#تجربه_من ۱۰۳۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#آداب_معنوی_بارداری
در سن ۱۹ سالگی با همسرم🎊🎊 ازدواج کردم. بین دو دهه فاطمیه عقد کردیم. من خیلی دوست داشتم برا ولادت حضرت زهرا عقد کنیم حتی به گریه افتادم ولی پدرم گفتن عموی همسری زنگ زدن و گفتن دوتا نامحرم باید زود به هم محرم بشن و صلاح نمیبینن طول بکشه.
یه شب یه آرایشگاه ساده رفتم و مهمونامون که اقوام نزدیک بودن دعوت کردیم. متاسفانه ما رسم داریم در دوران عقد هدایای زیادی برای عروس ببریم ولی خانواده همسرم چنان رسمی نداشتن و من مثل یه بچه تو دلم هی غصه میخوردم. البته همسرمم به شدت کار میکردن و مقدمات عروسی رو فراهم کردن.
ما یه رسم داریم که شب یلدا یه دست کامل لباس با بخاری و کفش و کلی میوه و کیک میخریم برای خانواده عروس میبریم و مهمونم دعوت میکنیم و جشن میگیریم. الان که فکر میکنم چقدر رسم مسخره و بدرد نخوریه و کاش ما برگذار نمیکردیم. الکی پدرم به خرج افتادن و کلی از مهمونای سمت همسرم نیومدن.
بعد از چند ماه به طور عجیب و غریبی راهی کربلا شدیم. میگم عجیب چون همسرم آهی در بساط نداشتن و شد یکی از بهترین سفر های عمرمون.
یه سال از عقدمون گذشت و پدرم گفتن که زودتر مقدمات عروسی رو فراهم کنیم. از طریق آشنایان متوجه شدیم که زوج های جوان حج و زیارت راهی خونه خدا میکنن. من فیش داشتم و حج و زیارت اجازه دادن همسرم هم راهی بشن و ما ماه عسل بریم مکه.
از نداری همسرم یه چیزی میشنوین واقعا صفر، با کمی بدهی... پسر بزرگی که پدر نداشتن و خواهر برادراشون دبستانی بودن، ولی خدا از خزینه های غیبش سفر خونه خودش روزی مون کرد😭
بعد از برگشت از مکه بعد از یه هفته یه مراسم عصرانه در تالار ساده ای گرفتیم و به همسرم گفتم تمام هدایا رو بهش میدم تا پول تالار و هزینه شام نزدیکامون بدیم، که به نظرم همون تالارم نیازی نبود.
روزی که خرید حلقه رفتم شاید به جد بگم مثل حلقه ازدواجم ندیده بودم. بسیار سبک کوچیک و جمع و جور. ما رسم مون برا خرید یه خرید مفصل لباس و لوازم آرایش و... ولی من سرویس آینه و شمعدونم پلاستیکی انتخاب کردم، لباس کم و ارزون. فرش خونه ام ارزونترین.. لوازم برقیم ساده ترین چون مجبور بودیم و همسرم توانایی نداشت چیز خوبی بخره منم جهیزیه م خیلی ساده و مختصر خریدم. حتی تلویزیون مون دست دوم بود.
الان از اون موقع ۱۵ سال میگذره ما خونه داریم. ماشین داریم و از همه بالاتر چند تا دسته گل. روزهای سختی و نداری و بی پولی مون گذشت و الان الحمدالله توی پایین شهر تو آرامش زندگی میکنیم.
همسرم خیلی هوای مامانشون دارن و از این بابت خدا رو شکر میکنم. چون دعای مادرشون پشت سرمون هست. از خدا عاقبت بخیری خانواده مون میخوام🌹
از بهترین دوران زندگیم دوران شیرین بارداریم بوده. تهوع و استفراغ شدید. زخم شدن راه گلو دل درد و پایین بودن بچه.. هیچوقت منو نترسوند که دیگه فرزندی نیارم. توی حاملگی حتما قرآن ختم میکنم با چله زیارت عاشورا با صد سلام و صد لعن. چله زیارت جامعه کبیره. چله دعای توسل. چله حدیث کسا. چله زیارت امین الله، صلوات و... حال روحی م با دعا و زیارت عالی. سر فرزند سومم. چله حرم امام رضا رو برداشتم اوایل خوب پیش میرفت ولی از روز بیستم توی تابستون ویارم شدید میشد و همسرم من حرم میبردن و من بخاطر حال بدم بعد بازرسی ها یه سلام میدادم و برمیگشتیم و بماند چقدر تو ماشین حالم بد میشد.
بچه چهارمم در کمال ناباوری زیارت اربعین رفتیم و تمام راه پیاده رفتیم و بعد برگشت متوجه بارداری شدم. متأسفانه دوران بارداری ظرف هام کثیف می موند چون واقعا بعضی اوقات توانایی شستن ظرف نداشتم ولی این سختی م میگذره. خونه مون با وجود چند تا بچه کثیف میشه و گاهی اوقات امکان جارو زدن ندارم. ولی اینم میگذره.
الحمدلله رب العالمین همسرم یکی از خوبیاشون اینه که شاید تو کارای خونه کمکم نکنن ولی چون ماهای آخر به شدت علاقه به خوردن میوه دارم مرتب میوه یا هرچی که هوس کنم برام تهیه میکنن.
هیئت مرتب میریم حتی شده من بارها به خاطر ویارم سرویس برم و بالا بیارم ولی حاضر نیستم از اون دقایق معنوی بی بهره بشم. عروسی که گناه باشه نمیرم یا دقیقه ۹۰ ☺️
حال خوبی دارم تو بارداری. انشاءالله خدا قسمت تمامی بانوان سرزمینم بکنه
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۴۲
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#مشیت_الهی
من متولد بهمن ۷۷ هستم، سال ۹۶عقد کردیم. با کلی مشکل در دوران عقدمون روبه رو شدیم. همسرم متولد ۷۵ هستن و هردومون باهم تلاش کردیم که باهمه سختیش زندگیمون رو شروع کنیم.
بهمن ۹۷ با یه عروسی ساده رفتیم خونه مون ولی به خاطر قرض و بدهی زیادی که داشتیم بابت اجاره خونه و...
همسرم کار ثابتی نداشت، تصمیم گرفتیم بچه دار نشیم. با گذشت یکسال از زندگیمون جای خالی بچه احساس میشد تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. همزمان با شروع کرونا متوجه شدم باردارم. ترس از مریضی، فشار بارداری با ویار سنگین باعث فشار عصبی شدید در من شده بود.
همسرم مجبور بود تابستون اون سال شهر دیگه دور از خونه مون سر کار برن و من رفتم مشهد خونه مادرم، ۴ماه همسرم رو ندیدم اون روزایی که برای همه شیرین هست من توی تنهایی ودلتنگی گذروندم و دقیقا وقتی که خوشحال بودم که دارم میرم خونه و همسرم رو میبینم توی یک شهر بین راهی کیسه آبم پاره شد و پسرم توی ۸ماهگی با وزن ۲۳۰۰ به دنیا اومد.
چون شب عاشورا دنیا اومد، سپردمش دست ارباب و اسمشو حسین گذاشتم.
حسین آقای ما ۸روز توی همون شهر بستری شد و بخاطر اینکه ریه هاش ضعیف بود، دکتر گفت برو مشهد که شاید بچت به بیمارستان نیاز پیدا کنه. در مشهد پسرم بی حال شد و شیر نمیخورد. بردیمش دکتر دوباره ۲۰ روزم اونجا بستری شد. شرایط بیمارستان هم واقعا سخت و عذاب آور بود جوری که من طی یک ماه ۳کیلو وزن کم کردم و بعدش هم مراقبت از یک نوزاد نارس واقعا سخت بود.۳ ماهگی پسرم هم خودم و همسرم مبتلا به کرونا شدیم.
ما از برکت حسین آقا زمین و ماشین خریدیم. برکت حضور پسرم رو، به طور واضح تو زندگیمون احساس میکردیم، قبلش دونفری کار میکردیم بازم کم میآوردیم ولی با اومدن پسرم من کار رو کنار گذاشتم و همسرم حقوقشون کفاف زندگیمون رو که میداد بماند، بدهی هامون هم پرداخت کردیم.
سال ۴۰۱ من دل درد شدید میشدم با رفتن به این دکتر و اون دکتر متوجه شدم که کیست تخمدان دارم و خیلی بزرگ شده و دکتر بهم گفت با دارو خوب نمیشی و باید عمل کنی تخمدانت رو برداری ولی بعد از عمل امکانش هست دیگه باردار نشی اگه بچه میخوای اقدام کن. شاید باردار شدی و کیستت هم درمان شد، چون بارداری خودش باعث درمان کیست میشه.
با همسرم درمیون گذاشتم، مخالفت کردن بخاطر اینکه تازه شروع به خونه سازی کرده بودیم و وام و قرض داشتیم، ولی با اصرار زیاد من راضی شدن، ۱ماه بعد توی نافم احساس درد میکردم، دکتر که رفتم آزمایش بارداری داد که جوابش منفی شد. باز بافاصله یک هفته دوباره تکرار کردم و مثبت شد. وقتی به دکتر دوباره مراجعه کردم گفت احتمال بارداری خارج از رحمی یا تشکیل نشدن قلب هست چون عدد بتا پایین هست. منم به هیچ کس نگفتم.
یک هفته بعد، ۳تا از عزیزام رو در اثر تصادف از دست دادم روز خاکسپاریشون شدید دلدرد و کمر درد شده بودم با خودم میگفتم سقط شده و تا چند روز دیگه خود به خود دفع میشه. وقتی یک هفته گذشت و من به ۸ هفته رسیدم. هیچ اتفاقی نیافتاد. سونو گرافی رفتم. دکتر پرسید با دارو یا lvf باردار شدی؟ گفتم نه طبیعی. گفت تبریک میگم شما سه قلو بارداری بعد ضربان قلب هر سه رو واسم گذاشت که بشنوم.
من اصلا باور نمیکردم، تمام مدت گریه میکردم. طوری که حتی وقتی از سونو برگشتم خواهرم ازم پرسید چی شده؟ نمیتونستم صحبت کنم و کاغد سونو رو بهش دادم اونم باور نمیکرد.
بارداری خیلی سختی داشتم و از ۱۷هفته بارداری خونه مادرم بودم که مراقبم باشن و علاوه بر بارداری حال روحی بدی داشتم بخاطر عزیزام که رفته بودن خیلی سخت گذشت تا هفته ۳۱ که کیسه آب قل پسرم پاره شد بیمارستان بستری شدم و دکتر استراحت مطلق داد ۱۲روز بستری بودم که درد زایمان گرفتم و بعد از کلی درد کشیدن سزارین شدم و بعد از اون هم بچه هام بیمارستان بودن بدون هیچ استراحتی.
اونجا مجبورم کردن وایستم میگفتن فقط مادر میتونه پیش بچه ها باشه با کلی خواهش و التماس که ۳تا بچه تنها نمیتونم اجازه دادن خواهرم بیاد کمکم.
بالاخره بعد ۱۱ روز مرخص شدن الان سه قلو های من ۱ساله و حسین آقاهم ۴ساله هستن، من توی شهرغریب زندگی میکنم تنهای تنهام جز همسرم که شبها خونه هستن کمکم میکنن، هیچ کمکی ندارم.
از برکت این بچه ها خونه که شروع کرده بودیم ساختیم و الان تازه ۱ماهه توی خونه مون زندگی میکنیم. هیچ وقت هم بی پول نشدیم. برای قسط هاو قرضهامون وقتی حساب میکنیم کم میاریم ولی خدا یجوری میچرخونه که کم نمیاد.
من از کسایی بودم که میترسیدم از بچه زیاد داشتن توی این اوضاع اقتصادی ولی الان متوجه حرف آقا جونم شدم که همیشه میگفتن خدا روزی رسونه، ازش تو یکی بخواه اون ده تا میده، فقط باید بهش ایمان داشته باشی.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۴۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#حرف_مردم
#سختیهای_زندگی
#جنسیت_فرزند
#رزاقیت_خداوند
من در خانواده ای به دنیا امدم که تک فرزند هستم و در سن کودکی پدرم رو از دست دادم.
برای همین دیدم تنهایی چقدر سخته همیشه به همسرم میگفتم من بچه زیاد میخوام که پشت و پناه هم باشن.
در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردیم. سه ماه عقد بودیم و بعد از سه ماه یه عروسی کوچیک گرفتیم.
بخاطر کار همسرم که کار آزاد داشتن امدیم شهر دیگه و غریب بودیم. منو همسرم هر دو عاشق بچه بودیم. خدا خواست و بعد سه ماه باردار شدم. اولین بچه ما یک هفته به عید نوروز دنیا آمد یه دختر قشنگ و آروم.
خداروشکر من ۱۶ سالم بود که مادر شده بودم خیلی روزای قشنگی بود. دخترم سه ساله بود که به فکر بچه دوم افتادیم.
متاسفانه یک سال گذشت و باردار نشدم و رفتم دکتر چند ماهی دارو استفاده کردم و خدارو شکر که باردار شدم برای بار دوم، چقدر بارداری بدی داشتم، ویار شدید و کمر درد، شوهرم اصلا کمکم نبودن در هیچ کاری، کمی هم عصبی هستن، دست خودشونم نیست بنده خدا...
۲۲ بهمن دختر قشنگم دنیا آمد، از اونجایی که این دخترم خیلی گریه میکردن و منم غریب بودم و هیچ دست کمی نداشتم و مستأجر بودیم، حرف اطرافیان شروع شد که چه خبر هی بچه میاری وضع مالی تونم خرابه...
اینم بگم که موقع ما درست همون زمانی بود که میگفتن زندگی بهتر بچه کمتر، بچه فقط یکی...
خلاصه دختر دومی ما ۵ سال بود که دیدم حالم خوب نیست بچه ها رو برداشتم رفتم ازمایش دادم.
خدا هر جور که بدونه به صلاحتونه درست میکنه، جواب آزمایش مثبت شد. دنیا روی سرم خراب شد اینقدر گریه کردم که دیگه نمیتونستم صحبت کنم. خدا منو ببخشه البته بیشتر از حرف اطرافیان میترسیدم. تا چند ماه به هیچ کس نمیگفتم تا اینکه ۲۳ شهریور دختر قشنگم دنیا آمد، یه دختر تپل و لپ گلی که نگم چقدر این بچه قشنگ بود.
من که ته دلم خوشحال که سه تا دست گل دارم ولی چونکه بارداری با استرس داشتم بچه شب و روز گریه میکرد. حتی یه ماشین گرفتیم ببریم بچه رو متخصص ببینه، اینقدر توی ماشین گریه کرد که راننده ما رو پیاده کرد، گفت فقط برین پایین، دیوانه شدم از گریه بچه.
رفتیم دکتر بعد چکاپ دکتر گفت بچه شما زیادی زرنگه وگرنه سالمه خداروشکر دختر قشنگم تا یک سالگی همیشه گریه میکرد. دخترم یک سال و نیم بود که داشتم لباس میشستم که یکی از همسایه ها امد خونه و گفتن دیشب خواب دیدم بارداری، لبخندی زدم گفتم نه بابا بچم کوچیک واقعا باورم نمیشد، آخه چطور ممکن بود؟
بله کم کم دیدم بچه شیر نمیخوره، بهانه گیر شده، رفتم آزمایش بارداری و مثبت بودم.
من اصلا باورم نمیشد، حرف مردم، موقعیت مالی داغون، نه خونه نه ماشین، شهر غریب، خدایا چیکار کنم. داغون داغون بودم. خدا مارو ببخشه چقدر شیطانی فکر کردیم. رفتیم دکتر شوهرم گفت سقطش کنیم.
دکتر گفت باید برین سونوگرافی ببینم چند وقتشه دقیقا که آمپول بزنم. ما رفتیم سونوگرافی گفتن ۴۵ روزه قلبش شکر خدا مثل ساعت کار میکرد بچه ام. نگران در مونده، حتی یک نفر نداشتم باهاش درد دل کنم نه خواهر نه برادر، بی پناه بی پناه...
نزدیک اذان ظهر بود رسیدیم خونه ته دلم راضی به سقط نبود. به شوهرم گفتم میشه به دفتر رهبری زنگ بزنی یه مشورتی کنی .. زنگ زدیم کلی با منو همسرم صحبت کردن که اگر این بچه از بین ببرین خدا بلا های دیگه ای سرتون میاره، خلاصه که من به شوهرم گفتم اگر خون بچه گردن میگری بریم، من که میترسم از روز قیامت با این بچه روبرو بشم.
دل یک دل کردیم و خدا کمک کرد بچه رو نگه داشتیم. رفتم بهداشت برای تشکیل پرونده، کلی بامن دعوا کردن که جوجه کشی باز کردی چه خبره؟ حرف مردم و فامیل هم شروع شد که چهارتا دختر چطوری میخوای جهاز بدی؟ چطوری میخوای شکمشون سیر کنی؟ ولی من ته دلم خوشحال بودم.
با اینکه غریب بودم و از نظر مال صفر بودیم. دختر چهارمم قربونش برم من، شب تولد آقا امام رضا دنیا آمد و شد ستاره خونه ما، همه چیز منو باباش...
از پا قدم دختر چهارمم خونه و ماشین خریدیم، کار همسرم درست شد به لطف خدا الان به لطف خدا دختر چهارمم هم در شرف ازدواج هست.
به همون خدایی که این چهارتا دختر بهم هدیه داد روزیشون اینقدر زیاده که ماهم داریم از روزی بچه ها استفاده میکنیم.
حالا که بچهام بزرگ شدن و سه تاشون ازدواج کردن میگن کاش ۱۰ تا بچه میاوردین، خودم هم پشیمونم ای کاش بحرف اطرافیان گوش نمیکردم هفت هشت تا بچه میاوردم.
واقعا میبینم چقدر بچهام بدرد هم میخورن و منی که واقعا حسرت خواهر و برادر به دلم موند تا آخرت...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۵۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
من متولد ۷۹ هستم و بچه ی آخر خانواده، تو یه خانواده ی ۳ فرزندی متولد شدم،تک دختر بودم و لوس مامان...
