🌀#رمان
❤️#قبله_ی_من
❇️#قسمت8⃣3⃣
◀️#بخش_دوم
چادر را روی سرم می اندازم و نفسم را بیرون می دهم. دستم را به دیوار می گیرم و سر گیجه ام را کنترل می کنم.
در اتاق را قفل کرده ام که یک وقت یلدا بی هوا در اتاق نپرد. دوست ندارم کسی مرا ببیند. حداقل فعلا.
نمیدانم چرا! ازچه چیز خجالت می کشم😔 ازحال الانم یا... چند ماه پیشم؟! باورش سخت است زمانی چادری بودم. خاطراتم را هر قدر در مموری ذهنم
ورق می زنم ، به هیچ علاقه ای نمی رسم.
هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرم بود.
این بار... همه چیز فرق کرده... خودم با شوق و کمی اضطراب خریدمش.
می خواهم تکلیفم را با خودم روشن کنم.
یحیی چه می گفت؟ حرف هایش دلم را قرص می کند؛ به تصمیم جدیدم. کاش کسی را داشتم تا از او می خواستم برایم از خدا کمک بخواهد. شرم دارم
دستم را بلند و دعا کنم🙏 ! اگر خدا روی نازنینش را از من بگیرد چه؟
کاش #آوینی رفیق من می شد، آن وقت از او می خواستم دعا کند؛ به خدا هم نزدیک تر است. شاید به حرف عزیزی مثل او گوش کند.
روح کلافه ام به دنبال یک تثبیت است. یک قدم محکم، یک جواب که مانند دوندگان دو ماراتن به سمتش پرواز می کند.
پیشانی ام را روی آینه می گذارم
و چشمانم را می بندم😑.
دستم را روی پارچه ی لختی که روی سرم افتاده می کشم. حس آزادی😌 قلبم را به چنگ می کشد.
نفسی عمیق مهمان جانم می کنم. دیگر از تو دل نمی کنم...
دستم را باری دیگر روی چادرم می کشم، لبخند می زنم😊 و زیر لب می گویم :
- قهرمان من ...
🔹🔹🔹
سه هفته ای می شد که چادر می پوشیدم، البته پنهانی. خنده ام می گرفت؛ زمانی برای زدن یک لایه بیشتر از ماتیکم💄 از نگاه پدرم فرار می کردم. الان هم...!
چادر را در کوله ام می گذاشتم و جلوی در سرم می کردم. از نگاه های عجیب و غریب یحیـی سر در نمی آوردم، اهمیتـی نمی دادم. صحبت هایمان ته کشیده بود.
سوالی نداشتم. گویی مثل کودکان نو پا به دنبال محکم کردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمی گشتم. جواب من با رنگ مشکی اش روحم را اشباع کرده بود.
بعد از یک سال #نماز خواندن را هم شروع کردم. آن قدر سخت و جان فرسا بود که بعد از اولین نماز، ساعت ها خوابیدم😴.
در نماز شرم داشتم که قنوت بگیرم و چیزی طلب کنم. خجالت زده هر بار
بعد از نماز سجده می کردم و به خدا با زبان ساده می گفتم : امیدوارم منو ببخشی...
کتاب "زندگی زیباست" را هم خواندم. کتابی که حیات #آوینی را روایت می کرد.
آراد دورادور طعنه هایش را نثارم می کرد؛ توجهی نمی کردم. نباید دیگر بلرزم💪.
من سپاهم را انتخاب کرده بودم. چند باری هم تهدیدم کرده بود، می گفت حال تو و اون جوجه مذهبـی رو می گیرم.
می کشمتون!
شاید دوستم داشته. اما مگر یک عاشق می تواند معشوق ش را به مرگ تهدید کند؟!
🔹🔹🔹
پاورچین پاورچین از پله ها پایین می روم و لبم را می گزم. به پشت سر نگاه کوتاهی می کنم، چادرم را از کوله ام بیرون می آورم و روی سرم می اندازم.
آهسته در ساختمان را باز می کنم که با دیدن لبخند بزرگ😁 یحیـی سریع در را می بندم.
صدای خنده ی زیبا و کوتاهش درگوشم می پیچد. اولین بار است که صدای خنده اش را می شنوم. نوسان غریبی در دلم به پا می شود💓.
ملایم به در می زند و با صدایـی زیر و بم می گوید :
دخترعمو! کارخوب رو که تو خفا نمی کنن.
چاره ای نیست. در را تا نیمه باز و سرم را برای دیدن دوباره لبخندش باز می کنم.
