eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ❇️⃣3⃣ ◀️ چادر را روی سرم می اندازم و نفسم را بیرون می دهم. دستم را به دیوار می گیرم و سر گیجه ام را کنترل می کنم. در اتاق را قفل کرده ام که یک وقت یلدا بی هوا در اتاق نپرد. دوست ندارم کسی مرا ببیند. حداقل فعلا. نمیدانم چرا! ازچه چیز خجالت می کشم😔 ازحال الانم یا... چند ماه پیشم؟! باورش سخت است زمانی چادری بودم. خاطراتم را هر قدر در مموری ذهنم ورق می زنم ، به هیچ علاقه ای نمی رسم. هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرم بود. این بار... همه چیز فرق کرده... خودم با شوق و کمی اضطراب خریدمش. می خواهم تکلیفم را با خودم روشن کنم. یحیی چه می گفت؟ حرف هایش دلم را قرص می کند؛ به تصمیم جدیدم. کاش کسی را داشتم تا از او می خواستم برایم از خدا کمک بخواهد. شرم دارم دستم را بلند و دعا کنم🙏 ! اگر خدا روی نازنینش را از من بگیرد چه؟ کاش رفیق من می شد، آن وقت از او می خواستم دعا کند؛ به خدا هم نزدیک تر است. شاید به حرف عزیزی مثل او گوش کند. روح کلافه ام به دنبال یک تثبیت است. یک قدم محکم، یک جواب که مانند دوندگان دو ماراتن به سمتش پرواز می کند. پیشانی ام را روی آینه می گذارم و چشمانم را می بندم😑. دستم را روی پارچه ی لختی که روی سرم افتاده می کشم. حس آزادی😌 قلبم را به چنگ می کشد. نفسی عمیق مهمان جانم می کنم. دیگر از تو دل نمی کنم... دستم را باری دیگر روی چادرم می کشم، لبخند می زنم😊 و زیر لب می گویم : - قهرمان من ... 🔹🔹🔹 سه هفته ای می شد که چادر می پوشیدم، البته پنهانی. خنده ام می گرفت؛ زمانی برای زدن یک لایه بیشتر از ماتیکم💄 از نگاه پدرم فرار می کردم. الان هم...! چادر را در کوله ام می گذاشتم و جلوی در سرم می کردم. از نگاه های عجیب و غریب یحیـی سر در نمی آوردم، اهمیتـی نمی دادم. صحبت هایمان ته کشیده بود. سوالی نداشتم. گویی مثل کودکان نو پا به دنبال محکم کردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمی گشتم. جواب من با رنگ مشکی اش روحم را اشباع کرده بود. بعد از یک سال خواندن را هم شروع کردم. آن قدر سخت و جان فرسا بود که بعد از اولین نماز، ساعت ها خوابیدم😴. در نماز شرم داشتم که قنوت بگیرم و چیزی طلب کنم. خجالت زده هر بار بعد از نماز سجده می کردم و به خدا با زبان ساده می گفتم : امیدوارم منو ببخشی... کتاب "زندگی زیباست" را هم خواندم. کتابی که حیات را روایت می کرد. آراد دورادور طعنه هایش را نثارم می کرد؛ توجهی نمی کردم. نباید دیگر بلرزم💪. من سپاهم را انتخاب کرده بودم. چند باری هم تهدیدم کرده بود، می گفت حال تو و اون جوجه مذهبـی رو می گیرم. می کشمتون! شاید دوستم داشته. اما مگر یک عاشق می تواند معشوق ش را به مرگ تهدید کند؟! 