وضعیت مالی خانوادمون عالی بود و تو بهترین مدرسه درس میخواندم و شاگرد اول کلاس، تا اینکه ۱۷ سالم بود که بحث ازدواج به طور جدی توسط مامانم مطرح شد و با مخالفت من روبه رو شد تا حدی که مامانم گفت این پسر خیلی خوبه و من خانوادشو میشناسم حالا بیاین همو ببینید.
همسرم اومدن و همو دیدیم و پسندیدیم😊 و این شد که منو و همسرم که ۲۰ سال داشتن، با هم عقد کردیم، همه پشت سر مون حرف میزدن فامیل و دوست و آشنا و ...
ما تو دوران عقد به خاطر اینکه همسرم دور بودن به خاطر تحصیل، زیاد اذیت شدیم تا اینکه بعد از ۳سال درس همسرم تموم شد و عروسی کردیم تو اوج کرونا، عروسی نداشتیم البته، از خدا ممنونم که نذاشت زندگیمون با گناه شروع بشه❤️
اول زندگیمون خیلی سخت بود، چون از یه زندگی که همه چیزش فراهم بود، اومدیم به یه زندگی با حقوق کارمندی، که گذشت و بعد از ۶ ماه باردار شدم و حسابی خوشحال شدیم و پسر نازم مهر ۱۴۰۰ به دنیا اومد.😍
از برکتی که پسرم به زندگیمون آورد که نگم که اصلا قابل شمارش نیست، از آدمای خوبی که خدا جلو راهمون گذاشت، از مشکلاتی مالی که حل شد و هم چنانم ادامه داره ...
پسرم ۲ ساله بود که به همسرم گفتم نی نی میخوام😂 و چون بارداری های سختی داشتم با مخالفت ایشون روبه رو شدم ولی خب بعد از ۴ ماه باردار شدم 😂 و دختر خوشگلم شهریور ۱۴۰۳ دنیا اومد❤️
بارداری های سختی داشتم و سر دخترم متأسفانه حساسیت پوستی گرفتم و کف دستام تاول میزد و میترکید و پوست پوست میشد و دوباره همینجوری اصلا نمیدونستم باردارم، حسابی قرص و دارو خوردم تا اینکه بعد از ۳ ماه فهمیدم باردارم، ولی شکر خدا بیماری پوستیم با رعایت کردنم تو ماه ۷ بارداری درمان شد با وجود اینکه دکترا اصلا به بهبودش امید نداشتن و زایمان طبیعی داشتم 🍃
اینجا میخوام چندتا مساله رو بگم، یکی اینکه خانما از درد زایمان طبیعی نترسن چون واقعا دردشم لذت بخشه، همچنین انواع روش ها برای زایمان بدون درد اومده که اصلا درد نداره و بچه خیلی راحت میاد بغلتون من خودم زایمانم اپیدورال بود و خیلی راحت😍
یکی دیگه اینکه برکت و روزی که با بچه میاد خیلی عجیبه، اصلا نگید که ما که از نظر مالی فرق نکردیم چون برکت در روزی فقط مالی نیست، گاهی اوقات آدم خوبی که سر راهمون قرار میگیره، بیماری که خیلی راحت خوب میشه، بلایی که از سرمون میگذره همه و همش روزیه،حالا چه مادی چه معنوی🍃
و سوم برای بیماریه پوستم که گرفتم و سوال مخاطب کانال بود بیماری من که در دوران بارداری گرفتم پسوریازیس بود اما از نوع پوسچولارش، اصلا نگران نباشند با رعایت مواد غذایی خوب میشه❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۵۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
من متولد ۷۹ هستم و بچه ی آخر خانواده، تو یه خانواده ی ۳ فرزندی متولد شدم،تک دختر بودم و لوس مامان...
وضعیت مالی خانوادمون عالی بود و تو بهترین مدرسه درس میخواندم و شاگرد اول کلاس، تا اینکه ۱۷ سالم بود که بحث ازدواج به طور جدی توسط مامانم مطرح شد و با مخالفت من روبه رو شد تا حدی که مامانم گفت این پسر خیلی خوبه و من خانوادشو میشناسم حالا بیاین همو ببینید.
همسرم اومدن و همو دیدیم و پسندیدیم😊 و این شد که منو و همسرم که ۲۰ سال داشتن، با هم عقد کردیم، همه پشت سر مون حرف میزدن فامیل و دوست و آشنا و ...
ما تو دوران عقد به خاطر اینکه همسرم دور بودن به خاطر تحصیل، زیاد اذیت شدیم تا اینکه بعد از ۳سال درس همسرم تموم شد و عروسی کردیم تو اوج کرونا، عروسی نداشتیم البته، از خدا ممنونم که نذاشت زندگیمون با گناه شروع بشه❤️
اول زندگیمون خیلی سخت بود، چون از یه زندگی که همه چیزش فراهم بود، اومدیم به یه زندگی با حقوق کارمندی، که گذشت و بعد از ۶ ماه باردار شدم و حسابی خوشحال شدیم و پسر نازم مهر ۱۴۰۰ به دنیا اومد.😍
از برکتی که پسرم به زندگیمون آورد که نگم که اصلا قابل شمارش نیست، از آدمای خوبی که خدا جلو راهمون گذاشت، از مشکلاتی مالی که حل شد و هم چنانم ادامه داره ...
پسرم ۲ ساله بود که به همسرم گفتم نی نی میخوام😂 و چون بارداری های سختی داشتم با مخالفت ایشون روبه رو شدم ولی خب بعد از ۴ ماه باردار شدم 😂 و دختر خوشگلم شهریور ۱۴۰۳ دنیا اومد❤️
بارداری های سختی داشتم و سر دخترم متأسفانه حساسیت پوستی گرفتم و کف دستام تاول میزد و میترکید و پوست پوست میشد و دوباره همینجوری اصلا نمیدونستم باردارم، حسابی قرص و دارو خوردم تا اینکه بعد از ۳ ماه فهمیدم باردارم، ولی شکر خدا بیماری پوستیم با رعایت کردنم تو ماه ۷ بارداری درمان شد با وجود اینکه دکترا اصلا به بهبودش امید نداشتن و زایمان طبیعی داشتم 🍃
اینجا میخوام چندتا مساله رو بگم، یکی اینکه خانما از درد زایمان طبیعی نترسن چون واقعا دردشم لذت بخشه، همچنین انواع روش ها برای زایمان بدون درد اومده که اصلا درد نداره و بچه خیلی راحت میاد بغلتون من خودم زایمانم اپیدورال بود و خیلی راحت😍
یکی دیگه اینکه برکت و روزی که با بچه میاد خیلی عجیبه، اصلا نگید که ما که از نظر مالی فرق نکردیم چون برکت در روزی فقط مالی نیست، گاهی اوقات آدم خوبی که سر راهمون قرار میگیره، بیماری که خیلی راحت خوب میشه، بلایی که از سرمون میگذره همه و همش روزیه،حالا چه مادی چه معنوی🍃
و سوم برای بیماریه پوستم که گرفتم و سوال مخاطب کانال بود بیماری من که در دوران بارداری گرفتم پسوریازیس بود اما از نوع پوسچولارش، اصلا نگران نباشند با رعایت مواد غذایی خوب میشه❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۵۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
من متولد سال ۷۵ هستم و همسر جان متولد ۷۰، ما سال ۹۳ به صورت کاملا سنتی ازدواج کردیم. شرایط شغلی همسرم یه جوری بود که یک ماه ماموریت بودن، ۱۵ روز خونه. بخاطر همین از همون اول پدرشوهر عزیزم گفتن بالای سر خودمون بشینید که اینجور هم خیال خودشون راحت بود، هم همسرم که دیگه در نبودشون من کنار خانوادشون بودم.
بعد از ۷ماه از زندگیمون که همسرم همش خونه نبودن از اونجایی که منم عاشق بچه😍 با همسر جان صحبت کردم که اجازه بدن انشاالله بچه دار بشیم اما ایشون اولش یه کم مخالفت کردن، گفتن که تو هنوز پیش دانشگاهی تو داری می خونی، منم نیستم. باشه انشاالله چند سال دیگه
اما من بهش گفتم میتونم هم درسمو بخونم، هم بچه داری کنم. بعدشم شغل شما یه جوری که کلا نیستید خلاصه آقایی رو قانع کردم🥰
به خواست خدای مهربونم، خیلی زود باردار شدم. همسرم همچنان میرفت ماموریت میومد، تو ۱۸هفتگی بودم که همسرم رفتن ماموریت، منم روز بعدش آزمایش غربالگری انجام دادم که چند روز بعدش که از مدرسه تعطیل شدم، رفتم جواب آزمایش گرفتم که اونجا گفتن بچه شما ۹۰درصد مشکوک به سندروم دان هست.
اونجا دنیا روسرم خراب شد، سن کمیم داشتم، میترسیدم به کسی بگم. همسرمم یه جایی ماموریت میرفتن که نمیپشد باهاشون تماس گرفت، باید خودشون چند روز یک بار تماس میگرفتن. همونجا نشستم گریه کردن که دکتر بهم گفت تو خودت بچه ای، بچه میخوای چیکار! به خانوادت خبر بده که اگه دوس دارید آمینیوسنتز انجام بدی.
منم نمیدونستم آمینیوسنتز چیه گفتم میشه برام انجام بدید ایشون گفتن باید همسرتون باشه که انجام بدیم براتون، به رضایت ایشون نیاز داریم. منم گفتم تو رو خدا همسرم نیست، میشه خودتون انجام بدید اما قبول نکردن.
من چون خانواده خودم یه شهر دیگه بودن با پدرشوهرم تماس گرفتم اون بنده خدا انقد ترسیده بودن که نمیدونم چطور خودشونو رسوندن من شب آمینیو سنتز انجام دادم. دکتر به پدرشوهرم گفتن که نیاز به استراحت دارن و خدا خیرشون بده که مثل دختر خودشون ازم مراقبت کردن اون با مادرشوهرم❤️
جواب آزمایش یک ماه دکتر گفتن طول میکشه که دقیقا وقتی همسرم چند روزی بود که از ماموریت برگشته بودن آماده شد بماند تو این یه ماه چه استرسی کشیدم مخصوصا همسرم که نبود و پدرشوهرم گفتن که بهشون چیزی نگم که ناراحت نشن. چون نه اجازه میدادن بیاد نه میتونست بیاد. دیگه منم نگفتم.
وقتی رفتم دکتر بهم گفت خداروشکر بچه تون سالمه و یه دختر خانم هستن. خدارو خیلی خیلی شکر کردم.
گذشت وقتی من امتحان کنکور داشتم ۶ ماهه باردار بودم. خدا خیر بده اون مراقب سر جلسه کنکور که وقتی فهمید خیلی حواسش بهم بود. من کنکورم قبول شدم اما دقیقا میخورد به موقع زایمانم و من باید میرفتم پیش مامانم که قم بودن زایمان میکردم تا چند وقت اونجا میموندم کلا دانشگاه رو کنسل کردم با ناراحتی همسرم...
دخترم از همون اول زود زود مریض میشد مخصوصا وقتی باباش میرفت. تا دوسالگی ۹بار بستری شد، هر سریم ۷روز ۹روز دکتر با آزمایشای که انجام دادن فهمیدن گلبول سفید دخترم خیلی پایینه بخاطر همین هم هست که تند تند مریض میشه.
خلاصه با تموم سختی های کع میکشیدم وجود خدای مهربونمو کنارم حس میکردم بخار حضرت آقام ک شده به خودم قول دادم که انشاالله برای امام زمانمم بازم بچه بیارم.
دختر که ۱ ساله شد، تصمیم گرفتم به بارداری اما خواست خدای مهربونم یه چیز دیگه بود من تا هفت ماه باردار نشدم. بعد از هفت ماه فهمیدم که باردارم.
به خاطر تجربه ی بارداری قبلیم، تصمیم گرفتم که دیگه آزمایشات غربالگری انجام ندم فقط سونوگرافی انجام بدم. ۱۳هفته که بودم رفتم سونو گرافی این سری همسرمم بودن، اونجا دکتر گفت که بچه تون ۳هفته است که قلبش از کار افتاده و به این مدل سقط ها، بارداری خاموش میگن اونجا دنیا رو سرم خراب شد اما راضی بودم به رضای خودش...
چون همسرم میخواست بره ماموریت، بنده خدا مادر شوهرمم داشتن خونه میساختن به همسرم گفتم منو ببر قم پیش مادرم،
اونجا که رفتم دکتر سریع بستریم کردن و کارهای درمانی انجام شد. خیلی ناراحت بودم. همونجا دعا کردم گفتم خدایا خواست خودتون اینجوری بود، پس انشاالله کمکم کنید که این بچه رو فراموش کنم یه جوری که اصلا یادش نیوفتم.
خلاصه همسرجان طبق معمول منو خونه پدرم گذاشتن رفتن ماموریت بازم من موندمو یه دنیا غصه اما قشنگیش اینجا بود ک این سری کنار بی بی جانم حضرت معصومه بودم احساس بدی نداشتم. بماند که چه حرفای شنیدم که تو خودت بچه ای بچه می خوای چیکار؟ دیگه حق نداری از اینجورحرفا اما این حرفا تو گوش من نمیرفت چون تصمیم خودمو گرفته بودم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۵۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
بعد از یک ماه که همسرم اومدن سراغم، رفتم پیش دکترم، خدا خیرشون بده دکتر مریم بافی قدیمی که یه دکتر حاذق بودن، گفتن چون دارو زیاد گرفتی، بعد ۶ماه تا یکسال اقدام کنید.
اما خواست خدا یه چیز دیگه بود که من خدا خواسته بعد از ۳ماه باردار شده بودم خودم نمیدونستم. همسرم گفتن کاش یه آزمایش بدی گفتم نه من خودم میدونم باردار نیستم و از این جور حرفا، تست زدم منفی بود. رفت دوباره بعد ۱۰روز انجام دادم بعععله من باردار بودم.
کم کم حالم بد شد، ترسیدم که نکنه دوباره بچه بمیره و ترسیدم به کسی بگم تا اینکه شرایطی پیش آمد، مجبور بودم به خانواده خودم با همسرم بگم. همه دعوام کردن اما دیگه چاره ای نداشتن جز مراقبت ازم.
مادرم ۱۰ روز اومد پیشم بعدش خواهر کوچیکم بنده خدا یک ماه دیگه، سه ماهم تموم شدم رفتم خونه پدرم اونجا موندم تا ماهگی، علی آقای ما ۷مرداد ۹۸ بدنیا اومدن که دقیقا شد تاریخ همون سقط سال...
علی ۲و۳ ماه بود که من فهمیدم به بیماری رماتیسم مفصلی شدید دچار شدم و دکتر گفتن که دیگه باید به پسرم شیر ندم تا بتونم دارو بگیرم و گفتن دیگه حق ندارید که باردار بشی.
خلاصه ما هر کاری کردیم پسرم شیشه شیر نمیگرفت. دکترم گفتن اشکال نداره یکی از قرصاتون که جز داروهای اصلیتون هست، کم میکنم اما هر اتفاقی که افتاد با خودتون...
از اونجایی که بازم لطف خدای مهربونم شاملم شده بود خوب بودم تا اینکه دوره ام عقب افتاد دقیقا اون موقع اوج کرونا بودش، هر چقد آزمایش میدادم منفی بود دکترم گفت نگران نباش عوارض داروهای رماتیسم که تخمدان ضعیف میکنه.
منم بی خیال تا اینکه یه کم بی حال شدم دوباره آزمایش برام نوشتن که روند بیماری رو چک کنن، بععله اونجا فهمیدن که من دوباره باردارم. همه از کوچیک و بزرگ دوتا خانواده بهمون حرف میزدن، میگفتن که تو شرایطشو نداشتی، می ذاشتی بعدا اما من به خدای خودم ایمان داشتم، میگفتم هیچ کار خدا بی حکمت نیست و به خدای خودم اعتماد داشتم، یه ذره ناراحت نشدم یا فکر و خیال بد سراغم بیاد.
لعیا خانوم من ۱۹آبان۹۹ به دنیا اومد. دکتر رماتیسمم گفتن بعد زایمانت بیماری بدجوری پیشرفت میکنه باید مرتب کنترل بشه اما خدای مهربونم بازم بیشتر از هر وقتی مراقبم بود. وقتی بعد از یک ماه دوره درمان رو شروع کردم. دکتر خوش بام گفت تو چیکار کردی؟ اصلا بیماری تو بدن شما وجود نداره.
گذشت شرایط شغلی همسرم همون جور بود، تغییر نکرد اما خدا خودش به ما لطف داشت، مراقبمون بود و از رزاقیت خدا و بچه ها پدرشوهرم وقتی خونه ساخت برای بار دوم، طبقه بالاشو به ما دادن و اونجا زندگی میکنیم و از همینجا ازشون تشکر میکنم بابت صبوریشون❤️
و من وقتی لعیا خانم یکسال و یک ماهه شد، باردار شدم و زهرا خانم ما ۱۹شهریور ماه ۱۴۰۱ به دنیا اومد و اینو بگم توفیق داشتیم با بچه ها دوبار اربعین بریم زیارت آقاجانمون اربعین پارسال وقتی برگشتیم من برای بار ۵ باردار شدم به فاطمه خانمم ک تا ۷ ماهگی به کسی نگفتم که باردارم چون همه مسخره ام میکردن بخاطر جنسیت بچه ها، سر زنشم میکردن اما بماند وقتی همه فهمیدن چه حرفا و چه نیش کنایه ها که نشنیدم اما من توکل کردم به خالق مهربونم حرف کسی برام مهم نیست چون اگه خدا میخواست خودش بهمون پسر میداد.
