eitaa logo
💕تجربه و سیاست های زنانه💕
121هزار دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
920 ویدیو
1 فایل
زن باش... یڪ زنِ تمام عیار با تمام جنبه هاے زنانـه ات آیدی👇👇👇 @Aseman100 کپی از سرگذشتها حـــرام❌ لینک https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d تبلیغات پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
💕تجربه و سیاست های زنانه💕
#تجربه_من ۸۷۳ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #دوتا_کافی_نیست #فاصله_سنی_بین_فرزندان #معرفی_پزشک #زا
۸۷۳ سه سال بعد در حالی که هنوز درس حوزه می خواندم، پسر دومم به دنیا آمد. در حاملگی دوم به کربلا رفتم و حاملگی سوم سفر مکه قسمتم شد. حاملگی های خوبی داشتم الحمدلله، غیر از ویار خیلی شدید ملالی نبود. هر پزشکی که میرفتم و هرچقدر قرص ضد تهوع میخوردم فایده ای نداشت و همه پزشکها میگفتن چاره ای نیست😔 فکر میکردم سه تا فرزند دارم و کافی هست اما چند سال قبل به همسرم گفتم سه تا فرزند به خاطر دل خودمان آوردیم بیا فرزند چهارم رو فقط به خاطر امر رهبر و یاری امام زمانمان بیاوریم. هرچند جو فامیل فرزند چهارم رو خیلی نمی پذیرفت. همسرم مخالفت کردند به خاطر ویار شدیدی که داشتم و اینکه همه چیز زندگی تحت الشعاع این حالت من قرار می‌گرفت. یکسال طول کشید تا توانستم به مرور و با صحبتهای مختلف ایشان را راضی کنم(هر مردی که جلوگیری کند از بارداری و همسرش فرزند بخواهد، باید دیه بدهد هربار) اینم گفتم البته با مهربانی و جزو آخرین حربه ها😉 به همسرم گفتم اگر خدا بخواهد میتواند این بارداری را بدون ویار قرار بدهد و همینطور هم شد. یکسال هم طول کشید تا باردار شدم. قبل بارداری چهارم با کلاس سبک زندگی آشنا شدم که خوراک های خوب را به برنامه زندگی اضافه کردم و خوراکی های صنعتی دارای مواد نگهدارنده، سس، سوسیس کالباس و نوشابه و... را کلا حذف کردیم. بارداری بدون ویار برایم خییلی شیرین بود. تصمیم گرفته بودم این بار زایمان طبیعی داشته باشم. اما متاسفانه هیچ دکتری قبول نمیکرد بعد سه بار سزارین طبیعی زایمان کنم. تا اینکه دکتر آیتی عزیز در مشهد قبول کردند. از من پرسیدند چرا میخواهی طبیعی زایمان کنی؟ گفتم هم اینکه برای فرزند بعدی سزارین پنجم نشم و هم اینکه به بقیه که میخواهند وی بک داشته باشند نشان بدهم که امکانپذیر هست💪 ماههای آخر تمام مواردی که برای یک زایمان طبیعی لازم هست رو تحت نظر مامای طب سنتی انجام دادم(دمنوش ، آبزن ، ورزش ، ماساژ) ورزش ماه‌های آخر بارداری، در حقیقت همه کارهای خانه هست که مادران ما در قدیم انجام میدادند و متاسفانه الان به هر بهانه ای انجام نمی شود. جاروی دستی کشیدن، فرش را نشسته نپتون کشیدن، شستن لباسها در تشت و... و الحمدلله صبح یک روز سرد پاییزی، وقتی گرمای بدن پسر کوچولوی عزیزم رو در آغوشم حس کردم، انگار دنیا رو به من دادند. باورم نمیشد که موفق شده بودم دکتر و ماماهای بیمارستان هم متعجب احساس پیروزی می کردند. همان روز مرخص شدم و یک شب هم در بیمارستان نماندم. دکتر آیتی گفتند خوب هستی و میتونی مرخص بشی😜 الان پسر اولم ۱۷ سالشه، دخترم ۱۲ ساله، پسر دوم ۹ ساله و پسر کوچولوم، یک ساله هست. از اینکه بین بچه ها فاصله زیاد گذاشتم پشیمان هستم. واقعا توصیه میکنم که فاصله ۳یا ۴سال بیشتر بین هر فرزند خیلی خوب نیست. و من الان باید در ۴۰سالگی حداقل فرزند پنجمم ۳ساله می بود. در تمام این سالها با وجود فرزندان کارهای فرهنگی انجام دادم و درس میخواندم و در حال حاضر معلم هستم😅 در پایان اینکه در موقعیتهای مختلف الحمدلله قابلیت حل مسئله و توانایی حل مشکل را داشتم. به نظرم بر میگردد به اینکه پدر و مادرم با راحت طلبی ما را بزرگ نکردند و این راحت طلبی آسیب زننده ترین چیز در بحث تربیت دینی هست. ممنونم از مادر عزیزم 🌹و پدر خوبم 🌸 برای شادی روح پدر عزیزم صلواتی هدیه بفرمایید. 🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۸۲ من ۱۵ ساله بودم، با شور و شوق خاص این دوران. عاشق درس خوندن بودم و شاگرد ممتاز کلاس و پرتلاش. پدرم خدا بیامرز اعتقاد داشتن دختر باید زود ازدواج کنه. به همین خاطر تو سن ۱۵ سالگی عقد کردم ولی بعد از چند مدت در همان دوران عقد جدا شدیم البته بگم این پروسه تا زمان جدایی چند سال طول کشید من با همه مشکلات درسم را خواندم و دانشگاه قبول شدم. دیگه سر خورده شده بودم و به ازدواج فکر نمی کردم، حسابی چسبیدم به دانشگاه. تا اینکه سال آخر با همسرم که آشنا شدم و بعد تحقیق و وسواس بسیییار😁 سال ۸۳ ازدواج کردم. خیلی خوشحال بودم چون همسرم مرد باایمان و خانواده دوستی بودن، خیلی هوای منو داشتن و دارن. خدا را هزاران بار شکر کردم که روزهای خوبی کنار ایشون قسمتم کرد. من چند جا برای استخدام رفتم ولی یه جورایی قسمت نشد. تصمیم گرفتم بچه دار بشم. خیلی زود باردار شدم با بارداری راحت و خوب سال ۸۶ دختر گلم دنیا اومد. باباش عاشقش بود. می رفت اداره تا ساعت دو که میومد خونه پنج شش بار تلفن می زد و احوال دخترم را می پرسید. 😄 دخترم سه ساله شد. برای ارشد امتحان دادم و دانشگاه قبول شدم. سختی زیادی کشیدم تا دانشگاه تمام شد. خانواده ام تو یه شهر دیگه بودن و دست تنها بودم در بچه داری با درس و دانشگاه واقعا سخت بود. خلاصه رفتم دنبال کار و تو یه مدرسه مشغول تدریس شدم. به خاطر علاقه و تلاشی که داشتم والدین راضی بودن، مدیر راضی، خودم که حالم عالی بود و اصلا به بچه دوم فکر نمی کردم تا اینکه خدا خواسته پسرم سال ۹۳ دنیا اومد. چون هیچ آمادگی روحی و جسمی نداشتم با امیرالمؤمنین درددل کردم و اسمش را گذاشتم علی ... عزیزان ما بدون ائمه ارزشی نداریم اهل بیت نور و کرم و بزرگی هستن.😭 من به عینه در پسرم میبینم خودجوش عاشق علوم دینی شده، عاشق اهل بیت، اهل حسینیه و ... الهی شکر همه لطف حضزت مولا علیست. سرتون را درد نیارم همه چیز خوب بود زندگی با پست و بلندی هاش می گذشت، من با همون روحیه پر شور با دوتا بچه و سر کار رفتن و امور خونه مشغول بودم. اصلا به بچه دیگه مطلقا فکر نمیکردم. چون پسرم هم خدا خواسته بود، حسابی مراقب بودم و حالا میفهمم چقدر طرز فکرم اشتباه بوده😔 چون مدرک ارشد داشتم، رفتم یه آموژشگاه تدریس خصوصی و اونجا هم مشغول شدم. خیلی سرم شلوغ شد. چون کارم هم خوب بود والدین مرتب ابراز رضایت می کردن و تعداد ثبت نامی بالا می‌رفت. اغراق نکنم دیگه تو اون آموزشگاه کاملا شناخته شده بودم. عزیزانی که تو این عرصه هستند می دونن اعتبار تدریس چقدر ارزش داره. با همسرم که گپ و گفت سیاسی و فرهنگی میکردیم، با من درباره نیاز شیعه به فرزند بیشتر صحبت می کرد. تا اینکه به دقت صحبتهای حضرت آقا را درباره فررزندآوری توجه کردم و تحقیق هایی که راجع به پیری جمعیت کشورمون و شیعه بود را بررسی کردم، تصمیم خودم را گرفتم ‌‍و در سن ۴۲ سالگی با توکل به خدا اقدام کردم. سه ماه گذشت و خبری نشد. من چون این خلا را درک کرده بودم و ظلمی که به واسطه طرز فکر فرزند کمتر زندگی بهتر را متوجه بودم، عطشم برای فرزند داشتن بیشتر می‌شد، به خودم میگفتم میشه امام زمان نگام کنه و منم یه قدم برای یاریش بردارم. خلاصه تقریبا دی ماه ۱۴۰۱ بود که رفتم تست بارداری دادم و مثبت شد. خدایا چقدرررر خوشحاال بودم. همسرم مثل کسانی که بچه اولشون هست از شادی گریه می کرد و در ایام بارداریم، هیچییی برام کم نذاشت با وجود اینکه یه کارمند ساده هستن و باز هم من رسیدم به این نقطه که چون فرزندم به نیت یاری امام زمان هست همه چیز خوب پیش میره .... در بارداری سومم گوش و چشمم را روی تمام چیزهای که راجع به سن بالای ۳۵ شنیده بودم بستم. رفتم گشتم دنبال یک دکتر معتقد به خدا و اهل بیت تا اینکه رسیدم به دکتر آزمون در شیراز... حالا ماه سوم بودم، رفتم تحت نظرشون چون منم مثل شماها شنیده بودم سزارین سوم خطرناکه و از این حرفها که هدف همه شون ناامیدکردن مادرا هست ولا غیر😔 دکتر برام غربالگری ۱۲ هفته نوشتن گفتم من هیچ غربالگری را نمیرم اصلا اصراری نداشتن دلیل پرسیدن گفتم من تحقیق کردم نطفه که بسته شد از نظر اسلام سقط اشکال دارد. من و همسرم کاملا این را پذیرفتیم. دکتر آزمون برای ماه پنجم سونو آنومالی را نوشتن گفتن سونو را برو، غربالگری هم نرفتی اینو‌ برو‌... خانم دکتر سونو شروع کردن به سونو به وسطای کار که رسیدن گفتن کلیه سمت چپ برگشت ادرار داره غربالگریتون را ببینم من گفتم نرفتم. دکتر سونو گفت چون نرفتی برای ما مشخص نیست ۵۰ ۵۰ بچه سندرم داره، من مثل هر مادر دیگه ای دچار استرس شدم. هر سوالی میپرسیدم میگفت چرا غربالگری نرفتی با حالتی خشک و سرد. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
💕تجربه و سیاست های زنانه💕
#تجربه_من ۸۷۳ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #دوتا_کافی_نیست #فاصله_سنی_بین_فرزندان #معرفی_پزشک #زا
