#پلاک_صد_و_بیست_و_هشت|۰.👨✈️🇮🇷.۰|
-عبـاس!
+جـونـم داش حسـن...🙂
-اون #دختـره رو میبینے تـو #دانشگـاه...👀
+آره😶
-امسـال اومـده بود فڪه پیشمون؛😊
خیلے قسمم داد ڪه حاجتشو بدم...
ڪلے #گـریه ڪرد ...😭
حـالش خوبــ بودا...😊
ولی ببین الان ...👀
ببین جـون حسن...👁
ببین چطورے میره تو خیابون...💅💄
بخـدا خیلےهواشو دارم من...😌
ولی انگـار گاهےخودش نمیخواد...😕
تازه تـو #فضاے_مجـازے ندیدیش چجور عڪسایی میزاره از خـودش...📸🖼
ڪلے #نـامحرمم میبینن عڪساشو...😱
یعنے واقعا خودش نمیفهمه دنیاے مجـازی فرقے نداره بـا واقعے؟
یعنے واقعا نمیفهه مـا تو دنیاے مجازے هم ڪنارشیم میبینیمش؟
یا اینڪه خودش دلش نمیخواد خوب بشه؟😓
+آره حسن جون...
یـادمه ڪه اومده بود...😔
اصن ایـن هیچے ...
اون #پسره رو میبینے...👱
اوناهاش...👈
اونـم امسـال #طلاییه پیش مـن بود...😀
حـالا برو ببین تو فضا مجازے چجورے با #نامحرم صحبت میڪنه...📲
تو فضاے مجازے چـه ڪارا ڪه نمیڪنه...
منم همه ڪار ڪردم واسشاا...😃
ولی گاهی نمیتونه ...
ڪم میاره #داداش ...😟
میفهمم چـے میگے ...
همه اینا ڪه میگے منم زیاد دیدم...👀
ولے گاهے #ڪم میارن...😕
ایـن نَفسِشون پدرشونو درآورده...😤
امـا حسـن جـون اگـه مـاهم ولشون ڪنیم...
ڪیو دارن اینا؟😱
ڪجا برن اگه سال به سال پیش ما نیان...
از ڪی #ڪمڪ بخوان؟😳
مـن هر وقتـ یڪے از ایـن بچه هـارو میبینم؛
جـاي نـا امید شدن میگم ایندفعه بیشتـر هواشو دارم..😍.
اینـدفعه بیشتر ڪمڪش میڪنم...☺️
-آره عبـاس...
حـق باتوئه...👨✈️
حالا ما ڪه هیچ...
گاهے ڪه دل #حضرتــ_حجت رو میشڪونن خیلـے قلبم #درد میگیره...😔💔
پاشو...
بیـا بریم پیش بقیه بچه هاے #گـردان...🚶🚶
بـا اونـام صحبتــ ڪنیم #هواے اینـارو بیشتر داشتـه بـاشن...😇
+بـاشه
اصلا این #شبــ_جمعـه با خود ارباب صحبت میڪنیم...😍
شهیـد سیـد مرتضی آوینے:
عالـم محضـر شهداستــ؛
امـا ڪو #محرمـےڪه ایـن حضور را دریـابـد...😞
🍃 @shohda_shadat
🌀 #رمان
❤️ #قبله_ی_من
❇️ #قسمت 5⃣3⃣
◀️ #بخش_دوم
- می خوام!
تبسم گرمی لب هایش را می پوشاند : بهترِ خوب فکر کنید...یهو تصمیم نگیرید. چندروز فرصت میدم.. کتاب رو تموم و همراهش فکر کنید!.
-آخه...
- تصمیم عجولانه پایه های سستی داره! زود میشکنه... میخوام از ریشه محکم کار کنید!
-خب...
-می دونم می خواید چی بگید! راجع به ترستون... بهتون اطمینان میدم که عمر نیستید!
از جا بلند می شود و نگاهم می کند. نگاهش عجیب و پر از درد است. خبری از یحیـی خشک و جدی با آن نگاه های چپ و از خود راضی نیست. نمی فهمم چرا دوست دارم ساعت ها به نگاهش خیره شوم! در برهوت دست و پا می زنم. برهوت میان محیای قبل و بعد...و
یک موجود که هرگاه تصویرم را در چشمانش می بینم، دلم آشوب می شود.