رزق و روزیشون خدای مهربون خودش یه جوری میرسونه که اصلا احساس کمبود نمیکنیم، خودش همه جوره هوامون رو داره، بقول قدیمیا میگن آنکه دندان دهد نان دهد. شک نکنید به بزرگی خدا که ارحم الراحمین
انشاالله هر کی اولا میخواد خدای مهربون دامنشو زیر سایه خانم جان رباب سبز کنه
از شما عزیزان میخوام ک انشاالله برای عاقبت بخیر فرشته های من دعا کنید که انشاالله سرباز آقا امام زمان جانم باشن و منم لیاقت مادری داشته باشم انشاالله
از شمام ممنون که کانال به این خوبی دارید.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۵۴
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#تحصیل
#حرف_مردم
#برکات_بارداری
#مخالفت_همسر
#قسمت_اول
۱۴ ساله بودم که سال ۱۳۸۰ با شوهرم که ۶ سال ازم بزرگتر بودن، ازدواج کردیم. از همون اول عاشق بچه بودم سال ۱۳۸۴ دخترم به دنیا اومد😍بعدش همیشه دوست داشتم خداخواسته باردار شم ولی خودم جرات نمیکردم اقدام کنم چون شرایط مالی اصلا خوب نبود. شوهرم هم خیلی بهم توجه نمیکرد .
مثل همه خانواده ها یه سری مشکلات داشتیم،شوهرمم اصلا حرف گوش نمیداد و همش تو زندگی شکست میخوردیم، هر چی که به دست میاوردیم از دست میدادیم منم چون کم سن و سال بودم یه کم از نظر روحی اذیت شدم .دچار دردهای عجیب غریب شدم و هر روز به دردهام اضافه میشد تا جایی که نمازم نشسته شد، دستشوییم فرنگی شد ،کلا جایی نمیرفتم زیاد و اگرم میرفتم پاهام همش دراز بود و دردهای زیاد روحی و جسمی رو تحمل میکردم و مهم ترین علتش به خاطر ضعیف بودن روح بود. اگه همون موقع مثل الان فکر میکردم از زندگیم عقب نمیافتادم .
دخترم بزرگ بود که شوهرم رفت سربازی و ما خونه ای که به سختی تازه ساخته بودیم از دست دادیم، چون نمیتونستیم قسط بانک رو بدیم. موتور و ماشینمونم از دست دادیم. همه چیزهایی که بعد ۱۴ سال سختیییی کشیدن به دست اورده بودیم 😔
دوباره رفتیم توی خونه ۳۰ متری اجاره ای، دردهام بیشتر شده بود. تو دوران سربازی هم ۲ ماه خونه ی مادرم بودم و کلا حال روحی خوبی نداشتم.
سربازی که تمام شد حالا بماند که چطور، گذشت. شوهرم تازه سرکار میرفت و میخواستیم اوضاع بهتر بشه که تصادف کرد و اوضاع بدتر شد تا اینکه ما یه ملک خریدیم و تونستیم ۲ تا اتاق آماده کنیم و بریم توش سال ۱۳۹۷، من ۳ سال قبلش حوزه ثبت نام کرده بودم چون عاشق درس خوندن بودم ولی متاسفانه چون شرایط نشستن روی صندلی رو حتی برای ده دقیقه نداشتم نمیتونستم درس بخونم با وجود اینکه بسیار درس خون بودم ولی نشد که برم. تصمیم گرفتیم به خاطر بهتر شدن اوضاع روحیم، به علاقه ام که درس خوندن بود برسم.
رفتم حوزه😍😍اونجا شراطتم رو گفتم حاضر شدن من تو کلاس دراز بکشم و اساتیدخداروشکر همه خانم بودن همون سال تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم. یه سال طول کشید و به لطف خدا ۱۳۹۸ دختر دومم به دنیا اومد😍خدا رو شکر به برکت وجودش خونه مون رو تقریبا کامل کردیم و یه ماشین پراید هم گرفتیم ولی من بچه زیاد دوست داشتم. همش ناراحت بودم که عقب افتادم به خاطر مشکلات و دردهای روحی و جسمی و ۱۴ سال بین دو دخترم اختلاف بود و میگفتم الان باید بچه چهارمم رو میآوردم.
خلاصه اینکه همش ناراحت بودم که از زندگی عقب افتادم نه درس خوندم نه بچه آوردم، دوست داشتم جبرانش کنم پس باید تلاشی مضاعف میکردم دیدم بعد دنیا اومدن دختر دومم دردهام بدتر نشده، سختی داشت مخصوصا دخترمم نارس دنیا اومد یه کم اذیت شدیم ولی در کل اوضاع دردهام بدتر نشد. تصمیم گرفتیم دوباره بچه دارشیم کسی هم در جریان نبود ولی شوهرم به شدت مخالف بود، هر چی باهاش حرف میزدم بهانه میاورد با دلیل و منطق راضیش میکردم ولی باز پشیمون میشد مثلا میگفت نمیخوام اوضاع جسمیت بدتر بشه، میگفتم اگه سختی انسان برای کار خیر بیشتر بشه کمک خدا هم بیشتر میشه،میگفت اوضاع مالی میگفتم خدا خودش وعده داده روزی رو میرسونه مگه بعد دختر دوم اوضاعمون بهتر نشد؟ فقط کافیه ایمان داشته باشی به وعده های خدا ولی هر چی میگفتم راضی نمیشد.
تا اینکه گفتم یا امام زمان عج من دیگه نمیتونم الان یه ساله دارم باهاش حرف میزنم خودت راضیش کن خدارو شکر سال ۱۴۰۱ پسرم به دنیا اومد😍
به لطف خدا بعد دنیا اومدن پسرم، ماشینمون که خیلی مدل پایین بود عوض کردیم و یه ماشین صفر گرفتیم و بعد تونستیم یه ملک کوچولو هم بگیریم😁من بودم و هدف های بلند و آرزوهای بزرگ😍😍 که فکر میکردم هیچ وقت نمیتونم بهشون دست پیدا کنم و کم کم داشتند فراموش میشدن ولی به لطف وجود بچه ها دوباره همه اومدن تو ذهنم و دست یافتنی شدن، داشتیم برای رسیدن به اونها همه ی تلاشمون رو میکردیم.
بارداری چهارمم خیلی اذیت شدم چون متاسفانه همه دورو بری ها از دوستان آشنایان و فامیل و اقوام نزدیک کارمون رو زیر سوال میبردن و نظر میدادن و که خرج سخته و میخواین چیکارو از این حرفها. خیلی از نظر روحی اذیت شدم 😔 اما دختر قشنگم سال ۱۴۰۳ به دنیا اومد و شد عزیز دل همه😍😍😍و خانواده ی ما شد ۶ نفره تو این مدت سطح ۲ رو به لطف خدا با معدل عالی گرفتم و الان مشغول تحصیل سطح ۳ هستم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۵۴
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#تحصیل
#حرف_مردم
#مخالفت_همسر
#برکات_بارداری
#قسمت_دوم
دوست دارم ۸ فرزند داشته باشم. دکتری رو به لطف خدا بگیرم و معلم بشم با وجود همه برکاتی که فرزندام داشتن البته سختی جای خود ولی این سختی ها شیرینه و جز رشد برای انسان چیزی نداره.
اگه بچه ها مریض میشن اینم بگم بچه هام خیلی مریض میشن🥲اگه دعوا میکنن اگه شبها خوب نمیتونم بخوابم روزها نمیتونم استراحت کنم یا .....تو همه ی اینها رشد هست و هدف از خلقت انسانها رسیدن به کمال هست و بچه ها راه میانبری هستن برای رسیدن به الله و بال پرواز میشن برای پدر و مادر به شرط اینکه نگاهمون رو قشنگ کنیم.
با وجود اینکه همه الان مارو مثال میزنن برای هم ولی باز تو حرفهاشون تیکه میندازن باز بچه نیاری یا علنا میگن دیگه نیار بسته ولی من به شدت عاشق بچه هستم با وجود اینکه بارداری های سخت داشتم و زایمانهای مشکل اما بعد ۲ بار سزارین شدن انقدرررر تلاش کردم با وجود همه مخالفتهای اطرافیان و پزشکان با فاصله ۳۰ ماه زایمان طبیعی انجام دادم به لطف امام زمانم عج تا بتونم بچه های بیشتری به دنیا بیارم.
باز هم دارم تلاش میکنم تا همسرم رو راضی کنم حتی از دوران بارداری در تلاشم، شوهرم از حرف دیگران میترسه، بهش میگم وقتی کارمون و راهی که داریم میریم درسته ذره ای شک نکن و بدون در آینده افتخار میکنی به خودت، خداروشکررر با کلی شرط راضی شد و از خدا میخوام باز هم برام جبران کنه و بهم دوقلو بده لطفا برام دعا کنین😭😍
مطمئنم این بار بیشتر حرف میشنوم زخم زبون یا هر چیزی ولی فدای یه تار موی فرمان رهبرم😍 خدا کنه که باز هم لایق مادری بشم.
خیلی از نظر مالی هوای شوهرم رو دارم و از خیلی جهات هزینه نمیکنیم فقط به خاطر اینکه فشار کمتری روش باشه و درحد خوراک که اونم باید مراقب تغذیمون باشیم چون بارداری و شیر دهی پشته هم شد و نیاز به تغذیه مناسب تری دارم در حد توان.
مسافرتمون که چند سال درمیون بود از وقتی بچه ها اومدن هر سال میریم مشهد و اربعینم پیاده روی کربلا🥲😍
دردهام بدتر که نشد هیچ بهترم شده نمیگم نیست هست، لحظه ای نیست که نباشن یا شبی نیست بدون درد نخوابم یا با درد بیدار نشم🥲ولی این رو خوب میدونم الان دیگه تو مهمونی ها تا خسته نشم پام رو دراز نمیکنم و نمازم ایستاده هست. رو صندلی هم میتونم بیشتر از یه ساعت بشینم و باورم نمیشه من همونم منتهی الان با ۴ تا بچه قوی تر شدم و تحمل درد بالا رفته، روح که قوی بشه جسم رو قوی میکنه و اینها همه همون روزی های مادی و معنوی هستن که خدا وعده داده😭
اینم بگم با یه جا نشستن و غصه خوردن ک گفتن ای کاش ها چیزی حل نمیشه فقط کافیه بلند شد و یاعلی گفت و شروع کرد🤗 خدا خودش جبران میکنه😭
خیلی هارو میشناسم که ۵ سال پیش ۳ تا بچه داشتن یا دوتا مشغول درس خوندن بودن اون موقع بهشون غبطه میخوردم ولی الان خدارو شکر خدا برام جبران کرده.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۵۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختیهای_زندگی
#فرزندآوری
#مشیت_الهی
#رزاقیت_خداوند
من متولد ۶۵ هستم. خودمم با یه برادر کوچکتر از خودم. از بچگی وقتی خودمو شناختم تو خونه مون دعوا بود، پدرو مادرم دعوا داشتن و زندگی برامون جهنم بود.
تا اینکه من که محبت از خانواده دریافت نمیکردم، به گناه کشیده شدم هر روز بیشتر در گناه فرو میرفتم، گناه روی گناه😭
تا اینکه ۲۳ ساله شدم، یه شکست بزرگ خوردم، محکم زمین خوردم. خیلی درد آور بود. و این شد مقدمه هدایت شدن و متحول شدن من😊
طول کشید تا خودم رو جمع کنم شکست بزرگ بود، افسردگی گرفتم خونه نشین شدم. رفتم سمت خدا. نماز میخوندم ولی سرسری، اول نمازام درست کردم. اول وقت و بادقت، نمازهای قضاهامو خوندم، روزه های قضامو گرفتم. کلاس قرآن رفتم.
منی که قبلش کاری به این چیزا نداشتم فقط اتلاف وقت در گناه و آرایش چیزهای دیگه. توبه کردم دیگه گناه نکردم.
یک سال دو سال سه سال گذشت گفتم خدایا من که گناه نمی کنم یه فرجی تو زندگی م کن، یه ازدواج پاک نصیبم کن. چرا رهام کردی؟ غافل از اینکه خدا داشت منو میساخت.
خلاصه پنج سال شش سال چشم بهم زدم ده سال از توبه من گذشت و من ده سال گناه نکردم. تو این ده سال خواستگار هم داشتم، جور نمیشد. برنامه خدا چیز دیگه ای بود، تا اینکه مثل اینکه فرج حاصل شد، دوستم منو به داداشش معرفی کرد حالا من ۳۳ ساله شدم و امیدی دیگه به هیچی نداشتم جز خدا...
آمدن خواستگاری یه پسر پاک مذهبی اهل نماز و روزه مؤدب و مهربون. همونی که از خدا میخواستم. با دل و جان قبول کردم. سال ۹۹ با هم ازدواج کردیم و یک ماه بعد عروسی باردار شدم.
بعد هر سختی آسونی هست، مطمئن باشید و خدایی که اگه توبه کنید و گناه نکنید، خیلی قشنگ براتون جبران می کنه 😭
پسرم نه ماه بعد ازدواج دنیا آمد، پسرم که ۹ ماهه شد، گفتم سنم بالاست، دوباره اقدام کردم. یک ماه بعد حامله شدم ولی شش هفته قلب نداشت و سقط شد.
بعد پنج شش ماه باز اقدام کردم و حامله شدم، پسر دومم ده روزه بود، کار پیدا کردم، کارمند شدم. کار خیلی خوبه، علاقه هم داشتم. دیدم بچه هام آواره اند صبح ها سرما باید ببرمشون خونه مادرم، اذیت میشدن کارمو رها کردم و گفتم بچه هام از کار مهم ترن و خدا برام جبران می کنه.
الان پسر دومم ده ماهه هست و بازم بچه میخوام با توکل بر خدا
میخواستم بگم دخترا با گناه به جایی نمی رسید، فقط زخمی میشید و با توبه خدا همه چیو جبران می کنه فقط واقعی باشه و دیگه سمت گناه نرید. برا خدا سن و قیافه مهم نیست فقط ایمان و عمل صالح
التماس دعا🌺
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ کار رو خوبه خدا درست کنه...
پسر ۱۸ ساله ای داشتم که از اول سال دوازدهم اصرار والاصرار که زن می خوام (با عقل جور در نمیاد؟ کی به بچه دبیرستانی دختر می ده ؟)
به خاطر خدا که بچه ام بگناه نیافته و حرف آقا که فرمودند که جوان ۱۸ و ۱۹ ساله هم نیاز به ازدواج داره، شروع کردم به خواستگاری به یکی یکی دوستام که دختر داشتند زنگ زدم و به اطرافیان سپردم.
می دونستم پروژه سختی باید باشه کسی از نظر فرهنگی و خانوادگی و سبک زندگی و دینی به ما بخوره و حاضر باشه دخترش را در سن کم شوهر بده.😢
پسرم سخت پیگیر بود. برای اینکه ارومش کنم هرجا زنگ می زدم براش تعریف می کردم مشخصات می دادم، بدونه بفکرش هستم😊
بهش گفتم خودت همت کن نماز امام جواد بخون، چله زیارت عاشورا بگیر و .... تا خدا هم بهت کمک کنه.☺️
خلاصه از بعد عید هم که کنکور داشت، به سختی این ایام و گذروندیم. اول محرم هنوز چند روز مونده بود تا کنکور بده، رفتم خونه یکی از آشنایان، حرف شد گفتم پسرم زن می خواد. خانم صاحبخانه که زن بزرگواری بود گفت خوب براش اقدام کن.
منم به شوخی گفتم حاج خانم خودت نوه ات رو میدی به پسر من☺️ اونم گفت: دختر من نیست! از مادرش بپرس،
با مادرش درمیان گذاشتیم، گفت: حالا ببینم، من گفتم ان شاالله بعد محرم و ماه صفر خدمت می رسیم، خیلی جدی نگرفتم، ۱۴ محرم که سوم امام حسین ( ع) گذشت، مادرش خودش زنگ زد، اگر می خواهید یک جلسه پدرها بیان صحبت کنند بدون اینکه ذهن بچه ها را در گیر کنیم، اگر اونها جوابشون مثبت بود بعد، قرار رو می ذاریم.
همین رو بگم انقدر کار سریع پیش رفت که واقعا خودم در تعجبم. بعد ماه صفر بله برون کردیم و تولد حضرت زینب عقد کردند.😍
انقدر سریع برای پسرم کار جور شد، نه بگم همسرم پولدار بود، سه سال یکجا کار کرده بودن، دم مراسم پول مون رو دادند، شد رزق عروس و داماد، خلاصه اینکه واقعا در این چند ماه خدا را دیدم چه جوری کارها جور می شد، پسری که نه کار داشت نه خونه و نه ماشین و نه سربازی و ...
داماد ۱۹ ساله و عروس ۱۸ ساله توی شهر تهران شاید کمتر پیدا کنید.
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#رزاقیت_خداوند
#سبک_زندگی_اسلامی
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۵
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#تک_فرزندی
#آسیبهای_تک_فرزندی
#برکات_بارداری
#قسمت_اول
من متولد ۷۲ و اولین و آخرین فرزند خانواده هستم. در کودکی با خوششانسی با بچه دیگری همبازی بودم و مثل برادر بود برام. شاید کمتر از بقیه تک فرزندها اذیت شدم. ولی خب یادمه اشکم دم مشکم بود. خیلی احساسی و بهم میگفتن لوس.
از اواخر دبیرستان سعی کردم خودم رو بالا بکشم و از این لوسی بیام بیرون. برا همین برام مهم نبود کدوم دانشگاه. یک سال رفتم دانشگاهی با ۱۶ ساعت راه. و بعد هم انتقالی خداروشکر😁
سال ۹۷ با همسرم به صورت سنتی آشنا شدم، طی ۶ ماه مراسم نامزدی و عقد و عروسی برگزار شد. مراسمها ساده برگزار شد. مراسم عروسی هم با موسسات ازدواج آسان برگزار کردیم. بدون آهنگ و رقص و گناه. همسرم میگفت کاش میشد با بچه وارد خونه و زندگیمون بشیم.
من که قبلاً تخمدان پلیکیستیک داشتم و چاق بودم. ولی در عرض چند ماه بعد عروسی باردار شدم. این بارداری سریع و بدون درمان رو ثمره ی اون گذشت و ازدواج آسان و بدون گناه که داشتیم میدیدم.
اوایل بارداری، دل دردهای خیلی شدید، رودههای تحریکپذیر، در کنارش حالت تهوع و استفراغهای صبحگاهی نابودم کرده بود. چند بار آزمایش دادم تا مطمئن شدن چیزی نیست.