۸۷۳ سه سال بعد در حالی که هنوز درس حوزه می خواندم، پسر دومم به دنیا آمد. در حاملگی دوم به کربلا رفتم و حاملگی سوم سفر مکه قسمتم شد. حاملگی های خوبی داشتم الحمدلله، غیر از ویار خیلی شدید ملالی نبود. هر پزشکی که میرفتم و هرچقدر قرص ضد تهوع میخوردم فایده ای نداشت و همه پزشکها میگفتن چاره ای نیست😔 فکر میکردم سه تا فرزند دارم و کافی هست اما چند سال قبل به همسرم گفتم سه تا فرزند به خاطر دل خودمان آوردیم بیا فرزند چهارم رو فقط به خاطر امر رهبر و یاری امام زمانمان بیاوریم. هرچند جو فامیل فرزند چهارم رو خیلی نمی پذیرفت. همسرم مخالفت کردند به خاطر ویار شدیدی که داشتم و اینکه همه چیز زندگی تحت الشعاع این حالت من قرار می‌گرفت. یکسال طول کشید تا توانستم به مرور و با صحبتهای مختلف ایشان را راضی کنم(هر مردی که جلوگیری کند از بارداری و همسرش فرزند بخواهد، باید دیه بدهد هربار) اینم گفتم البته با مهربانی و جزو آخرین حربه ها😉 به همسرم گفتم اگر خدا بخواهد میتواند این بارداری را بدون ویار قرار بدهد و همینطور هم شد. یکسال هم طول کشید تا باردار شدم. قبل بارداری چهارم با کلاس سبک زندگی آشنا شدم که خوراک های خوب را به برنامه زندگی اضافه کردم و خوراکی های صنعتی دارای مواد نگهدارنده، سس، سوسیس کالباس و نوشابه و... را کلا حذف کردیم. بارداری بدون ویار برایم خییلی شیرین بود. تصمیم گرفته بودم این بار زایمان طبیعی داشته باشم. اما متاسفانه هیچ دکتری قبول نمیکرد بعد سه بار سزارین طبیعی زایمان کنم. تا اینکه دکتر آیتی عزیز در مشهد قبول کردند. از من پرسیدند چرا میخواهی طبیعی زایمان کنی؟ گفتم هم اینکه برای فرزند بعدی سزارین پنجم نشم و هم اینکه به بقیه که میخواهند وی بک داشته باشند نشان بدهم که امکانپذیر هست💪 ماههای آخر تمام مواردی که برای یک زایمان طبیعی لازم هست رو تحت نظر مامای طب سنتی انجام دادم(دمنوش ، آبزن ، ورزش ، ماساژ) ورزش ماه‌های آخر بارداری، در حقیقت همه کارهای خانه هست که مادران ما در قدیم انجام میدادند و متاسفانه الان به هر بهانه ای انجام نمی شود. جاروی دستی کشیدن، فرش را نشسته نپتون کشیدن، شستن لباسها در تشت و... و الحمدلله صبح یک روز سرد پاییزی، وقتی گرمای بدن پسر کوچولوی عزیزم رو در آغوشم حس کردم، انگار دنیا رو به من دادند. باورم نمیشد که موفق شده بودم دکتر و ماماهای بیمارستان هم متعجب احساس پیروزی می کردند. همان روز مرخص شدم و یک شب هم در بیمارستان نماندم. دکتر آیتی گفتند خوب هستی و میتونی مرخص بشی😜 الان پسر اولم ۱۷ سالشه، دخترم ۱۲ ساله، پسر دوم ۹ ساله و پسر کوچولوم، یک ساله هست. از اینکه بین بچه ها فاصله زیاد گذاشتم پشیمان هستم. واقعا توصیه میکنم که فاصله ۳یا ۴سال بیشتر بین هر فرزند خیلی خوب نیست. و من الان باید در ۴۰سالگی حداقل فرزند پنجمم ۳ساله می بود. در تمام این سالها با وجود فرزندان کارهای فرهنگی انجام دادم و درس میخواندم و در حال حاضر معلم هستم😅 در پایان اینکه در موقعیتهای مختلف الحمدلله قابلیت حل مسئله و توانایی حل مشکل را داشتم. به نظرم بر میگردد به اینکه پدر و مادرم با راحت طلبی ما را بزرگ نکردند و این راحت طلبی آسیب زننده ترین چیز در بحث تربیت دینی هست. ممنونم از مادر عزیزم 🌹و پدر خوبم 🌸 برای شادی روح پدر عزیزم صلواتی هدیه بفرمایید. 🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
💕تجربه و سیاست های زنانه💕
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دوتا کافی نیست.... 🌸🍃🍃🍃
۹۰۰ متولد سال ۶۲ هستم و توی یه خانواده چند فرزندی در تهران به دنیا اومدم و زندگی کردم. ۴تا خواهریم و ۵تا برادر دارم و من بچه سوم خانواده هستم😉 به ما که خیلی خوش میگذشت که زیاد بودیم و با هم بازی میکردیم😇. ۱۸ساله شدم. منم مثل خیلی از دختر خانم های دیگه بعد از گرفتن دیپلم دوست داشتم برا کنکور درس بخونم و برم دانشگاه که همون تابستون سرکله یه خواستگار دیگه پیدا شد🤪 اما من اصلا تو فکر ازدواج نبودم فقط به کنکور و دانشگاه فکر می کردم. طی یه هفته خواستگار اومد و پسندید و نظر منم که انگار مهم نبود برا مادروپدرم🥺 و من هرچی اصرار که نمیخوام ازدواج کنم و میخوام برم دانشگاه اصلا گوششون بدهکار نبود و می گفتن مورد مناسبی هست برای ازدواج، باید ازدواج کنی. منم که دیگه نمیتونستم حریف پدرومادرم بشم، تسلیم تقدیر شدم و رفتیم آزمایشگاه و محضر عقد کردیم. همسرم فامیل نبودن ولی همشهری هستن... بعد از ۲ سال زندگی مشترک به اصرار همسرم راضی شدم بچه بیارم، سال ۸۴ خدا بهمون ۲قلو دختر داد🥰 من اولش شوکه شدم و یه احساس ناتوانی برا بزرگ کردنشون داشتم ولی همسرم خیلی خوشحال شد و فقط دم سونوگرافی می‌خندید. خلاصه دست تنها و به سختی... بماند چه بارداری سختی داشتم و ویار بد و... شده بودم ۴۰کیلو با دوتا بچه ای که باردار بودم. بچه ها رو بزرگ کردم ولی بعدش خیلی خداروشکر می‌کردم که ۲تا خواهرن و با هم بازی میکنن😍 ۹ سال بچه نمیخواستم دیگه چون خیلی سخت بود و زیادم همسرم همکاری نمی‌کرد و مادرم خودش بچه کوچیک داشت ولی با اصراردوباره همسرم، دوباره باردار شدم و خدا خدا می‌کردم این‌بار پسر باشه که همسرم دیگه بهونه هاش تموم بشه و خدای مهربون بهمون یه پسربانمک داد👶 حالا جنسم جور شده بود و دیگه اصلا به بچه فکر نمی‌کردم، با خونه ۲ اتاق خوابه، همسرمم نمی‌خواست خونه رو عوض کنه با اینکه وضع مالی مون بد نبود اون موقع هم ... تا اینکه به طور اتفاقی پارسال با کانال شما آشنا شدم و خوندن مطالب و قصه های زندگی دوستان و اینکه دستور از بالا اومده و دیگه یه وظیفه هست راضی شدم چهارمی رو بیارم. ولی خودمم موندم چه جوری راضی شدم بچه چهارم رو بیارم!مخصوصا تو همسایه های ما که همه یه دونه دارن اینم قصش طولانیه... دخترای منم ۱۸ سالشون شده بود و واقعا با بچه چهارم مخالف صددرصد بودن ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و با همسرم صحبت کردم ولی همسرم باورش نمیشد، شوخی می‌گرفت حرفای منو تا اینکه سال ۱۴۰۲چهارمین فرزندم در سومین بارداری من در تیرماه بدنیا اومد و دل منو بعد از اون همه غصه خوردن و ناراحتی شاد کرد☺️ چون دخترای من اون سال باید بر کنکور میخوندن و وقتی فهمیدن من باردارم، خیلی ناراحت شدن و باهام قهر کردن😢و اصلا هیچ کمکی توی خونه بهم نمیکردن و فقط درس میخوندن و فقط غر می زدن و منو ناراحت می‌کردن😭 و می‌گفتن که ما این بچه رو نمی خوایم ولی الهی شکر که همه سختیا گذشت و با به دنیا اومدن داداششون، کم کم بذر محبت توی دلشون پاشیده شد و یه دل نه صد دل عاشقش شدن و الانم‌که شش ماهشه نمیتونن دوری شو تحمل کنن🥰 الان خداروشکر میکنم که مادر ۴تا بچه هستم و دخترام خواهر دارن و پسرام برادر و همه صحیح و سالم و به حرفها و متلکهای مردم و همسایه ها و فامیل گوش ندادم و همه چیو سپردم به خدا☺️ اینم بگم که توی سن ۴۰ سالگی چهارمین بچمو آوردم. دخترهام توی رشته های خیلی خوب قبول شدن و امسال وقتی پسرم ۲ماهش بود برای بار اول با پدرشون به پیاده روی اربعین رفتیم کربلا و این از رزق معنوی محمدحسن بود❤️ اینم بگم که سر اسمشم خیلی جنگیدم تا بذارم محمدحسن و عاقبت برنده شدم چون محمدحسین داشتم، یه محمدحسنم میخواستم از امام حسن و خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم که منو لایق دونست. در آخر، با اینکه همسرم انتخاب خودم نبوده و فقط به خاطر رضای خدا و پدرمادرم بله گفتم ولی الان خیلی ازشون راضیم و خدا رو شکر میکنم 🙏 ان شالله که همه بانوان و مادرای عزیز سرزمینم همیشه سالم باشن و خدا به همه توفیق شیرین مادری رو بده🙏💐 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
💕تجربه و سیاست های زنانه💕
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دوتا کافی نیست 🌸🍃🍃🍃
۹۰۴ من متولد تهران سال ۵۹ هستم، دو برادر کوچکتر از خودم دارم، البته با فاصله سنی دوسال و سه سال. در دوران کودکی همیشه تنها بازی می کردم، تنها مدرسه می رفتم و همیشه آرزوی خواهر داشتم. خاله که نداشتم، مادر بزرگ مهربونم را هم زود از دست دادم. می دیدم برادرهام همش باهم بازی می کنن (دوچرخه سواری و فوتبال ...) گذشت و سال سوم دانشگاه با معرفی یکی از فامیلهای دور با یک مرد مذهبی و مقید و صد البته مهربان ازدواج کردم. پسر اولم را در سن ۲۳ سالگی و پسر دومم را در سن ۲۷ سال خدا بهمون هدیه داد. پسرم که مدرسه رفت، شروع کردم به یادگیری کارهای هنری، مشغول بودم ولی همیشه تنها. تا اینکه ۹سال پیش مسئله پیری جمعیت مطرح شد. من که دختر دوست‌ داشتم جرات کردم و به همسرم گفتم بچه می خوام، قبول نمی کرد ولی وقتی سخنان رهبری را در مورد فرزند آوری شنید، گفت به شرطه اینکه ده کیلو کم کنی راضیم. خلاصه وزن کم کردن و باردار شدنم یکسال طول کشید. تو سونوگرافی پنج ماهگی وقتی شنیدم دختره، بهترین و شاد ترین خبر زندگیم بود. ان شاالله قسمت همه مادرهای منتظر بشه. چهل هفته تما م شد که نزدیک اذان صبح دردهام شروع شد، تو بیمارستان زنگ زدن دکترم وقتی اومد ماما گفت زایمان تا بعد از ظهر طول میکشه. دکتر هم گفت، آمپول فشار بزن عجله دارم. ساعت ۱۰ باید برم مطب. آمپولو که زدن دردها شدت گرفت ولی چند دقیقه بعد خیلی کم شد، دکتر دستپاچه شد، گفتن اتاق عملو آماده کنید سر بچه تو لگن گیر کرده، با عمل سزارین ناخواسته دخترم تو ۳۷ سالگیم، سالم بدنیا اومد. روزهای خوبی داشتم ولی نمی خواستم دخترم کودکی شو مثل من با تنهایی قسمت کنه. وقتی از شیر گرفتمش راجب بچه دار شدن فکر می کردم ولی باوجود خانه ۷۰ متری و حقوق کارمندی و سه تافرزند و جو فامیل که دوتا بچه بسه، جرات بیان نداشتم. می خواستم به حرف امامم گوش کنم پس هر جا زیارت می رفتم از خدا کمک می خواستم. خدا خواست و باردار شدم، بعد از کلی استرس غربالگری و سندرم دان و آمینوسنتز، تو سه ماهگی فهمیدیم دختره، خیلی خوشحال شدیم. خانواده همسرم ناراحت بودن از اینکه ایشون کارش سنگینه، وضعیت اقتصادی بده و من باز باردار شدم، هر بار منو میدیدن میگفتن بخاطر خودت لوله ها تو ببند، حرفو عوض میکردم و راضی نبودم ولی همسرم فکری شد. روزی که برای تعیین وقت عمل رفتیم، دکتر اصرار می‌کرد به دروغ بنویسم چهل سالم تمام شده یا پنجمین فرزندمه تا عمل بستن لوله ها قانونی باشه. نمی خواستم کار غیر شرعی و غیر قانونی انجام بدم. دکتر بد اخلاق شد، به هر حال دختر دومم را در ۳۹/۵ سالگیم خدا بهمون داد. شادی و نشاط خونه مون هزار برابر شده. پارسال از قدم دخترها، خونه بزرگتر خریدیم. امسال پسر بزرگم سال دوم دانشگاه و پسر دومم دهم و دخترم کلاس اوله. همسرم دکتری می خونه و منم شاکر خدا هستم. مشکلات بارداری و شیردهی و حرف فامیل برای همه هست ولی می گذره کمی صبورتر باشیم. ان شاالله رزق همگی دوستان فرزند صالح و سالم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
