#تجربه_من ۹۲۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#حق_حیات
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
بارداری و زایمان بسیار راحتی داشتم با وجود دختر کوچیکی که مرتب بغلم بود مشکل ریفلاکس شدید داشتن ولی بارداری من به خوبی سپری شد و پسر خوبم با یه زایمان فوق العاده طوری که زبانزد ماماها و پرستارا توی بخش شده بودم به دنیا اومد.
بماند که بعد زایمان کلی از غریب و خودی سرزنش شدم که چه خبرته این همه بچه ریز میزه یه نفس بکش و استراحت میدادی به خودتو از این حرفا
از شنیدن این حرفا و سرزنشا دیگه با خودم گفتم هرگز بچه نمیخوام دیگه، تا اینکه بعد پنج سال باز خدا نظر لطفشو شامل من مادر کرد و یه پسر خوشکل دوست داشتنی دیگه بهم هدیه داد.😍
این بار همسرم دیگه کوتاه نیومد و می دونست که اون دلش رو نداره و نه من هرگز چنین کاری نمیکنم که بخوام سقطش کنم. این بار قهر کردن و رفتن شهرستان، دوماه نه به من زنگ زدن نه خرجی دادن نه سراغ گرفتن تمام نه ماه بارداری غصه خوردم و گریه و شوهرم حتی یک بارم نه حرفی ازش زد نه سراغشو گرفت.
با یه زایمان راحت فرزند چهارمم به دنیا اومدن و الان شده عززززیز دل باباش چنان همسرم دوستش داره که باورم نمیشه این همونی بود که نمیخواستش، پسرمم به لطف خدا یه پسر اروم و زیبا و متفاوت تر از خواهر و برادراش هست.
میخواستم اینو بگم اگر ناخواسته باردار شدید هرگز به فکر سقط نباشید، چون این کار حرامه و قتل نفس محسوب میشه، هم اینکه کسی چه میدونه شاید اون بچه از همه بچه های دیگه تون بهتر باشه.
هر آدمی برای ماموریتی توی این دنیا میاد ما حق نداریم به خاطر رفاه خودمون و حرف اینو اون جلوی کار خدا رو بگیریم.
هیچ وقت تسلیم سقط جنین تون نشید حتی اگر پدر بچه ازتون بخواد هرگز تسلیم نشید این جور بچه ها بعد از به دنیا اومدم میشن عزیز دل همون پدر..
الان افتخار میکنم توی سن ۳۵ سالگی صاحب چهار فرزند هستم، چیزی که خیلیا آرزوشو دارن خدا بدون کمترین تلاشی و هزینه ای چهارتا از فرشته های بهشتی شو به من سپرده، ازش ممنونم که اینقدر منو لایق دید که سرنوشت چهارتا بنده اش رو به من سپرد.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۳۲
#فرزندآوری
#حق_حیات
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
مادر چهار فرشته ناز و با خدا هستم، با کلی فراز و نشیب زندگی البته در حد توان خودم، چون وقتی از احوال دیگران مطلع میشم با حجم وسیع امتحانات و ابتلائات از خودم و خدای خودم شرمنده میشم که هنوز نتونستم بنده ای در خور باشم.
سال ٨٣ در سن بیست سالگی عقد کردم همسرم شش ماه بزرگتر از بنده بودن، دانشجو با یه شغل نگهبانی یه کارخونه و سربازی هم نرفته بودن
ولی اونقدر غیرت کاری و صفای باطن داشتن که تا اومدن خواستگاری و پدرم ایشون رو دید، با وجود خواستگاران دیگه، رفتن و نماز شکر به جای آوردن
دوسال نامزد موندیم تا درسمون تموم بشه و سه سال هم به خاطر سربازی و درس و امتحان وکالت همسرم و شغلی که به خاطر ورشکست شدن کارخونه از دست داد و شغلهای دیگهای رو تجربه کرد و مانع شدن پدر همسرم که گفته بودن اول موقعیت زندگی تون رو تثبیت کنید بعد بچه بیارید مانع شدیم.
اما مادرم اصرار داشتن که شروع کنید خدارو شکر بعد از تقریبا یکسال اقدام به بارداری جواب مثبت بود و از خوشحالی در پوست خودمون نمیگنجیدیم، اما حال خوب مون بعد از گذشت دوماه با خبرهایی مبنی بر نقص جنین و توصیه به سقط تبدیل به ماتم شد.
هر روز دکترها با دادن اطلاعاتی از وخامت اوضاع بر دگرگونی و یاس ما می افزودن. خیلی دوران سختی بود، هم بی تجربگی، هم اوضاع مالی، هم آزمون وکالت همسرم و... همگی گویی میخواستند ما رو نابود کنن، میگن به مو بند میشه اما پاره نمیشه، ما نیاز به رشد داشتیم که خدارو شکر خدا بسترش رو برامون فراهم کرده بود.
بعد از تاکید دکترها بر سقط و حتی دکترم که به خاطر تعریف ایمانش پیشش رفته بودم، پیشنهاد سقط غیر قانونی رو کرد، خودمون رو سپردیم دست خدا و استخاره کردیم، اومد؛ مرتکب کار حرام نشید.
دیگه تکلیف مشخص شد، باید روز شماری میکردیم برای تولد هدیه الهی با هر کم و کیفی، گویی از همون لحظه که با خدا طی کردیم درهای رحمت یکی پس از دیگری به رومون باز شد، فرشته مون که متولد شد گرچه هیکل و چهره زیبایی داشت اما سرش آب آورده بود و این امر باعث پارگی نخاعش شده بود، خلاصه گل دختر ما باعث حیرت همه شده بود، اولش با به موقع و طبیعی متولد شدنش، با گریه ای حین تولد مثل بچه های سالم، با موندنش بعد سه روز که گفته بودن سه روز بیشتر قابلیت حیات نداره و نگاههایی که به قدری نافذ وگويا بود انگار داشتن حرف میزدن و برکاتش که تا الان تمومی نداره....