سرش را پایین انداخته و زیر لب یک چیزهایـی می گوید. آب دهانم را قورت می دهم و در را کامل باز می کنم.
با سر دو انگشتش ریشش را می خاراند :
برام خیلی عجیبه از چی می ترسید؟! تقریبا یک ماهه. دیگه حرفی نمی زنید... یکم نگران شدم که نکنه اون رشته محبتـی که از #اهل_بیت و #حقیقت به دلتون بسته شده بود، خدایـی نکرده شل شده باشه. حلال کنید از چهل دقیقه پیش اینجا منتظر موندم تا بیایید و یه سوال بپرسم...که جوابش رو دیدم!
- نمی دونم؛ نمی دونم از کی خجالت می کشم. یا از چی می ترسم!
- فقط از خدا بترسید. الان هم که دارید دلش رو بدست میارید! پس قوی پیش برید. با چادر به خونه برگردید.
به ساعت صفحه گرد بزرگش نگاهی می اندازد و ادامه می دهد :
من برم، حقیقتاً خیلی خوشحال شدم...
@shohda_shadat
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_نه📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• راستش امروز ک تابوتو اوردن دلم اروم و قرار نداشت میخواستم زار زار گریه کنم از نبود رفیقی ک الان من داشتم نوکریشو میکردم همیشه با هم میرفتیم #معراج کمک میکردیم و با حسرت به جوونای #مدافع_حرم چشم میدوختیم امروز روزی بود ک دیگه #اشکان کنارم نبود تا بازم #حسرت بخوریم اون ب ارزوش رسیده بود و پیش ارباب بود تابوتو باز کردن یه
لحظه نشناختمش زدم رو پامو گفتم : رفیق چقد #عوض شدی #چهرش خیلی نورانی شده بود لبای #ترک خوردش و زخم روی لبش همه و همه منو یاد
#علی_اکبر(ع) امام حسین مینداخت
ما خاک کف پای #حضرتم نمیشیم اما اشکان حق فرزندیو ادا کرد،
❥• به زور جلوی هق هقمو گرفته بودم #حسام چشماش خیس بود و اروم حرفاشو میزد معلوم بود خیلی
#خسته اس صداش باعث شد از
#افکارم فاصله بگیرم،نمیخوام سرتو
درد بیارم فقط #دلم گرفته بود میخواستم با یکی #درد و دل کنم
سرمو رو شونه های #مردونش گذاشتم و گفتم: مطمئن باش تک تک حرفات رو #قلبم نشسته لبخند #دلبرانه ای زد و چشماشو بست چند دقیقه بعد منم چشمام سنگین شد و خوابیدم.
❥• با صدای #حسام چشمامو باز کردم سر جاش نبود یکم پایین تر ، روبه رو ی شکمم خوابیده بود و داشت مداحی
می کرد :
دستی به صورتم کشیدم و باگفتن
#بسم الله توی بسترم نشستم حسام با حالت #اعتراض گفت : عه ! چرا پاشدی؟ داشتم واسه بچم #مداحی می کردم #خندیدم و گفتم : خب ازین فاصله هم می شنوه بخون مادر بچت هم فیض ببره نه نمیشه ! حرفای پدر و پسری هم توش داشت،یادمه همیشه می گفت : اگه بچه #پسر باشه با خیال راحت میرم واسه همون همیشه از #خدا می خواستم بچمون #دختر باشه ،هر چند هر سری که #سونوگرافی رفته بودم ، درباره ی جنسیتش چیزی نپرسیده بودم انگار
می خواستم از #حقیقت فرار کنم با تحکم و #جدیت گفتم : کی گفته پسره ؟ اصلنم پسر نیست الکی دلتو صابون نزن.
❥• حسام خندیدو گفت : من تو #حرم حضرت زینب از خدا یه پسر خواستم مطمینم بی بی سفارشمو می کنه...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
#شهیدانه🌈
فحش اگر بدهند #ازادی بیان است.
جواب اگر بدهی.... #بی_فرهگی !!
سوال اگر بکنند #ازاد اندیشند.
سوال اگر بکنی #تفتیش عقاید!
تهمد اگر بزنند در جست و جوی #حقیقت اند.
جواب اگر بدهی #دروغگویی؟
مسخره ات بکنند #انتقاد است!
جواب اگر بدهی #بی_جنبه_ای!
اگر تهدیدت کنند #دفاع کرده اند...
اگر از اعقایدت دفاع کنی #خشونت طلبی!
#حزب_اللهی بودن را با همه
تراژدی هایش #دوست دارم🎀
#شهید_اوینی ✨
#شهدا_شرمنده_ایم 🥀
@shohda_shadat🌱