خداروشکر بعد از ۴ماه این دلدرد ها هم رفت. ولی میتونم بگم اکثر علائمهای بارداری که طی هفتههای مختلف ممکنه به وجود بیاد، برا من بروز می کرد. یادمه یه هفته علائم رو نخونده بودم. خارش شدید داشتم. هفته بعد که یادم اومد، همینجوری برای هفته قبل رو خوندم. دیدم خارش هم نوشته بود و گفتم ای خدا، یعنی در این حد؟
گذشت و تیر ۹۹ دختر کوچولوم با زایمان طبیعی به دنیا اومد. کسی باورش نمیشد که من بدون تمرین و ورزشی تونستم طبیعی زایمان کنم.
از وقتی دخترم دنیا اومد، مشکلات مالی سرازیر شد تا الان که هنوزم😅 ولی ما دست از هدفمون نکشیدیم. از تقریبا یک سالگی دخترم، تصمیم گرفتم جلوگیری نداشته باشم تا خدا هر موقع به صلاح مون بود، بازم بهمون بچه بده. دو ماه بعد من یک ماهه باردار بودم، به همین راحتی.
اوایل فقط همون حالت تهوع و استفراغ بود. کم کم موقع شیر خوردن دختری، دردهای شدید داشتم. تحمل کردم تا یک سال و نیمی دخترم و دیگه از شیر گرفتمش.
چالش های زیادی با دخترم داشتم. مثلا اون اوایل شیر خودمو نمیخورد. تا ۳ ماهگی میدوشیدم و بهش میدادم و شیرافزا میخوردم. شیرم کم بود ولی بود. بیشتر شیر خشک میخورد. کم کم که بچه بزرگتر شد و علاقه به خوردنش بیشتر شد، تونستم شیر خودمو مستقیم بهش بدم و از لحظهای که مطمئن شدم دیگه کامل ارتباط گرفته، شیر خشک با شیشه رو قطع کردم. هیچکس باورش نمیشد که بعد از چند ماه بچه برگرده به شیر مادر. دختر بدقلقی هم بود و هست. صبر و تحمل من رو میخواد که منم...🥴
خلاصه که دختر دوم اردیبهشت ۱۴۰۱ به دنیا اومد. یه دختر زشت😅 من همش نگران بودم که بعداً همه میگن خواهر اولی قشنگه، این دومی چرا انقد فرق داره. ذهنیات دخترم رو بد بکنن(که البته میگفتن هم واقعاً 🙈 و دل من فقط میشکست) این دختر ما تو شرایط مالی خیلی بد دنیا اومد ولللللی خونهدار شدیم بدون هیچ هزینهای به لطف پدر شوهرم. اوضاع مالی همچنان سخت. فقط از شر اجاره خونه راحت شده بودیم.
دخترمم بزرگتر شد و ماشالا قشنگ شد😍 الان واقعا کسی نمیتونه بگه که کدومشون قشنگتره یا زشتتره. خیال من هم راحت شد.
گذشت تا ماه رمضون ۱۴۰۲ در ۱۱ ماهگی دختر دوم. تصمیم به بارداری مجدد و خداروشکر خیلی زود بارداری حاصل شد. همچنان فقط حالت تهوع. فقط با این تفاوت که تا آخرش ادامه داشت😕 و خب شیردهی تو بارداری واقعاً دردناکه برام.
دختر دوم هم تا یک سال و نیمی شیر دادم و تمام. دو ماه استراحت کردم از شیردهی تا شیردهی😊 دختر سوم دی ۱۴۰۲ قدم سر چشممون گذاشت. همون اول یخچال و بخاری و ماشین، خراب شد😱 با هزینههای زیاد برای تعمیر.
ولی خداروشکر به لطف این بچه، الان همسرم آزمون استخدامی قبول شدن. البته خیلی تلاش کردن ولی خب من به چشم برکت ورود بچه میبینم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۵
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#تک_فرزندی
#آسیبهای_تک_فرزندی
#برکات_بارداری
#قسمت_دوم
من خیلی سختی کشیدم با بچهها. یه دختر تک فرزند لوس، تو یه خانواده ساکت و بدون سروصدا. حالا با ۳ تا بچه پر سروصدا. بعضاً تعامل کردن سخت میشه برام. هنوز خودخواهی تو وجودم هست. بلد نیستم خیلی از اوقات خلاقیت بزنم و بچه رو آروم کنم. خیلی ضعف دارم. ولی خب به لطف خدا ایمان دارم. هر زایمان من رو صبورتر کرده تقریباً بزرگتر شدم. ولی خب فاصله تا خوب شدن، زیاده. برامون دعا کنید.
اینم در آخر بگم، هیچکدوم از اطرافیانم موافق فرزندآوری من نیستن. از والدین تا غریبهترها متلک و تیکه زیاد بهم میندازن. ولی من مطمئنم راه درست رو میرم. من انقدی تنها هستم که وقتایی حوصلهم سر میره حتی نمیدونم به کی زنگ بزنم و کمی حال احوال کنم؟ یا خونه کی بریم با بچهها؟ برا همین میگم من که کسی رو ندارم. قطعا تو پیری این قضیه بدتر میشه. پس حداقل خودم باید تلاشمو بکنم که نه خودم نه بچههام به این درد دچار نشیم برای آینده.
برای هر ۳ بارداری، وقتی مامانم میفهمید، ناراحت میشد و هر سری یه چیزی بهم میگفت. دیگه شما حساب کنید تا مابقی اطرافیان.
حالا جالبه بچههام عزیزدل همه هستن. خوشرو هستن با مهمون و بقیه. و این هم از خوبیای چندفرزندی هست. انگار روحیه شادتری نسبت به تکفرزندهایی که می چسبن به مادرشون، دارن.
یه مورد دیگه اینکه به نظر من کفران نعمت هست اگر از شرایط جسمانی که خدا در اختیار مون قرار داده، استفاده نکنیم.
بارداری بدن ما رو جوانتر میکنه و رحم رو به فعالیت وا میداره و کمتر دچار کیست و این موارد میشه. مامانم با یک زایمان در سن ۴۷ سالگی رحم رو درآوردن. خب این کفران نعمت هست که یه خانم سالم، فرزندآوری نکنه و در سن پایین و بدون یائسگی رحم خودش رو از دست بده، حتی مجبور بشه بخاطر این اتفاق دوبار عمل سنگین انجام بده. یعنی سختی وجود داشت. درد و تحمل وجود داشت. ولی درد زایمان و بعد شیرینی بچه کجا، درد عمل سنگین و عوارضش و دوباره عمل و وخیم شدن شرایط بیماری زمینهایت و .... کجا.
انتخاب با ما هست که کدوووم سختی؟؟؟؟؟
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۵
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#تک_فرزندی
#آسیبهای_تک_فرزندی
#برکات_بارداری
#قسمت_اول
من متولد ۷۲ و اولین و آخرین فرزند خانواده هستم. در کودکی با خوششانسی با بچه دیگری همبازی بودم و مثل برادر بود برام. شاید کمتر از بقیه تک فرزندها اذیت شدم. ولی خب یادمه اشکم دم مشکم بود. خیلی احساسی و بهم میگفتن لوس.
از اواخر دبیرستان سعی کردم خودم رو بالا بکشم و از این لوسی بیام بیرون. برا همین برام مهم نبود کدوم دانشگاه. یک سال رفتم دانشگاهی با ۱۶ ساعت راه. و بعد هم انتقالی خداروشکر😁
سال ۹۷ با همسرم به صورت سنتی آشنا شدم، طی ۶ ماه مراسم نامزدی و عقد و عروسی برگزار شد. مراسمها ساده برگزار شد. مراسم عروسی هم با موسسات ازدواج آسان برگزار کردیم. بدون آهنگ و رقص و گناه. همسرم میگفت کاش میشد با بچه وارد خونه و زندگیمون بشیم.
من که قبلاً تخمدان پلیکیستیک داشتم و چاق بودم. ولی در عرض چند ماه بعد عروسی باردار شدم. این بارداری سریع و بدون درمان رو ثمره ی اون گذشت و ازدواج آسان و بدون گناه که داشتیم میدیدم.
اوایل بارداری، دل دردهای خیلی شدید، رودههای تحریکپذیر، در کنارش حالت تهوع و استفراغهای صبحگاهی نابودم کرده بود. چند بار آزمایش دادم تا مطمئن شدن چیزی نیست.
خداروشکر بعد از ۴ماه این دلدرد ها هم رفت. ولی میتونم بگم اکثر علائمهای بارداری که طی هفتههای مختلف ممکنه به وجود بیاد، برا من بروز می کرد. یادمه یه هفته علائم رو نخونده بودم. خارش شدید داشتم. هفته بعد که یادم اومد، همینجوری برای هفته قبل رو خوندم. دیدم خارش هم نوشته بود و گفتم ای خدا، یعنی در این حد؟
گذشت و تیر ۹۹ دختر کوچولوم با زایمان طبیعی به دنیا اومد. کسی باورش نمیشد که من بدون تمرین و ورزشی تونستم طبیعی زایمان کنم.
از وقتی دخترم دنیا اومد، مشکلات مالی سرازیر شد تا الان که هنوزم😅 ولی ما دست از هدفمون نکشیدیم. از تقریبا یک سالگی دخترم، تصمیم گرفتم جلوگیری نداشته باشم تا خدا هر موقع به صلاح مون بود، بازم بهمون بچه بده. دو ماه بعد من یک ماهه باردار بودم، به همین راحتی.
اوایل فقط همون حالت تهوع و استفراغ بود. کم کم موقع شیر خوردن دختری، دردهای شدید داشتم. تحمل کردم تا یک سال و نیمی دخترم و دیگه از شیر گرفتمش.
چالش های زیادی با دخترم داشتم. مثلا اون اوایل شیر خودمو نمیخورد. تا ۳ ماهگی میدوشیدم و بهش میدادم و شیرافزا میخوردم. شیرم کم بود ولی بود. بیشتر شیر خشک میخورد. کم کم که بچه بزرگتر شد و علاقه به خوردنش بیشتر شد، تونستم شیر خودمو مستقیم بهش بدم و از لحظهای که مطمئن شدم دیگه کامل ارتباط گرفته، شیر خشک با شیشه رو قطع کردم. هیچکس باورش نمیشد که بعد از چند ماه بچه برگرده به شیر مادر. دختر بدقلقی هم بود و هست. صبر و تحمل من رو میخواد که منم...🥴
خلاصه که دختر دوم اردیبهشت ۱۴۰۱ به دنیا اومد. یه دختر زشت😅 من همش نگران بودم که بعداً همه میگن خواهر اولی قشنگه، این دومی چرا انقد فرق داره. ذهنیات دخترم رو بد بکنن(که البته میگفتن هم واقعاً 🙈 و دل من فقط میشکست) این دختر ما تو شرایط مالی خیلی بد دنیا اومد ولللللی خونهدار شدیم بدون هیچ هزینهای به لطف پدر شوهرم. اوضاع مالی همچنان سخت. فقط از شر اجاره خونه راحت شده بودیم.
دخترمم بزرگتر شد و ماشالا قشنگ شد😍 الان واقعا کسی نمیتونه بگه که کدومشون قشنگتره یا زشتتره. خیال من هم راحت شد.
گذشت تا ماه رمضون ۱۴۰۲ در ۱۱ ماهگی دختر دوم. تصمیم به بارداری مجدد و خداروشکر خیلی زود بارداری حاصل شد. همچنان فقط حالت تهوع. فقط با این تفاوت که تا آخرش ادامه داشت😕 و خب شیردهی تو بارداری واقعاً دردناکه برام.
دختر دوم هم تا یک سال و نیمی شیر دادم و تمام. دو ماه استراحت کردم از شیردهی تا شیردهی😊 دختر سوم دی ۱۴۰۲ قدم سر چشممون گذاشت. همون اول یخچال و بخاری و ماشین، خراب شد😱 با هزینههای زیاد برای تعمیر.
ولی خداروشکر به لطف این بچه، الان همسرم آزمون استخدامی قبول شدن. البته خیلی تلاش کردن ولی خب من به چشم برکت ورود بچه میبینم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۵
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#تک_فرزندی
#آسیبهای_تک_فرزندی
#برکات_بارداری
#قسمت_دوم
من خیلی سختی کشیدم با بچهها. یه دختر تک فرزند لوس، تو یه خانواده ساکت و بدون سروصدا. حالا با ۳ تا بچه پر سروصدا. بعضاً تعامل کردن سخت میشه برام. هنوز خودخواهی تو وجودم هست. بلد نیستم خیلی از اوقات خلاقیت بزنم و بچه رو آروم کنم. خیلی ضعف دارم. ولی خب به لطف خدا ایمان دارم. هر زایمان من رو صبورتر کرده تقریباً بزرگتر شدم. ولی خب فاصله تا خوب شدن، زیاده. برامون دعا کنید.
اینم در آخر بگم، هیچکدوم از اطرافیانم موافق فرزندآوری من نیستن. از والدین تا غریبهترها متلک و تیکه زیاد بهم میندازن. ولی من مطمئنم راه درست رو میرم. من انقدی تنها هستم که وقتایی حوصلهم سر میره حتی نمیدونم به کی زنگ بزنم و کمی حال احوال کنم؟ یا خونه کی بریم با بچهها؟ برا همین میگم من که کسی رو ندارم. قطعا تو پیری این قضیه بدتر میشه. پس حداقل خودم باید تلاشمو بکنم که نه خودم نه بچههام به این درد دچار نشیم برای آینده.
برای هر ۳ بارداری، وقتی مامانم میفهمید، ناراحت میشد و هر سری یه چیزی بهم میگفت. دیگه شما حساب کنید تا مابقی اطرافیان.
حالا جالبه بچههام عزیزدل همه هستن. خوشرو هستن با مهمون و بقیه. و این هم از خوبیای چندفرزندی هست. انگار روحیه شادتری نسبت به تکفرزندهایی که می چسبن به مادرشون، دارن.
یه مورد دیگه اینکه به نظر من کفران نعمت هست اگر از شرایط جسمانی که خدا در اختیار مون قرار داده، استفاده نکنیم.
بارداری بدن ما رو جوانتر میکنه و رحم رو به فعالیت وا میداره و کمتر دچار کیست و این موارد میشه. مامانم با یک زایمان در سن ۴۷ سالگی رحم رو درآوردن. خب این کفران نعمت هست که یه خانم سالم، فرزندآوری نکنه و در سن پایین و بدون یائسگی رحم خودش رو از دست بده، حتی مجبور بشه بخاطر این اتفاق دوبار عمل سنگین انجام بده. یعنی سختی وجود داشت. درد و تحمل وجود داشت. ولی درد زایمان و بعد شیرینی بچه کجا، درد عمل سنگین و عوارضش و دوباره عمل و وخیم شدن شرایط بیماری زمینهایت و .... کجا.
انتخاب با ما هست که کدوووم سختی؟؟؟؟؟
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#تحصیل
من متولد ۸۶ هستم و همسرم متولد ۷۷. تو یه خانواده ۵نفری بزرگ شدم که ۱برادر بزرگتر و کوچیک تر از خودم دارم.
به گفته مامانم، بخاطر شعار فرزند کمتر زندگی بهتر زیاد بچه نیاوردن و زمانی که بعد از برادرم اقدام کردن بخاطر مصرف دارو، دیگه بچه دار نشدند😢 و هنوز هم آرزوی داشتن فرزند دارن 🤲
من دخترصبور و باحیایی بودم و هستم. در مدرسه همیشه نمره های خوبی داشتم. در سن ۱۴ سالگی وارد حوزه شدم. به خاطر اینکه پدر و مادرم در شهرستان بودم با یکی از دوستانم تنها در قم درس میخوندیم و این دوری از پدرومادر خیلی برام سخت بود 🥲 و بعضی از مواقع مجبور میشدم که بعد از کلاس پیش مادر پدرم برم و صبح دوباره برای کلاس هام به قم بیام.🥴😮💨
سال دوم حوزه ام به خاطر نداشتن خونه به پیش مادربزرگم در تهران رفتم با وجود برکاتی که برام داشت اما با سختی های زیادی دست و پنجه نرم میکردم 🌱.
وقتی ۱۴ سالم بود در یکی از جلسات فرهنگی که در شهرستانمون برگزار شده بود شرکت کردم و نگو که همسر جان هم در اونجا حضور داشتن، در صورتی که من اصلا ایشون رو ندیده بودم😅😁
همسر من طلبه هستن و یکی از اساتیدشون به واسطه خانومشون که با مادر من دوست بودن من رو به همسرم معرفی کردن و همسرم یه جورایی نپسندیدن.🙃
گذشت تا ایشون به عنوان سخنران در هیئتی که خونه مون بود من رو دیدن و پسندیدن و بعد از چند روز این مسئله رو با پدر و مادرم مطرح کردن.
مادر من از بچگی دوست داشتم زود ازدواج کنم اما پدرم همیشه خواستگار هامو بدون اینکه به من بگن رد میکردن اما زمانی که همسرم پا پیش گذاشتن انگار معجزه شد🥰 و ایشان مشوق من برای ازدواج شدن و منی که اون زمان اصلا به ازدواج فکر نمی کردم خصوصا با طلبه😳 اما نمیدونم چی شد که مهر همسر جان به دلم نشست و قبول کردم که باهم صحبت کنیم و بعد از جلسات خاستگاری، به این نتیجه رسیدم که ایشون تنها کسی هست که من میتونم کنارشون خوشبخت بشم و این طور شد که در سن ۱۵ سالگی من و همسرم باهم عقد کردیم💍 و دوران عقد خوبی داشتم .🤲
زمانی که خانواده شنیدن که من می خوام ازدواج کنم همه میگفتن که سنش کمه 🙄 و زوده برای ازدواج و راضی نبودن. اما زمانی که با همسرم روبه رو شدن و رفتار های من رو دیدن نظر همشون تغییر کرد چون، همسرم خیلی مرد صبور و مودب😌،خونگرم و به شدت مهربان😊 و خانواده دوست هستن👨👩👧 و همیشه خداروشکر میکنم بابت وجود همسرم.🤲
برای عروسی گرفتن هم خودم دوست داشتم با یک جشن کوچیک سر خونه زندگیمون بریم اما بخاطر خانواده ها قبول کردیم که تالار بگیریم و البته بگم زیاد تجملاتی نبود و بدون گناه برگزار شد و ما بعد از یک سال عقد روز تولد امام علی ازدواج کردیم .💐
تقریبا ۱ماه از عروسی گذشته بود که نیمه شعبان معده درد گرفتم و فکر میکردم چیز عادی هستش. هر روز حالم بدتر میشد تا اینکه مامانم گفت شاید حامله ای و منی که اصلا به بارداری فکر نمیکردم میگفتم نه حامله نیستم خوب میشم.