میتونستم مثل اغلب مادرای ناامید و کم توکل، بگم میترسم، از چی؟ اولش از هزینه های نگه داری مادی ومعنوی این طور بچه ها و تن به فرزند دیگه ای ندم، اما این راهش نبود باید در مسیر و جریان زندگی قرار میگرفتم تا مسیر رشدم با استقامت تر پیش بره، باید خرج کاری میشدم که براش آفریده شده بودم.
راستیتش سخت بود اما اگه راکد میموندم می پوسیدم، پس سال ٩١ دختر دومم رو هدیه گرفتم، سال ٩۵ سومی و سال ١۴٠٠ چهارمی و به حول و قوه الهی همچنان هستیم و ادامه میدیم.
برامون دعا کنید.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#فرزندآوری
#حق_حیات
#رزاقیت_خداوند
#بارداری_خداخواسته
من ۲۰ ساله بودم و همسرم ۲۴ ساله، هر دو دانشجو بودیم و همسرم یکسال از دانشگاهشون مونده بود و سربازی هم نرفته بودند. من بیماری قلبی داشتم که یکبار به خاطرش جراحی شده بودم.
یکسال و چند ماه از عقد بستگی مون می گذشت و آقا قرار بود هفته بعدش به سربازی اعزام بشه. که متوجه شدم تو راهی داریم.
وضعیت اقتصادی مون وحشتناک بود. یه فارغ التحصیل سرباز بدون کار و بدون پشتوانه موثر خانواده ها
همسرم با توجه به عقایدمون قول داد روزی ۱۸ ساعت همراه با سربازی سرکار بره ولی زیر بار قتل عمد سقط جنین نرفت.
با یک عروسی بسیار مختصر و یک جهاز بسیار مختصر تر، بعد از دوران آموزشی سربازی، رفتیم خونه خودمون. خونه ای که یکی از آشناها نذر کرده بود تا یکسال از ما اجاره خونه نگیره.
همسرم به قولش عمل کرد و فقط زمان خوابش زمان بطالتش محسوب می شد. ولی خب با حقوق سربازی ما حتی برای خوراک در مضیقه بودیم.
اون زمان، یک هفته به زایمانم (با توجه به شرایط قلبم، دکتر ۳۵۰ هزارتومان برای زایمان خواسته بود) از همسرم پرسیدم چقدر پول داریم گفت ۱۹ هزار تومن😔
در کمال ناباوری فردا صبحش تماس گرفت گفت جایی که عصرها مشغول بود یه لیست وام داشتن که هرکس اونجا سرکار می رفت توی اون لیست ثبت میشد، همکاراش متعجب بودن که چند ساله این وام براشون در نیومده اما روزی دخترمون ۷۰۰ هزار تومن به معنای واقعی به لطف خدا رسید. هم هزینه دکتر هم سایر مخارج زایمان و تولد....
دخترم ۶ ماهه بود که سربازی پدرش تموم شد. فرزند دومم هم به همین طریق خداخواسته بود، با فاصله دو سال از زایمان دخترم و باز هم من فکر می کردم بد موقع اومده، اینقدر که وقتی پزشکان تایید کردن بارداری خارج از رحمی هست با آغوش باز برای جراحی رفتم.
بعد از جراحی دکتر بهمون اطلاع داد وقتی جراحی کردن متوجه شدن بچه فقط با فاصله ۳ ساعت از آخرین بررسی پزشکی رفته سرجاش. و بدون کار خاصی مجدد شکم رو دوخته بودن بعد از ۵ ماه پسرم رو به دنیا آوردم.
همونجا متوجه شدم وضعیت قلبم به شرایطی رسیده که اگر من تا اون زمان مادر نشده بودم دیگه نباید انتظار بچه رو می کشیدم و دو بچه ای که به حساب بنده و اطرافیان ناخواسته بودن به معنای واقعی حاصل برنامه ریزی الهی بودن.
اگر شرایط قلبم اجازه می داد مطمئنا آگاهانه برای بچه سوم و چهارم هم پیگیر می شدم.
فرزند دومم که حدودا فاصله ۳ ساله از ازدواجمون رو داشت فقط با وجود پشتوانه خدایی به دنیا اومد و ما با برکت قدم های اونها صاحبخونه شدیم.
- خلاصه اینکه، ما بچه بی روزی نداریم، کسانی که پول رو بهانه فرزند می کنن عموما کسانی هستن که روزی بچه رو جایی که نباید اسراف می کنند.
- هیچ وقت هیچ وقت راضی نشید سایه شوم قتل (سقط) رو زندگی تون بیفته و برکت رو از تمام زوایا زندگی تون ببره.
- همیشه با خدا معامله کنید، شما از کار حرامی به خاطر خدا بگذرید یا به خاطر واجباتی به زحمت بیفتید، مسلما در کوتاه مدت جبران می کنه اون تنها کسی هست که خلف وعده نمی کنه.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۴۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#بارداری_خداخواسته
#حق_حیات
مادر من در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردن، شش ماه بعد هم عروسی کردن و رفتن تا حدود دو سال و نیم، هر قدر تلاش کردن مادر نشدن، بماند که چقدر اطرافیان بهشون طعنه زدن و مادر شوهرشون میگفتن که اگه بچه نمیاری بذار برا پسرمون زن بگیریم.
خلاصه مادر در سن ۱۷ سالگی، برادرم رو به دنیا میارن، ۲ سال بعد خواهرم رو و یک سال و نیم بعد هم برادرم رو... دیگه خیال بچه دار شدن نداشتن و انواع روش های پیشگیری رو اعمال کردن !
