. تا لحظه آخر منطقی() می‌ گفت: من می روم نیرو می آورم. وقتی خواستند بروند، گفتم: آقای مطهری را هم ببرید، آمدند من را هم ببرند که با خودم گفتم، من باشم حالا، خدای من هم کریم است. چون اگر اینها بخواهند از اروند عبور کنند خودش کار سختی هست. گفتم: میمانم صبح تیپ و لشکرهای هم جوار می‌آیند و می برندم، اما به اسارت در آمدم... .... ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
شهید صادقی.mp3
زمان: حجم: 17.36M
روایت شب این قسمت: 🕊 به یاد و شکوه شهادت طلبه شهید 🌷 باروایتگری مداح اهل‌بیت(ع) کربلایی محمدامین کمالی. ... ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