💕تجربه و سیاست های زنانه💕
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دوتا کافی نیست.... 🌸🍃🍃🍃
۹۰۵ مادر چهار فرزند هستم. در زندگی خیلی خیلی سختی و بحران سپری کردم. ازدواج اولم رو، مادر شوهرم باعث جدایی و فروپاشیش شد. همسرم تک پسر بود، پدر هم نداشت، مادر به شدت وابسته به پسرش بود. اگر در منزل با همسرم درباره وقایع روزانه صحبت می‌کردیم، ناراحت می‌شد. دوسال و نیم عقد ما رو طول داد به بهانه اینکه فعلا باید درس و دانشگاه تمام بشه با اینکه شرایط عروسی مهیا بود. همسرم بلافاصله بعد از عقد منزل دوطبقه خریداری کرد، تا زود سروسامان بگیره ولی مادرش اجازه نداد. علاوه بر اون در طول دوسال و نیم عقد عین یک نگهبان سفت و سخت مدام در خانه بود و ما رو تحت کنترل داشت، ما هم که ماخوذ به حیا خلاصه خیلی سختی کشیدیم و ماجراها داشتیم. آخرش هم یک سال بعد عروسی کلیدهای منزل رو عوض کرد و منو در خانه راه نداد. هر کسی برای حل مشکل رفت، اجازه ورود به منزل نداد. طلاق اجباری مثل یک کابوس بود برام، به خاطر طلاقی که اصلا فکرش رو نمی‌کردم. اگر بگم من مُردم و زنده شدم، اغراق نکرده ام. خانواده ام هم بخاطر حال و روز بحرانی من ماهها ناراحت بودند. مادر شوهر سابق ام در ازدواج دوم پسرش دید که دیگه نمی تونه برای بار دوم زندگی فرزندش رو به هم بزنه، با اینکه سن چندانی نداشت عمرش به دنیا وفا نکرد، یک شب بدون هیچ بیماری زمینه ای در کمال ناباوری اقوام، سکته قلبی کرد و به دیار باقی شتافت. شش ماه بعد از طلاق اجباری برای فرار از فشار روحی و روانی و شوکی که متحمل شده بودم، دیگه تحمل اینکه صبر کنم تا موقعیت مناسب و ایده آل که شرایط بهتری داشته باشه برای خواستگاری بیاد رو نداشتم، به نیت فرزندآوری برای سربازی آقا امام زمان با اولین خواستگار که فقط ملاک ایمان و تقوا داشت، ازدواج کردم نه کار داشت نه پشتوانه مالی نه حمایت خانواده، ازدواجی کاملا ساده و شروع زندگی مشترک با حداقل امکانات. به مرور زمان نزدیک به دو سال طول کشید تا زندگی قبل و شوکی که بهم وارد شده بود، فراموش کنم. مدام به فکر فرو می رفتم و گاهی هم مثل ابر بهاری نزدیک به یک ساعت گریه میکردم. بعد از چند ماه تصمیم به بارداری گرفتم خدارو شکر خیلی سریع و راحت صاحب فرزند شدم و به مرور سرم شلوغ شد و زندگی قبلی رو فراموش کردم. پس از فرزند اولم، به مدت ۶ سال علی رغم میل باطنی بخاطر شرایط اشتغال خودم در یک منطقه محروم صاحب فرزند نشدیم تا اینکه با انتقال به شهر خودمون فرزند دوم ام رو باردار شدم. سر فرزند دوم بیشتر از قبل لذت مادری را حس می کردم، یک حس معنوی خاصی داشتم به طوریکه بلافاصله بعد از اتمام شیردهی بی قرار بودم تا فرزند بعدی رو اقدام کنیم ولی هم همسرم مخالف بود چون هنوز پس از ده سال درآمدی نداشت و هم اطرافیان. تا اینکه در سن ۴۱ سالگی در بارداری سومم به لطف خدای مهربون دوقلو 👩🧑باردار شدم. پزشک زنانی که پیشش میرفتم قرص آسپرین برای پیشگیری از لخته شدن خون و خونرسانی به دوقلوها برام تجویز کرد، به محض استفاده از آسپرین دچار لک بینی شدم که سونوگرافی تشخیص دوتا هماتوم داد. بدون اجازه پزشک دیگه آسپرین نخوردم. پزشک زنانی که پیشش می رفتم از این حرکتم بدش اومد، گفت دیگه پیشم نیا، البته اینو هم می گفت که احتمال داره یکی از قل ها زنده نمونه پزشک معالجم رو عوض کردم. این دکتر برخلاف قبلی گفت که مشکلت جدی نیست هر دوقل زنده می مونن، حتی تاریخ دقیق تولدشون رو گفت. به مدت ۱۰ روز، روزانه تزریق آمپول و استفاده از شیاف داشتم که خدا رو شکر مشکل رفع شد. قرص آسپرین هم دیگه استفاده نکردم. برخلاف بارداری های قبلی تو این بارداری دیابت بارداری پیدا کردم که اونم با رعایت برنامه غذایی، خوردن کدو سبز و... به سلامت سپری کردم. در کل بارداری خوبی داشتم و تا روز آخر زایمان سر پا بودم. خودم به تنهایی دکتر،آزمایش ،سونوگرافی و... در حد ضرورت می‌رفتم. غربالگریها رو انجام ندادم و به یمن قدم دوقلو مشکل اشتغال همسرم کم کم در حال حل شدن بود. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
💕تجربه و سیاست های زنانه💕
#تجربه_من ۹۰۵ #فرزندآوری #دوتا_کافی_نیست #سختیهای_زندگی #بارداری_بعداز_35_سالگی #دیابت_بارداری #هم
۹۰۵ و اما در مورد بزرگ کردن دوقلو باید بگم در بارداری خیلی ذوق و هیجان داشتم. اصلا فکرش رو نمی‌کردم که یه روزی دوقلو داشته باشم، با اینکه تصمیم داشتیم پیش کسی معلوم نکنیم، ولی خودم طاقت نیاوردم و بعد تقریبا یک ماه یکی یکی و به نوبت به همه گفتم و همه فهمیدن، تو نوبت پزشک، جمع همکاران و غیره خلاصه اطلاع رسانی کامل ....😃 بجز خودم، فامیل های خودم و همسرم هم ذوق زده بودن، البته بودند کسانی که زخم زبان هم می‌زدند که برای چی آوردی با این شرایط همسرت که درآمدی نداره، میخواستی چکار، دونا فرزند داشتی، ولی حرفهاشون اصلا برام مهم نبود، من تو حس و حال خودم بودم و لحظه ها رو شمارش می کردم☺️ روزها و هفته ها رو شمارش میکردم که کی دوقلوها بدنیا میان، تا اینکه انتظار به پایان رسید و در یک بیمارستان دولتی با حداقل هزینه بدنیا اومدند، تا چهار ماهگی به همراه شیر خودم، شیر خشک هم میدادم، بخاطر استراحت کم و بد غذا بودنم. بعد از ۴ ماه شیرم خیلی کم بود و به اعصابم فشار می اومد دیگه نتونستم شیر خودم رو بدم و شیر خشک دادم. دو سه سال سختی داره هم خودم و هم همسرم شبها خواب راحتی نداشتیم. شب ها داخل فلاکس آب جوشیده ولرم برای درست کردن شیرخشک آماده می گذاشتیم. شبها دوسه مرتبه شیر خشک می‌دادیم. بچه ها رو بعد از دنیا اومدن بخاطر زردی بستری کردند. بخاطر شرایط نامناسب بیمارستان و اینکه بخاطر خون گیری دختر یک کیلو و نهصد گرمی ام رو مدام سوراخ سوراخ می کردن و نمی تونستن رگ پیدا کنند تا برای آزمایشات خون گیری کنند به صلاحدید و با رضایت خودمان با هزار مکافات ترخیص کردیم. بیمارستان اجازه ترخیص نمیدادن و می گفتن وزن بچه ها پایین هست، اجازه بدید یه مدت بمونن تا وزنشون بالا بره مشکل زردی شون حل بشه، دیدیم مطمئنا با این شرایط بیمارستان مطمئنا وزنشون که اضافه نمیشه، یه بیماری جدیدی هم پیدا می کنند. چون تو تجربه قبلی فرزند بیست روزه ام رو بخاطر سرما خوردگی بستری کردند، علاوه بر مریضی خودش، عفونت خون هم در بیمارستان گرفت. بخاطر همین با وجود استرسی که داشتیم به خدا توکل کردیم و بچه ها رو آوردیم منزل و بیرون نزد متخصص کودکان بردیم. قطره مخصوص زردی داد، در منزل رسیدگی کردیم و مشکل رفع شد. اوایل تولد بخاطر وزن کم شون یه مقدار استرس و نگرانی معمولی است. بعد از یکی دو ماه عادی میشه تا دوسال نیاز به کمک و همراهی همسر یا یکی از اعضای خانواده هست. بتدریج با از شیر گرفتن و از پوشک گرفتن کار راحت تر میشه. کمک و امداد الهی هم حتما هست طوریکه دوقلوهای من برخلاف دو فرزند دیگر کمتر مریض می شوند، در عرض ۳ روز تونستم از پوشک بگیرم، چون در حال تقلید از همدیگه هستند، معمولا مهارتها رو زودتر یاد می‌گیرند. زودتر از فرزندان دیگرم سرویس بهداشتی رفتن رو یاد گرفتند، حتی در حمام سعی می کنند خودشون به تنهایی کار شستشو رو انجام بدن. الان دوقلوها ۴ سالشون هست، خدا رو شکر با هم همبازی هستند و تازه داریم یه نفس راحت میکشیم. خدا رو شکر الان فرزندانم رو میبینم که در مسیر قرآن و اهل بیت هستند و با دلهای پاکشون صوت دلنشین کلام الهی را در خانه زمزمه می کنند، اهل مطالعه و محافل مذهبی هستن، از ته دل مسرور و شاد میشم و با بزرگتر شدن شون، شاهد درخشش و موفقیت هاشون در زمینه های مختلف هستم، به وجد میام و هزاران مرتبه درگاه الهی رو شکر و سپاس میگم. 🙏 همیشه احساس می کنم خدای مهربان حواسش به همه هست و از جایی که فکرش رو نمی‌کنیم جبران می‌کنه ☘و یرزقه من حیث لایحتسب ☘ فکر می کنم این سورپرایز رو عوض اون همه بحرانهایی که در زندگی کشیدم عطا کرده و چشمان ما رو روشن کرد امیدوارم بتونم مادر خوبی براشون باشم و از خدای متعال می‌خوام🤲 دامن همه مادران منتظر رو با فرزندانی صالح سبز کنه کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
💕تجربه و سیاست های زنانه💕
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دوتا کافی نیست.... 🌸🍃🍃🍃
۹۱۵ من متولد ابرکوه هستم. ساکن یزد دوم اسفند ۴١ ساله میشم. ۴ تا دختر دارم. اولی فاطمه‌زینب متولد سال ۸۵ دومی فاطمه‌ضحی متولد سال ۹۰ سومی فاطمه‌حلما متولد سال ۹۷ چارمی فاطمه‌هدی متولد سال ١۴٠٠ دو تا اولی رو سزارین شدم. اولی رو دکترم گفتن لگنت به شدت تنگه و این نظرشون تو پروندم تو بیمارستان افشار ثبته. دومی رو هم چون اولی سزارینی بودم گفتن اینم باید سزارین بشی... من سر فرزند سومم، اول حاملگیم رفتم خانه بهداشت ماما گفت دو تا سزارینی خطر داره، میخوای سقط کنی؟