از به دنیا اومدن برادر کوچیکم ۹ سال گذشته بوده و دیگه مادرم اصلا به فکر بچه دار شدن نبودن! همون موقع بین همه بچه های فامیل آبله مرغان شیوع پیدا می کنه و خواهر و برادر من هم از این قاعده مستثنی نبودن!!! یکی دو هفته ای که از پرستاری از خواهر و برادرم میگذره که مادرم متوجه میشه که بارداره!!! ناگفته نماند که مادرم هم یه آبله مرغان خفیف گرفته بودن.
طبق برگه آزمایش مادرم سه ماهه باردار بوده و متوجه نشده بودند، خودشون میگن آنقدر حواسم به بچه ها بود که اصلا حواسم از خودم پرت شد. مادرم سونوگرافی میرن و خب همه دکترها خیلی ترسونده بودن شون، چون گفته بودن بچه هایی که تو دوران بارداری با ویروس آبله مرغان مواجه بشن امکان داره که نابینا بشن.
سونو گرافی ماه چهار یا اوایل پنج رسماً به مادرم میگه به احتمال زیاد بچه تون نابینا است و پیشنهاد میدن که تو که سه تا بچه داری هم دختر و هم پسر این رو سقطش کن وبال گردنت میشه !!! مادرم فقط میپرسن بچه ام دختره یا پسر و ایشون هم میگه دختر...
مادرم زن خیلی معتقدیه، من هم از سادات هستم و اهل مشهد، مادرم میرن حرم و کلی گریه می کنن و میگن من دلش رو ندارم اولاد فاطمه زهرا رو بکشم، خودتون به من صبرش رو بدید.
هرکسی شنیده، موافق سقط من بوده حتی برادر بزرگه خودم خیلی به مامانم اصرار کرده ولی مادرم زیر بار نرفته!
ماه ششم بارداری مادرم از پله میوفتن طوری که از هشت تا پله کاملا قل میخورن ولی من بازم طوریم نشده😅😅
طبق محاسبه دکتر من باید مرداد به دنیا می اومدم ولی مادرم طبق محاسبه خودشون میگفتن باید شهریور دنیا بیام، خلاصه هر قدر به دکتر میگن، قبول نمی کنه و دکتر عصبانی میشه و میگه من دکترم یا شما ؟؟؟؟
مادرم هم چیزی نمیگه بعدش و میرن بیمارستان، هر قدر صبر میکنن دردشون نمی گیره، دکتر هم آمپول فشار تجویز می کنه و زمانی که اثر نمی کنه یک آمپول فشار دیگه هم تزریق می کنن! ولی باز هم من به دنیا نمیام.
دکتر میگه ببرینش سزارین، مادر مادرم که خدا انشالله رحمت شون کنه اصلا به کلمه سزارین آلرژی داشتن و چهارده تا بچه داشتن که ۱۲ تا رو خودشون به دنیا آوردن😳😅😅 با دعوا مادرم رو میبرن خونه !!! و من دیگه تکون نخوردم !
چند روز بعد بیمارستان که میرن دکتر میگه بچه مرده باید سقط بشه. میرن سونو اون هم میگه بچه بدون حرکته، صدای قلب هم نداره باید مادر عمل بشه!
مادرم با دل شکسته میرن حرم و برای سلامتی من نذر می کنند.😅
از یک دکتر خیلی دقیق آدرس یه سونوگرافی رو گرفتن که اونجا بعد از ده دقیقه کاوش دکتر میگه بچه تون ضربان داره ولی خیلی کمه و هیچ حرکتی نداره!
و با شرایط من اصلا به زایمان طبیعی فکر نمیکردن!
دکتر جدیدی که میرن میگن خدا رو شکر قبول نکردی بچه رو دنیا بیاری چون بچه ات خیلی ریز و ضعیفه و اگر هشت ماه دنیا می اومد قطعا نمی موند، خلاصه دکتر جدید زمان سزارین میده ولی در نهایت شب قبل از تاریخ سزارین مادرم دردشون میگیره و من طبیعی دنیا میام..
مادرم میگن توی ذهنم این بود که نابینایی ولی وقتی پرستار آوردت با چشم هات داشتی همه جای بیمارستان رو نگاه میکردی، از همه بچه های دیگه ام هوشیار تر بودی😅 چند ساعت بعد هم تقریبا سلامت بینایی ات تایید شد، البته من نزدیک سه ماه مهمون دستگاه بودم چون ویروس توی بدنم ایجاد بیماری کرده بود ولی به حمد خدا سالم و سلامت هستم.😅
من الان ۲۴ سالمه و معلمم. ازدواج کردم و خیییلی خوشبختم و احساس آرامش می کنم، دارم ارشدم رو میگیرم به لطف خدا و اینکه مادرم به من از همه بچه هاشون وابسته تره، حتی برادرم که خودش اصرار میکرده سقط بشم الان میگه اگه من نبودم چقدر خونه مامان بی روح بود.😍
خواستم بگم هر بچه ای که خدا به آدم میده حق زندگی داره فکر نکنید هیچی نمی فهمه یا اینکه آدم نیست کشتنش حکم قتل یه آدمه، خوبه که تا آخرین لحظه ایمان مون رو از دست ندیم. منم از اینکه مادرم من رو نگه داشت بی نهایت خوشحالم.😅
خودم یک ساله رفتم خونه خودم، شش ماهه منتظرم مادر بشم ولی هنوز توفیق نداشتم. انشالله مخاطبان کانال هم دعا کنند به زودی یه فرزند صالح قسمت من و همسرم بشه.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#حرف_مردم
#حق_حیات
من خودم تازه چندماهیه مادر شدم، تو این چندماه خیلی خودم رو کنترل کردم که مبادا رفتار ناشایست من سبب بشه دختر کوچولوی من دلش هوای عالم قبل تولدش رو بکنه...
