eitaa logo
شهدای ملایر
366 دنبال‌کننده
5هزار عکس
464 ویدیو
49 فایل
عکس، زندگینامه، خاطرات و وصیت نامه شهدای ملایر🍃🌷🍃 ارتباط با ما و ارسال عکس و خاطرات و وصیت نامه و ......به کانال شهدای ملایر 🍃🌷🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🍃🌷🍃 🍃 🍃🌷🍃 🌷🍃 🍃 🍂💔 یاد یاران 💔🍂 🍂 🍂 🍃🌹🍃 🌾 انسانی که در اوج و در اوج اخلاص و تقوا بود که حتی خانواده اش هم اطلاع نداشتند که او در مشکل ترین جای بسیج و جنگ است. به دور از خودنمایی و غرور و تکبر , جبهه اش را میرفت و درسش را هم می خواند و با بچه ها عیاق بود و ورزشش را هم میرفت . کارهایش را هم انجام می داد و نکته دیگری که ویژگی همه بچه های بسیج و شهدا بود, عدم خودنمایشان بود یعنی هیچ وقت برای خودنمایی و اسم و رسم کاری نمی کردند و ودر اوج گمنامی هرکدامشان قهرمانی بودند . وچه کارهای بزرگی که کردند. 🌺راوی: @shohadayemalayer
🌷 از نیروهای گردان (ع) لشگرانصارالحسین(ع): یه چیز دیگه ای که خیلی غبطه می خورد این بود که خیلی دیرتر از ما آمد وخیلی زود رفت. این مسیر رو خیلی تند تر از ما طی کرد اون وقت که مثلا ایشون داشت وارد بحث جبهه می شد ما سابقه ی طولانی تو داشتیم چون من بعدا چک کردم دیدم که بله خیلی سابقه اش از تو جبهه کمتره . شهید احدی جز بچه های قدیمی تره جبهه و جنگ از بچه های بودن اما شهید احدی با یه حسرت یاد می کرد که شهید ساکی دیرتر آمد وزودتر رفت...❣ @shohadayemalayer
دسته شهیدپولکی. به فرماندهی #شهیدساکی نفراول ایستاده از راست. نفراول نشسته از راست , #شهیدشمسی_پور معاون شهیدساکی🌹 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
از راست شهیدان: و شب عملیات وقتی دید باز نیست خودش رو بروی سیم‌های‌خاردار انداخت تا بچه های دسته‌اش از روی تنش عبور کنند و خط را بشکنند. رضا فرماندهی رو درحق بچه‌هایش تمام کرد. و سوی دیگر ساحل نیز خودش را روی انداخت تا همرزمانش از روی تنیش عبور کنند. اینان شهیدانی هستند که در کربلای۴ حماسه ایثار آفریدند و به زیباترین شکل ممکن بشهادت رسیدند.🕊💔 روحشان‌شادویادشان‌گرامی 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
از راست شهیدان: و شب عملیات وقتی دید باز نیست خودش رو بروی سیم‌های‌خاردار انداخت تا بچه های دسته‌اش از روی تنش عبور کنند و خط را بشکنند. رضا فرماندهی رو درحق بچه‌هایش تمام کرد. و سوی دیگر ساحل نیز خودش را روی انداخت تا همرزمانش از روی تنیش عبور کنند. اینان شهیدانی هستند که در ۴ حماسه ایثار آفریدند و به زیباترین شکل ممکن بشهادت رسیدند.🕊💔 روحشان‌شادویادشان‌گرامی 🌾🕊 ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌾 پ.ن: ۱- حاج کریم مطهری فرمانده گردان‌غواصی: به عنوان یکی از مسئول دسته‌ها نیروهایش را جمع و جور کرد. ما یک خون نامه‌ای یک شب قبل از عملیات نوشتیم، چون قرار بود عملیات در شب سوم دی ماه اتفاق بیفتد و یک شب افتاد عقب و شد شب چهارم دی ماه. از طرفی با توجه به جلسه‌های توجیه و جلساتی که با فرماندهان لشکر در قرارگاه داشتیم به این نتیجه رسیدیم که عملیات آنقدر حیاتی است که شاید خیلی از اتفاقاتی که میخواهد برای نظام بیفتد، بستگی دارد به این عملیات و موفقیت این عملیات. بنابراین یک تکلیفی بود که باید به هر طریق ممکن کربلای ۴ اتفاق می افتاد. ۲- سیدرضاموسوی از غواصان: در این بین چند تا از بچه سیدهای گردان را جمع کرد و گفت: من امشب دیگر برنمی گردم و امشب شب آخرم هست. شماها از حضرت زهرا (س) بخواهید که در آخرین لحظات به بالینم بیاید و برایم مادری کند. بچه‌ها با او شوخی کردند. چون خوشحال بودند که میخواهند بروند عملیات اما ایشان گفت: جان من جدی بگیرید شوخی نکنید. من از او پرسیدم که مسعود چرا اینقدر اصرار داری؟ تا اینکه تعریف کرد. تا آن لحظه فکر نکنم کسی می دانست و من که خودم نمی دانستم تا آن لحظه ایشان یک قسمت سوختگی از گردن تا سینه داشت و معمولا هم بچه‌ها وقتی لباس غواصیشان را عوض میکردند او سعی میکرد جای دیگری عوض کند، یا یک جوری چفیه بیندازد تا لباسش را در میآورد. بحث عیب نبود، نمیخواست که جلب توجه شود و بچه ها بپرسند چی و چه اتفاقی افتاده؟... مسعود تعریف کرد: زمانی که خیلی کوچک بوده انفجار گازی در منزلشان رخ میدهد و مادرش و یکی از برادرها یا خواهرهایش (یادم نیست دقیقا)، را از دست میدهد و او که مادر نداشته با مادربزرگش زندگی میکند. می گفت که می خواهم در آخرین لحظاتم حضرت زهرا (س) بیاید برایم مادری کند و طعم داشتن مادر را در آخرین لحظات بچشم. مسعود شاید ۱۷ سال بیشتر نداشت، ولی بدن خیلی آماده و روحیه‌ای فوق العاده بزرگ و عالی داشت و همان شب به شهادت رسید و از لبخندی که روی لبهایش بود فهمیدیم خانم فاطمه‌الزهرا(س) ‌آنشب به بالینش آمده است. ... ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌ ✍... شمسی‌پور¹ که حالا مسئولیت هدایت دسته رضا به" عهده‌اش بود، تعدادی را صدا زد و از چند متر بالاتر وارد کانال شدند. بچه،ها خودشان را داخل کانال کشیدند و خط دشمن را شکستند. تصور چنین موفقیتی سخت بود، ولی ایمان بچه‌ها بر ادوات دشمن غلبه کرد. محسن که تا نیم ساعت قبل لای موانع افتاده بود ترکش یک نارنجک کنار گوشش را سوراخ کرد و به هوش آمد. صدای گنگ و مبهم حاج کریم که خودش را به سختی به حاج محسن رسانده بود، گاهگاهی به گوشش میرسید.² کمی آن‌طرف‌تر هم ناله‌های حقگویان³ که حکایت از زخمهای عمیقش داشت، به گوش میرسید. با شروع مد، آب بالا آمد و صدای حقگویان کم کم هم ساکت شد. محسن توان بلند شدن پیدا کرد و به داخل کانال رفت. هوا همچنان تاریک بود. در سنگر اول مجروحین مظلومانه و ساکت نشسته بودند و ناله‌هایشان را در گلو خاموش کرده بودند. کمی جلوتر عده‌ای در داخل کانال در تکاپو و رفت و آمد بودند تا سنگرهای فعال دشمن را خاموش کنند. عده ای از نیروها جلوتر و تا خط دوم و سوم هم پیش رفته بودند، اما خط کناری آنها هنوز آزاد نشده بود و شلیک سلاحهای آنها بچه ها را آزار میداد و به شمار شهدا و مجروحین می افزود. مدتی گذشت ولی همچنان خبری از نیروهای پشتیبانی نبود. همه منتظر بودند، که ناگهان زمزمه،ای پیچید که مجروحین را جمع کنید تا برگردیم⁴...! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌾 پ.ن: ۱- مدافع‌حرم و جستجوگرنور شهادت: ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ ۲- جانباز حاج کریم مطهری: از خورشیدی‌ها عبور کردم و شروع کردم بچه‌ها را از خورشیدی عبور دادن که همانجا من را هم زدند. ۴-۵ متر آنطرف تر حاج محسن جامه‌بزرگ را هم زدند. هر کس جلو بود قاعدتا می‌زدند و در همان اولین موانع به شهادت رسید. ۳- (مرتضی) حقگویان فرزند صادق، شهادت ۶۵/۱۰/۴ کربلای ۴ ۴- حاج محسن جامه بزرگ: علی منطقی() را صدا کردم و گفتم: علی آقا بچه‌ها را ببر آنطرف آب. گفت: چرا؟ گفتم اینجا هیچ نیرویی نمی‌آید و معلوم است که هیچ خبری نیست. (با بی‌سیم هم دیگر ارتباطی نداشتیم)، اگر قرار بود اینجا عملیاتی بشود دیگر نیست و بچه ها را بکشید عقب. گفت: میروم نیرو می‌آورم. در حینی که داشتم صحبت میکردم آقای مطهری به سختی و به حالت سینه خیز بطرف من آمد. وقتی رسید دیدم نمی‌تواند صحبت کند. گلویش تیر یا ترکش خورده بود و صدا بجای اینکه از دهانش خارج شود از محل تیر به همراه خون بیرون می آید. با خودم گفتم: او دارد شهید میشود، بهتر است که شهادتینش را بگویم. شروع کردم و گفتم: حاجی تکرار کن و اشهد را گفتم. ایشان هم صدایشان نمی‌آمد. منطقی رفت و با شمسی‌پور() برگشت. گفتم: همین؟ گفت: ما بچه ها را بگذاریم و برویم؟ گفتم: می‌گویم که ببریدشان. گفت: همه زخمی‌اند، زخمی‌ها را چکار کنیم؟ دیگر ماندم چه بگویم. گفتم: آنها که میتوانند بیایند کمکشان کنید و ببرید و آنهایی هم که نمی توانند یک سنگر مستحکم و امنی پیدا کنید، بگذاریدشان آنجا. تا لحظه آخر منطقی() می‌ گفت: من می روم نیرو می آورم. وقتی خواستند بروند، گفتم: آقای مطهری را هم ببرید، آمدند من را هم ببرند که با خودم گفتم، من باشم حالا، خدای من هم کریم است. چون اگر اینها بخواهند از اروند عبور کنند خودش کار سختی هست. گفتم: میمانم صبح تیپ و لشکرهای هم جوار می‌آیند و می برندم، اما به اسارت در آمدم... .... ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