#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدو_شصتو_دو
قدم سوم: انفاق در راه خدا
❖ زیر دست نواز بود بعد #شهادتش فهمیدیم که #سرپرستی پنج شیش تا خانواده رو به عهده داشته...
❖ در پایگاه #شیراز معماری به نام #قبادی بود که برای نجات یک مقنی از چاه مرده بود. جواد به #آشپز رستوران گفته بود از همان غذایی که تیمسار و افسران میخورند به خانواده ی #قبادی هم بدهد و خودش #پولش را حساب میکرد...
❖ البته هیچ وقت ب من نمیگفت یک روز #خانم قبادی امد منزل ما و موضوع را به من گفت و #تاکید کرد که میخواهد من هم #راضی باشم...
❖ گفتم انچه #سرهنگ فکوری میکند مورد #رضایت و خواست من است...
❖ #شهید_جواد_فکوری
برای رسیدن به #خدا اصولا پنج تا قدم وجود دارد...
❖ که این پنج تا در #ایمان،
#عمل صالح، اینکه #شک نکنیم و به عقب برنگردیم، #جهاد با #جان و #جهاد با #مال خلاصه میشه...
❖ بعضیا برای #انفاق از نون بچه هاشون میزنن،حالا ما چقدر #حاضریم مثل اون بعضیا در راه #خدا خرج کنیم؟ چقد #حاضریم از یه سری از #خوشیای زندگیمون #دل بکنیم واسه #رضای خدا؟
❖ برای نزدیک تر شدن به #خدا باید یه سری از #صفاتمونو شبیه بزرگا کنیم،با دو تا #مثال ناب توضیح میدم مثلا #حضرت_زهرا شب #عروسیش لباس عروسشو ب یه نیازمند #انفاق کردن،
یا مثل #امام_حسن که چند تا #نیازمند رو تا اخر عمرشون #بی_نیاز کرد.
❖ اصلا اساس کار همین #الگو برداری
از این #بزرگوارانه، ما هر چقدر #صفاتمونو به #اهل_بیت نزدیک تر کنیم #قدم برداشتیم سمت #خدا،
❖ #خدا به مال کسی که #انفاق و #بخشش در کارش هست #برکت میبخشه، و براش #رزق بیشتری کنار میزاره، هم #فقر امتحان الهیه هم #ثروت مثلا اگر ما به #فقرا و #ایتام کمک کنیم بزرگترا هم #دست مبارکشونو میکشن رو سرمون یکیش اینه که راهه #شهادتو میتونی به روی #خودت باز کنی،
❖ خیلی ساده است فقط باید یکم دلتو خالی کنی از #دنیا،صدای #سپیده باعث شد سریع #کتابو ببندم و بگم: الان میام، کتاب #عجیبی بود هر قدر که میخوندمش دلم میخواست بیشتر باهاش #انس بگیرم،
❖ دستی رو جلدش کشیدم و #هدایتش کردم سمت #قفسه ی کتابا به همراه #سپیده از خونه زدیم بیرونو سوار ماشین #اشکان که حالا سپیده ازش استفاده می کرد شدیم، #شیشه ها رو کشیدم #پایین، نیم #نگاهی به سپیده انداختم و گفتم : به به چه #ژستی ...!
❖ سپیده از پشت شیشه های #عینک دودیش نگاهم کردو گفت : ما اینیم دیگه ...
خب کجا بریم مادمازل ؟
_ نمی دونم ، بریم #کافه ... اینورا یه کافه ی خوب هست ...
❖سپیده با #اخمی ساختگی گفت : چرا #پارسی را #پاس نمیداری ؟بی مروت !
خب مگه #فرهنگسرا واژه بجاش #تصویب کرده ؟ نه مگه حتما باید اونا تصویب کنن؟ خودم تصویب می کنم... قهوه و امثالهم خوری خوبه ؟
امثالهم عربیه داداچ ...