اما تجربه من برمیگرده به خیلی سال قبل نزدیک ۲١ سال پیش"
من ته تغاری یک خانواده هفت نفرهِ شدیدا بچه دوست هستم، طوری که الان داداشای من هر کدوم سه بچه دارن و هم سن و سالاشون یکی یه دونه دارند. محبت ما به بچه هامون، از محبت پدرومادرمون به ماست.
یادمه وقتی ۸ سالم بود، داخل جمع خاله ها و زن دایی هام نشسته بودم که متوجه شدیم زنداییم که ۴ تا پسر و یک دونه دختر داره و عروس و داماد هم داشت، باردارن...
هیچ وقت رفتار خاله هامو با این بنده خدا یادم نمیره... ای بابا برا چی آوردی؟ بندازش خودت رو راحت کن و پناه بر خدا چیزهایی که نباید میگفتن رو گفتن، داماد داری، عروس داری، تازه میخوای بچه بگیری بغلت و...
یادمه مادرم با اون صبوری و اُبهتش تو چشم زنداییم خیره شد و گفت: "اگر خدایی نکرده بلایی سرش بیاری منو دیگه نمیبینی، پامو خونه شما نمی ذارم، خودتو قاتل نکن این بچه جون داره"
خاله هام بلند بلند گفتن مگه دکتر یا مهندس میخواد پس بیوفته، آخرش کارگره و.... مامانم گفت: "چه دکتر، چه مهندس، آدم باشه کافیه"
خیلی سال ازون موقع میگذره... گل پسر زنداییم به دنیا اومد، یادم نمیره تا بچه بود، میرفتیم خونه شون، پشتی میاورد و میذاشت پشت مادرم، گُل میوه ها رو جدا میکرد برا مادرم.... خیلی مامانمو تحویل میگیره، طوری صداش میکنه عمه جان انگار خودش هم میدونه نهیب مادرم نذاشت حرف های سرد بقیه تو دل مادرش اثر کنه.
بگم براتون که چقد باهوشه این پسر، یکی از رتبه های برتر کنکور.... هرچی وسیله خراب میشه، سه سوته زنگ میزنیم فلانی میای درستش کنی؟ از فناوری نگم که استاده... خلاصه که وجودش خیلی نعمته.
این رو گفتم که بدونیم اگر جلو تولد یک موجودی رو بگیریم، بدانیم به خودمان ظلم کردیم.
.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
.
#پیام_مخاطبین
در رابطه با تجربه ۹۷۶
با تمام وجودم این مادر بزرگوار رو درک میکنم💞 و همه آنچه را در مورد شنوایی و کاشت بچه شون گفتن رو میفهمم چون منم پسرم کاشت شده.
با تمام وجودم بهشون خدا قوت میگم 💐و از خدا میخوام که این بچه شون سالم و صالح باشه 🤲 و با حرف زدنش تمام خستگی های این مادر رو به فراموشی ببره.
بزرگترین دردی که خانواده یک فرد معلول میکشن بیش از هر چیز فرهنگ فوق العاده غلط جامعه در مورد افراد معلول هستش.😔💔
بخدا قسم اگه این افراد مفید نبودند یقیناً آفریده نمیشدن، آخه با کدامین علم این همه نسخه می پیچید نباید بچه بیارید و چرا بارداری و قص علی هذا🤔.
و بزرگترین کمک برای رشد یک معلول پذیرش اون از طرف پدر و مادر هستش.💕 این قضیه در حدی مهم هستش که میتونه به این افراد کمک کنه زندگی ایی مثل افراد عادی سپری کنند و در آرامش باشند.
خواهش میکنم🙏🙏🙏🙏
والدین دارای فرزند نقص عضو و معلول رو زجر ندید چون اونها مسئولیتی از طرف خدا بر دوششونه که باید به نحو احسن انجام بدن. نیاز به انرژی دارن. به اندازه کافی درگیر مشغولیت های متفاوت اعم از هزینه های سنگین، صرف وقت و حوصله و انرژی، گاها سواستفاده کادر درمان، بدتر از این ها گاهی نبود دارو یا قطعات پزشکی و ... هستند.
#حرف_مردم
#حق_حیات
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۰۴
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#مشیت_الهی
#حق_حیات
من متولد ۵۵ هستم. سال ۷۳ در سن ۱۸ سالگی ازدواج کردم. با شوهرم عهد بسته بودیم که بچه دار نشیم و اگر روزی پشیمان شدیم بعد از ده سال فقط یک بچه😞
مرداد ۷۴ فقط ۱۱ ماه از ازدواجمون گذشته بود که فهمیدم باردارم. بسیار گریه میکردم و ناراحت بودم. تصمیم گرفتیم سقطش کنیم که پدرم فهمید و پیغام دادن کدوم آدم عاقلی بچه اولش رو نمیخواد، اگه سقطش کنی عاقت میکنم.
بلاخره از ترس عاق والدین، تصمیم گرفتیم نگهش داریم و همین دیگه اولین و آخرین باشه. از خدا میخواستم که دختر باشه و کلی لباس دخترونه بافتم ولی خدا چیز دیگه میخواست، تو ۷ ماهگی سونو دادم و گفتن پسره.
۱۲ اردیبهشت ۷۵ خداوند پسری به ما عنایت کرد و اسمش رو علیرضا گذاشتیم و همه دنیای ما شد.