" #حسین دیگر هیچ نداشت که فدا کند، جز جان که میان او و ادای امانت ازلی فاصله بود"
ده ها بار این جمله را تکرار می کنم...
بغض می کنم و اشک در چشمانم حلقه می زند کتاب را می بندم.. چقدر ممکن است که یک جمله ثقیل باشد؟! به چه حد؟! با ماژیک مشکی جمله را روی یک برگه ی A4 می نویسم
و کنارتخت، روی دیوار با چسب نواری می چسبانم و به کلماتش دخیل می بندم.
مگر می شود #امام باشی و هیچ نداشته باشی؟! چقدر باید دنیا باتو کج خلقی کند که همه هستی ات را از دست بدهی؟! دستم را روی کلمه ی #حسین می کشم و بی اراده اشک می ریزم...
این کتاب چه بود که واقعه ی جانسوز کربلا را با دیدگاهی جدید روایت کرد و جمالتش را مثل خوره به جانم انداخت؟!
از درکش عاجزم! کسی باشی که کائنات بند حرکت چشمان تو باشد،💎 کسی باشی که با یک اشاره توان کن فیکون داشته باشی،💎
آن وقت به برهه ای از زمان برسی که با تمام عظمتت بالا ی بلندی بایستی و قطعه قطعه شدن رؤیایت را ببینی! به تماشای فریاد های وا اُماه بایستی و الحول ولا قوة الا باالله بگویی!
🔅تو که هستی حسین؟
که هستی که از یک ظهر تا غروب محاسنت به سپیدی نشست!
که هستی که با آن وجود ازلی ات به بالای بالین فرزند اکبرت رسیدی و ندانستی چطور جسم رشیدش را به خیمه برگردانی ؟
این ها روضه نیست... #درد است. درکی ندارم.
گریه ام شدید می شود و به هق هق می افتم!
چقدر مغرور بودم... چطور فکر می کردم هرچه می گویم درست است. به چه چیزخودم می نازیدم؟!
چطور جلوی خدا گردن کشی کردم و مثل اسبی وحشی تاختم؟! بادست گلویم را فشار می دهم و چشمانم را می بندم.
-با کی #لج می کنی محیا! با خدا؟! یا باخودت؟! بس کن‼️
چشم باز می کنم و دوباره به برگه نگاه می کنم. چقدر عجیب که تنها فاصله میان خدا و حسین (ع)، جانش بوده. یعنی که او جان را مزاحم تلقی می کرده در مقابل رسیدن به م*ع*ش*و*ق*ش!
دیگر هضم این جمله برایم جز ناشدنی هاست!
از روی تخت بلند می شوم
و درحالی که به هق هق افتاده ام، ازاتاق بیرون م یروم. هیچ کس نیست.
پدرم همراه عمو به محل کارش رفته تا کمی سرک بکشد. یحیی ماشینش را کارواش برده.
یلدا هم بایکی از دوستانش به کافه رفته. مادرم و آذر هم به بهشت زهرا رفته اند.
من مانده ام و یک حوض بزرگ. محیا کوچولو و حوضش که در آن خون موج می زند!
به سمت دستشویـی می روم تا صورتم را بشورم. انقدر گریه کرده ام که مغزم در کاسه ی سرم می جوشد و تیر می کشد.
در دستشویی را باز می کنم، سرم گیج می رود و تلو می خورم.
دستم را به دیوار می گیرم و روی زمین کنار در می نشینم...
@shohda_shadat
✨
🔅🔆
✨🔅✨🔅
⭐️شهيد دکتر مصطفي چمران
🍃متولد سال 1311
🍂شهادت دهلاويه سال1360🔰
«بگذاريد بند بندم از هم بگسلد، هستي ام در آتش #درد بسوزد و
خاکسترم به باد سپرده شود،
باز هم صبر ميکنم و خداي بزرگ خود را #عاشقانه ميپرستم.
آرزو داشتم که #شمع باشم، سر تا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار کنم.
به #کفر و طمع اجازه ندهم بر #دنيا تسلط يابد.»
🌹〰〰〰〰〰〰〰🕊
@shohda_shadat
🕊➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖🌹
من عاشق زیبایی ام ...
▫️▫️▫️
خدایــــــــــا....