تا اینکه ازمایش دادم تا همسرم بهم زنگ زد و گفت داریم مامان بابا میشم. واقعا شوکه شدم😲چون به هرچیزی فکر میکردم جز مادر شدن و اصلا خوشحال نشدم تا ۴ماه ویار خیلی خیلی شدید داشتم 🥺به صورتی که دوهفته ای ۱۰ کیلو لاغر شدم.😔
گذشت تا اینکه من در بارداری روزیم شد که اربعین به زیارت آقا برم زمانی که به کربلا رفتم ۷ماهه بودم و همه در تعجب بودن که با این سن کم و بارداری چطوری تونستم اربعین به زیارت برم ومن همه این هارو از لطف خدا و روزی بچم میدونستم.❤️و پس از سختی های بسیار خدا در سن ۱۷ سالگی دختر خیلی قشنگ بهم هدیه داد👼
دخترم ۱ ابان ۱۴۰۳ به دنیا اومد و زندگی رو برای هممون روشن کرد🌞 همیشه خداروشکر میکنم که زندگی همسر و فرزند صالحی بهم عطا کرده.
یه حرفی که همیشه به هم سن و سال های خودم و کسایی که میگن چرا انقدر زود ازدواج کردی و بچه آوردی میزنم اینه که درسته که ازدواج تو سن پایین سختی هایی داره اما قطعا خوشی هاش زیادتر از سختی هاشه، چون بهتر میتونی با همسرت همسو بشی و خدا نگاه ویژه ای بهت میکنه و خیلی هواتو داره جوری اصلا فکرشو نمیکنی و اصلا باعث مانع پیشرفت و ترقی نمیشه.
من یه مادر و همسر دهه هشتادی در حال تحصیل سطح ۲ و ادامه دبیرستان در مدرسه بزرگسالان هستم، با نمرات بالاتر و بافتنی کیک و خیاطی رو هم بلدم.🥰
واقعا ممنونم که وقتتون رو گذاشتین و تجربه ی من رو خوندین و از خدا می خوام که فرزندان سالم و صالح زیادی بهم عطا کنه🤲
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#تحصیل
من متولد ۸۶ هستم و همسرم متولد ۷۷. تو یه خانواده ۵نفری بزرگ شدم که ۱برادر بزرگتر و کوچیک تر از خودم دارم.
به گفته مامانم، بخاطر شعار فرزند کمتر زندگی بهتر زیاد بچه نیاوردن و زمانی که بعد از برادرم اقدام کردن بخاطر مصرف دارو، دیگه بچه دار نشدند😢 و هنوز هم آرزوی داشتن فرزند دارن 🤲
من دخترصبور و باحیایی بودم و هستم. در مدرسه همیشه نمره های خوبی داشتم. در سن ۱۴ سالگی وارد حوزه شدم. به خاطر اینکه پدر و مادرم در شهرستان بودم با یکی از دوستانم تنها در قم درس میخوندیم و این دوری از پدرومادر خیلی برام سخت بود 🥲 و بعضی از مواقع مجبور میشدم که بعد از کلاس پیش مادر پدرم برم و صبح دوباره برای کلاس هام به قم بیام.🥴😮💨
سال دوم حوزه ام به خاطر نداشتن خونه به پیش مادربزرگم در تهران رفتم با وجود برکاتی که برام داشت اما با سختی های زیادی دست و پنجه نرم میکردم 🌱.
وقتی ۱۴ سالم بود در یکی از جلسات فرهنگی که در شهرستانمون برگزار شده بود شرکت کردم و نگو که همسر جان هم در اونجا حضور داشتن، در صورتی که من اصلا ایشون رو ندیده بودم😅😁
همسر من طلبه هستن و یکی از اساتیدشون به واسطه خانومشون که با مادر من دوست بودن من رو به همسرم معرفی کردن و همسرم یه جورایی نپسندیدن.🙃
گذشت تا ایشون به عنوان سخنران در هیئتی که خونه مون بود من رو دیدن و پسندیدن و بعد از چند روز این مسئله رو با پدر و مادرم مطرح کردن.
مادر من از بچگی دوست داشتم زود ازدواج کنم اما پدرم همیشه خواستگار هامو بدون اینکه به من بگن رد میکردن اما زمانی که همسرم پا پیش گذاشتن انگار معجزه شد🥰 و ایشان مشوق من برای ازدواج شدن و منی که اون زمان اصلا به ازدواج فکر نمی کردم خصوصا با طلبه😳 اما نمیدونم چی شد که مهر همسر جان به دلم نشست و قبول کردم که باهم صحبت کنیم و بعد از جلسات خاستگاری، به این نتیجه رسیدم که ایشون تنها کسی هست که من میتونم کنارشون خوشبخت بشم و این طور شد که در سن ۱۵ سالگی من و همسرم باهم عقد کردیم💍 و دوران عقد خوبی داشتم .🤲
زمانی که خانواده شنیدن که من می خوام ازدواج کنم همه میگفتن که سنش کمه 🙄 و زوده برای ازدواج و راضی نبودن. اما زمانی که با همسرم روبه رو شدن و رفتار های من رو دیدن نظر همشون تغییر کرد چون، همسرم خیلی مرد صبور و مودب😌،خونگرم و به شدت مهربان😊 و خانواده دوست هستن👨👩👧 و همیشه خداروشکر میکنم بابت وجود همسرم.🤲
برای عروسی گرفتن هم خودم دوست داشتم با یک جشن کوچیک سر خونه زندگیمون بریم اما بخاطر خانواده ها قبول کردیم که تالار بگیریم و البته بگم زیاد تجملاتی نبود و بدون گناه برگزار شد و ما بعد از یک سال عقد روز تولد امام علی ازدواج کردیم .💐
تقریبا ۱ماه از عروسی گذشته بود که نیمه شعبان معده درد گرفتم و فکر میکردم چیز عادی هستش. هر روز حالم بدتر میشد تا اینکه مامانم گفت شاید حامله ای و منی که اصلا به بارداری فکر نمیکردم میگفتم نه حامله نیستم خوب میشم.
تا اینکه ازمایش دادم تا همسرم بهم زنگ زد و گفت داریم مامان بابا میشم. واقعا شوکه شدم😲چون به هرچیزی فکر میکردم جز مادر شدن و اصلا خوشحال نشدم تا ۴ماه ویار خیلی خیلی شدید داشتم 🥺به صورتی که دوهفته ای ۱۰ کیلو لاغر شدم.😔
گذشت تا اینکه من در بارداری روزیم شد که اربعین به زیارت آقا برم زمانی که به کربلا رفتم ۷ماهه بودم و همه در تعجب بودن که با این سن کم و بارداری چطوری تونستم اربعین به زیارت برم ومن همه این هارو از لطف خدا و روزی بچم میدونستم.❤️و پس از سختی های بسیار خدا در سن ۱۷ سالگی دختر خیلی قشنگ بهم هدیه داد👼
دخترم ۱ ابان ۱۴۰۳ به دنیا اومد و زندگی رو برای هممون روشن کرد🌞 همیشه خداروشکر میکنم که زندگی همسر و فرزند صالحی بهم عطا کرده.
یه حرفی که همیشه به هم سن و سال های خودم و کسایی که میگن چرا انقدر زود ازدواج کردی و بچه آوردی میزنم اینه که درسته که ازدواج تو سن پایین سختی هایی داره اما قطعا خوشی هاش زیادتر از سختی هاشه، چون بهتر میتونی با همسرت همسو بشی و خدا نگاه ویژه ای بهت میکنه و خیلی هواتو داره جوری اصلا فکرشو نمیکنی و اصلا باعث مانع پیشرفت و ترقی نمیشه.
من یه مادر و همسر دهه هشتادی در حال تحصیل سطح ۲ و ادامه دبیرستان در مدرسه بزرگسالان هستم، با نمرات بالاتر و بافتنی کیک و خیاطی رو هم بلدم.🥰
واقعا ممنونم که وقتتون رو گذاشتین و تجربه ی من رو خوندین و از خدا می خوام که فرزندان سالم و صالح زیادی بهم عطا کنه🤲
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#ساده_زیستی
#رزاقیت_خداوند
#قدردان_همسرم_هستم
من متولد ۷۸هستم و شوهرم متولد ۷۶، خانواده پدر شوهرم و خانواده مادریم همسایه ۳۰سال قبل همدیگه بودن که بعد چندین سال همدیگه رو پیدا میکنن و مشتاق میشن که یه وصلتی ایجاد بشه تا دیگه جدایی پیش نیاد.
بهار سال ۹۸ عقد کردیم و زمستونش عروسی و جهاز مختصری که داشتم رو به یکی از اتاق های خانه پدرشوهر منتقل کردیم و این شد شروع زندگی، بعد از چند ماه کوچیک بودن خونه و زیاد بودن تعداد آدما و وسایل باعث شد از خانواده شوهرم جدا بشیم.
حالا ما بودیم و یه خونه تو چله تابستون بندر بوشهر بدون کولر و یخچال و گاز حدود یک هفته ای بدون کولر زیر پنکه سپری کردیم تا شوهرجان با زحمت زیاد و جمع کردن پول کارگری توانش به خریدن کولر رسید. خدارو شکر رزق کارگری اگر کمه اما برکت داره و ما تونستیم چند وقت بعد یخچال و مابقی وسایل رو هم تهیه کنیم.
خیلی زود توی ماه محرم متوجه شدم باردارم اما بارداری به شدت سخت بخاطر خطای پزشکی و مصرف داروهای هورمونی نزدیک بود دخترکمو از دست بدم که شوهرم متوسل شد به امام حسین و قسمش داد به حضرت رقیه و لطف حق شامل حالمون شد و بهار ۱۴۰۰ رقیه خاتون رسما وارد خونه ما شد.
بعد از اون بخاطر کرونا و کمبود کار مجبور شدیم به شهر دیگه بریم سختی تنهایی و شب کاری و یه نوزاد یک ماهه به قدر کافی زمینه ساز شد برای اینکه من افسردگی بگیرم. شب و روز بیخوابی و گریه و نامیدی اما خداروشکر بابت همسر صبوری که خدا نصیبم کرده، شوهرم با وجود مریضی خودشون و مصرف کردن دارو های مختلف بخاطر آسم باز هم هوای منو داشتن و محبتشو ازم دریغ نکرد.
خیلی روزا دستمون اینقدر تنگ میشد که توان شیرخشک یا پوشک گرفتن نداشتیم اما بازم توکلمون به خدا بود. وقتی دخترکم سه ماهه شد تونستیم با فروش طلای سر عقدم یه موتور بگیریم و کم کم شرایطمون هم بهتر شد.
گاهی میرفتیم بیرون و یه هوایی عوض میکردیم و همین بیرون رفتنا و کم کم بزرگ تر شدن دخترم افسردگی رو از من دور کرد.
بعد از یک سالگی دخترم با مشورت شوهرم تصمیم گرفتیم باز هم بچه دار بشیم و بعد از هشت ماه لطف خدا شاملمون شد و زمستون ۱۴۰۲ گل پسرم به خانوادمون اضافه شد.
الحمدالله شوهرم خیلی آدم دلسوز و دل رحمی هستن و حتی شده با قرض کردن از پدرشون اجازه نمیدن کمبودی داشته باشیم من آدم کم طاقتی هستم و خیلی زود دلخور میشم ولی ایشون دلش صافه و زود میبخشه و همینم باعث شده منم دیگه توان اینکه بخوام باش قهر باشم یا ازش دور باشم رو دیگه ندارم ما نه از خودمون خونه داریم نه ماشین داریم نه شوهرم شغل ثابت یا دولتی داره و نه هیچ پشتوانه مالی اما هیچ وقت نذاشتیم کسی از کم و زیاد خونه مون با خبر بشه.
پدر و مادر خودم و شوهرم به حد توان کمک میکنن و همینم برای ما خیلی کمک بزرگیه و اگه خدا بخواد الان که پسرم یک ساله هست باز هم برای بارداری اقدام میکنم انشاالله که بازهم لطف خدا شامل من و همسرم بشه، سرمایه ما بچه هامونن نه مال و اموال و داشته هامون. با هرچی که داریم سعی میکنیم از زندگی لذت ببریم کم باشه یا زیاد.
برام دعا کنید بتونم یکم صبور تر بشم تا بتونم به مشکلاتی که در آینده میاد سراغم غلبه کنم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
بعضی ها فکر میکنند،افزایش رزق و روزی فقط، یهو افزایش ناگهانی درآمد یا خونه دار و ماشین دار شدن هست. اینکه یکی بچه دار بشه، یهو صاحب خونه و ماشین بشه و چنانچه صاحب اینها نشه، پس بچه خوش روزی نبوده. اما من به چشم خودم مصادیق دیگری از رزق دیدم که میخوام چند تاش رو براتون بگم:
من و همسرم یک مدتی توی یک کشور اروپایی دانشجو بودیم و چون بورسیه شوهرم قطع شده بود با پولی که از ایران میوردیم که قطعا خیلی کم بود، مجبور بودیم سر کنیم تا درس همسرم تموم بشه.
اون موقعها باردار بودم و فصل سرما شده بود و رفته بودم لباس گرم بخرم که خب در حد بودجه خودمون پیدا نکردم، گفتم خدایا یک چیزی روزی من بکن که من بتونم بخرم، از یک بارونی خوشم اومد و چون سایز من معمولا تخفیف نمیخوره و زود تو اروپا فروش میره(سایز متداول اروپایی ها همینه) خیلی دلم خوش نبود که تو فصل تخفیف به من برسه. القصه گذشت و فصل تخفیف شد و من رفتم دیدم اون بارونی تخفیف خورده اما بازم پول من بهش نمیرسه،تا آخر فصل تخفیف با وجودی که اصلا امید نداشتم هی به فروشگاه سر میزدم. تا اینکه در نهایت روز آخر تخفیف روی اون تخفیفی که خورده بود هم 70 درصد تخفیف خورد و شد اندازه پول جیب من و خریدمش.
دقیقا همین اتفاق سر خرید شلوار بارداری هم افتاد. یعنی وقتی رفتم رگال شلوار بارداری ها رو گشتم خیلی گرون بودند. برگشتم گفتم خدایا اگر یکی از اینها ۷۰ درصد تخفیف میخورد من میتونستم بخرم. یهو وسط شلوارا یکی سایز خودم با ۷۰ درصد تخفیف پیدا کردم که خریدمش.
بعد وقتی دیگه سایزم خیلی بزرگ شده بود، یکبار خیلی اتفاقی رفته بودیم توی یک فروشگاه که ورشکست شده بود و همه بافتهاش رو تخفیف گذاشته بود و خب همه سایزهای متداول اروپایی ها فروش رفته بود و رگال بافت های دو یا سه ایکس لارج رو دستشون باد کرده بود و به قیمتی خیلی پایین گذاشته بودند برای فروش که فقط مغازه خالی بشه. یعنی سایز اون موقع من در بارداری و من خرید کردم.
یعنی یکجوری خدا روزی آدم رو میرسونه که آدم متعجب می مونه. الانم که دو تا بچه دارم و ایران هستیم، یک روزهایی که از لحاظ مالی بهمون سخت میگذره بازم گشایش های عجیبی رخ میده. مثلا وقتی رفتم برای دخترم سویی شرت بخرم و همه قیمتها رو یک میلیون بود، گفتم خدایا میشه این مغازه آخری یک سویی شرت تک مونده داشته باشه که قیمتش نصف شده باشه و معجزه رخ داد در مغازه آخری یک سویی شرت تک مانده اندازه دخترم پیدا کردم که از ۷۰۰ شده بود ۴۰۰ هزار تومان.😮 انقدر این موارد زیاده که اگر براتون بگم میشه مثنوی هفتاد من.
بله عزیزان، اگر آدم از خدا بخواد، واقعا گشایش ایجاد میشه.
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
من متولد بهمن ۶۸ و همسرم اسفند ۶۷ هستن. دخترا وقتی به سن ازدواج میرسن ناخودآگاه به پسرای اطرافشون و کلا همه، حواسشون جمع میشه😅 توی فامیل ما پسر زیاد بود و تنها پسری که همیشه ازش بدم میومد و خودمو ازش مخفی میکردم، پسر یکی از اقوام دورمون بود که شهرستان زندگی میکرد و ما هر سال حدود ۱۰روز عید میرفتیم شهرستان شون.
از ۱۲_۱۳ سالگی متوجه سنگینی نگاه هاش میشدم، جایی میرفتم یا خودش بود یا خواهر یا خانواده یا.... داستان عاشق شدنش هم خنده داره😂
۱۴ سالش که میشه باباشون اجازه میدن تنها بیان مشهد، ایشون با پسر یکی از اقوام راهی مشهد میشن و از اون جایی که پدر خدا بیامرز من بزرگ خاندان بودن، هر سال هر کس از شهرستان میومد مشهد، میومد خونه ما، خلاصه صبح که پدرم مارو برا نماز بیدار میکنه، ما هم با موهای ژولیده و چشمای پف دار و نیمه باز از اتاق بیرون میایم و (کسی حواسش نبوده به ما بگه اینا هستن)، میریم توی آشپزخونه وضو بگیریم که ایشون اونجا منو میبینن و یک دل نه صد دل عاشق میشن😂🤦♀
ما یک خانواده پرجمعیت بودیم با بچه های به شدت پشت سر هم، بچه اول هفت ماهه به دنیا میاد، متولد ۱۳۶۴ که چند روز بعد تولد فوت میکنه، بچه دوم هم هفت ماهه به دنیا میاد، متولد بهمن ۶۵ با وزن ۸۰۰گرم، بچه سوم هم هفت ماهه، متولد آبان ۶۶ که بعد تولد فوت میکنه، بچه چهارم هم هفت ماهه، متولد آذر۶۷، بچه پنجم(من) هفت ماهه بهمن ۶۸، بچه ششم کامل فروردین ۷۰، بچه هفتم کامل دی۷۲، بچه آخر هم متولد بهمن ۷۴
😅😅😅
گذشت و زمزه های این آقا به گوشم رسید. از شدت عشقش به خودم و اینکه اسم خواهر کوچولوشو، هم اسم من گذاشته بود. متوجه شدم پدرم به خاطر اینکه خواهر بزرگم که ۲۰ سالش بود و عروس نشده بود، چند بار جواب رد داده بودن بهشون. من هم اعتراف میکنم که عاشق عشقش شدم، پسری که ۱۸سال نداره، سربازی نرفته، درس نخونده، کار درستی نداره و ...🤪🤪
ولی کارای خدا اینقدر عجیبه، اومدن خواستگاری و بله رو گفتم و نامزد شدیم(طی یک جلسه صحبت کردن شاید۱۰دقیقه ای که نصفش ساکت بودیم بعدش خودمونو معرفی کردیم😅 و همون روز بعد حرف زدن خانواده ها رفتیم گل و شیرینی و انگشتر گرفتیم و نامزد شدیم. همه ی اینا در عرض ۳-۴ساعت اتفاق افتاد😜) و سال بعدش در حالی که من وارد دانشگاه میشدم و ایشون سرباز بودن عقد کردیم و سال ۸۹ عروسی کردیم.