من تمام راههای پیشگیری رو امتحان کردم ولی هیچ کدوم با طبع من سازگار نبود و به مشکل میخوردم تا اینکه مرداد ۷۸ دوباره مشکوک به بارداری شدم، آزمایش دادم منفی بود بعد از چند روز دوباره آزمایش دادم منفی بود. از ترس به دکتر اصرار کردم که کاری بکنن، نکنه باردار باشم و زمان از دست بره و نتونم سقطش کنم
دکتر سونوگرافی نوشتن و من به یکی از معروفترین مرکز سونو رفتم و گفتن باردار نیستی. دست به دامان دکتر شدم. گفتم اگه نیستم پس چرا ماهانه من اینقدر عقب افتاده، گفتن شاید عفونت شدید باشه
بعد از چند روز دوباره پیش دکتر رفتم. آزمایش خون نوشتن، دادم و گفتن بارداری، پسرم ۳ ساله بود و بهترین فاصله سنی ولی ما ناشکر بودیم و تصمیم گرفتیم سق.طش کنیم
با هزار بدبختی آدرس یه دکتر گیر آوردیم که کارش فقط سقط جنین بودم. پیشش رفتم و بدون بیهوشی با یه بی حسی که تو پام زد با درد شدید بچم رو کورتاژ کردم😔
بعد از چند سالی پشیمون شدم و توبه کردم و با خدا عهد بستم که اگه چنین اتفاقی افتاد دیگه چنین گناهی مرتکب نشم.
بعد از این ماجرا ۶ سال تا سال ۸۴ پیشگیری داشتیم و دیگه به بچه فکر نمیکردیم ولی پسرم که حالا ۹ساله بود مدام بهانه میگرفت و گریه میکرد که من آبجی میخوام و تمام فامیل رو واسطه کرد تا اینکه ما کوتاه اومدیم. خودم هم بدم نمیومد دختردار بشم.
تصمیم به بارداری گرفتیم و من باردار شدم و از دکترم خواستم همزمان با سزارین عمل توبکتومی رو هم برام انجام بده و موافقت کرد ولی انقدر اطرافیان سرزنشم کردند که به دکتر گفتم منصرف شدم
اسفند ۸۵ خداوند بهار دخترم رو به ما بخشید و من خیلی خوشحال بودم. تا اینکه تو ۱۷ ماهگی دخترم فهمیدم خدا خواسته باردارم. دنیا روی سرما خراب شد. اونقدر گریه کردم که تپش قلب گرفتم. شوهرم من رو تحت فشار قرار داد که باید سقطش کنی ولی من توبه کرده بودم و با خدا عهد بسته بودم. شاید این امتحان خدا بود که من توبه ام واقعی بوده یا نه.
پیش دکتر قلب رفتم گفت قلبت مثل ساعت کار میکنه، مشکلت چیه که رو قلبت اثر گذاشته جریان رو براش تعریف کردم. کلی نصیحتم کرد و گفت آیا تو چندین میلیارد آدم فقط بچه تو گشنه میمونه؟ برو خدا رو شکر کن که سالمی و بدون دردسر بچه میاری.
حرفای دکتر من رو مصممتر کرد و قاطع به شوهرم گفتم اگه منو مجبور کنی بچم رو سقط کنم، طلاق میگیرم. من بچم رو میخوام و حرفای دکتر قلب رو براش بازگو کردم،کم کم راضیش کردم و بچه رو نگه داشتم.
۶ خرداد ۸۸ خداوند امیرمحمد رو به ما داد پسری خوشمزه و آرام و دوست داشتنی، الان میره کلاس دهم، این تجربه ها رو گفتم که بگم همه چی دست ما نیست، تا خدا چی مقدر کرده باشه. کسی رو که خدا خواسته باشه متولد بشه چرا ما باید با تصمیم خدا مقابله کنیم؟ الان حضور امیرمحمد چه ضرری به ما رسونده؟ آیا روزیش نرسید؟
ای کاش فضای مجازی و این کانال تو دهه هفتاد بود که امثال ما میفهمیدیم بچه زیاد ننگ نیست، نعمته، رحمته.
الان که تو این کانال تجارب رو میخونم، چقدر پشیمونم و از خدا عذرخواهی میکنم بابت نعمتهایی که به موقع میداد و من ناشکر بودم
ای کاش زمان فقط برا ده سال به عقب برمیگشت تا من با فرزندآوری ناشکری خودم رو جبران میکردم
شما رو به خدا از تجربه ی ما استفاده کنید و به کمتر از چهار بچه رضایت ندید. در حق بچه هاتون ظلم نکنید و اونها رو از داشتن خواهریا برادر محروم نکنید
من خودم رو برا محروم کردن دخترم از خواهر هرگز نمیبخشم. من هیچ وقت تمام اونایی که تفکر بچه کمتر زندگی بهتر و بچه زیاد رو بی فرهنگی ترویج کردن نمیبخشم و اونا هم تو گناه من شریکن و باید قیامت جواب امثال من رو پس بدن که با حرفاشون چه لطمه ای به دنیا و آخرت ماها زدن. خداوند ازشون نگذره.
از همه ی شما عزیزان میخوام با نفس پاکتون برام دعا کنید که خداوند من به خاطر این گناه بزرگ ببخشه و توبه ام رو بپذیره
منم تا میتونم دوتا کافی نیست رو به جوونا معرفی میکنم و اونا رو تشویق به فرزندآوری میکنم
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۱۳
#فرزندآوری
#حق_حیات
#جنایت_سقط_جنین
من متولد ۷۴ هستم، سال ۹۳ با پسرخاله جان ازدواج کردیم و اومدیم زیر یه سقف خیلی ساده شروع کردیم با کلی وام و....
زندگی سخت اما عاشقانه میگذشت سال ۹۴ من تازه وارد دانشگاه شده بودم و ترم اول بودم که متوجه شدم ضعف و سرگیجه دارم، دو سه روز گذشت بهتر نشدم برا همین رفتم دکتر به اصرار دکتر آزمایش بارداری دادم.
وقتی جواب آزمایش رو گرفتم انگار دنیا برام سیاه شده بود. ترم اول دانشگاه، خونه زیرزمین مستأجر، کلی وام و بدهی و.... همه و همه اومد جلو چشمم خودمو با گریه رسوندم پیش دکتر گفتم تو رو خدا یه کاری کن گفت عقدی؟ گفتم نه یه ساله ازدواج کردم.