به آسمان بلندت سوگند،
به عشق سوگند،
به شهادت سوگند،
به #علــــــــــی سوگند،
به حسین سوگند،
به روح سوگند،
به بی نهایت سوگند،
به نور سوگند،
به دریای وسیع سوگند،
به امواج روح افزا سوگند،
به کوههای سر به فلک کشیده سوگند، به شیپور جنگ سوگند،
به سوز دل عاشقان سوگند،
به فداییان از جان گذشته سوگند،
به درد دل زجرکشیده گان سوگند،
به اشک یتیمان سوگند،
به آه جانسوز بیوه زنان سوگند،
به تنهایی مردان بلند سوگند
که من عاشق زیبائیم.
چه زیبــــــــــاست
همدرد #علــــــــــی شدن، زجر کشیدن،
از طرف پست ترین جنایتکاران تهمت شنیدن، از طرف کینه توزان بی انصاف نفرین شنیدن،
چه زیبــــــــــاست
در کنار نخلستان های بلند در نیمه های شب، سینه داغدار را گشودن وخروشیدن و با ستارگان زیبای آسمان سخن گفتن،
چه زیبــــــــــاست
که دراین موهبت بزرگ الهی که نامش غم و #درد است،
شیعه ی تمام عیار #علــــــــــی شدن."
شهید دکتر مصطفی چمران
▫️▫️▫️
@shohda_shadat
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_شصتو_هشت📖
❖ سرشو به نشونه ی #منفی😔 تکون داد اروم بلند شدم و به سختی روی زمین نشستم بند #پوتیناشو👞 باز کردم
خواستم جوراباشو در بیارم که
صورتش از #درد مچاله شد،اخ بلندی گفت😩 با #بهت بهش نگاه کردممم و گفتم: مگه نگفتی #زخمی نشدی؟😲
❖ تو #منطقه وقت نبود هی کفشامو
در بیارم پاهام #تاول زده😔 از بس این جورابارو در نیاوردم #چسبیده به زخما
#بغض کردم😭 با ملایمت جوراباشو در اوردم و در همون حین گفتم: یکم تحمل کنی تموم میشه،
❖ با دیدن 😱زخماش #دلم ریش شد
از جا بند شدم بغض راه #گلومو بسته بود #نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو #کنترل کنم،صبر کن بتادین
بیارم وارد خونه شدم و یه تشت اب💦 برداشتم خیلی سنگین شده بودم به سختی از #پله ها پایین اومدم و تشتو از #اب حوض پر کردم سنگین بود ولی با هر سختی بود اوردمش جلوی پای حسام اروم #پاهاشو گذاشتم تو تشت،🙂
❖ چشماشو👀 بسته بود و دستاشو به تخت تکیه داده بود #بتادینو آهسته تو اب ریختم رنگ قرمزش تو آب پخش شد دستمو بردم تو اب و #نوازش😍 گونه پاهاشو لمس کردم صورتش از درد فشرده شده بود،😔
❖ با صدای #بغض الودم گفتم: من قربون این #زخمای تنت بشم
#چشماشو مثه برق گرفته ها باز کرد
و گفت: خدا نکنه😐 #فاطمه
من #فدای این فاطمه گفتنات
#متعجب نگاهم کرد و گفت: مثه مامانا👪 حرف میزنی!
یه نگاه به شکمم انداختم و گفتم: مگه نیستم؟♀
نگاه #محبت امیزی کرد و گفت: چقدر مامان شدن بهت میاد!😍
❖سرم انداختم زیر و به کارم ادامه دادم دستای #مردونشو کرد تو آب دستامو گرفت تو دستش اوردتشون بالا بوسه ی😘 نرمی روشون کاشت و گفت: #نمیخواد این زخما رو بشوری شما الان باید #استراحت کنی دستمو کشید سمت خودش و وادارم کرد تا روی تخت بشینم
❖ نگاهشو به روبروش دوخته بود تو افکارش #غرق شده بود #خطاب بهش گفتم: نمیخوای یکم🤔 از سوریه واسم بگی؟نفس عمیقی کشید و گفت: چی بگم؟نگاهه #مشتاقمو🙂 دوختم به لباش و #منتظر شدم تا برام تعریف کنه...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
🌿
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌿
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هفتادو_نه📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• راستش امروز ک تابوتو اوردن دلم اروم و قرار نداشت میخواستم زار زار گریه کنم از نبود رفیقی ک الان من داشتم نوکریشو میکردم همیشه با هم میرفتیم #معراج کمک میکردیم و با حسرت به جوونای #مدافع_حرم چشم میدوختیم امروز روزی بود ک دیگه #اشکان کنارم نبود تا بازم #حسرت بخوریم اون ب ارزوش رسیده بود و پیش ارباب بود تابوتو باز کردن یه
لحظه نشناختمش زدم رو پامو گفتم : رفیق چقد #عوض شدی #چهرش خیلی نورانی شده بود لبای #ترک خوردش و زخم روی لبش همه و همه منو یاد
#علی_اکبر(ع) امام حسین مینداخت
ما خاک کف پای #حضرتم نمیشیم اما اشکان حق فرزندیو ادا کرد،
❥• به زور جلوی هق هقمو گرفته بودم #حسام چشماش خیس بود و اروم حرفاشو میزد معلوم بود خیلی
#خسته اس صداش باعث شد از
#افکارم فاصله بگیرم،نمیخوام سرتو
درد بیارم فقط #دلم گرفته بود میخواستم با یکی #درد و دل کنم
سرمو رو شونه های #مردونش گذاشتم و گفتم: مطمئن باش تک تک حرفات رو #قلبم نشسته لبخند #دلبرانه ای زد و چشماشو بست چند دقیقه بعد منم چشمام سنگین شد و خوابیدم.