خیلی زود دلمون بچه خواست و خدا گل پسرم آقا سبحان رو بهمون داد(سال۹۰)، سه سالش که شد خدا فاطمه خانوم رو بهمون داد(سال۹۳). ۵سال بعد که مشغول خونه سازی و شروع کار جدید بودیم، خدا فرزانه خانوم رو بهمون داد(سال۹۸)،یک سال و نیمش که شد فکر بعدی شدیم و خدا رقیه خانوم رو بهمون داد(۴۰۰).یک سال و نه ماهش شد از خدا خواستیم و تو دلی نازمون و دختر گلم رو بهمون داد که ۴۰ روز دیگه میاد خونه مون و شیرینی بیشتر زندگیمون میشه(انشاالله دی ماه۴۰۳).
اینقدر همسر خوب و کاری و دست و دل بازی دارم که همیشه میگم خدا همونی که فکر میکنید نه، سر راهت میذاره که بهت ثابت کنه داری اشتباه میکنی.
با وجود مخالفت خانواده هر دو طرف، همسرم همراه من هست و موافق جهاد فرزندآوری و به شدت معتقده هر بچه ای برکت و روزی خودشو داره به طوری که فرزند پنجم ازشون پرسیدم حست چیه که دوباره خدا بهمون فرزند داده و بلافاصله گفت منتظر یه خیر بزرگم و الان دارن کسب و کار دوم ایجاد می کنند.
همسرم نه بسیجه، نه هیئتیه، نه مسجدیه که بگم از این حرفا میزنه، یه آدم خیلی معمولی..
خدا رو شکر بابت همسر خوبم و فرزندان گلم... انشاالله هنوز به فکر بچه هستیم اگه خدا مارو لایق بدونه💐💐💐
البته از همون اول زندگیمون به لطف خدا مستاجر نشدیم و الان همه چی داریم، به لطف خدا🙏
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
من خودم از یک خانواده نسبتن کم جمعیت هستم😁 دوتا برادر و یه خواهر بزرگتر دارم. خودم ۱۸ ساله هستم.
اینم بگم مادرم قرار نبوده منو بدنیا بیاره و میگفته بسه اما بابام می گفته نه یه دختر دیگه میخوام و من اومدم و شدم چراغ خونه شون🤪
سال ۹۹ عقد کردیم، یک ماه بعدش عروسی تو دوران کرونا بود و سریع وسایل و خریدیم رفتیم خونه خودمون.
من ۱۴ساله بودم (ولی بخاطر قد بلندم و جثه ام، کسی باور نمیکرد😂) من علاقه ی بسیاارررر زیادی به بچه داشتم یعنی بچه های همسایه هارو خودم بزرگ کردم😆
سه ماه بعد عروسی من رفتم دکتر برا چکاب کامل و اقدامات قبل از بارداری
اول کلی غر زد بچه ای هنوز و نمیخوای و... گفتم من از پسش برمیام😌البته با کمک مادرم😉😁
پنج ماه بعد از اینکه رفتم، دکتر گفت اگر سه روز گذشت از موعد برگرد همون شب با مادرشوهرم رفتم دکتر تست زد، گفت بارداری گفتم الکی میگی دکترم گفت بخدا😂
بارداری نه سخت و نه آسونی داشتم. خداروشکر ویار نداشتم اصلا فقط از اولش درد داشتم و استراحت مطلق😢
خدا مادرمو حفظ کنه، از اولش کنارم بود تا وقتی دختر خوشگل من ۳۱/۶/۱۴٠٠بدنیا اومد😍
من از هفته ها قبل ورزش میکردم دکتر گرفتم بعد هرچی پیادروی کردم دردم نمی گرفت، گفتن باید بستری بشی، یک ساعت نشد ضربان قلب بچه کند شد. سریع بردن اتاق عمل ولی دکترم نذاشت گفت سنت کمه نمی ذارم عمل بشی.
خداخیرشون بده با کمک دکتر زایمانم راحت شد تقریبا در ۳۸ هفته، بعد اومدن آیه خانوم، زندگی ما تغییر کرد. این کوچولوی ناز چراغ خونه ما شد رزق و روزی مالی و معنوی زیادی با خودش آورد. با اومدنش پدرش یه زمین خرید و ماشین مون رو عوض کردیم.
بعد از یکسال همسرم همش میگفت یکی دیگه بیاریم، میگفتم هنوز زوده من اصلا استراحت نکردم. آیه خانوم یکسال و هفت ماهه بودن تقریبا که من دوره ام عقب افتاده بود ولی چون ماه های قبلم همین اتفاق میوفتاد زیاد فکرمو درگیر نکردم گفتم نه بابا باردار نیستم.
۱۴روز گذشت و من کمردرد و پادردم شروع شد از بوی پیاز و مرغ و خیلی چیزای دیگه حالم بهم میخورد، بعد از ۱۵روز تست زدم همون موقع دوخط پررنگ افتاد وای چقدر خوشحال شدم چنان جیغ زدم به همسرم گفتم باردارم 😂هردو خوشحال همون موقع منو بردن شهر بابام اینا تحویل مادر دادن😂همه خوشحال پدرم بیشتر از اونا
دخترم خیلی کوچیک بود ولی چون وابسته به مادرم بود کاری به من نداشت اصلا
سر فاطمه ثنا خانوم هم من باز گفتن استراحت مطلق، هر دوهفته سونو، یه بار میگفتن داخل کلیه اش یه چیزی هست، یه بار میگفتن سرش بزرگه، دوهفته بعد باز میرفتم میگفتن دور شکمش کوچیکه
من از اول بارداری تا آخرش هر دوهفته میرفتم سونو 😐 هر سونو کمتر از دوتومن نمیگرفت فقط برا پول انقدر آدمو نگران میکنن من همش گریه از اول تا آخر بارداری
دخترم ۳۸هفته و ۲روز بدنیا اومد. سر ایشون هم درد نداشتم باز بستری کردن و آمپول فشار بعد سه ساعت با کمک ماما بدنیا اومد. زایمانم خیلی سخت بود اما وقتی دخترمو دیدم، درد یادم رفت
یه دختر ناز با چال گونه ی خوشگل😍
چون سن دخترم کم بود و حسادت میکرد خیلی اذیت شدم و هستم هنوز😁با جنگ و دعوا و زدن همدیگه گذروندن، الانم آیه خانوم ما ده روز دیگه میشه ۳ ساله، فاطمه ثناخانوم ۱٠ماهه ...
با اومدن فاطمه ثناخانوم یه ماشین دیگه گرفتیم، همسرم در کارشون خیلی پیشرفت کردن خداروشکر، خداروهزار مرتبه شکر خودم مدرکم رو گرفتم با وجود بچه ها مدرسه رفتم، کنکور دادم انشاالله امسال هم دانشگاه میرم.
اگر خدا بخواد فاطمه ثنا خانوم بزرگتر بشن، بازم دلمون میخواد خدابهمون اولاد صالح و سالم بده. خودم که بیش از حد دلم دوقلو میخواد😁تا خدا چه بخواهد، اگر دخالت اطرافیان نباشه و غر نزنن 😂انگار اونا میخوان بزرگشون کنن، بچه نیار دیگه بسه، سنت کمه و.... 😂 من فقط اینطور مواقع میخندم میگم باشه😉
الان من یه مادر ۱۸ساله هستم که دو فرزند دارم خداروشکر😍 انشاالله خدا به همه اونایی که چشم انتظار هستن هم فرزند سالم بده
عاقبت بخیری همه جوان ها
برای ظهور آقامون مولامون صاحب الزمان صلوات ❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#برکت_خانه
#چندقلوزایی
#سختیهای_زندگی
#خانواده_دوستدار_فرزند
#رزاقیت_خداوند
من متولد ۶۷ هستم و همسرم متولد ۶۳، هر دو در خانواده پرجمعیت به دنیا اومدیم هر کدوم ۵ تا خواهر و برادر هستیم ما در سال ۹۴ عقد کردیم، در سن ۲۶ سالگی من و ۳۰ سالگی همسرم و در سال ۹۶ عروسی کردیم و رفتیم خونه خودمون.
اوایل من خیلی تمایلی به بچه داشتن نداشتم و میگفتم هنوز زوده یک سالی که گذشت اقدام کردیم برای بارداری ولی نشد. کم کم نگرانی اومد سراغ مون و این ناباروری تا ۴ سال ادامه داشت، از این دکتر به اون دکتر، آزمایش های زیاد، عکس رنگی، رفتم آزمایش ذخیره تخمدان که گفتند خیلی کمه و طب سنتی هم میرفتم و دستورات اونم انجام میدادم.
مرکز ناباروری رفتم اونجا گفتن فقط باید ای وی اف کنید و من هم به شدت مخالف بودم، هم میترسیدم از داروهای هورمونی و بقیه چیزها ولی چاره ای نبود. کم کم داشتم از لحاظ روحی و جسمی خودم رو آماده ای وی اف میکردم، گفتم من که همه آزمایشها رو رفتم بذار یه چکاب کامل هم بدم کاری که هیچ دکتری به من نگفت و خدا رو شکر مشکلی نداشتم.
به دکترم گفتم بهم دارو بده برای تحریک تخمک گفت نیازی نداری ولی من گفتم لطفا برام بنویسین و دکتر قبول کرد و دو ماه بعد در کمال ناباوری فهمیدم باردارم اونم دو قلو 😍😍 یه پسر و یه دختر....
من از زمان مجردی خیلی دوقلو دوست داشتم، دیگه من رو ابرا بودم. خیلی خوشحال بودم تا دوقلوها سال ۱۴۰۰ به دنیا اومدن، ما اصلا تو فامیل خودمون هم پدری هم مادری دوقلو نداریم و برای همه جالب و دوستداشتنی بودن بچه های من.
از لحاظ اقتصادی یه برهه کمی به مشکل خوردیم ولی خدا رو شکر حل شد تا اینکه در سال ۱۴۰۲ فهمیدم خدا خواسته دوباره باردار شدم و منی که خستگی دوقلوها تو تنم مونده بود، خیلی خیلی ناراحت بودم و میخواستم بدون اینکه به کسی بگم برم سقط کنم ولی یه هفته ای صبر کردم فکر کردم گفتم بذار برم سونو ببینم چی میشه رفتم سونو و فهمیدم اینم دوقلو 😳😳
دیگه واقعا نمیدونستم چیکار کنم تا ده روز فقط گریه میکردم و میگفتم دوقلو داری خیلی سخته و از طرفی هم از سقط خیلی میترسیدم. برای اینکه بچه های اول رو با سختی و کلی دوا و درمون خدا بهمون داده بود، این ناشکری بود که اینا رو که خود خدا بهمون داده رو بُکشیم.
تا اینکه رفتم سونو، وقتی حرکات جنین و صدای قلبش رو دیدم و شنیدم با خودم گفتم اینا هم یک انسانن و ما چون نمیبینیم حق نداریم اونا رو هم بکشیم. این بچه تو شکمم با اون بچه ۲ ساله من هیچ فرقی نمیکنه، من هیچ وقت بچه ۲ ساله خودم رو نمیکشم چطور میخواستم این جنینها رو سقط کنم. دیگه تا آخر بارداری کم کم باهاش کنار اومدم.
الان بچه ها ۷۰ روزشون و هر روز خدا رو شکر میکنم که بچه ها رو سقط نکردم هر روز استغفار میکنم. من الان دوقلوهای جدیدم رو که دخترم هستن، خیلی دوست دارم، هر وقت میخندن، من کلی ذوق میکنم و قربون صدقشون میرم و سعی میکنم با بچه های بزرگترم بازی کنم و بیرون ببرمشون و برای اونا هم وقت بذارم، تا هم احساس حسادت و لجبازی در اونا کمتر بشه، هم اینکه انرژی شون تخلیه بشه.
برای دوقلو های اول که مامانم میخواست سیسمونی بخرن، چون دوقلو بودن من خیلی چیزها رو نذاشتم تهیه کنن مثل کریر، روروک،تخت چون گفتم زمان کمی از این وسایل بچه ها استفاده میکنن و زود باید بذاریم کنار و ما هم که مستاجریم جا نداریم به جاش از همین وسیله ها از خواهرم و برادرم مال بچه هاشون بود، قرض گرفتم و استفاده کردم. حتی لباس های بچه خواهر،برادر و خواهرشوهرم که برای بچه هاشون کوچیک شده بود، بهم دادن و استفاده کردم.
برای دو قلوهای جدید هم من کلا دو دست لباس، یه پستونک،یه شیشه کلا براشون خریدم تا الان که نزدیک سه ماهه شدن هنوز از وسایل بچه های قبل استفاده میکنم.
برای کمک، مامانم بنده خدا که انشالله عمر باعزت داشته باشن همیشه و در همه حال کمک میکنن. ۱۰ روز خونه مامانم می مونیم با بچه ها ۱۰ روز میریم خونه مون، مامانم میاد اونجا ولی چون خونه مون نزدیکه، مامان شب ها میرن خونه خودشون و دوباره صبح یا ظهر میان واقعا مدیون شون هستم و نمیدونم چطوری جواب محبت هاشون رو بدم.
مدیریت مالی بیشتر با همسرم هست که انشالله خدا بهشون قوت بده، برای من و بچه ها چیزی کم نمیذارن با اینکه مستاجر هم هستیم ولی واقعا از وقتی دوقلو های جدید به دنیا اومدن فقط برای ما برکت داشتن.
در آخر هم دعا میکنم برای هر کسی که بچه نداره خدا انشالله به اون هم اولاد سالم و اهل صالح بده
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#معرفی_پزشک
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#توکل_و_توسل
من متولد ۷۵ و همسرم متولد ۷۰، همسرم راننده آژانس بودن، ما باهام دخترخاله پسر خاله ایم.
از لحاظ اقتصادی در شرایط سخت بودیم واسه ی عقد هم که دستمون خالی بود، همسرم ماشینش رو چند مدل آورد پایین تر، پدرم لطف کردند وام ازدواج رو دادند به خودمون تا طبقه بالا خونه پدرشوهرمو بسازیم و با هر سختی بود جهازم رو آماده کردند. پدر شوهر مهربونم هم خیلی در ساخت خونه کمک کردند.
یه سال بعد عقد ازدواج کردیم و یک سال ونیم بعد خدای مهربون لطف کردند آقا ابوالفضل رو بهمون عنایت کردند.
بارداری نسبتا خوبی بود اما پسرم دنیا اومد نفسش خیلی صدا میداد. حدود۳ ماهگی ابوالفضل، دکتر تشخیص داد که حنجره ش نرمه و رفلاکس شدید داشت و با گذر زمان در یک سال و نیمگی پسرم خوب شد.
همون موقع بود که متوجه شدم باردارم خودمون میخواستیم و خدا هم لطفش رو دوباره شامل حال مون کرد و آقا محمد حسین رو بهمون عنایت کرد.
یادمه خیلی دلم میخواست دختر بشه و وقتی دکتر گفت این بارداری هم پسره، انگار آب یخ ریختن رو سرم و الان خیلی پشیمونم از اون حالت😔.
دکتر تشخیص داد که خونرسانی به جنین ضعیفه، هرشب آمپول انوکسارید میزدم و دکتر احتمال سندرم داون هم داده بود
ما توکل بخدا کردیم و سپردیم دست اهل بیت، خداروشکر محمد حسین سندروم داون نداشت.
پسرم توی ۷ روزگی دست و پاش ورم کرد، یه هفته بستری شد بیمارستان اما دکترا تشخیص ندادن ما رو اعزام کردند شیراز محمد حسینم زیر نظر دکتر مروج (فوق تخصص غدد اطفال بود) بسیار دکتر حاذقی بودند.
دکتر دو ماه دارو نداد، گفت بذارید ببینم واکنش بدن بچه چی میشه(بچه افت سدیم داشت و مشکوک به نارسایی ادرنال بود) خداروشکر ورم بچه کم کم بهتر میشد و ورمش رفت اما دکتر قرص هیدروکورتیزون تجویز کرد که تا ۱۰ ماهگی مصرف میکرد.
توی همین ۱۰ ماه آزمایش ژنتیک گرفتن ازش فرستادن آلمان، جواب آزمایش ژنتیک اومد که بچه سالم هست.
یادمه توی ۴ ماهگی محمد حسین رفتیم کربلا از امام حسین سلامتی بچه مو خواستم، نذر سفره علی اصغر کردم. امام حسین شفای بچه مو داد، جواب ژنتیک عالی بود.(یادمه به شوهرم گفتم برو نذورات هدیه ای بده و درخواست تربت امام حسین بکن، وارد صحن شدم به خادم گفتم تربت میخوام گفت برو نذورات تو دلم میگفتم امام حسین خاک تربتت میخوام واسه شفای بچه ۴ ماه م یه دفعه دیدم یه خادم میزنه به شونم، خاک تربت بهم داد. اونجا مطمئن شدم صدامو شنیده به نیت شفا دادم پسرم، جواب آزمایش هاش روز به روز بهتر میشد تا اینکه پسرم در یک سالگی کامل خوب شد.