با گریه تا خونه اومدم و زنگ زدم شوهرم اومد، فقط با گریه گفتم نمیخوامش😭 خدا منو ببخشه هم سنم کم بود، ۲۰ ساله بود، هم اینکه چیزای درستی در مورد سقط نمیدونستم. اشتباه اولم این بود چون مرکز ژنتیک بهمون گفته بود حتما قبل بارداری باید تحت نظر باشید فک کردم دنیام آخر شده و صاحب بچه ناقص شدم و اشتباه دوم اینکه شنیده بودم سقط قبل اینکه قلب بچه تشکیل بشه اشکال نداره با همین افکار غلط یه دکتر پیدا کردم که قرص زیر زبانی داد و تمام....😭
نمیدونم چرا اون لحظه هیچ چیز نتونست نظرمو عوض کنه، نمیدونم چرا شوهرم حتی یه کلمه نه نیاورد. حقوق نصف ماهمون رو دادیم اون قرصای لعنتی و عذاب وجدان....
بعد اون قضیه از نظر روحی داغون بودم. تا اینکه قسمت شد و رفتیم مشهد، رفتم پیش یکی از خادمان حرم و سوال پرسیدم ازشون در مورد سقط جنین، اون خانوم با اینکه خیلی تند باهام حرف زد ولی اونجا اولین باری بود که فهمیدم سقط گناه کبیره ست و فرقی نداره چند وقتش باشه...
تا مدت ها حالم بده بود تا بچه کوچیک میدیدم یا میشنیدم کسی بارداره بی اختیار اشک میریختم، خیلی استغفار کردم و از خدا خواستم منو ببخشه کربلا رفتم و از امام حسین یه فرزند صالح خواستم. ازشون خواستم واسطه بشن خدا منو ببخشه بعد چند سال که اوضاع روحیم بهتر شد رفتم برای اقدامات ژنتیک وقتی بهم گفتن میتونستی از جنین آزمایش بگیری و از سلامتش مطمئن بشی فقط گریه میکردم. انگار تمام زندگیمو از دست داده بودم.
آزمایشات انجام شد و به لطف خدا سال ۹۸باردار شدم تمام آزمایشات رو انجام دادم و سال ۹۹ ستیا خانومم به دنیا اومد ولی هنوز که هنوزه بعد ۹ سال دارم تو حسرت اون بچه از دست رفته م میسوزم. همیشه مرداد ماه میشه میگم اگه به دنیا اومده بود الان انقدر سنش بود.
من متاسفانه در مورد اون تصمیمی که گرفتم به هیچکس چیزی نگفتم. شاید اگه مادرم یا مادر شوهرم میدونستن، نمیذاشتن اون کارو انجام بدم.
اومدم اینو به بگم که تو رو خدا یکم بیشتر در مورد سقط و گناهش تو کانال بذارید تا کسی مثل من دچار این این عذاب نشه و امیدوارم خدا به حق این روزای عزیز منو بخشیده باشه و توبه م رو پذیرفته باشه
برام دعا کنید میخوام امسال اقدام کنم برای بچه دوم دعا کنید خدا یه بچه سالم و صالح دیگه بهمون بده.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
امروز تجربه ی ۱۰۱۳ رو خوندم، یاد خودم افتادم. من دوفرزند دارم، یکی دختر متولد سال ۷۲ بدنیا آمدن فاطمه خانم و دومی سال ۸۲ بدنیا آمدن به اسم آقا محمد حسین، خیلی اوضاع خوب بود.
موقع ازدواج هیچی نداشتیم تازه خرج خانواده همسرم هم با همسرم بود. دخترم به دنیا آمد، خدا خواست، ماشین خریدیم و فرزند دومم به دنیا آمد زمین خریدیم و خودمون ساختیم.
همسرم شرکت ارج کار میکردن، بعد اینکه پسرم دوسالش بود، بیکارشدن و یه مقدار تو فشار مالی بودیم.
سال ۸۹ دوباره باردار شدم. لعنت بر دل سیاه شیطان، گفتم بیمه نداریم، اوضاع مالیمون خوب نیست و رفتم سقط کردم.
خدا شاهد از ترس فشار مالی بود ولی اشتباه بزرگی کردم، خیلی پشیمان شدم و هنوز هم هستم. همسرم ۱۰ سال بیکار شد، اوضاع بدتر شد و فهمیدم هر آن کس که دندان دهد، نان دهد.
اطرافیانم که با من بودن و باردار شدن خیلی اوضاعشون از من بدتر بود، با تولد بچه سوم اوضاع زندگیشون بی نهایت بهتر از ما شد، که حتی تصورشم نمیکنید و ما هنوز هنوز تاوان اون گناه رو داریم پس میدیم و میدونم که اگه بچم رو سقط نمیکردم، خدا جوری دستم رو میگرفت و بلند میکرد که هیچ کس تصورم نکنه.
الان در همسایگی ما خانواده ای زندگی میکنن که به نون شب محتاج بودن ولی باردار شد، همه گفتن اوضاع زندگیت اینجوریه، میخوای چکار؟ بچه ش رو نگه داشت، شدن سه تا، دوپسر ویه دختر الان فرزند چهارمشون هم به دنیا امده ولی خدا شاهد خونه خریدن ماشاالله، یه ماشین سواری خریدن و همسربنده خدا راننده ماشین مردم بود ولی ماشاالله الان خودشون یه ماشین یخچال دار خریدن و زندگیشون رو به راهه...
خدا به من نعمت داد ولی من لیاقتش رو نداشتم، امیدوارم هرکس از خدا طلب فرزند داره، خدا بهش عطا کنه، اونم صالح، من که لیاقت نداشتم و تا زمانی که زنده هستم تاوان میدم و زجر میکشم. اون دنیا هم باید جوابگوی فرزندم باشم که به ناحق حق زندگی که خدا بهش عطا کرده بود گرفتم...