❥• با صدای #حسام چشمامو باز کردم سر جاش نبود یکم پایین تر ، روبه رو ی شکمم خوابیده بود و داشت مداحی
می کرد :
دستی به صورتم کشیدم و باگفتن
#بسم الله توی بسترم نشستم حسام با حالت #اعتراض گفت : عه ! چرا پاشدی؟ داشتم واسه بچم #مداحی می کردم #خندیدم و گفتم : خب ازین فاصله هم می شنوه بخون مادر بچت هم فیض ببره نه نمیشه ! حرفای پدر و پسری هم توش داشت،یادمه همیشه می گفت : اگه بچه #پسر باشه با خیال راحت میرم واسه همون همیشه از #خدا می خواستم بچمون #دختر باشه ،هر چند هر سری که #سونوگرافی رفته بودم ، درباره ی جنسیتش چیزی نپرسیده بودم انگار
می خواستم از #حقیقت فرار کنم با تحکم و #جدیت گفتم : کی گفته پسره ؟ اصلنم پسر نیست الکی دلتو صابون نزن.
❥• حسام خندیدو گفت : من تو #حرم حضرت زینب از خدا یه پسر خواستم مطمینم بی بی سفارشمو می کنه...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_هشت 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• دلتنگ لبخندای ملیحش ڪه لیلی رو
دیوونه میڪرد با #بغض ادامه دادم من دلتنگ بودم...
از #خواب بر می خیزم و با خاطره ی #پریشان دستانم را روی شقیقه هایم میگذارم در این هوای بی یار نفس ڪم
آورده ام میخواهم با دستانم روی صورتم را بپوشانم و های های گریه ڪنم اما #عطر شامه نواز #حسام از میان انگشتانم می آید و روی چشم هایم
بوسه میڪارد، صدایش ... عطرش...
حرڪاتش در ذهنم تداعی میشود من
بی او #مرده ترین زنده روی زمینم دستم را روی شڪمم می ڪشم و #امیرعلی ڪوچڪم را نوازش می ڪنم...
❥• لب میزنم:امیرم؟ پس ڪی میای تسڪینم بدی؟ قشنگم،آرام آرام #نوازشش می ڪنم،جان دلم این رسمش
نیست پسرو بابا دوتایی منو #تنها بذارید
با بی حالی از جا بر می خیزم ڪمرم #تیر می ڪشد بدنم مانند شناگری ڪه
مدتها با لباسهای تنش شنا ڪرده وحالا از آب بیرون آمده سنگین و خسته و دردناڪ است ساعت #نُه است اما هنوز سروڪله #مامان پیدا نشده وارد حمام میشوم با دیدن تشت پراز لباس نفس
#عمیقی میڪشم صبورانه خم میشوم
تشت را بر میدارم و به #حیاط میروم
❥• میخواهم لباسهای #حسام را بشویم
اما #دلم نمی آید لباسهایش را ڪنار میگذارم و مابقی لباسها را میشویم از
جا بلند می شوم لباسها را یڪی یڪی روی بند می اندازم هر بار ڪه خم
می شوم #درد ناحیه از ڪمرم را فرا
می گیرد و به دلم می رسد برای برداشتن آخرین لباسها #جانی برایم نمانده سراپا دردم میخواهم خودم را #دلداری بدم ڪه چیزی نیست...