خب چهوهسنی
جاننن؟ این الان یعنی چی ؟
ترکیب قهوه و چای و بستنی بود.
❖ من #ترجیح میدم تا تصویب کل،از کلمه ی میان #وعده خوری استفاده کنم
زارت ... بد تر شد که ...
_عوضش با مفهومه ...
خیلی خب #پیاده شو رسیدیم به
میان وعده خوری یا همون چهوهستنی .
خندیدمو #کمربندمو باز کردمو پیاده شدم ... با هم وارد شدیم ... یه میز دو نفره اون وسط خالی بود ... صندلی رو عقب کشیدم و نشستم ... #گارسون اومد کنارمون گفت : چی میل دارید ؟
سپیده از #قول خودش و من گفت : دو تا آب #طالبی ...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_هشت 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• دستت را به سمتم دراز میکنی
دستت را میگیرم #یاعلی میگویم
و بلند میشوم حالم #دگرگون است دستت را محکم تر میگیرم بی اختیار خم میشوم و دستت را می بوسم اشکم روی دستت سر میخورد،به #انگشتر فیروزه ایت خیره میشوم دلم قرص است که هنوز از دستت درش نیاوردی با جدیت چانه ام را میگیری و سرم را بالا میاوری نگاهت به رو به رویت است دوباره #پایین را مینگری و میگویی : عزیزدلم چرا اینقد #نگرانی ؟بخدا فردا که رفتم، دو هفته ای برمیگردم، #بغض میکنم میگویم :
چرا #نگاهم نمیکنی ؟ هان ؟
میخوای ازم #دل بکنی می ترسی نگاهم کنی #دلت بلرزه ؟خیالت راحت تو #دلت بلرزه ، #ایمانت نمی لرزه
❥• با #مهربانی نگاهم میکنی شاید دلیلت این بوده که من راحت تر دل بکنم میدانی ؟ تو پیش خودت نیستی و نمیدانی مبتلا شدن به #چشمان تو چه دردی داردمی ترسم #شیطان در جلدم فرو رفته باشد #اعوذ_بالله میگویم
و به انگشتر #فیروزه ایت خیره میشوم میگویم : بریم ؟
جوابی نمی دهی و راه میفتی چقدر امشب کم حرف شدی سوار ماشین میشویم #باران شدت گرفته، #خیس خیسیم یاد #شلمچه می افتم :
یاد #مداحیت،راه میفتیم همه جا
ساکت است بی مقدمه میگویم :
#حسام ؟
به سمتم برمیگردی و میگویی :
#جانم؟
برام #مداحی میکنی؟
دوباره به روبه رویت نگاه میکنی
و میگویی : چشششممم،کمی بعد با صدای بم #مردانه ات شروع به خواندن میکنی و من پنهانی دارم صدای قشنگت را #ضبط میکنم تا هنگام نبودنت #لالایی_قلب بی قرارم باشد : میباره #بارون_روی_سر_مجنون ،
#توی_خیابون_رویایی
❥• میلرزه #پاهاش ، #بارونی چشماش
میگه خدایی تو کجایی ؟ من مانوسم ، به #حرمت آقا،حرم تو والله برام #بهشته
#کربلا... #کربلا .... #اللهم_الرزقنا
#کربلا ... #کربلا... #اللهم_الرزقنا ...
ادامه نمیدهی،نفس عمیقی میکشم میگویی : #فاطمه ببخشید جور نشد بریم #کربلا،جبران میکنم اشکالی نداره فدای سرت ماشین را نگه میداری #آسمان را مینگری و میگویی :
#بارون شدیده ها،خبر نداری همین شدت باران دلیل این پیاده روی شده . پیاده میشوم از پشت ماشین دو تا #چفیه میاوری یکی را روی سرم می اندازی و یکی را روی سر خودت دستم را میگیری و راه میفتیم ...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hema
@shohda_shadat
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