ببخشید سرتون درد آوردم، درسته مشکل داشتم و سختم بود ولی اگه لطف خدارو می پذیرفتم، هم زندگیم خوب بود هم الان سه فرزند داشتم. نه عذاب وجدان داشتم نه زندگی سخت که این دو فرزندم هم تاوان اشتباه منو پس میدن...
خدا وکیلی خیلی خسته و بیمارم از نظر روحی در ناراحتی کامل و نادم و پشیمان ولی چه سود...
خدا اجر عظیم عنایت کند به شما، ممنونم که تونستم بعد چندسال حرف دلم رو بگم...
#فرزندآوری
#حق_حیات
#رزاقیت_خداوند
#جنایت_سقط_جنین
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۵۶
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#حرف_مردم
#حق_حیات
من متولد ۶۰ هستم، ما سه خواهر و سه برادر هستیم. من چهارمین فرزند خانواده بودم. هنوز دیپلمم رو نگرفته بودم که عید ۷۹ با پسری که خواهرش همسایه مون بود، عقد کردم و دو سال و هفت ماه عقد بودیم که کلی درد سر و ناراحتی برامون پیش اومد (البته برا من و همسرم)
بالاخره بعد از یه جشن عروسی تو سال ۸۱ رفتیم سر خونه زنگی مون. بگذریم که کلی سختی کشیدیم 🤨، یه ماه بعد از عروسی من باردار شدم چون هم من و هم همسرم بچه خیلی دوست داشتیم😍 یکی از آرزوهای من تو دوران نوجوانی این بود که اگه یه روزی بچه دار بشم، بچه اولم پسر باشه و اسمشو علی بذارم.
اون موقع ها اینقدر سونو گرافی رسم نبود، یه شب شوهرم خواب دید که پسر به دنیا آووردمو اسمش هم علی هست و این شد که خدا پسر اولم رو تو سال ۸۲ بهمون هدیه داد و اسمشو علی آقا گذاشتیم.
زایمان طبیعی خیلی سختی داشتم. بعد چهار سال باردار شدم قبل بارداری یه سرمای شدیدی خوردم که داروهای قوی برا درمانم استفاده میکردم و نمیدونستم باردارم، اونم پسر بود و تو چهار ماهگی سقط شد. بچه تو شکمم مرده بود، دکترم هم نمیدونم چرا متوجه نشده بود و تو بهار ۸۷ به طور طبیعی سقط کردم،دقیقا با درد زایمان طبیعی.
بعد از دو سال، سال ۸۸ دوباره باردار شدم و خداوند تو سیزده بدر سال ۸۹ یه پسر خوشگل دیگه به ما هدیه داد، که اسمش رو احمد گذاشتیم. شوهرم دیگه بچه نمیخواست و میگفت بسه.
بعد ۵ سال خدا خواسته باردار شدم منو همسرم غافلگیر شدیم. بهم میگفت بریم یه جوری کنسلش کنیم. من مخالف بودم و میگفتم هدیه ی خدا رو پس نمیدم. خونوادم میگفتن بلایی سرش نیاریا، انشاالله دختر باشه جنست جور بشه، خدا خواست و فاطمه حسنا دی ۹۴ به دنیا اومد.
من بچه هامو طبیعی به دنیا آوردم. دخترم الان نزدیک ۹ سالشه و چند ساله اصرار میکرد که یه بچه ی دیگه بیاریم. شاید دختر بشه و واسش خواهری کنه شوهرم اصلا راضی نبود، آخه پسرم ۲۱ سالشه و دومی ۱۵ ساله، میگفت زشته الان تو این سن بچه بیاریم؟ البته تو دلش دوست داشت ولی از پسرم خجالت میکشید.
بهمن پارسال من باردار شدم و شوهرم و پسرم به شدت مخالف بودن، منو دخترم خیلی خوشحال بودیم با مخالفت شدید دو خانواده مواجه شدیم هر کی بهم میرسید یه چیزی میگفت که بچه میخواستی چیکار هم دختر داشتی هم پسر، سرت درد میکرد که باردار شدی؟
پسر بزرگم اصرار موکد بر سقط داشت، شوهرم براش رضایت پسرم مهم بود فقط من بودم که میگفتم به کسی ربطی نداره و این بچه ی ماست و کسی نباید نظر بده، ولی پسرم خیلی از شنیدن این موضوع ناراحت بود، چون نظامی هست و تو کلانتری مشغول به کاره، میگفت خجالت میکشم به دوستام و همکارام بگم.
خلاصه چند روزی گذشت و رفتارش یه کم سرد شده بود و شوهرم هر روز میگفت با یه نفر مشورت کردم و با خوردن چند تا قرص میشه بچه رو کنسل کرد.
من خیلی او روزا اضطراب و استرس داشتم یه شب برا نماز شب بلند شدم دم دمای اذان صبح رود نماز شب خوندم و به حضرت ام البنین سلام الله علیها هدیه کردم( چون معجزه ی این نماز رو شنیده بودم ) سر نماز اونقدر گریه کردم😥 و از خدا خواهش کردم که بهم توان بده روبروشون بایستم و تسلیم نشم😴
صبح که شد رفتم قاطعانه با پسرم صحبت کردم و گفتم من تصمیممو برا نگه داشتن بچه گرفتم و هیچ کس نمیتونه من منصرف کنه و در کمال ناباوری پسرم سرمو بوسید و گفت من دیگه نظری نمیدم، زندگی خودتونه و به من ربطی نداره.
جالب اینجاست که رفت و به هر دو خانواده (هم خونواده ی من و هم شوهرم) قضیه بارداریم گفت و اینم بهشون هشدار داد که اگه به مادرم حرفای نا مربوط بزنین با من طرفین.