❥• ناگهان دسته ای از #ڪبوترهای سفید میان حیاط می نشینند بهت زده نگاهشان می ڪنم قدمی به عقب بر میدارم از شدت #درد ناله ای می ڪنم و بی اختیار روی زمین می افتم چشمانم تار می بیند #ڪبوترها دوباره اوج میگیرند این ڪبوترها ڪار خودشان راڪردند ای ڪاش نمی آمدندو نمی دیدمشان درد گویی جانم را میگیرد #چشمانم را
می بندم دیگر چیزی نمی فهمم...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_نودو_نه 📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• چشمانم را باز می ڪنم گیج و منگم حالم مانند #اصحاب_ڪهف است گویی بعد از سال ها از خواب بیدار شده ام و از دنیا #عقب مانده ام تصاویر گنگی از دردهایم میان حیاط به #خاطر دارم
نور ڪمرنگی از تڪ پنجره ی اتاقڪی ڪه شبیه بیمارستان است به داخل پاشیده #سَرم را به سمت راست
می چرخانم #قطره های بی رنگ سُرم
درون لوله سُر میخورند دستم را به روی شڪمم می ڪشم اما خبری از برآمدگی #بچه نیست وحشت زده سَرم را بلند می ڪنم اما از #درد صورتم مچاله میشود پتو را ڪنار میزنم نگاهم به #بخیه ها گره می خورد
❥• تصویر پر ڪشیدن پرنده ها ڪه به یادم می آید قلبم #فشرده می شود تن بی جانم قدرت تڪان خوردن ندارد با صدای باز شدن در به سمت چپ
می چرخم همه #اعضای خانواده ام هستند بجز #حسام به سختی روی تخت می نشینم خوب ڪه #نگاه می ڪنم
می بینم همه مشڪی پوشیده اند و چشم هایشان ڪاسه ی #خون است
بهت زده نگاهشان می ڪنم و موهایم را زیر روسری می فرستم آب دهانم را با شدت قورت می دهم و #ملتمسانه مادرم را نگاه می ڪنم ناگهان #بغضش
می ترڪد و رویش را از من بر میگرداند
❥• #آرامشی عجیب در وجودم
می شڪفد با صدایی آرام و بغض آلود میگویم:
#حسام_شهید_شده، مگه نه؟
مڪث می ڪنم و ادامه می دهم: مبارڪه... مبارڪ #مادرش...
مبارڪ #پسرش...
مگه گریه داره!
#پرستاری بی مقدمه وارد اتاق می شود
و با #جدیت همه را بیرون می راند
#بهت زده ام
چند ثانیه می گذرد پرستار دیگری با تخت ڪوچڪ چرخداری وارد اتاق
می شود #قلبم دیوانه می ڪوبد
#مادرانه میان تخت را نگاه می ڪنم پرستار نوزاد ڪوچڪم را با #احتیاط
بر می دارد و در آغوشم میگذارد
❥• عاشقانه به چشمان مشڪی اش نگاه می ڪنم بی اندازه به چشمان #حسام می مانند همان #معجون عجیبی ڪه دل را می لرزاند در چشمهایش تلو تلو
می خورند #لب های ڪوچڪش را ڪه #غنچه ڪرده می گشاید و #گریه
می ڪند آرام دست به گونه ی سفیدش می ڪشم با دست پاچگی به پرستار نگاه می ڪنم ڪمڪم می ڪند تا به #امیرعلی شیر بدهم دقایقی بعد
می رود آرام #گونه های ڪودڪم را
می بوسم از طرف #خودم از طرف #حسامم با صدای آرام با جگر گوشه ام #نجوا می ڪنم...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#در_آغوش_خدا
💌 خداجونم!
میخوام یه حرفی رو رک بهت بزنم
ولی میخوام جوری فریادش بزنم که همه بفهمن… 💝
💌 تکیهام به توست فقط …
#موفقیت
✅ اندازه موفقیت شما
▫️به وسیله
1⃣ قدرت اشتیاقتان،
2⃣ رویاهایتان،
3⃣ و اینکه چگونه در طول راه با نا امیدی کنار می آیید،
▫️مشخص می شود...