😳 آزمایش غربالگری هم بهم گفتن احتمالا سندرم داون داره که انگار آسمون رو سرم خراب شد. خانواده فشار زیادی روم آوردن سقطش کنم. اما من گفتم من سقط نمی کنم هرچی خدا داده خوبه. بچم نزدیک ۴ کیلو وزنش بود. می خواستم زایمان طبیعی کنم. ماما خصوصی نداشتم. چون دو تا قبلی سزارین بودم، دکتر شیفت پذیرشم نمی کرد. می گفت خطرناکه... من از ۸ صبح تا ۲ بعد از ظهر کنار بیمارستان نشسته بودم، فقط می‌گفتن بیاد بره اتاق عمل اصلا راهم نمیدادن تو بخش زایمان، بعدش راضی شدم به سزارین، گفتم درد زایمان مقدسه و حاجت اون لحظه روا میشه پس من فقط میخوام برای ظهور آقا دعا کنم و بعدش لحظه های آخر میرم اتاق عمل... یه دفعه خانم چوبداری زنگ زد پرستاره گفت این خیلی داره گریه می کنه ۴ ساعته کیسه آبش پاره شده اینجا نشسته ولی دکتر پذیرشش نمی کنه و پا در میونی کرده بود و به دکتر شیفت گفته بود این خانم میتونه و انگیزه داره و... یه دفعه گفتن دکتر پذیرشت کرده انگار دنیا رو بهم دادن رفتم بالا به والله شاید صد بار ماماها و پرستارا بهم می گفتن تو نمی‌تونی و می‌میری و دکتر با آقام اتمام حجت کرده بود. دیگه آقام به اصرار من رضایت داد به ویبک... و من تا سه و نیم فردا صبح درد کشیدم، هر کی میومد نیم ساعته زایمان می کرد می رفت. من مونده بودم می گفتن نمیشه زایمان کنی... لحظه های آخر میخواستم بگم بیاین سزارینم کنین اما گفتم خدایا کمکم کن من نمیخوام سزارین بشم... دکتر باورش شده بود من واقعا دیوونه شدم میگفت تحمل آستانه دردت خیلی بالاست و بچت دنیا نیومد بیا با دستگاه دنیاش بیارم ولی من اینم نمیخواستم میترسیدم برا بچم عوارض داشته باشه... بلاخره فاطمه‌حلما خانم، فرزند سوم من بدون دستگاه دنیا اومد. میگفتن بچه وزنش بالاست احتمالا دیابت داره، آزمایش گرفتن سالم بود الحمدلله ... صبح سرپرست مامایی استان زنگ زدن گفتن، همچین چیزی تا حالا نداشتیم که کسی وی بک بشه بعد دو سزارین و وزن بچش بالا باشه و... همه لطف خدا بود. فرزند چهارمم رو ٣٩ ساله بودم که باردار شدم. دیگه اصلا غربالگری هم نرفتم. اما این بار ماما خصوصی گرفتم. اصلا هم اذیت نشدم، اول فروردین ١۴٠٠ یه ساعته بچه ام دنیا اومد. اون روز اول قرن ١۴٠٠ بود. بیمارستان افشار غلغله بود، همه خوابیده بودن الکی سزارین بشن تا تاریخ تولد بچشون لاکچری باشه،از طرفی دکتری که به خاطر تنگی لنگ سزارینم کرده بود، اونجا بود. از اون بیمارستان فرار کردم. اینقدر تند می رفتم آقام نمی رسید بهم😂 مرتاض که بدتر گفتن تو راهرو هم زائو خوابوندن برای سزارین... اصلا دلم آتیش می گرفت چرا اینا الکی سزارین می کنن لاکچری بودن مهمه یا سالم بودن بچه... خلاصه رفتم بیمارستان شاه ولی، خانم قاسمی خیلی به من اعتماد به نفس داد و اصلا هم آرایش نداره و مقنعه و چادر می پوشه من برا این عفتش دوسش داشتم و میگن قابله مؤمن باشه تو شخصیت مذهبی بچه اثرگذاره... خلاصه فاطمه‌هدی خانم هم دنیا اومد. الان دختر اولم ازدواج کرده و منم زیاد دوستانم رو تشویق به فرزندآوری می کنم. خصوصا اونا که سزارین شدن و دکترا می ترسونن شون.. گاهی خانم حسینی خانه بهداشت بعضیاشون رو به من معرفی می کنه ولی اراده قوی مهمه چند تاشون که خبر دارم موفق نشدن به زایمان طبیعی هم خودتون فرزند بیارین، هم امر به معروف کنین خانما رو به فرزندآوری و مشوقشون باشین کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
💕تجربه و سیاست های زنانه💕
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دوتا کافی نیست.... 🌸🍃🍃🍃
۹۱۷ من متولد ۱۳۶۲ هستم. سال ۱۳۹۰ ازدواج کردم. به بچه خیلی علاقه داشتم. دخترم سال ۱۳۹۱ دنیا اومد. دختری که شب تا صبح فقط گریه می‌کرد. غروبی که دنیا اومد تا فردا صبحش فقط گریه می‌کرد. همه پرستاران با خانم های دیگه که زایمان کرده بودن، همه با حالت ترحم و دلسوزی بهم نگاه می‌کردن. خلاصه ما اومدیم خونه. دخترم تا ۶ ماه فقط گریه و ناآرامی می‌کرد. دوست داشتم فاصله سنی بچه‌هام کم باشه. یک سال و نیم بعد پسرم دنیا اومد. پسری بسیار آروم و باهوش. دوسال بعد هم دختر دومم دنیا اومد. گفتم دیگه بچه کافیه. دیگه همین سه تا را خوب تربیت کنم خوبه. تو این سال ها من کنار شوهرم کار کشاورزی هم می‌کردم. به خانه داری و بچه داری هم می‌رسیدم. خلاصه گذشت تا با کانال شما آشنا شدم. وقتی سرگذشت ها را میخوندم و دستور رهبری به فرزندآوری که جهاد خانم ها فرزند آوری هست. انگیزم به اینکه یه بار دیگه باردار بشم زیاد شد. شب قدر امسال تمام حاجت هام رو در یه برگه نوشتم گذاشتم لای قرآن. که یکی از حاجت هام داشتن دو قلو بود. گفتم خدایا بهم دوقلوهایی صالح و سالم بده. توی گرمای جنوب روزه هم می‌گرفتم. سرِ زمین کشاورزی هم میرفتم. همون ماه باردار شدم. خودم ایمان داشتم که دو قلو دارم. وقتی رفتم برای صدای قلب بچه، دکتر گفت مبارک باشه دو قلو هستن. زیاد تعجب نکردم چون مطمئن بودم که دو قلو دارم. تمام اقوام هم سرزنش میکردن که چطوری تو این گرونی میخوای بچه بزرگ کنید، اونم دوتا با هم.... یکی از اقوام هم میگفت سقط کن. خیلی حرف شنیدم. ولی گفتم خدا داده، خودش هم کمک میکنه. رفتم زیر نظر دکتر زنان. دکتر آزمایش غربالگری نوشت. آزمایش دادم، گفتن خانم آزمایش شما مشکوک هست، باید بری مرکز استان به یه دکتر دیگه آزمایش رو نشون بدی. رفتم خیلی استرس داشتم. دکتر تا آزمایش دید گفت خانم بچه‌ها ی شما مشکل داره. مشکوک به سندرم داون هستن. باید بری شیراز آزمایش آمینو سنتز بدی. یه لحظه دنیا رو سرم خراب شد. فقط به دکتر گفتم من خودم در چهل سالگی مادرم دنیا اومدم، الانم هیچ مشکلی ندارم. دکتر گفت خود دانی، من نظرم رو گفتم. یه آزمایش دیگه نوشت. من آزمایش دادم. جواب آزمایش از ازمایش اولی بدتر بود. همون موقع گذاشتم تو کیفم اومدم خونه. به هیچ کس هم چیزی نگفتم. دهه اول محرم بود.هر شب میرفتم روضه و دعا میکردم. گفتم خدایا بچه ها ی من نذر حضرت فاطمه و امام زمان عج هستن.ان شاالله بچه‌ها م سالم دنیا بیان اسمشون میذارم فاطمه و مهدی. این چند ماه با استرس گذشت و فشار زیادی رو تحمل کردم که ای کاش این آزمایش رو نمی‌دادم تا از بارداریم لذت می‌بردم. هرچه هم مطمئن بودم بچه ها سالم هستن ولی باز یه استرس و نگرانی داشتم. ۳۷ هفته دردم شروع شد، بخاطر بریچ بودن بچه ها بردنم اتاق عمل و بچه‌های گلم ۲۷ دی دنیا اومدن. الان یکماهه هستن. اینقدر همه دوستشون دارن. همون کسی که می‌گفت، سقط کن. آخر هفته که میاد بیشتر از همه بغلشون میکنه و دوستشون داره. فقط میگه کی بزرگ میشن. که باهاشون بازی کنیم. پسرش میگه یکیشو بدین به ما تا بزرگ کنیم. منم فقط لبخند میزنم. ان شاالله هر کسی در انتظار اولاد هست دامنش سبز بشه و طعم مادری بچشه. از خدا و ائمه بخوایم، حتما بهمون میدن، بخیل نیستن. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۲۴ من متولد ۶۴ هستم و یه برادر کوچیکتر از خودم دارم. به خاطر همین تبلیغات دوتا کافیه و این حرفها و اینکه مادرم کم بنیه بودن و پشت هم بچه دار میشن، بزرگ کردن ما براشون سخت میشه و دیگه بچه نمیاره. اوضاع یه جوری بوده، همه کسایی که خودشون کلی بچه آوردن، مامانم رو به خاطر بچه دوم که خدا خواسته هم بوده سرزنش می کردن. خلاصه بدون خواهر و با آرزوی داشتنش بزرگ شدم و در سن ۱۷سالگی با پسرخاله خودم ازدواج کردم. دو سال نامزد بودیم که سال آخرش واقعا خیلی سخت گذشت و خانواده ها اختلاف پیدا کردن، در صورتی که این دوتا خانواده خیلی باهم صمیمی بودن اما دخالت خانوادهِ اطرافیان و بی سیاست بودن خانواده خودم دوران نامزدی رو سخت کرد. بهار ۸۲ عروسی گرفتیم. همسرم تو حیاط مادرش خونه ساخته بود😘 و من جز معدود آدم هایی بودم که می‌رفت خونه خودش نه پیش مادر شوهرش... سال ۸۳ به فکر بچه دار شدن افتادیم و تابستان ۸۴ باردار شدم البته خودم متوجه نبودم و به خاطر چندتا اتفاق پشت هم و زمین خوردن درست چند روز بعد فهمیدنم سقط شد😭 خیلی ناراحت بودم با اینکه سنی نداشتم ولی کلا عاشق بچه بودم و دلم میخواست که بچه اولم دختر باشه همون موقع فهمیدم خواهرشوهرم هم بارداره اونم سه ماه بعد من عروسی کرده بود خلاصه بعد چند ماه آبان ۸۴ باردار شدم خواهرشوهربزرگم هم مهر همون سال دختر دومش رو به دنیا آورد. بارداری بدون ویار داشتم فقط درد سیاتیک اذیت می‌کرد. دختر خواهرشوهرم اردیبهشت و دختر قشنگ خودم ۲۹ مرداد با یه زایمان طبیعی به دنیا اومد با این که ۲۱ سالم بود و تجربه بچه داری نداشتم ولی هیچ وقت از مادر یا مادرشوهرم نخواستم بچه رو نگه دارن، گاهی برای حمام یا زمانهایی که مشکلی پیش میومد سوال می‌کردم و از پس بچه بر میومدم. دخترم تا چهارماه خوب شیر خورد و بعد از اون بدقلقی کرد، مجبور شدم غذا کمکی شروع کنم که اونم خوب نخورد تا یک سالگی خیلی آروم بود ولی بعدش همش در حال جیغ زدن و گریه و بد غذایی اینا باعث شد تا مدتها به بچه دوم فکر نکنم. سال ۹۳ احساس مادری کردن در وجودم قلیان کرد و دوست داشتم مهر و محبتم رو نثار یه بچه دیگه هم بکنم. با اینکه همسرم راضی نبود خلاصه با ترفند هایی باردار شدم و روزی که متوجه شدم، همسرم می‌رفت کربلا برای کار.... تو یه نامه براش نوشتم و گذاشتم تو چمدونش گفتم که باردارم و نگهش میدارم و ۲۰ روز وقت داره که فکر کنه و کنار بیاد😁 اونجا متوجه شد و کلی با خودش فکر کرد و در نهایت با چندتا استخاره تو حرم امام حسین علیه السلام قبول کرد و به آقا قول داد اگه پسر باشه علی اکبر و اگر دختر باشه رقیه بذاریم اسمش رو... بارداری پسرم خیلی راحت تر بود چون قبلش باشگاه میرفتم و بدنم آماده بود فقط اوایل افت فشار زیادی داشتم. اردیبهشت ۹۴ پسرم روز قبل تولد پدرش و نزدیک به روز پدر به دنیا اومد. یه پسر آروم که هم خوب غذا می‌خورد و هم خیلی باهوش و زیبا بود😍 دیگه دوتا بچه به قول معروف از هر دوجنس داشتم و گفتم اینارو بزرگ میکنم و به خودم میرسم. در این سال‌ها کلاس قرآن رفتم، کلاس خیاطی رفتم و باشگاه که خیلی دوستش داشتم. بعد از کرونا دیگه نشد برم ورزش کنم همیشه میگفتم کاش مادرم حداقل یه خواهر برام می‌آورد میگفتم دوتا خیلی کمه ولی بازم در خودم نمیدیدم که بچه سوم بیارم. مخصوصا که فاصله دخترو پسرم ۹ سال بود و اصلا نشد هم بازی باشن. من وقتی پدرو مادرم دچار مشکل یا بیماری و غصه میشن، میفهمم اگه چندتا بودیم چقدر از بار مسئولیت خودم کمتر می‌شد. اینم بگم قبل دنیا اومدن پسرم سال ۹۲ اربعین با همسرم برای بار اول رفتم کربلا آذر ماه بود بعد اون خدا پسرم رو بهمون داد. سال ۱۴۰۱ باز اربعین هوای کربلا تو سرم بود با اصرار شوهرم رفتم کربلا تنها از عید به بعد مشکلاتی برای خانواده پدریم بوجود اومد، خیلی تحت فشار بودم و خیلی غصه خوردم، همسرم شرایط دید و منو راضی کرد که برم و فکر بچه ها رو نکنم سفر سخت ولی بسیار شیرینی بود گرما و تاول های پا اذیت کرد ولی رسیدن به آقا جانم همه سختی ها رو شست. هر سال روضه و شعله زرد دارم تو شهادت خانم فاطمه زهرا علیهاالسلام، پارسال هم داشتم چند روز بعدش رفتیم کرمان برای سالگرد سردار. بعد از اومدن، چند هفته گذشت و من دورم عقب افتاد. گفتم برم آزمایش و سونو بدم شاید مریض شدم، چون اصلا فکر نمیکردم که باردار باشم. چون در بارداری ویار ندارم، متوجه نمیشم آزمایش و سونو رو باهم دادم. زیر سونو بودم که دکتر گفت میدونید باردار هستید🤨 گفتم نههه🙄 گفت بله شیش هفته با ضربان قلب ۱۳۵... ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۲۴ وقتی اومدم بیرون، شوهرم فهمید یه چیزی شده، گفتم میگه بارداری گفت چکار کنیم؟😐 گفتم نمیدونم. خلاصه کنم که کل راه رو تا خونه گریه کردم. چون برای قبلی ها با میل کامل و با برنامه بچه آورده بودم. این برام شُک بود، اینکه دیگه نمیشه اربعین برم. اینکه ۳۸ سالمه و اینکه یه دختر ۱۷ ساله دارم و حرف مردم و اینکه میدونستم مادرم اینا خوشحال نمیشن، همه اش باعث اشک و آه من بود😢 همسرم گفت من فقط نونش رو میدم، اونم خدا میرسونه، همه سختی های بارداری و شیردهی و بزرگ کردنش گردن خودته، بخوای نگه نداری، من حرفی ندارم 😞 گفتم نمیتونم یه قلبی رو که میزنه از کار بندازم. اینو گفتم ولی تا سه چهار ماه حال روحی خوبی نداشتم به کسی چیزی نگفتم. غربالگری هم نرفتم. ماه چهار رفتم سونو و فهمیدم که پسره و سالمه البته از رو حرف امام‌ رضا که جنین پسر سمت راست حس میشه خودم میدونستم که پسره😊 برام فرقی نمی‌کرد ولی خوب پسر بودنش چون به پسر اولم نزدیکتر بود بهتر بود. بعد از سونو خانواده ها و مردم فهمیدن خدا میدونه چه حرفهایی از فامیل و غیر فامیل نشنیدم. خانواده شوهرم که همه راضی و خوشحال بودن😁 مامانم اینا شُک شدن ولی خداروشکر غر نزدن. بارداری سخت و سنگینی داشتم با اینکه خیلی وزن نگرفته بودم اینم بگم دختر قشنگم تو تمام مراحل ناراحتی، بهم دلداری دارد و از اولش دلگرمی داد بهم 😘 و کلی کمک حالم بود. بلاخره شهریور ۱۴۰۲ با اینکه کلی تدابیر انجام دادم که خود بخود درد بگیرم بازم نشد و به خاطر مایع زیاد دور بچه رفتم بیمارستان که تحت نظر زایمان کنم. رفتم زایمان انجام شد ولی چون بچه خیلی درشت بود، خیلی سخت گذشت و فشارم رفت بالا ... بچه هم مایع رفته بود داخل ریه اش و رفت بخش نوزادان، بعد اون بارداری انتظار این زایمان رو نداشتم خودم رفتم ای سیو و دلم موند پیش بچه ای که نتونستم سیر بغلش کنم😭 سپردمش به حضرت رباب شیر داشتم ولی بچه پیشم نبود. خلاصه با کلی درد تا روز چهارم بیمارستان بودم و مرخص شدیم. بعدش افسردگی پیدا کردم و تا مدتها گریه میکردم که چرا اینجوری شد و همش شکر میکردم که بدتر نشد. الان پسرم تو شیش ماهه بسیار شیرین و دوست داشتنی و خیلی ناز نازی تر از دوتای دیگه و محتاج توجه همیشگی😜 دخترم داره برای کنکور میخونه و همچنان کمک حال هست و من از این که خدا بچه سالم بهم داده خوشحالم. اینم بگم کانال شما رو قبل آخری داشتم و فکرش رو نمیکردم یه روز خودم براتون بنویسم و همسرم که سر این پسرم سنگ تموم گذاشتن و همه جوره ازم حمایت کرده و کمکم بوده❤️ خوشحالم با اینکه بازم فاصله سنیش با برادرش شد ۸ سال ولی به این فکر میکنم که زود تنها نمیشم. امیدوارم بتونم سربازانی برای آقا تحویل جامعه بدم و فرزندانم انسان و انسان دوست و ولایت مدار و عاقبت بخیر بشن و امید وارم که همه بیشتر از دوتا بچه داشته باشن ❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۲۶ من دختر اول خانواده هستم. وقتی دو سال و نیمه بودم، خواهرم به دنیا اومد و وقتی چهار ساله بودم، خواهر بعدیم. مادرم با وجود کمبود خیلی چیزا باز هم با تمام توان به تربیت ما پرداخت اما بخاطر اینکه توی شهر غریب بود و سه تا بچه قد و نیم قد داشت و پدرم هم مدام سرکار بود مادرم دچار وسواس و افسردگی شد، طوری که با کوچک ترین ریختذو پاش ما بلند می‌شد، تمیز می‌کرد و جارو می‌زد و روزی چهار پنج بار تمیز کاری می‌کرد و هر روز جارو می‌زد. داشتن سه تا دختر خودش به قدر کافی باعث می‌شد مادرم حرف بشنوه، حالا دست تنگی و نبود پدرم و کمبود خرجی خونه بهش اضافه شده بود و مادری که بخاطر سه تا زایمان پشت سر هم دچار ضعف بدنی شده بود. بعضی شبا متوجه مشدم مادرم موقع شیر دادن به خواهرم از خدا طلب صبر می‌کرد. مادرم تو سن بیست و چهار سالگی سه تا بچه داشت و همین باعث شد که بگه دیگه بچه نمی‌خوام. گذشت و خونه ما به شهر پدریم برگشت و مشکلات مادرم بیشتر شد. حالا باید مارو از کوچه و خونه فامیل به زور می‌آورد خونه و البته بازهم تنها بود و پدر باز هم سرکار بود. مادرم خیلی فعالیت می‌کرد، همیشه ما مرتب و تمیز بودیم و هر سه تامون درس خوبی داشتیم و اینا همش به واسطه مادر مهربون و فرشته ای بود که ما داشتیم. پدرم به نوبه خودش بهترین و بزرگترین مردیه که ما خواهرا توی تمام زندگیمون دیدیم و همیشه ما سه تا خواهر دعا گوی پدریم، چون صبر پدرمون واقعا مثال زدنیه و همینم روحیه بخش مادرم بود. پدرم همیشه لبخند به لب داره و همیشه سعی کرده خواسته هامون رو برآورده کنه و ما خیلی دوسش داریم. گذشت و خواهر کوچکم ۱۰ ساله شد و مادرم با التماس های من برای برادر داشتن روبه رو شد. من همیشه آرزو داشتم که یه برادر داشته باشم و هر روز به مادرم می‌گفتم که من برادر می‌خوام. مادرم دیگه ۳۴ساله شده بود و براش زشت بود که باردار بشه ولی بخاطر گریه های من توسل کرد به حضرت عباس و برای بارداری اقدام کرد. خدا می‌دونه روزی که منو خواهرام و بابام منتظر نتیجه سونو بودیم چه حالی داشتیم الان که اینو مینویسم اشک توی چشمامه لحظه ای که مادرم زنگ زد و گفت پسره انگار خدا تمام دنیا رو بهم داد. مادرم دیگه حرفا و تیکه های بقیه براش مهم نبود، چون همه ما به مرادمون رسیدیم بلاخره مادرم توی سن ۳۵سالگی صاحب پسر شد و خدا خواسته بعد از آقا امیر عباس، مادرم دوباره باردار شد و دوباره حرف و حدیثا شروع شد. ولی کی اهمیت می‌داد ما عاشق نی نی بودیم و خدا هم به دلمون نگاه می‌کرد. مادرم توی سن ۳۷ سالگی صاحب یه دختر زیبا و تپلی شد اما متاسفانه کسی قبول نمی‌کرد سزارین مادرمو انجام بده و هر کسی هم قبول می‌کرد، مبلغ زیادی پول می‌خواست که ما نداشتیم اما دست آخر به خواست خدا توی شهر دیگه دکتری پیدا شد که بدون هیچ هزینه ای مادرمو عمل کرد. مادرم سختی های زیادی کشید خیلی ها بخاطر دختر زیاد و بچه زیاد بهش سرکوفت زدن ولی مادر من اولاد فاطمه زهراست و همیشه مثل کوه پشت دختراش و پسرشه منو خواهرم هر کدوم دوتا بچه داریم، یه پسر یه دختر، مادرم میگه کافیه من سختی زیاد کشیدم شما نکشین اما جوابی که ما همیشه بهش میگیم اینکه ما هم دخترای توییم و راه تو رو میریم و لذتی که خودمون از بچگی مون و بازی با خواهر برادرمون بردیم رو به بچه هامون هدیه می‌دیم. مادرم برای ما خواهرا همیشه نور امیده و همیشه هوامونو داره، ما هرچی داریم مدیون مادرمونیم و همیشه دست بوسشیم ❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۳۴ ۲۵ ساله بودم و سال آخر مقطع کارشناسی ارشد که ازدواج کردم. با همسرم قبل از ازدواج در مورد بسیاری از مسائل از جمله تحصیل، کار و فرزندآوری صحبت کرده بودیم و به توافق رسیده بودیم. همسرم که خودشون هم فردی تحصیلکرده بودند، با تحصیل و کار من تا جایی که به خانواده لطمه نخورد، موافقت کردند. از طرف دیگر همیشه میگفتند که ما یا بچه نمیاریم، یا پنج تا میاریم! طبق توافقی که کردیم تا پایان دوره دکترای من به بچه فکر نکردیم. خصوصا که شرایط رشته من به نحوی بود که خیلی از اوقات صبح زود میرفتم آزمایشگاه و تا شب مشغول کار بودم. معمولا هر دو دیر وقت به خانه می آمدیم. البته من سعی میکردم که یک ساعتی زودتر از همسرم به خونه برسم تا بتونم خانه را کمی مرتب کنم و غذا درست کنم. بعد از اتمام دوره دکترا بلافاصله در یکی از دانشگاه های دولتی شهر تهران به عنوان عضو هیئت علمی مشغول به کار شدم. یک سالی که از کارم گذشت با توکل بر خدا اقدام به بارداری کردیم. به این ترتیب هشت سال بعد از ازدواج فرزند اولمون به دنیا آمد. البته این نسخه ای نیست که بشود برای همه پیچید. به تاخیر انداختن بارداری ممکن است مانع تشخیص مشکلات باروری شود و زمان طلایی درمان از دست برود. دخترم دو سه روزه بود که باید جواب داوری یک مقاله را می دادم، در حالی که حتی نشستن برایم مشکل بود. شرایط کاری من به نحوی است که نمی توانم واقعا به مرخصی بروم. با وجود اینکه مرخصی زایمان داشتم، دو ماه پس از زایمان به سر کار برگشتم. در اتاقم در دانشگاه تختی را برای بچه گذاشتم و هر روز او را هم با خودم به سر کار می بردم. طبیعتا کار با بچه آن هم در یک محیط علمی راحت نبود. حتی بعضی از اساتید خانم اصلا علاقمند نبودند که این وجه از زندگی شخصی شان در دانشگاه نمود پیدا کند. اما با لطف خدا این دوران با تمام سختی ها و شیرینی هاش به خوبی گذشت. گاهی بچه رو با خودم به جلسه و یا کلاس درس می بردم و او همان طور در آغوشم به خواب می رفت. گاهی هم او را به دانشجوها می سپردم تا کارم تمام شود. یازده ماه به این منوال گذشت که تصمیم گرفتم دخترم را به مهد دانشگاه ببرم. تجربه مهد، تجربه تلخی بود. جدا شدن از من برای دخترم خیلی سخت بود، ضمن اینکه دایم مریض می شد. بالاخره بعد از حدود شش ماه، از بردن او به مهد منصرف شدم و مسئولیت نگهداری اش را به مادر و مادر همسرم سپردم. دخترم دو ساله بود که مجددا باردار شدم. ماه های آخر بارداری را کمتر سر کار رفتم و کارهای دانشگاه را بیشتر در منزل انجام می دادم و از این فرصت استفاده کردم تا مجددا خودم از دخترم مراقبت کنم. چند ماه پس از تولد فرزند دومم، همه گیری کرونا پیش آمد و کارها و کلاس های ما هم به حالت مجازی درآمد. این فرصت، فرصت خیلی خوبی بود تا بتوانم در کنار بچه ها باشم و در منزل به امور دانشگاه برسم. باز هم پس از دو سالگی فرزند دومم لطف خدا شامل حالمون شد و فرزند سومم را باردار شدم. بارداری با وجود دو فرزند کوچک، در شرایط کرونا که از هیچکس حتی اقوام نزدیک هم نمی توانستیم کمک بگیریم، راحت نبود. به خصوص که همچنان باید به فعالیت های آموزشی و پژوهشی خودم هم ادامه می دادم چون دانشگاه ما یکی از دانشگاههای خوب سطح کشور هست و به هیچ عنوان کم کاری را از کسی نمی پذیرند. با این وجود لطف خدا و حمایت های همسرم باعث شد که بتوانم تا حدی مشکلات را پشت سر بگذارم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