🔹🔹🔹 پاورچین پاورچین از پله ها پایین می روم و لبم را می گزم. به پشت سر نگاه کوتاهی می کنم، چادرم را از کوله ام بیرون می آورم و روی سرم می اندازم. آهسته در ساختمان را باز می کنم که با دیدن لبخند بزرگ😁 یحیـی سریع در را می بندم. صدای خنده ی زیبا و کوتاهش درگوشم می پیچد. اولین بار است که صدای خنده اش را می شنوم. نوسان غریبی در دلم به پا می شود💓. ملایم به در می زند و با صدایـی زیر و بم می گوید : دخترعمو! کارخوب رو که تو خفا نمی کنن. چاره ای نیست. در را تا نیمه باز و سرم را برای دیدن دوباره لبخندش باز می کنم. سرش را پایین انداخته و زیر لب یک چیزهایـی می گوید. آب دهانم را قورت می دهم و در را کامل باز می کنم. با سر دو انگشتش ریشش را می خاراند : برام خیلی عجیبه از چی می ترسید؟! تقریبا یک ماهه. دیگه حرفی نمی زنید... یکم نگران شدم که نکنه اون رشته محبتـی که از و به دلتون بسته شده بود، خدایـی نکرده شل شده باشه. حلال کنید از چهل دقیقه پیش اینجا منتظر موندم تا بیایید و یه سوال بپرسم...که جوابش رو دیدم! - نمی دونم؛ نمی دونم از کی خجالت می کشم. یا از چی می ترسم! - فقط از خدا بترسید. الان هم که دارید دلش رو بدست میارید! پس قوی پیش برید. با چادر به خونه برگردید. به ساعت صفحه گرد بزرگش نگاهی می اندازد و ادامه می دهد : من برم، حقیقتاً خیلی خوشحال شدم... @shohda_shadat
قدم سوم: انفاق در راه خدا ❖ زیر دست نواز بود بعد فهمیدیم که پنج شیش تا خانواده رو به عهده داشته... ❖ در پایگاه معماری به نام بود که برای نجات یک مقنی از چاه مرده بود. جواد به رستوران گفته بود از همان غذایی که تیمسار و افسران میخورند به خانواده ی هم بدهد و خودش را حساب میکرد... ❖ البته هیچ وقت ب من نمیگفت یک روز قبادی امد منزل ما و موضوع را به من گفت و کرد که میخواهد من هم باشم... ❖ گفتم انچه فکوری میکند مورد و خواست من است... ❖ برای رسیدن به اصولا پنج تا قدم وجود دارد... ❖ که این پنج تا در ، صالح، اینکه نکنیم و به عقب برنگردیم، با و با خلاصه میشه... ❖ بعضیا برای از نون بچه هاشون میزنن،حالا ما چقدر مثل اون بعضیا در راه خرج کنیم؟ چقد از یه سری از زندگیمون بکنیم واسه خدا؟ ❖ برای نزدیک تر شدن به باید یه سری از شبیه بزرگا کنیم،با دو تا ناب توضیح میدم مثلا شب لباس عروسشو ب یه نیازمند کردن، یا مثل که چند تا رو تا اخر عمرشون کرد. ❖ اصلا اساس کار همین برداری از این ، ما هر چقدر به نزدیک تر کنیم برداشتیم سمت ، ❖ به مال کسی که و در کارش هست میبخشه، و براش بیشتری کنار میزاره، هم امتحان الهیه هم مثلا اگر ما به و کمک کنیم بزرگترا هم مبارکشونو میکشن رو سرمون یکیش اینه که راهه میتونی به روی باز کنی، ❖ خیلی ساده است فقط باید یکم دلتو خالی کنی از ،صدای باعث شد سریع ببندم و بگم: الان میام، کتاب بود هر قدر که میخوندمش دلم میخواست بیشتر باهاش بگیرم، ❖ دستی رو جلدش کشیدم و کردم سمت ی کتابا به همراه از خونه زدیم بیرونو سوار ماشین که حالا سپیده ازش استفاده می کرد شدیم، ها رو کشیدم ، نیم به سپیده انداختم و گفتم : به به چه ...! ❖ سپیده از پشت شیشه های دودیش نگاهم کردو گفت : ما اینیم دیگه ... خب کجا بریم مادمازل ؟ _ نمی دونم ، بریم ... اینورا یه کافه ی خوب هست ... ❖سپیده با ساختگی گفت : چرا را نمیداری ؟بی مروت ! خب مگه واژه بجاش کرده ؟ نه مگه حتما باید اونا تصویب کنن؟ خودم تصویب می کنم... قهوه و امثالهم خوری خوبه ؟ امثالهم عربیه داداچ ... خب چهوهسنی جاننن؟ این الان یعنی چی ؟ ترکیب قهوه و چای و بستنی بود. ❖ من میدم تا تصویب کل،از کلمه ی میان خوری استفاده کنم زارت ... بد تر شد که ... _عوضش با مفهومه ... خیلی خب شو رسیدیم به میان وعده خوری یا همون چهوهستنی . خندیدمو باز کردمو پیاده شدم ... با هم وارد شدیم ... یه میز دو نفره اون وسط خالی بود ... صندلی رو عقب کشیدم و نشستم ... اومد کنارمون گفت : چی میل دارید ؟ سپیده از خودش و من گفت : دو تا آب ... 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
#نوکـری_ائمـــه 📝چند روزی بود که شهید حجت برای کلاس درس حاضر نمی شد خیلی برام عجیب بود دلمو زدم به دریا و بهش گفتم #آقاحجت چرا سر کلاس نمیای⁉️ پاسخ داد: که یه کم سرم شلوغه، بعد گفتم بهر حال سر #کلاس بیایین، گفت نوکری اهل بیت💖 رو دارم برام #کافیه گفتم خوشبحالت برای ما هم دعا کن. 📝برام عجیب بود چرا این حرفو می زنه با خودم گفتم ایام #محرمه شاید تو حال و هوای محرمه این حرفو می زنه. دوباره گفتم: این روزا هر جا برید #سرکار باید مدرک📃 داشته باشد بسیجی باید زرنگ باشه بعد گفت زرنگ هستم در کنار #نوکریم، درسمم می خونم. همین نوکری رو ادامه می دم و به همه جا می رسم🕊 📝این مطلب خیلی ذهنمو درگیر کرده بود تا روزی که #شهید_شد فهمیدم که حجت مدرکو از مدرسه امام حسین(ع) گرفت و مدرک نوکریش به همه جا رسوندش #بالاترین و با عزت ترین مدرک رو با مهر قبولی #اهل_بیت را گرفت و چه زیبا نوکراش رو پذیرفتن. #شهید_حجت_الله_رحیمی🌷 #خادم_الشهدا @shohda_shadat
🍃در کنار تک درخت هزار ساله ، همانجایی که ، تا انتهای سنگفرش ها امتداد داشت ، تو بودی و ات . ات در میان تکاپوی 🙃 . 🍃جدا از نام ، ات بود که تورا به متصل میکرد . تو بودی و . تو بودی و . تو بودی و . . 🍃عشق حسین ، مشوق راه است و ، و نمیتوان مسیر وجود را پیدا کرد ، بجز با ، که تو در سینه میپروراندی ... .❤️ . 🍃 شده بودی ، به مهمانی میلاد پسر علی بن الحسین . دعوتنامه را ، در میان این یادواره عشق ، به دستت سپرد که نگاهش ، آغاز عزم سفرت به شد . نگاهی که آب را هم بی تاب میکرد .🙂 . 🍃عزم سفر به سوریه کردی و تاروپود عشقت ، متبرک به حضور اهل حرم شد . . 🍃سفر کردی به یاد ، و نایب شدی . آنقدر «اللهم اجعلنا من الذابین عن حرم سیده الزینب(س)» گفتی ، که به قول خودت ، خداوند بر سرت نهاد تا لذت تحمل کمی از سختی های را ، توهم بچشی . . 🍃هر ، همسفری میطلبد ، و تو ، عشق را خود کردی . هم مسیری ، که تک تک شیار ها ، خاکریز ها و بودن و نبودن ها را به خاطر تنگ میفشرد و گواهی بود ، بر عشق حسین که با بندبند وجودت آمیخته شده بود . . 🍃تو سفر کردی ، و ات را برای ما به یادگار گذاشتی ؛ ما نیز هر روز به رسم عاشقان ، بر مسیرت میزنیم ، که نام «حسین» ، همیشه بر ، جاودانه بماند... .😌 . ✍نویسنده : . به یاد شهید . 📅تاریخ تولد : ۲۹ دی ۱۳۶۰ . 📅تاریخ شهادت : ۲۱ فروردین ۱۳۹۵ . . 🥀مزار شهید : چالوس . ایشون همون شهیدی هستند که مادر شهید حسین خوابشون رو دیده بودن...👆👆 که لباسای حسین اقا رو ب مادر شهید تقدیم کرده بودند...💔 صلوات هدیه کنیم به روح مطهر همه شهدا و شهید بواس🙏💔