شاید باورتون نشه ولی همیشه راهی برای خوشبختی وجود داره😊
همیشه فرصتی برای جبران خطاها هست
همیشه مسیری وجود داره…
❇️حتی در اوووج مشکلات و سختیها…
🔻 #معنای_خوشبختی هم این نیست که ما هیییچ رنجی در زندگی نبریم و اصلا مشکل نداشته باشیم
▫️شما میتونید به زندگی انسانهای خوشبخت نگاه بندازین
🐁 انسانهای زیادی در این جهان از #دردِ #پوچی و #بیهویتی رنج میبرند.
🗿 یکی از بیماری های روحیِ شایع 👈 #افسردگی هست
که بعدا یه بحث مفصل در موردش خواهیم داشت
🎮 آدمها سعی میکنن خودشون رو با انواع و اقسام #سرگرمیها سرپا و #شاد نگه دارن.🎭
ولی…
🎗ولی خیلی از مردم دنیا از یه چیزی غافلن…
👈و اونم «خودِ»شون هست
😟 اونها میخوان از #بیرون به شادی و نشاط برسن…☺️
😃درحالی که اصل و #معدن_شادی_و_آرامش،
#درونِ «خودِ» ماست. دقت شود!
😴 مردم اونقدر از این مسئله دور هستن، که وقتی کسی پیدا بشه و بهشون بگه #معدن_الماسهای_انرژی_مثبت،
درونِ خودِ شماس،
و فقط تنها کاری که باید بکنی اینه که
خودتو #استخراج کنی✅
🔸 تا چی بشه؟
✔️ تا #بینیاز از همه عالم و آدم بشی
تا غرق لذت و شادی و اعتماد به نفس باشن
تا گمشده خودشون رو پیدا کنن
💤اصلا باور نمیکنن
و حاضر نیستن روی این مسئله حیاتی فکر کنن🤔
برنامه بزارن
هزینه کنن
مو خودت باید تنم کنی...🖤
لباس مشکی شو... حالا من بهش میگفتم یه موقع من کار دارم شما میتونی خودت هم....
میگفت نه... من به سمت قبله می ایستم شما هم تنم کن... یعنی تو این چندین ساله یک بار هم نمیشد که اول محرم نیاد و من لباس مشکی شو تنش نکرده باشم...🌻✨
.
🌹به نقل از #مادر_شهید
.
🌹 برای #شهید_علی_خلیلی 🌹
🍃گاهی باید از حسین(ع)، چیزی فراتر از #اشک، توبه و #برات_شش_گوشه خواست و در میدان عمل مردانه، آمر به معروف شد .💪
.
🍃 عاشقان #حسین (ع) پیروان خوبی می شوند مثل #علی_خلیلی،طلبه جوانی که غیرتش اجازه نداد #عفّت خانم بی پناهی به حراج برود.🌴
در مقابل عده ای #نامرد که اسم مرد را به تاراج برده اند، ایستاد.
.
#امر_به_معروف کرد و تیغ جهالت نااهلان حنجرش را همچون حنجر خنجر خورده اربابش پاره کرد.
#زخم خورد اما زخمی که از حرف های مردم بر دلش ماند بیشتر از زخم های آن بی غیرت ها درد داشت.😔
.
🍃در عجبم از عده ای که برای #اسارت حضرت زینب(س) گریه می کنند اما وقتی این روزها کسی مردانه از #ناموس این خاک دفاع می کند ، بی تفاوتی را پیشنهاد می دهند...😒
.
🍃شاید هم چون مردم #کوفه اول نامه نوشته و در وقت عمل شمشیرها را تیز کرده اند .
تیزی شمشیرها بیشتر از جسم، #دل را زخم می کند.مثل دلِ #طلبه_شهید که از این همه نصیحت های بی فکرسوخت.
او به فکر راه ارباب و رضایت رهبرش بود و مردم به فکر سازشی که جز #ذلت چیزی در آن نیست .😞
.
🍃او #درد کشید ماهها و با دلی #شکسته شهید شد .😭
.
🍃 شهادتت مبارک #مدافع_ناموس.....
.
🍃زنان این سرزمین تا جان در بدن دارند مدیون مدافعانی همچون تو هستند.
.
🍃دعا کن به #حرمت خون های پاکتان زینبی زندگی کنیم و #زینبی بمانیم.🌺
✍نویسنده: طاهره_بنائی_منتظر
.
📅تولد: 1371/8/۹
📅شهادت :1393/1/3 تهران .
🥀مزار: تهران.بهشت زهرا قطعه ۲۴.