تجربه_من ۹۳۴ با توجه به شرایطی که دارم، من هیچ وقت نتونستم برنامه روتین داشته باشم. حتی در مورد سر کار رفتن و یا انجام امور مربوط به بچه‌ها. با توجه به پشت‌هم‌بودن بچه‌ها و شاغل بودن خودم، داشتن برنامه منظم برام خیلی سخت هست. سعی می‌کنم برنامه‌ریزی شناور داشته باشم و از هر فرصتی که به دست میارم استفاده کنم. این کار خیلی از من انرژی می‌گیره چون دائما در حال برنامه‌ریزی روزانه و لحظه‌ای هستم اما کارایی‌اش برایم بیشتر بوده. کارهای خونه رو روی یک کاغذ می‌نویسم و روی یخچال می‌زنم تا یادم نره چه کارهایی باید انجام دهم. کارهای مربوط به دانشگاه رو هم در یک اپلیکیشن مدیریت پروژه ثبت می‌کنم. اولویتم خانوادم هست و سعی می‌کنم برنامه‌ام رو به نحوی بچینم که کمترین آسیب رو بچه‌ها از عدم حضورم ببینند. الحمدلله شرایط کاریم منعطف هست. لازم نیست حتما یک ساعت مشخصی کارت بزنم و ۸ ساعت تمام سر کار بمونم. اگر این طور بود حتما به کارم ادامه نمی‌دادم، چون با شرایط خانوادگی و بچه‌داری این مدل کار کردن خیلی سازگار نیست. در محل کار سعی می‌کنم تا جایی که می‌تونم تمرکز داشته باشم و اتلاف وقت نداشته باشم. مقدار کاری هم که می‌کنم را یادداشت می‌کنم و در پایان ماه حساب می‌کنم که چه مقدار کار کردم و بقیه حقوقم رو برمیگردونم تا مدیون بیت المال نباشم. البته این در حالیه که سعی می‌کنم کار روی زمین مونده‌ای هم نداشته باشم. فرصت بعد از نماز صبح تا بیرون رفتن از خانه یا بیدار شدن بچه‌ها خیلی برکت داره. یا برای انجام امور دانشگاه صرف می‌کنم و یا انجام امور خانه. سعی می‌کنم در فضای مجازی هم حضور حداقلی داشته باشم چون هم ذهن رو پریشان می‌کنه و هم وقت رو از بین می‌بره. تلاشم اینه که بچه‌ها رو به محیط‌های مذهبی ببرم و در تربیت شون از حضرت زهرا و فرزندان بزرگوارش مدد بگیرم. الحمدلله چند ماهی هم هست که هیئت دوستانه راه انداختیم و ماهی یک بار در منزلمون هیئت داریم. در همه امور سعی می‌کنم به خدا توکل کنم و از خدا کمک بخواهم. الحمدلله تا به امروز هم خدا تنهام نگذاشته و تونستم در هر دو جبهه خانواده و جامعه حضور قابل قبول (و نه ایده آل) داشته باشم. کار ما خیلی سنگین هست و توقعی که ازمون میره زیاده اما خدا رو شکر همیشه خدا برام جوری امور رو پیش برده که باورم نشده (در این سالها مقالات پژوهشی زیادی چاپ کردم و دو تا جایزه پژوهشی ملی بردم). الان هم به لطف خدا فرزند چهارم رو باردار هستم، در حالی که ۴۱ ساله هستم و فرزند سومم تازه دو سالش تموم شده. قبل از اینکه برای بارداری چهارم تصمیم بگیرم، خیلی نگران بودم. ته دلم می‌ ترسیدم که از پس کارها برنیایم، کارهای دانشگاه بمونه و انجام این همه مسئولیت در توانم نباشه. به ویژه که به تازگی معاون پژوهشی مرکزمون شدم، دو تا دانشجوی دکترا دارم و کلی پروژه که داریم روشون کار می‌کنیم. اما به خودم گفتم مگر تا اینجای راه رو من به تنهایی اومدم که از اینجا به بعد می‌خوام روی توانایی‌های خودم حساب کنم. واقعا همش لطف خدا و رزق و روزی مادی و معنوی بچه‌ها بوده. از همه اعضای گروه التماس دعای ویژه در این روزها و شبهای بابرکت دارم و امیدوارم امام زمان این تلاشهای حداقلی رو از ما مادران این سرزمین بپذیرد و فرزندانمان را به سربازی قبول کند. این مطلب را نوشتم که بگویم می توان همزمان با کار و تحصیل، بچه داری و خانه داری هم کرد. گرچه احتمالا ایجاد تعادل بین کار و زندگی، مشکل است و همه کارها هم به صورت ایده آل انجام نمی شود، اما با توکل به خدا، سخت کوشی و کم کردن توقعات امکان پذیر است. حمایت همسر، اطرافیان و مسئولین در محیط کار در این زمینه خیلی مهم است. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من متولد ۱۳۸۱ هستم دانشجو رشته علوم تربیتی و متاسفانه تا ۱۸ سالگی تک فرزند بودم😊 سال ۱۳۹۹ در سن ۱۸ سالگی با پسرخاله مادرم ازدواج کردم و خدا خواسته مادرم هم همزمان برای بار ششم باردار شدن😍😍 مامانم متولد ۱۳۶۰ هستن و من رو وقتی ۲۰ ساله بودن، به دنیا آوردن و بعد از من ۴ بار سابقه سقط داشتن 😔😔 واقعا هر دفعه مامانم باردار میشدن و سقط میشد ما خیلی شرایط سخت و بدی داشتیم، چون من آرزو داشتم خواهر یا برادر داشته باشم و پدر مادر هم خیلی بچه دوست بودن ولی هر بار متاسفانه... مادرم اما باز هم ناامید نشدن، خیلی دکتر میرفتن و انواع آزمایشات و سونو هارو انجام میدادن و اما این بارداری مادرم فرازو نشیب های زیادی داشت. از یه طرف ازدواج من و کنکورم و از طرفی بارداری مامان در ۴۰ سالگی بعداز ۴ تا سقط که دکتر گفت باید تا زایمان استراحت مطلق باشند. با همه این سختی ها من خوشحال بودم 😁😁😁 خدا همزمان نعمت های خوبش رو به سمت من و خانوادم سرازیر کرده بود 😃😃😃😃😃 همسرم و خانوادش واقعا ما رو درک میکردن و کمک حال ما بودن و خدا یه خواهر هم داشت نصیبم می‌کرد. البته اینو هم بگم ما این بار هم خیال میکردیم که جنین سقط میشه اما در کمال ناباوری خدا آبجیم رو برامون نگه داشت و وقتی مامان سونوگرافی رفتن و قلب جنین تشکیل شده بود خیلی خوشحال شدیم 🤩🤩🤩 سال ۱۴۰۰ سال پر ماجرایی داشتیم. من بعد از کنکور کرونا گرفتم و مامان با اینکه باردار بودن ۱۲ روز از من پرستاری کردن و بعد من متاسفانه خودشون در ۸ ماهگی بارداری کرونا گرفتن😢😢😢😢 باز شرایط خیلی سختی برای هممون پیش اومد، مادرم خیلی حالشون بد بود، ۲۵ درصد ریه درگیر شده بود یک هفته توی خونه ازشون پرستاری کردم و بعد بیمارستان بستری شدن، ۳ روز در بخش مراقبت های ویژه بستری شدن و بعد از ۲ روز آوردنشون توی بخش و الحمدلله مادرم خوب شدن اینو بگم در این دوران سخت ما همسرم همه مارو دلداری میداد، خیلی به من دلداری میداد و همچنین به پدر و مادرم 😊😊 و اما 🥳🥳🥳 روز ۲۵ شهریور ۱۴۰۰ آبجی قشنگ من به دنیا اومد 😘😘😘😘😘😘😘😘 خیلی خوشحال بودم یه حس خوشحالی عجیبی که اولین بار بود تجربه میکردم، مخصوصا وقتی آبجیم رو دیدم و بغلش کردم خیلی خدارو شاکرم🤲 که خدا این لیاقت رو به من داد که صاحب خواهر بشم و الحمدلله که پدر و مادرم بعد از این همه انتظار صاحب فرزند جدید شدند از برکات وجود خواهرم بگم که باعث شد من مستقل بشم و خانه داری رو در مدت بارداری مامان یاد بگیرم، از لحاظ مادی هم حقوق پدرم افزایش پیدا کرد و الحمدلله در شرایط خوبی به سر می‌برند. و دعا کنید انشاالله خدا چندتا کوچولو هم نصیب منم بکنه و سایه پدر و مادرم و همسرم رو بالای سرم نگه داره کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۷۰ در ۱۱ هفته دکتر تو مطب جنسیت رو پسر تشخیص داد و درست هم بود توی سونو چهار ماهگی هم گفتن پسر، ذره ای ناراحت نشدم و خوشحال بودم از اینکه پسرم برادر دار شده و فقط سلامتیش برام مهم بود. کم کم اطرافیان خبر بارداریم متوجه شدن بیشترهاشون خوشحال شدن و تشویقم کردن که فاصله سنی زیادی ندارن، یسریها تا متوجه میشدن پسر میخواستن دلداریم بدن و من محکم میگفتم من خوشحالم و حتی اگه بچه بعدیم هم پسر باشه بازم ناراحت نیستم. منی که تو بارداری اول از زایمان طبیعی میترسیدم با خوندن تجربیات توی کانال خیلی علاقه مند به زایمان طبیعی شدم چون اون پسرم ضربان قلبش افت کرد منو بردن سزارین ولی این دفعه خیلی مصمم شدم برای طبیعی و میگفتم این همه تونستن منم میتونم اما راجب تصمیمم به خیلیا نگفتم فقط خواهرم و دوستام می‌دونستن. خواهرم خیلی تو این راه حمایتم می‌کرد، همش میگفت کلاسها رو برو، پیاده روی کن و همش بهم دلگرمی میداد. مثل یه ماما همراه و همیشه باهام در تماس بود که دلسرد نشم توی این راه... وقتی به دکترم گفتم که می‌خوام، طبیعی زایمان کنم، گفت اگه شرایطتت خوب باشه و همش با شک و تردید می‌گفت و زیاد اصرار نداشت می‌گفت تا ۳۹ هفته صبر میکنم اگه دردت نگرفت سزارین میکنم. منم توی کانال با معرفی دوستان پیش دکتر دیگه ای رفتم و گفتم که تو کانال دوتاکافی نیست از شما تعریف میکنند و گفتم می‌خوام طبیعی زایمان کنم، دکترمم گفت ما موردها داشتیم بعد دوتا سزارین طبیعی زایمان می‌کنند و بهم روحیه داد. با معرفی دکترم کلاس ورزشهای بارداری رفتم ۵ جلسه ولی دیگه از ۳۷ هفته تو خونه خودم پیاده روی می‌کردم و ورزش‌ها رو انجام می‌دادم، گاهی شبها درد داشتم ولی درد اصلی به سراغم نیومده بود😃و من هر روز منتظر درد زایمان بودم و میگفتم چرا دردم نمیگیره توی ۳۸ هفته که پیش دکتر رفتم، دکتر گفت یک سانت دهانه رحمت باز شده و لگنت خوبه و وزن بچه سه کیلو و پونصد بود. توی این دوهفته آخر همش میگفتم اگه برم پیش دکتر، دکتر سزارینم می‌کنه و تجربه تو کانال خونده بودم که تا ۴۱ هفته بعضیها ویبک انجام دادن گفتم منم صبر میکنم. خلاصه توی این دوهفته من دمنوش زعفران و گل گاو زبان میخوردم و شیاف گل مغربی هم استفاده میکردم البته شما از دکترتون سوال کنید، سرخود اینهارو انجام ندید. روز جمعه بود من خونه مادرم رفتم و تصمیم داشتم شنبه برم مطب و دیگه ناامیدهم شده بودم، گفتم شنبه که برم مطب دکتر نامه سزارینم میده شنبه ۴۰ هفته و ۵ روز میشدم. همون غروب جمعه هی کمرم میگرفت و ول میکرد به شوخی به مادرم گفتم الان دیگه وقتشه تا شب هی کمرم میگرفت و رها می‌کرد و دردها داشت شدید میشد و من مدام پیاده روی میکردم توی اتاق، دیگه تا ساعت یک ونیم صبح نمیتونستم