خانم ام البنین رو فراموش نکنید. ۷۰ سوره حمد نذر کنید و ختم سوره یس توسل به ام البنین و حضرت ابوالفضل کنید برای حاجت روایی.
الحمدلله پسرم الان سالم و سلامت هست و مشغول شیطونی و بازیگوشی. من و همسرم از خدا میخوایم که هنوز بهمون اولاد سالم و صالح بده و اگر صلاح دونست دختر بده
خواهش میکنم صلواتی بفرستید به نیت سلامتی امام زمان و اینکه خدا به ما و همه خانواده ها توفیق بده در جهاد فرزندآوری شرکت کنیم و نسل سالم و صالح دختر و پسر به همه مون عنایت کنه و دعای ویژه برای نسل مون که توفیق سربازی آقا داشته باشن
از پا قدم آقا ابوالفضل شوهرم در فروش لوازم خانگی مشغول شد و پا قدم پسر دومم اسمش واسه کار دولتی در اومد.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۸
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#بارداری_خداخواسته
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#مشیت_الهی
من متولد ۱۳۴۹ هستم و خانه دار و همسرم متولد ۱۳۴۰ دبیر ریاضی، بعد از یک سال و نیم نامزدی نسبتا خوبی چون همسرم مردی مومن و با خدا بود و مسولیت پذیر، ازدواج کردیم و جهاز رو به خانه دایی عزیزم بردیم و مستاجر اونا شدیم، چون همسرم نه خانه داشت نه ماشین اما خداروشکر درآمد داشتن. خودم کم و بیش خیاطی میکردم.
ما از اولم دوست داشتیم زود بچه دار بشیم اما متاسفانه ۳ سال طول کشید. در سال ۱۳۷۰ با ویار شدید و زایمان طبیعی سخت آقا محمد مهدی شیرین و باهوش و بازیگوش ما دنیا امد😘 و ما تونستیم یک واحد دودانگی منزل پدر عزیزم رو بخریم که اینم از قدم گل پسرمان بود🙂
دیگه تا ۷ سال به فکر بچه نبودم،کم کم دلم بچه میخواست که باردار شدم اما متاسفانه در ۴ ماهگی سقط شد😢 خوشبختانه دوباره باردار شدم در سال ۱۳۸۱ این هم با ویار شدید و زایمان طبیعی سخت که آقا محمد رضا 😘 پسر آرام و باهوش ما به دنیا امد🙂و از قدم این پسرم هم ماشین خریدیم و یک واحد از طرف فرهنگیان قسطی گرفتیم☺
من دختر خیلی دوست داشتم اما انقدر میگفتن بچه نیارید، ما هم قصد آوردن نداشتیم تا اینکه تو سن ۳۹ سالگی ناخواسته البته همسرم همیشه میگفت خدا خواسته😀 باردار شدم. خیلی ناراحت بودم. همه ش میترسیدم بچه ناقص باشه، حتی از استرس زیاد دکتر، سونوگرافی سه بعدی با هزینه نسبتا بالا فرستاد تا خیالم راحت بشه که خوشبختانه دکتر گفت بچه سالمه و ۹۹ درصد هم پسره.
من دیگه به هیچی فکر نمیکردم فقط می گفتم سالم و صالح باشه، سال ۱۳۸۹ آقا محمد حسین😘 خوشگل و دوست داشتنی و باهوش ما با ویار شدید و به روش سزارین به دنیا آمد.🙂
همسرم خیلی بچه دوست داشت، داداشاشم خیلی دوستش داشتن و دارن❤
زمان گذشت تا اینکه همسرم ۴ سال پیش متاسفانه بیماری گرفتن و در سن ۵۷ سالگی بعد از بازنشستگی، دچار بیماری الزایمر زودرس شدن😭 با اینکه دبیر ریاضی بودن و بسیار علاقه به کتاب داشتن😪
تو این ۴ سال خیلی سختی کشید و ما هم کنارش 😭 پسر بزرگم ازدواج کرده بود اما دوتا پسرا بودن کمک میکردن اما این پسر کوچیکم محمد حسین پا به پای من برای پدرش که سنشم ۱۰ سالش بود کمک میکرد، با هم حمام میبردیم ک و در همه کاراش مثل یک پدر نسبت به بچه احساس مسولیت میکرد چون همسرم تو رختخواب بود و هیچ کاری نمیتونست انجام بده.
تا اینکه ۲۰ دی پارسال به رحمت خدا رفت 😭 و همه میگفتن ببین محمد حسین رو خدا ی مهربان ناخواسته داد، حکمتش این بود که در بیماری پدرش به تو کمک کنه البته اون گل پسرای دیگه هم کمک میکردن اما مثل این من اطمینان نمیکردم بذارم برم یه سر بیرون و خرید الانم انقدر مهربان و دلسوز است که حد نداره 😘
خدا همه بچه ها رو برای پدر ومادراشون نگه داره و گل پسرای منم زیر سایه امام زمان نگه داره 🤲 عاقبت بخیر بشن ان شاءالله
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
من متولد ۷۱ هستم و همسرجان متولد ۶۶ هستند. سال آخر دبیرستان یه خواستگار پروپا قرص داشتم که وقتی جواب رد شنید چندبار خودش زنگ زد و باپدرم صحبت کرد ولی به خاطر اختلاف فرهنگی بازهم جواب رد دادیم البته دلیل اصلیش این بود که مادرم معتقد بود باید درسم رو تمام کنم بعد.
درست بعد از یک هفته که جواب قطعی اون خواستگار سمج رو دادیم، خواهر همسرجان تماس گرفتن و مادرم به طور خیلی ناگهانی بهشون گفت تشریف بیارید.
یادمه وقتی مادرم تلفن رو قطع کرد، پشیمون شد که چرا بهشون گفته بیایید😂 ولی پدرم گفت اشکال نداره بذار بیان، نهایت جواب رد میدیم.🥲
دو روز بعد دوتا خواهرشوهرام و مادرشوهر عزیزم اومدن خونه مون، وقتی میخواستن برن خواهرشوهرم گفت ما دخترو پسندیدیم فردا شب پسرمون رو میاریم. مادرم انگار زبونش قفل شده بود چیزی نگفت.
یادمه سال ۸۸ بود، گفتن چون هیئت داریم، ساعت ۱۱ شب میاییم. خلاصه وقتی اومدن یک دل نه صد دل عاشق شدم😊 سپردم دست خدا و امام حسین گفتم اگه صلاحمه بشه.
دوجلسه باهم صحبت کردیم، همسرم گفت هیچی ندارم فقط یه موتور دارم اینم از برادرم هست فقط یه شغل خوب دارم. منم هیچی جز اخلاق و ایمان برام مهم نبود.
بعد از تحقیق و آزمایش، یه عقد کنون ساده گرفتیم. یه هفته بعد از عقد خانواده همسرجان منو پاگشا کردن البته با عمو و عمه و خاله و دایی😂 وسط مهمونی صدام زد بیا بیرون کارت دارم وقتی رفتم تو کوچه در ماشین پراید رو برام باز کرد و گفت اینو دیشب خریدم، از پا قدم تو هست، یک سال بود میخواستم بخرم جور نمیشد.
با حرفش خیلی خوشحال شدم بعد سوار شدیم و رفتیم دوردور.فکر کنید یه عالمه مهمون تو خونه ما اومدیم بیرون بچرخیم😂 بعد نیم ساعت اومدیم خونه، عموم گفت جلو چشم ما عروس رو میدزدی😂اون شب خیلی خوش گذشت.
بعد از یک سال من دیپلم گرفتم، همسرجان گفت اگه میخواهی درست رو ادامه بده ولی من اصلا علاقه به درس نداشتم پس به دیپلم راضی شدم.
همسرجان هم همون موقع ها ماشین رو فروخت و با یه کم پول یه خونه نیمه کاره خرید. دوسال و نیم طول کشید تا طبقه بالارو ساخت، این شد که ما بعد از سه سال و نیم عقد سال ۹۲جشن گرفتیم و وارد منزل خودمون شدیم.
من و همسرجان خیلی علاقه به بچه داشتیم، بعد از یک سال تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. شکرخدا زود نتیجه گرفتیم و فروردین ۹۴ خدا فاطمه خانوم خوشگل رو با زایمان راحت و طبیعی به ما داد.
بعد از پنج سال تصمیم گرفتیم دومی رو بیاریم، شکرخدا باز هم زود نتیجه گرفتیم و خرداد ۹۹ علی آقای توپول و شیطون رو با زایمان راحت و طبیعی به دنیا آوردم.
بعد از چهار سال دوباره هوس بچه کردیم، به همسرم گفتم دخترم فروردین و پسرم خردادی هست بیا یه بچه بیاریم که اردیبهشتی باشه😂خلاصه با برنامه ریزی اردیبهشت ۱۴۰۳ آقا عارف لوس رو خدا بهمون داد این هم با زایمان طبیعی و راحت تر از اونا ولی بارداریم سخت تر بود. الان آقا عارفم ۷ماهشه. من و همسرم قرار گذاشتیم بعد از سه سالگی پسرم اقدام کنیم برای چهارمی انشالله اگه خدا بخواد دختر بیاریم البته ماه تیر باشه چون تولد همسرجان مرداد هست.میخاهیم پنج ماه اول سال رو تولد داشته باشیم😂
از پا قدم بچه هام روز به روز زندگیمون بهتر و شادتر شده، این هم بگم خیلی ها مسخرمون میکنن که چقدر بچه دارید ولی ما همچنان پرقدرت ادامه میدیم 💪به امید کشوری جوان و شاد
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۳
#ازدواج_آسان
#سختیهای_زندگی
#فرزندآوری
#اشتغال
#تربیت_فرزند
#رزاقیت_خداوند
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
سال ۹۱ بعد از کلی تلاش با رتبه ۳ رقمی، دانشگاه تهران قبول شدم و راهی خوابگاه شدم. بعد از قبولی دانشگاه کمکم زمزمهها برای ازدواج شروع شد.
خیلیها میاومدن و با اینکه شرایطی که مد نظر من بود رو داشتن ولی رد میشدن، بالاخره قسمت نبود تا اینکه فروردین ۹۴ صحبت یک بنده خدایی پیش اومد که از نظر من خیلی به هم میخوردیم ولی قسمت نشد و من از نظر روحی به شدت به هم ریختم، الحمدلله کم کم تونستم کنار بیام با قضیه و خدا قسمت کرد شهریور همون سال با یکی از اقوام عقد کردیم.
بالاخره گذشت و من درحالی که وارد سال چهارم دانشگاه میشدم عقد کردم و مصرانه هم اصرار داشتم که مهریه ام ۱۴ سکه باشه و همین هم شد. همسرم هم دانشجو بودن و آخر هفتهها همدیگه رو میدیدیم.
من اصرار داشتم زودتر عروسی بگیریم که مستقل شیم ولی ایشون بخاطر هزینهها نگران بودن و بالاخره فروردین ۹۵ مراسم عروسی گرفتیم و واقعا سعی کردیم در همه چیز صرفه جویی کنیم.
پدرم تمکن مالی داشتن الحمدلله اما چون ابتدای زندگی بود، ازشون خواستم که جهیزیه برام نگیرن و بجاش هزینه شو در اختیارمون بذارن ایشون هم یک قطعه زمین به من دادن که هر کاری خودمون صلاح میدونیم انجام بدیم.
بعد از عروسی همسرم برای یکسری دورههای آموزشی قبل استخدام باید میرفتن یکی از شهرهای شمالی کشور و با یک ساک لباس راهی شمال شدیم.
از اول ازدواج حرف و حدیث زیاد بود در مورد همه چی ولی خب من سعی میکردم چیزی نگم اما بعد عروسیمون دیگه اوج گرفت، با اینکه فامیل بودیم ولی عقایدمون فرق داشت. من دنبال سادگی بودم و اونا برعکس، سر چیزای مختلف اختلاف ایجاد میشد و بحث میشد بین خانوادهها...
در همین گیر و دار من باردار شدم و این همزمان شد با ورود من به مقطع کارشناسی ارشد، که عمرش به دنیا نبود و سقط شد، و اختلافات به اوج خودش رسید و من این وسط فقط تلاش میکردم رابطه ام با همسرمو خوب نگه دارم اما بالاخره اونم تسلیم خانوادش شد و درخواست طلاق داد.
از خیلیا شنیدم که اگه مهریت بیشتر بود اونا جرات همچین کاری نداشتن ولی سعی میکردم همش این ته ذهنم باشه که من با خدا معامله کردم و حضرت زهرا رو الگو قرار دادم و خدا خودش همه چیزو درست میکنه.
واقعا تو این دوران خانوادم حمایتم کردن و برای حفظ زندگیم تلاش کردن و در مقابل خانواده همسرم سکوت کردن و واقعا ازشون ممنون هستم.
بعد از ۲ ماه همسرم برگشت. خانواده همسرم منو طرد کرده بودن و این از همه بیشتر برای همسرم سخت بود. بلاخره همسرمم منتقل شدند به شهرستان خودمون و مجدد زندگیمون سامان گرفت و من باز باردار شدم که متاسفانه اون هم سقط شد.
۶ ماه به همین منوال گذشت خرداد ۹۸ بود که متوجه شدم دوباره باردارم، به لطف خدا همه چیزش نرمال بود که متاسفانه در تیر ماه برادرشوهرم رو از دست دادیم و همه عزادار شدیم. خیلی دوران سختی بود و همسرم ضربه روحی خیلی بدی خورد اما خداروشکر رزق و روزی معنوی تولد پسرم باعث شد رابطه من با خانواده همسرم به بهترین وجه درست شد و الان خیلی احترام منو دارن، از طرفی حضور فرزندم باعث شد که بتونن با غم از دست دادن پسرشون کنار بیان و پسر کوچولوی ما شده عزیز دله همه
بعد از تولد پسرم، زمینی که پدرم هدیه داده بودن رو تونستیم جابجا کنیم، من یه کسب و کار خونگی راه انداختم و خیلی دستمون باز شد خداروشکر.
همسرم خداروشکر شخصیت آرومی داره و در زمینه تربیت هم با من همراهی می کنه، سعی می کرد برا پسرم وقت بذاره و باهاش بازی کنه.
من به عنوان یک مادر ممکنه عصبانی بشم و احساس خستگی کنم و اینا کاملا طبیعیه، حتی سه چهار باری سر بچه ها داد زدم ولی به خودم قول دادم کنترل بیشتری داشته باشم و وقتی عصبی میشم از دستشون به پشیمونی بعد از دعوا کردنش فکر میکنم.
من و همسرم از نظر اعتقادی اختلافاتی داریم ولی سعی میکنیم بیشتر روی نقاط مشترک مون تاکید کنیم و من هم بدنبال تغییر همسرم نیستم و با خوبیها و بدیهاش پذیرفتمش، سعی میکنم خودمو اصلاح کنم و این بهترین روش برای تاثیرگذاری روی ایشونه. حتی در زمینه تربیت فرزند هم مهمترین اصل همینه.
مهمترین نقش رو در تربیت فرزند مادر داره و بچهها رفتار ما رو میبینن و به عینه تکرار میکنن. اگر ما رفتارمونو درست کنیم اونا هم درست تربیت خواهند شد.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۳
#ازدواج_آسان
#سختیهای_زندگی
#فرزندآوری
#اشتغال
#تربیت_فرزند
#رزاقیت_خداوند
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
همسرم همواره اعتقاد داشتند که بچه فقط دوتا اونم با تفاوت سنی زیاد، پسرم که یک سال و نیم شد زمزمه های من شروع شد که بچه تنهاست و ... تا بالاخره راضی شد و پسر دومم با اختلاف سنی ۲ سال و ۸ ماه مهر ماه ۱۴۰۱ دنیا اومد و من احساس میکردم خوشبخت ترین آدم روی زمین هستم.
اردیبهشت ۱۴۰۲ ازمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کردم و قبول شدم و رفتم سر کار، اولش خیلی مدیریت همه چی برام سخت بود اما کم کم تونستم...
صبح ها ساعت ۵ بیدار میشدم ناهار میذاشتم و وسایل بچهها رو آماده میکردم و بچهها رو میذاشتم مهد و میرفتم سر کار و البته فشار روی من زیاد بود.
کم کم داشتم به شرایط عادت میکردم و خیلی ها هم نظرشون این بود که دیگه همه چی تون جوره، خونه، ماشین، بچه، کار و... دیگه بچه نمیخواید و...
اما خدا برامون جور دیگه میخواست و ما وارد یک امتحان خیلی سخت شدیم، معتقدم هیچ اتفاقی بی حکمت نیست و همین امتحانی که به شدت برای ما چالش برانگیز بود، منشا برکات زیادی شد.
پسرا که مهد میرفتن خیلی مریض میشدن و هر هفته یکیشون درگیر بود تا بهمن ۱۴۰۲ پسر بزرگم ( تازه ۴ سالش شده بود) به شدت رنگ پریده و بی حال و ضعیف و کم اشتها شده بود و پاهاش درد میکرد و بعد آزمایش خون متوجه شدیم سرطان خون هست و پروسه درمان رو شروع کردیم. سه ماه درمان فشرده که هفته ای ۴، ۵ روز بیمارستان بودیم و...
در همین حین به همسرم اصرار کردم که اقدام کنیم برای فرزند سوم (در صورت برگشت بیماری معمولا فرد میره برای پیوند مغز و استخوان و یکی از موارد مورد استفاده که میشه ازش استفاده کرد سلولهای بنیادین بند ناف هست)، البته از همون روز اول بین خودم و خدا این رو گفتم که خدایا این بچه رو برای رضای تو میارم و تو هم کمک کن پسرم خوب شه، اما جلوی بقیه میگفتیم بخاطر پیوند اقدام کردیم.