تحمل کنم و فاصله دردهام هر ۵ دقیقه شده بود و بیشتر کمرم درد میکرد و یک ساعت با خواهر عزیزم که مثل ماما برام بود صحبت میکردم و اون دلداریم میداد و میگفت تحمل کن دیگه مادرم رو بیدار کردم و با شوهرم راهی بیمارستان شدیم، وقتی رفتم گفتم که میخام ویبک انجام بدم و ماما معاینم کرد و گفت خیلی خوبه شرایطم و بستریم کردن و من مدام توی اتاق با سرم راه میرفتم و نفس عمیق میکشیدم. دیگه ساعت نزدیک ۵ دکترم اومد و خیلی ناراحت از اینک چرا تو این دوهفته مطب نرفتم و کار خطرناکی کردم و منم گفتم میترسیدم که سزارینم کنید دیگه ساعت ۵ صبح گل پسر نازم که با توکلی که به خدای عزیزم کردم، حاصل تلاش خودم و دکتر و ماما به این دنیا اومد و اون لحظه باورم نمیشد که تونستم پسرم رو طبیعی به دنیا بیارم اون لحظه که به دنیا اومد تمام دردهام تمام شده بود، درسته زایمان طبیعی خیلی درد داره اما عوارض سزارین رو نداره. بعد زایمان انقدر خوشحال بودم هم اینکه بچه م رو میدیدم و هم اینکه به هدفم رسیده بودم به دکترها و پرستارها میگفتم سال بعد هم باز منو میبینین😁 و گفتم باید بهم لوح تقدیر بدین من ویبک انجام دادم😎اوناهم میگفتن لوح تقدیر باید شوهرت بهت بده😃 راستی وزن گل پسرم ۳ کیلو و ۹۰۰ بود و دکتر و پرستارا متعجب که من با وزن کم و لاغر بودنم وزن بچم خوبه. بعد زایمانم همه فامیل متوجه شدن و گفتن مگه میشه بعد سزارین طبیعی و من براشون توضیح میدادم. الان نینی کوچولو کنارمه و من این تجربه براتون نوشتم امیدوارم مفید بوده باشه. پسر اولم خیلی خوشحاله که داداش دار شده و همش نازش میکنه و بوسش میده و میگه یه خواهر هم می‌خوام🤪 واقعا هیچ اسباب بازی توی دنیا نمیتونه جای برادرو خواهر رو پر کنه😍❤️ امیدوارم بچه هام از سربازهای امام زمانم باشند🌸 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من یک مادر ۴۱ ساله هستم که سومین فرزندم را در مردادماه به دنیا آوردم. من جزء کسانی بودم که فقط دو فرزند را کافی می‌دانستم و مخالف سرسخت بچه بیشتر البته قبل از بچه اولم دو سقط خودبخودی داشتم و خیلی سختی و استرس کشیدم. بالاخره بعد از چهار سال خدا یه پسر شیرین دوست داشتنی بهم هدیه داد و پسردومم را درکمال ناباوری و زمانی که فرزندم تنها هشت ماه داشت، باردار شدم. اول خیلی گریه کردم چون با یه بچه شیرخوار و دست تنها واقعا سخت بود اما ته دلم خوشحال بودم که مثل بچه اول نیاز نبود این همه خرج دوا دکتر کنم. بماند که وقتی پیش پزشک خانواده رفتم چقدر مرا دعوا کردو گفت چرا باردار شدم و من با استرس زیاد پیش پزشک متخصص رفتم و ایشان با آرامشی که داشتن گفتن اصلا مشکلی ندارد. بالاخره فرزند دومم هم به دنیا آمد و حالا دو بچه شیرخوار داشتم و اکثر زحماتش گردن خودم بود خیلی خسته شده بودم و تصمیم جدی گرفتم که دیگه به بچه فکر نکنم اما روزگار چیز دیگه ای برام رقم زد. سالها گذشت و من گاهی که می‌دیدم اطرافیان بچه دار می‌شوند و چقدر خوشحالند باز وسوسه میشدم و با همسرم صحبت میکردم راجع به بارداری مجدد اما ایشان هم یک کلام که دیگه بچه نمیخواهیم😊 تا اینکه پسر اولم به مدرسه رفت و پسر دومم تنها شد و بهانه گیری هایش شروع شد و من عملا می‌دیدم که چقدر اذیت می‌شود. گاهی ساعتها در مدرسه می‌ماندم تا آرام شود وبه محض رسیدن به خانه شروع میکرد به شمردن ساعت تا ببیند چه موقع برادرش به خانه می آید. با خود میگفتم اگر همبازی دیگری داشت این همه اذیت نمیشد و حالا کمی از دودلی درآمده بودم ولی باز از آینده میترسیدم جالب اینکه همسرم حالا خودش هم راضی تر از من بود برای بچه دار شدن😁 و درست زمانی که من به فکر روشی ایمن تر برای جلوگیری از بارداری بودم متوجه شدم که باردارم. اوایل شوکه بودم هم خوشحال هم ناراحت نمی‌دانستم کاردستی کردم یانه ویارهای شدیدی داشتم و چالش های زیادی در زندگی، حالا که سنم چهل سال بود دکتر هم آزمایشهای ژنتیک و...با هزینه های زیاد می‌نوشت. خودم گاهی پشیمان میشدم از بارداری اما همسرم هیچ وقت خم به ابرو نیاورد. در این بین عضویت در کانال شما هم به من خیلی انرژی می‌داد و تشویق می‌شدم. تا بالاخره گل دخترم در مردادماه با زایمان طبیعی و سخت به دنیا آمد و چراغ خانه ما شد. افسوس میخورم چرا زودتر برای فرزند آوری اقدام نکردم و هرچند هنوز هم در بزرگ کردنش تنها هستم و حتی شب اول زایمانم که به خانه آمدم هیچ کس به کمکم نیامد، اما من صبورتر شده ام و با خدا معامله کرده ام و من یک بچه شیعه به مسلمانان اضافه کرده ام. امیدوارم رهرو بانو حضرت زهرا باشد و فرزندانم از سربازان آقا امام زمان باشند و خدا از من راضی باشد. واقعا از کانال شماهم ممنونم و هنوز با خواندن مطالب آن امیدوار میشوم و انرژی میگیرم امیدوارم نوشته های من هم به درد حداقل یک نفر بخورد. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۶ من متولد ۶۰ هستم، ما سه خواهر و سه برادر هستیم. من چهارمین فرزند خانواده بودم. هنوز دیپلمم رو نگرفته بودم که عید ۷۹ با پسری که خواهرش همسایه مون بود، عقد کردم و دو سال و هفت ماه عقد بودیم که کلی درد سر و ناراحتی برامون پیش اومد (البته برا من و همسرم) بالاخره بعد از یه جشن عروسی تو سال ۸۱ رفتیم سر خونه زنگی مون. بگذریم که کلی سختی کشیدیم 🤨، یه ماه بعد از عروسی من باردار شدم چون هم من و هم همسرم بچه خیلی دوست داشتیم😍 یکی از آرزوهای من تو دوران نوجوانی این بود که اگه یه روزی بچه دار بشم، بچه اولم پسر باشه و اسمشو علی بذارم. اون موقع ها اینقدر سونو گرافی رسم نبود، یه شب شوهرم خواب دید که پسر به دنیا آووردمو اسمش هم علی هست و این شد که خدا پسر اولم رو تو سال ۸۲ بهمون هدیه داد و اسمشو علی آقا گذاشتیم. زایمان طبیعی خیلی سختی داشتم. بعد چهار سال باردار شدم قبل بارداری یه سرمای شدیدی خوردم که داروهای قوی برا درمانم استفاده می‌کردم و نمیدونستم باردارم، اونم پسر بود و تو چهار ماهگی سقط شد. بچه تو شکمم مرده بود، دکترم هم نمیدونم چرا متوجه نشده بود و تو بهار ۸۷ به طور طبیعی سقط کردم،دقیقا با درد زایمان طبیعی. بعد از دو سال، سال ۸۸ دوباره باردار شدم و خداوند تو سیزده بدر سال ۸۹ یه پسر خوشگل دیگه به ما هدیه داد، که اسمش رو احمد گذاشتیم. شوهرم دیگه بچه نمیخواست و میگفت بسه. بعد ۵ سال خدا خواسته باردار شدم منو همسرم غافلگیر شدیم. بهم میگفت بریم یه جوری کنسلش کنیم. من مخالف بودم و میگفتم هدیه ی خدا رو پس نمیدم. خونوادم میگفتن بلایی سرش نیاریا، انشاالله دختر باشه جنست جور بشه، خدا خواست و فاطمه حسنا دی ۹۴ به دنیا اومد. من بچه هامو طبیعی به دنیا آوردم. دخترم الان نزدیک ۹ سالشه و چند ساله اصرار می‌کرد که یه بچه ی دیگه بیاریم. شاید دختر بشه و واسش خواهری کنه شوهرم اصلا راضی نبود، آخه پسرم ۲۱ سالشه و دومی ۱۵ ساله، میگفت زشته الان تو این سن بچه بیاریم؟ البته تو دلش دوست داشت ولی از پسرم خجالت میکشید. بهمن پارسال من باردار شدم و شوهرم و پسرم به شدت مخالف بودن، منو دخترم خیلی خوشحال بودیم با مخالفت شدید دو خانواده مواجه شدیم هر کی بهم میرسید یه چیزی میگفت که بچه میخواستی چیکار هم دختر داشتی هم پسر، سرت درد میکرد که باردار شدی؟ پسر بزرگم‌ اصرار موکد بر سقط داشت، شوهرم براش رضایت پسرم مهم بود فقط من بودم که میگفتم به کسی ربطی نداره و این بچه ی ماست و کسی نباید نظر بده، ولی پسرم خیلی از شنیدن این موضوع ناراحت بود، چون نظامی هست و تو کلانتری مشغول به کاره، میگفت خجالت میکشم به دوستام و همکارام بگم. خلاصه چند روزی گذشت و رفتارش یه کم سرد شده بود و شوهرم هر روز میگفت با یه نفر مشورت کردم و با خوردن چند تا قرص میشه بچه رو کنسل کرد. من خیلی او روزا اضطراب و استرس داشتم یه شب برا نماز شب بلند شدم دم دمای اذان صبح رود نماز شب خوندم و به حضرت ام البنین سلام الله علیها هدیه کردم( چون معجزه ی این نماز رو شنیده بودم ) سر نماز اونقدر گریه کردم😥 و از خدا خواهش کردم که بهم توان بده روبروشون بایستم و تسلیم نشم😴 صبح که شد رفتم قاطعانه با پسرم صحبت کردم و گفتم من تصمیممو برا نگه داشتن بچه گرفتم و هیچ کس نمیتونه من منصرف کنه و در کمال ناباوری پسرم سرمو بوسید و گفت من دیگه نظری نمیدم، زندگی خودتونه و به من ربطی نداره. جالب اینجاست که رفت و به هر دو خانواده (هم خونواده ی من و هم شوهرم) قضیه بارداریم گفت و اینم بهشون هشدار داد که اگه به مادرم حرفای نا مربوط بزنین با من طرفین. خلاصه با توکل به خدا و کمک اهل بیت بچه رو نگه داشتم، بارداری خیلی خوبی داشتم با اینکه ۴۳ ساله بودم، اصلا مشکلی برام پیش نیومد تا اینکه ۵ آبان ۱۴۰۳ گل دخترم همتا خانم که اسمشم خان داداشش انتخاب کرده بود به دنیا اومد و زندگی مون رنگ و بوی تازه ای گرفت الان همه عاشقشن و خودشو تو دلشون جا کرد و من همه ی اینارو از لطف پروردگار میدونم. از خداوند مهربون فرزند سالم و صالح خواستم( البته گفتم دختر هم باشه😁) تا سرباز امام زمانش بشه انشاالله خداوند به همه ی بندگانش فرزندان سالم و صالح عطا کنه میخواستم به خواننده های این گروه بگم هر چی میخوایین از خدا بخوایین فقط از خدا، از خزانه ی بی منتش چیزی کم نمیشه. خدایا کمکم کن طوری تربیتش کنم تا بنده ی خوبی برات بشه با صلوات بر محمد و ال محمدو به امید پیروزی جبهه ی حق علیه باطل "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۶۱ بنده مادر تجربه ی ۱۰۵۸ هستم. متولد ۶۳ فرزند اولم دختر عزیزم متولد ۸۰ فرزند دوم پسر گلم متولد۸۴ فرزند سومم مجددا گل پسرم متولد۹۵ و فرزند چهارمم بازم گل پسر متولد۱۴۰۲ بنده وقتی متوجه شدم فرزند سوم رو باردار شدم چون از لحاظ مالی در اون برهه به مشکل خورده بودیم، قصد سقط جنین داشتم اما وقتی پدرم متوجه این موضوع شدند به شدت با من برخورد کردند و گفتند اگر این کار رو انجام بدی، دیگه حق نداری به روی من نگاه کنی... منم دیدم وقتی همسرم و پدرم خیلی شدید مخالفت میکنن، نتونستم این کار رو الحمدلله انجام بدم. نتیجه ش یک پسر به شدت باهوش و مستعد شد و برکت رو به خانه مون آورد. بعد از به دنیا اومدن پسرم شرایط مالیمون کم کم داشت بهتر میشد، دخترم ۱۴۰۰ ازدواج کردن تو اون برهه خیلی به ما کمک کردن و خیلی جهاز مختصر خریدن با اینکه پدرشون گفته بودن هرچی میخواین بخرید و هر مارکی دوست دارید انتخاب کنید، دختر و دامادم ساده ترین ها رو انتخاب میکردن. اوایل اجازه نمیدادم و دوست داشتم جلوی مردم سرمون بالا باشه با انتخاب هاشون مخالفت میکردم اما دخترم و دامادم با پافشاری اجازه ندادند چیزی تغییر کنه. با این حال چون دستِ همسرم خالی بود با وام قرار بود تهیه بشه جهازشون. مبل هم نمی‌خواستند حتی تخت خواب هم راضی نشدند بخرند و قالبا مارک های ایرانی خریدند. لوازم آشپزخونه در حد نیاز و خیلی مختصر طوری شده بود که خواهرم بهم میگفتن دخترت چرا همه چی رو ساده میخره!؟ از اونجایی که برای من حرف مردم مهم بود اما برای دخترم و دامادم نه ؛تو اون زمان باهم کش مکش داشتیم. دوران جهاز خریدن تموم شد و رسیدیم به نزدیکای عروسی. قالب فامیل هامون اصرار داشتن ما حنا بندان و...بگیریم اما چون هم کرونا بود، هم دخترم مخالفت شدید کردند و اجازه ندادن ما بخواهیم براشون حنا بندان بگیریم و دخترم تو کل فامیل اولین شخصی بود که انقدر ساده وارد زندگی شد، چون ترک ها معمولا این مراسمات براشون مهمه البته نه همه شون. نه جهاز برون گرفتن نه پاتختی نه حنا بندان و نه عقد بزرگ، تو عقدشون فقط خانواده ما و همسرشان بودن که تو حرم سیدالکریم گرفتن. دخترم خیلی دلسوزه، همینطور که پدرشون براشون مهم بود و دوست نداشتن به سختی بیوفتن، برای پدر همسرشون هم همینطور بودن و عروسیشونو بدون در نظر گرفتن خیلی چیزها ساده برگزار کردند تا پدر همسرشان تو قرض و... نیوفتن. خیلی زود صاحب اولاد شد دخترم و من نوه دار کرد😍 که باز اینجا اجازه خرید سیسمونی به هیچ عنوان به ما ندادند و ما با زور براشون یه کالسکه و یه گهواره ساده و فلاسک و کیف خریدیم با این حال برای اون چند تیکه هم کش مکش داشتیم که چرا خریدید. کمد بچه هم خودشون از دیوار خریدن و چیز زیادی برای بچه نخریدن. مثل اون سیسمونی ها که همه میگیرن نبود و حتی اجازه ندادن جشن کوچیک بگیریم. دخترم از اونجا که تک دختر هستن عاشق این بودن و هستن که خواهر داشته باشن و همیشه به من و پدرشون میگفتن و میگن که خواهر میخوان و به جد اصرار میکنن. با اصرار های دخترم ما در سال۱۴۰۲ صاحب گل پسرم شدیم با خجالت زیاد چون الان کمه مادر و دختر باهم بچه دار بشن اما دختر و دامادم طوری برخورد کردن که قضیه خیلی عادی است و دخترم خیلی تشویق کردند و اجازه ندادن شخصی مارو اذیت یا مسخره کنه؛ همزمان ما هم صاحب نوه دوممون😍 الان هم چشم به راه نوه سوممون هستیم که ان شاالله دی ماه متولد میشن❤️ 👈 تجربه ی ۱۰۵۸ را اینجا بخوانید. https://eitaa.com/dotakafinist/19567 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۷۸ من متولد ۱۳۴۹ هستم و خانه دار و همسرم متولد ۱۳۴۰ دبیر ریاضی، بعد از یک سال و نیم نامزدی نسبتا خوبی چون همسرم مردی مومن و با خدا بود و مسولیت پذیر، ازدواج کردیم و جهاز رو به خانه دایی عزیزم بردیم و مستاجر اونا شدیم، چون همسرم نه خانه داشت نه ماشین اما خداروشکر درآمد داشتن. خودم کم و بیش خیاطی می‌کردم. ما از اولم دوست داشتیم زود بچه دار بشیم اما متاسفانه ۳ سال طول کشید. در سال ۱۳۷۰ با ویار شدید و زایمان طبیعی سخت آقا محمد مهدی شیرین و باهوش و بازیگوش ما دنیا امد😘 و ما تونستیم یک واحد دودانگی منزل پدر عزیزم رو بخریم که اینم از قدم گل پسرمان بود🙂 دیگه تا ۷ سال به فکر بچه نبودم،کم کم دلم بچه میخواست که باردار شدم اما متاسفانه در ۴ ماهگی سقط شد😢 خوشبختانه دوباره باردار شدم در سال ۱۳۸۱ این هم با ویار شدید و زایمان طبیعی سخت که آقا محمد رضا 😘 پسر آرام و باهوش ما به دنیا امد🙂و از قدم این پسرم هم ماشین خریدیم و یک واحد از طرف فرهنگیان قسطی گرفتیم☺ من دختر خیلی دوست داشتم اما انقدر میگفتن بچه نیارید، ما هم قصد آوردن نداشتیم تا اینکه تو سن ۳۹ سالگی ناخواسته البته همسرم همیشه می‌گفت خدا خواسته😀 باردار شدم. خیلی ناراحت بودم. همه ش میترسیدم بچه ناقص باشه، حتی از استرس زیاد دکتر، سونوگرافی سه بعدی با هزینه نسبتا بالا فرستاد تا خیالم راحت بشه که خوشبختانه دکتر گفت بچه سالمه و ۹۹ درصد هم پسره. من دیگه به هیچی فکر نمیکردم فقط می گفتم سالم و صالح باشه، سال ۱۳۸۹ آقا محمد حسین😘 خوشگل و دوست داشتنی و باهوش ما با ویار شدید و به روش سزارین به دنیا آمد.🙂 همسرم خیلی بچه دوست داشت، داداشاشم خیلی دوستش داشتن و دارن❤ زمان گذشت تا اینکه همسرم ۴ سال پیش متاسفانه بیماری گرفتن و در سن ۵۷ سالگی بعد از بازنشستگی، دچار بیماری الزایمر زودرس شدن😭 با اینکه دبیر ریاضی بودن و بسیار علاقه به کتاب داشتن😪 تو این ۴ سال خیلی سختی کشید و ما هم کنارش 😭 پسر بزرگم ازدواج کرده بود اما دوتا پسرا بودن کمک میکردن اما این پسر کوچیکم محمد حسین پا به پای من برای پدرش که سنشم ۱۰ سالش بود کمک می‌کرد، با هم حمام می‌بردیم ک و در همه کاراش مثل یک پدر نسبت به بچه احساس مسولیت می‌کرد چون همسرم تو رختخواب بود و هیچ کاری نمیتونست انجام بده. تا اینکه ۲۰ دی پارسال به رحمت خدا رفت 😭 و همه میگفتن ببین محمد حسین رو خدا ی مهربان ناخواسته داد، حکمتش این بود که در بیماری پدرش به تو کمک کنه البته اون گل پسرای دیگه هم کمک میکردن اما مثل این من اطمینان نمیکردم بذارم برم یه سر بیرون و خرید الانم انقدر مهربان و دلسوز است که حد نداره 😘 خدا همه بچه ها رو برای پدر ومادراشون نگه داره و گل پسرای منم زیر سایه امام زمان نگه داره 🤲 عاقبت بخیر بشن ان شاءالله "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من یه نوجوون هیجده ساله هستم و فرزند اول خانواده، یه داداش کوچیک تر از خودم دارم که الان کلاس هشتمه... ما از چهار پنچ سال پیش به پدر و مادرمون میگفتیم، ما باید خواهر داشته باشیم، کلی انتظار کشیدیم، از صحبت های حضرت آقا درباره فرزند آوری گفتیم، براشون از بعضی خانواده های پرجمعیت مثال میزدیم، خلاصه بعد از کلی راه رفتن روی ذهن پدر و مادر، بالاخره فهمیدیم یه عضو جدید داره به خانواده ما اضافه میشه... 😍 ما فقط و فقط آبجی میخواستیم چون من و داداشم و بابام سه تایی مَرده خونه بودیم و مادرم بین سه تا مرد گیر افتاده بود تا بالاخره یه دختر هم داشته باشه که تو کارها کمکش کنه و.... خلاصه تا شش ماه اجازه ندادیم کسی متوجه بشه، ولی بعدش که فهمیدن حرف ها شروع شد، از یه طرف بعضی از فامیل ها به مادرم میگفتن دستت درد نکنه، ما چند سال بود میخواستیم بچه سومو بیاریم ولی جرأت نمیکردیم، حالا که شما برای سومین بار بچه دار شدی، ماهم بدون ترس و لرز بچه سومو میاریم😊😊😊 این فرزند آوری خودش یه بود، چرا که بعد از فرزند سوم پدر و مادرم، شش تا خانواده دیگه بچه دار شدن... دیگه حرف های بقیه رو که میگفتن تازه آسوده خاطر شده بودی، راحت شده بودی و دو تا بس بود مگه میخوای چکار کنی و... شرح نمیدم.(تو خود حدیث مفصل، بخوان از این مجمل) 😂😂😂 حالا از قسمت ناراحت کنندش بگم براتون، ما داشتیم سر انتخاب اسم خواهرمون دعوا میکردیم، که فهمیدیم بچه پسره😡😡 کلی ناراحت شدیم، ولی معتقد بودیم هرچه خدا بخواد همون میشه ولی ناامیدم، نشدیم به طوری که تا لحظه آخر امید داشتیم بچه دختر بشه تا این جا هم پیش رفتیم که وقتی برادرم به دنیا اومد، زنگ زدم مادر بزرگم گفتم بچه پسره یا دختره 😆😆😆😆 یعنی منتظر شنیدن این بودم که بگه دختره ولی😢😢😢 زندگی ما از وقتی امیر عباس اومد از این رو، به اون، رو شد... نشاط بیشتر، تحرک بیشتر و تحمل بیشتر و رزق و روزی معنوی و علمی بیشتر و هزاران چیز خوبه دیگه... من و داداش وسطیم هنوز ناامید نشدیم و باز هم به پدر و مادرم میگیم ماااااا آبجی میخوایم 😉 شما دعا کنید خدا یه خواهر صالحه و سالم نصیب ما کنه... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
درباره تجربه ی اعتکاف با کودک، با توجه به‌ سن فرزندشون، اسباب‌بازی‌های مورد نیاز سنشون رو بردارن. دختر من چهار سالش بود، بازی‌های فکری که سرو صدا نداشت، بردم. دفتر نقاشی و مداد رنگی خیلی به کار اومد. کتاب داستان هم فراموش نشه، یه سری خوراکی‌های مورد علاقه کودکشون رو تو ساکشون جا ساز کنن😂 که همه خوراکی‌ها روز اول تموم نشه. مسجدی که ما بودیم روزی یکی دوساعت مهد کودک داشت و برنامه میدادن، شعر حفظ می کردن، نهار وصبحانه هم ساعت مشخصی بهشون میدادن، در کل نگران نباشن همه چیز رو خدای مهربون جور می کنه🤗 سال گذشته با دختر چهار ساله ام به اعتکاف رفتم. سه سالی بود که اقدام کرده بودم برای فرزند چهارمم و خبری نبود، با رعایت دستورات دکتر سنتی و انجام حجامت و توکل به خدا در سن ۴۲ سالگی اقدام کردم البته من اعتقاد دارم سن یک عدده و هر کاری رو که همت کنیم و توکل به خدا، شدنی هست.... در مراسم اعتکاف شرکت کردم از خدا خواستم که سال بعد با فرزند چهارمم در این مراسم شرکت کنم، خدا خواست و ۲ماه بعد باردار شدم😊 اما مصلحت خدا نبود که این فرزندم برام بمونه، با این حال که همه چیز خوب پیش می‌رفت و رشد خوبی داشت پایان ۳ماهگی در منزل سقط شد. چهار ماه صبر کردم و دوباره باردار شدم، الان تو سه ماه هستم و خدا رو شکر همه چیز خوبه.☺ با توکل به خدا امسال هم با دختر، پسرم و تو راهیم که حس میکنم دختر هست در اعتکاف شرکت می کنم.🌹 انشاءالله خدا از این فرشته ها به کسانی که آرزوش رو دارن هدیه کنه🌸 برای من هم دعا کنید تا فرزندم که در وجودم مهمان هست به سلامت دنیا بیاد و سرباز امام زمان باشه🤲🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075