اسفند ماه من باردار بودم و دو سه ماه اول واقعا سخت بود از طرفی مدام بیمارستان و بستری و اونم نه تو شهر خودمون بلکه مرکز استان با فاصله ۲ ساعت، از اون طرف باید میرفتم مدرسه و مسئولیتی بود که قبول کرده بودم، در کنار اینها پسر دومیم که تازه ۱سال و نیمه شده بود و شبهایی که من نبودم و بیمارستان بودم خیلی اذیت میشد، شرایط بارداریم و ویار و... ولی الحمدلله تونستیم و گذشت.
کمکم تونستیم شرایط رو برگردونیم به قبل و آرامش دوباره به خونه برگشت اما یک مدتی زمان برد تا مادر خانواده تونست آرامش رو اول به خودش و بعد به خانواده و خانه برگردونه.
از اول مهر برای مرخصی زایمان اقدام کردم و کلا امسال تو خونه بودم و نرفتم سر کار و گل پسر سوم مون الان ۲۰ روزشه و خداروشکر با یک زایمان خیلی راحت بدنیا اومد.
خداروشکر پسر بزرگم به لطف خدا حالش خوب شده و خونش پاک شده و یکسری دارو فقط استفاده میکنه و ماهی یکبار ویزیت میشه و فعلا نیازی به پیوند نداره و ممکنه هیچ وقت هم نیاز نشه. البته در روند بهبودی من از طب سنتی هم کمک گرفتم، به ویژه در بحث تغذیه...
چیزی که تو این مسیر خیلی کمکمون کرد شکر گذاری بود و حتی یکبار هم نگفتیم خدایا چرا بچه ما، و از روز اول گفتیم این منشا یک خیر هست برای ما و یکی از خیر هاش همین بود که همسرم راضی شدن برای فرزند سوم و الان یک فرشته داریم.
جهت اطلاع این رو هم بگم که بند ناف دو مدل ذخیره میشه، یه روش این هست که قسمتی از بند ناف رو فریز میکنند، یک روش این هست که خون موجود در بند ناف رو می گیرند، بعد سلول های بنیادی رو ازش جدا می کنند و فریز میکنند. روش دوم برای بیماریهای خونی و پیوند مورد استفاده قرار می گیره، البته فقط بند ناف نیست، خون اطراف ناحیه نخاع هم سلول بنیادی داره و از اون هم میشه استفاده کرد.
در مورد اشتغال هم باید بگم که دوست دارم کارم رو ادامه بدم و کاری که علاقه دارم اما در عوض وقتی خونه هستم واقعا تماما برای بچهها و همسرم هستم و بازدهیم بالا میره و اینکه اولویت بچهها و همسرم هستند و اگر واقعا جایی احساس کنم که کارم ضربه میزنه میذارمش کنار...
در مورد نگهداری بچهها هم به هیچ وجه دیگه مهد کودک نمیذارمشون و انشاءالله بتونم یک پرستار خوب پیدا کنم و بیاد پیش شون و به نظرم بهترین حالت برای بچهها این هست که تو فضای خونه باشن و از خونه جابجا نشن، این باعث میشه دچار اضطراب هم نشن و آرامش داشته باشند.
مادرم هم عضو کانالتون هستند، خیلی ویژه ازشون تشکر میکنم، کسی که حامی من هستند در این راه و حضورشون نعمتیه برام و خداروشکر میکنم برای داشتنشون، الحمدلله.
انشاءالله که خدا کمکمون کنه و بتونیم از پس تربیت بچهها بربیایم و فرزندان بیشتری به ما عنایت کند.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#حق_حیات
#رزاقیت_خداوند
#من_قاتل_نیستم
#مشیت_الهی
بنده متولد ۸۵ هستم و حدودا ۸ ماهه که ازدواج کردم. ما ۴تا خواهر برادریم که به امید خدا پنجمی هم تو راهه...
باید بگم ما قرار نبود ۵ تا بچه بشیم، خوب یادمه که مادر و پدرم یه زمانی به خاطر حرف مردم که میگفتن زنت دخترزاست و پسر ندارید و کلی چرت و پرت دیگه میرفتن دکتر و کلی خرج کردن که پسردار بشن ولی خب حکمت خدا چیز دیگه ای بود و برای بار سوم هم دختردار شدن...
مادرم اون زمان می خواست سقطش کنه و هر روزش شده بود گریه و ناله و شکایت از خدا، چون دیگه از دست مادربزرگم و عمه هام خلاصی نداشت🥲
با هزار بدبختی راضی شد بچه رو نگه داره بعد از اینکه خواهرم به دنیا اومد وضع زندگیمون خیلی بهتر شد، زندگی شادتری داشتیم تا اینکه چندسال بعد مادرم برای بار چهارم خداخواسته باردار شد.
سر این بارداری توی خونه ما جنگ به پا بود چون بچه پسر بود و پدرم قبول نمیکرد سقطش کنن، مادرم می گفت دیگه توان بچه بزرگ کردن ندارم، بارها اقدام به سقط کرد ولی به خواست خدا بچه چیزیش نشد
در تمام طول مدت بارداری حتی یکبار هم دکتر نرفت اما الحمدالله چیزی نشد و خدا یه برادر خوشگل و بامزه بهمون هدیه داد، که بعد اومدنش کلی برکت اومد تو زندگیمون، تونستیم طبقه بالای خونه مون رو بسازیم و ماشین جدید بخریم و کار بابام بهتر شد و من با یه آقای خوب و متدین ازدواج کردم.
اما داستان ما به اینجا ختم نمیشه😅
همه دیگه میگفتن بسه و هم سه تا دختر داری و پسردار هم شدی، دیگه کافیه مادرم هم همین نظر رو داشت چون دیگه نه روحیه بچه داری داشت نه توان جسمی واسه نگه داشتن بچه داره هرچند که سنش هم چندان بالا نیست ۳۷ سالشه
خلاصه یه ماه مونده به عروسی من ما فهمیدیم که مامانم برای بار پنجم بارداره (البته اینو اضافه کنم که بارداری ششم بود چون اون وسط قبل تولد برادرم یه بارداری دوقلو داشت که خودشون سقط شدن)
تو گیر و دار کارای عروسی و خرید جهیزیه و اینا مادرم عزا گرفته بود چون هیچ پزشکی راضی به سقط نمیشد، بچه ۴ ماهه بود و به اصطلاح اونا ما دیر فهمیده بودیم کار مادرم شده بود گریه و ناله حتی دیگه با خدا هم دعوا داشت. پدرم با اینکه عاشق بچه هست ولی ایندفعه دیگه حتی اون هم برخلاف قبل خوشحال نبود و انگار ناراضی بود از اومدن این بچه شاید تنها کسی که از اومدن این بچه خوشحال بود من بودم.
مادرم شهر رو بهم ریخته بود در به در داشت دنبال پزشکی میگشت که بچه رو بندازه یه پزشک بهش گفته بود که میشه سقط کرد ولی خطر جانی داره و هراتفاقی بیفته مسئولیتش با خودتونه.
با اینکه میدونستم اگه این بچه به دنیا بیاد به خصوص اگه دختر باشه حرف و حدیث ها از طرف فامیل پدری و مادریم و طرف فامیل شوهرم شدت پیدا میکنه ولی از اینکه مامانم دنبال این بود که اون بچه رو بکشه خیلی ناراحت بودم.
خلاصه که مامانم انگار دیگه از جون خودش هم میخواست واسه کشتن اون بچه بگذره برای همین صبر کرد تا من عروسی کنم بعد اقدام به سقط بکنه.
اینکه اینکار رو عقب انداخته بود من رو خوشحال میکرد چون بعدش فرصت بود برای منصرف کردنش خلاصه عروسی گرفته شد و مامانم دوباره برگشت سر خونه اول انگار دیگه همه درها به روش بسته بودن و نمیدونست چیکار کنه یه روز زنگ زد به من و با گریه بهم گفت که من این بچه رو نمیخوام و نمیخوام تو از طرف فامیلای شوهرت حرف و حدیث بشنوی و خسته شدم و نمیدونم چیکار کنم.
گفت نمیخوام تو اول زندگی به سختی بیفتی و به خاطر من حرف بشنوی اگه تو بگی برو بندازش به قیمت جونمم شده اینکارو میکنم.
خلاصه با کلی بدبختی راضیش کردم بچه رو نگه داره و دلداریش دادم و گفتم از کجا میدونی اگه دست به قتل این بچه بزنی زندگیت بهتر میشه؟ شاید اومدنش یه حکمتی داره و خدا میخواد از طریق این بچه یه دری واسمون باز کنه.
الان به امید خدا سه ماه بعد قرارِ خواهر قشنگم به دنیا بیاد و من مطمئنم که با خودش کلی خیر و برکت به زندگیمون میاره و بچه ای به مراتب خیلی بهتر از من و خواهرام میشه.
راستش من خودمم خیلی دوست دارم بچه دار بشم ولی هم مامانم مدام سرزنشم میکنه، هم همسرم راضی نیست هرچی میگم میگه زوده برات و اول درست مهمه و شرایط بهتر بشه بعد. خودمم میدونم که بچه داری و همزمان درس خوندن و کار کردن چقدر سخته ولی من توان اینو دارم که این سختی رو مدیریت کنم و هم به بچم برسم هم به کارم...
یه حسی بهم میگه اگه بچه بیاد تو زندگیم هم شرایط زندگیم بهتر میشه هم توی روحیه ام خیلی تاثیر میذاره خودمم تنبلی تخمدان دارم و میترسم دیر اقدام کنم و نشه😓
من عاشق بچه ام لطفا دعا کنید برام هرچی به صلاحه پیش بیاد🌹
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۸
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
متولد سال ۶۰ هستم و یک برادر کوچکتر از خودم دارم. پدرم به علت کارشان به شهرستان منتقل شدند، مادرم در غربت بر اثر یک شوک عصبی به وسواس شدیدی مبتلا شدند تا حدی که با گریه به من می گفتند: مدرسه نرو ،پیشم بمان تا بتوانم ظرفها را بشویم❗️یک بار یادم نمی رود که شستن یک تشت لباس از شب تا صبح طول کشید‼️ من در آن زمان هفت،هشت ساله بودم.🥺
مادربزرگ و پدر بزرگم بعد از خدای مهربان بزرگترین دلخوشی ما بودند و خیلی از نظر روحی و مالی به ما کمک می کردند، وقتی پیش ما می آمدند، دنیا برایمان رنگ و بوی قشنگی می گرفت. خداوند رحمتشان کند و در سرای جاوید برایشان بی نهایت جبران کند.🤲
خلاصه ما به خاطر مریضی مادرم به شهر خودمان برگشتیم اما با انتقال پدرم موافقت نشد، پدرم عصر پنجشنبه پیش ما می آمدند و بعدازظهرجمعه یا سحرگاه شنبه برمی گشتند، تا به موقع سر کار حاضر شوند.
از نظر مالی دو خرجه شده بودیم و زندگی به سختی می گذشت ولی خوشبختانه مادرم، با ایمان و قانع بودند و با همه ی مشکلاتی که داشتیم، لطف و عنایت خدای بزرگ همیشه شامل حالمان می شد.🥰👌
زمانی که دبیرستان بودم، دایی ام یکی از دوستانش را برای خواستگاری معرفی کرد، فاصله سنی ما حدودا ۱۴ سال بود اما دایی ام آن قدر اصرار و تعریف و تمجید کرد و سرانجام، این ازدواج سر گرفت.
در اتاق عقد مردهای فامیل و برادر شوهر هایم می خواستند برای کادو دادن بیایند. من تا متوجه شدم، گفتم برایم یک چادر آوردند و خودم را پوشاندم حتی چادر را کامل روی صورتم کشیدم، همان شب همسایه مان خواب می بیند که حضرت زهرا سلام الله علیها در اتاق عقد ما نماز می خوانند.🌸🌿✨😍
به خاطر مراسم ازدواج و خرید و ماه عسل و شاید سهل انگاری خودم رتبه ی کنکورم خوب نشد و در شهر دوری قبول شدم و امکان ادامه تحصیل نداشتم.
پدرم دیسک کمر عمل کردند و چند ماه مرخصی بدون حقوق گرفتند و بعد هم به علت از کار افتادگی با حداقل حقوق ، زودتر از موعد بازنشسته شدند. مشکلات مالی برای تهیه جهیزیه چند برابر شده بود. البته همسرم در این زمینه خیلی همراهی و کمک کردند.
بالاخره سال ۸۰ به منزل خودمان رفتیم و بعد از چند ماه، باردار شدم، در ماه سوم بارداری بعد از سونوگرافی دکتر تجویز کورتاژ داد، انگار دنیا روی سرم خراب شد ظاهراً جنین کامل تشکیل نشده بود.
بعد از سقط، روحیه ام خراب شد، دخالتها و حسادت هایی هم از طرف اطرافیان در زندگی ما می شد که برایم عذاب آور بود، از طرفی خیلی احساس پوچی می کردم چون همیشه شاگرد ممتاز بودم اما ادامه تحصیل نداده بودم و اکثر همکلاسی هایم دانشگاه می رفتند.
متأسفانه در آن سالها همسرم زیاد من را درک نمی کرد و خودم هم که حساس شده بودم، سر موضوعات بی اهمیت و گاهی مهم جر و بحث بی فایده و قهرهای طولانی مدت راه می انداختم.😵💫 اگر لطف و عنایت خدا و اهل بیت علیهم السلام نبود زندگی ما از هم می پاشید.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۸
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
در نهایت سال ۸۲ دخترم به دنیا آمد، بعد از یک بارداری پر استرس و استراحت مطلق، یک بچه ی بسیار، بد خواب و بد خوراک و بازیگوش، انرژی و وقت زیادی از من می گرفت، همیشه کمبود خواب داشتم و استرس اینکه بچه، بلایی سر خودش بیاورد و اگر یک لحظه غفلت می کردم ..🥴
عاشق بالارفتن از درخت و آتش بازی و کارهای خطرناک بود اما با تمام دردسرهایی که داشت دختر دوست داشتنی و زیبایی بود و همه دوستش داشتند.
اگر کمک ها و محبت های مادرم نبود بزرگ کردن این بچه واقعا برایم طاقت فرسا بود. همسرم بیشتر مواقع، صبح زود سرکار می رفت، ساعت دو می آمد بعد از نهار و استراحت، دوباره می رفت بیرون و من با دخترم تنها بودم.
دخالتها و حسادت ها و آزار برخی اطرافیان همچنان به قوت خود پا برجا بود و همچنان از نظر فکری آرامش نداشتم.😬 😓
سعی کردم خودم را از نظر روحی و معنوی تقویت کنم. تصمیم گرفتم بیشتر با قرآن مأنوس شوم و این أنس و تدبر در قرآن برکات بسیار ویژه ای برایم به همراه داشت، حضور خداوند را در کنارم حس می کردم و آرام تر شده بودم.💫
زمانی که دخترم یک سال و چهار ماهه بود و هنوز شیر می خورد متوجه شدم دوباره باردار هستم، واقعا اصلا انتظار نداشتم و نمی خواستم که به این زودی بچه دار شوم، همسرم هم با اینکه بچه دوست بود ولی می گفت همین یکی بسه !! شدیداً با سقط مخالفت کردم و می دانستم کشتن یک جنین بی پناه گناه و ظلم بزرگی است. و البته حمایت های مادرم و مادرشوهرم خیلی مفید و باعث قوت قلبم بود. (خدا حفظشان کند)🌹
بر خلاف بارداری دختر اولم این بار در دوران بارداری؛ استراحت و یا مشکلی نداشتم و دختر دومم در سال ۸۴ به دنیا آمد. برخلاف خواهرش بسیار ساکت و آرام بود و پا قدمش برای ما خیر و برکات بسیاری به همراه داشت، بسیار خوش روزی بود و همسرم هم خیلی دوستش داشت و دارد.
دختر دومم که پیش دبستانی رفت، تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم. دانشگاه پیام نور با رتبه ی یک رقمی در شهر خودمان رشته ی الهیات قبول شدم. ترم اول ثبت نام کردم، اما همسرم مایل به ادامه تحصیل من نبود، مستقیم نمی گفت که درس نخوان چون در زمان ازدواج با ادامه تحصیل من موافقت کرده بود اما کاملا متوجه بودم که راضی نیست.
در دوراهی عجیبی قرار داشتم. با توجه به شناختی که از همسرم داشتم، باید بین زندگی ام و بچه ها و ادامه تحصیل، یکی را انتخاب می کردم.😔 خیلی دوران سختی بود ،عاشق تحصیل بودم و در یک قدمی آن قرار داشتم.
در نهایت تصمیم گرفتم با خدا معامله کنم ( ..تجارةً لَن تَبور)، من از علاقه ی خودم گذشتم و از خدا خواستم که خودش درهای هدایت و نور و معرفت را به رویم باز کند و به من آرامش و سعادت ارزانی کند. عجیب معامله ی پر سودی کردم و اگر هزاران بار به آن دوران برگردم باز هم همین گزینه را انتخاب خواهم کرد. خوشبختانه برادرم با وجود مشکلاتی که داشت تا مقطع دکترا به تحصیلش ادامه داد👌
در سال ۹۳، خدا خواسته پسرم هم مانند دخترا با عمل سزارین به دنیا آمد، اکنون همسرم به من و بچه ها محبت و توجه خیلی زیادی دارد.🥰
گاهی با خودم حسرت می خورم که چرا بچه های بیشتری نیاوردم و کاش به حرف بقیه توجه نمی کردم و یک یا دوتا بچه ی دیگر هم داشتم.
دخترهایم در دانشگاه تحصیل می کنند و پسرم چهارم دبستان است.
متاسفانه افرادی که در زندگی ما دخالت می کردند، زندگی خودشان خراب شد و ناباورانه از هم جدا شدند😱 که داستان مفصلی دارد.
✅ هر چند مانند بسیاری از مادران دغدغه هایی در مورد فرزندانم دارم و نگران ایمان و آینده شان هستم اما دلم روشن به ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است و هیچگاه از دعا بر درگاه الهی ناامید نیستم.
اکنون کشتی زندگی ام با عبور از دریایی پر تلاطم در ساحل امن و زیبایی لنگر انداخته و از ثمره ی شیرین سالها صبوری راضی هستم و از خدای مهربانم بی نهایت سپاسگزارم.❤️
اللهم اجعل عواقب أمورنا خیرا🤲
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075