خلاصه با توکل به خدا و کمک اهل بیت بچه رو نگه داشتم، بارداری خیلی خوبی داشتم با اینکه ۴۳ ساله بودم، اصلا مشکلی برام پیش نیومد تا اینکه ۵ آبان ۱۴۰۳ گل دخترم همتا خانم که اسمشم خان داداشش انتخاب کرده بود به دنیا اومد و زندگی مون رنگ و بوی تازه ای گرفت الان همه عاشقشن و خودشو تو دلشون جا کرد و من همه ی اینارو از لطف پروردگار میدونم.
از خداوند مهربون فرزند سالم و صالح خواستم( البته گفتم دختر هم باشه😁) تا سرباز امام زمانش بشه انشاالله خداوند به همه ی بندگانش فرزندان سالم و صالح عطا کنه
میخواستم به خواننده های این گروه بگم هر چی میخوایین از خدا بخوایین فقط از خدا، از خزانه ی بی منتش چیزی کم نمیشه.
خدایا کمکم کن طوری تربیتش کنم تا بنده ی خوبی برات بشه با صلوات بر محمد و ال محمدو به امید پیروزی جبهه ی حق علیه باطل
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ محیا ...
وقتی من ۱۴ سالم بود و برادرم ۲۰ ساله، متوجه شدیم که انگار یه خواهر یا برادر دیگه تو راهه...
پدر و مادرمون هم، اصرار بر سقط داشتن. میگفتن سن مون رفته بالا و بچه هامون بزرگن. اما من از خدام بود که یه کوچولو بیاد خونه مون. بعد چند سال دعا، خدا درخواستمو اجابت کرده بود.😍😍
برای اینکه والدینم رضایت بدن به موندش، اعتصاب غذا کردم و لب به هیچی نمی زدم و میگفتم باید به دنیا بیاد. ز طرفی مادربزرگ مادریم هم، مامانم رو قسم داد که اینکارو نکن. به این دو دلیل راضی شدن. البته همچین ساده هم نبود...
خلاصه خواهر کوچولوی ما به دنیا اومد و اسمشم گذاشتیم محیا، یعنی زندگی...
الان واقعا زندگی همه مونه. ۱۶ ماهشه، یه دختر شیطون بلا که دست هرچی پسر شر از پشت بسته.
پدر و مادرم، خواهرمو بغل می کنن و میگن: «ما غلط می کردیم، میگفتیم نمی خوایمش...»
شده نفسمون...ضربان قلبمون...💞
الان همین دختر شیطون، مهر نماز همه رو وسط نماز برمیداره و فرار میکنه... 😂
پدرم میگه بچه هامون که ازدواج کردن و رفتن سر زندگیشون، این بچه پیشمون هست و تنها نیستیم. الانش هم ما دوتا درگیر درس و تحصیلیم و خیلی کم تو جو خانواده ایم، این آتیش پاره، عوض ما فعالیت داره😬☺
برام دعا کنید، بتونم خاله ام رو راضی کنم بچه ی دوم بیاره. دو ساله هرچی میگم. گوش نمیده.
واقعا به این نتیجه رسیدم که دوتا کافی نیست...
#بارداری_خداخواسته
#من_قاتل_نیستم
#حق_حیات
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#حق_حیات
#رزاقیت_خداوند
#من_قاتل_نیستم
#مشیت_الهی
بنده متولد ۸۵ هستم و حدودا ۸ ماهه که ازدواج کردم. ما ۴تا خواهر برادریم که به امید خدا پنجمی هم تو راهه...
باید بگم ما قرار نبود ۵ تا بچه بشیم، خوب یادمه که مادر و پدرم یه زمانی به خاطر حرف مردم که میگفتن زنت دخترزاست و پسر ندارید و کلی چرت و پرت دیگه میرفتن دکتر و کلی خرج کردن که پسردار بشن ولی خب حکمت خدا چیز دیگه ای بود و برای بار سوم هم دختردار شدن...
مادرم اون زمان می خواست سقطش کنه و هر روزش شده بود گریه و ناله و شکایت از خدا، چون دیگه از دست مادربزرگم و عمه هام خلاصی نداشت🥲
با هزار بدبختی راضی شد بچه رو نگه داره بعد از اینکه خواهرم به دنیا اومد وضع زندگیمون خیلی بهتر شد، زندگی شادتری داشتیم تا اینکه چندسال بعد مادرم برای بار چهارم خداخواسته باردار شد.
سر این بارداری توی خونه ما جنگ به پا بود چون بچه پسر بود و پدرم قبول نمیکرد سقطش کنن، مادرم می گفت دیگه توان بچه بزرگ کردن ندارم، بارها اقدام به سقط کرد ولی به خواست خدا بچه چیزیش نشد
در تمام طول مدت بارداری حتی یکبار هم دکتر نرفت اما الحمدالله چیزی نشد و خدا یه برادر خوشگل و بامزه بهمون هدیه داد، که بعد اومدنش کلی برکت اومد تو زندگیمون، تونستیم طبقه بالای خونه مون رو بسازیم و ماشین جدید بخریم و کار بابام بهتر شد و من با یه آقای خوب و متدین ازدواج کردم.
اما داستان ما به اینجا ختم نمیشه😅
همه دیگه میگفتن بسه و هم سه تا دختر داری و پسردار هم شدی، دیگه کافیه مادرم هم همین نظر رو داشت چون دیگه نه روحیه بچه داری داشت نه توان جسمی واسه نگه داشتن بچه داره هرچند که سنش هم چندان بالا نیست ۳۷ سالشه
خلاصه یه ماه مونده به عروسی من ما فهمیدیم که مامانم برای بار پنجم بارداره (البته اینو اضافه کنم که بارداری ششم بود چون اون وسط قبل تولد برادرم یه بارداری دوقلو داشت که خودشون سقط شدن)
تو گیر و دار کارای عروسی و خرید جهیزیه و اینا مادرم عزا گرفته بود چون هیچ پزشکی راضی به سقط نمیشد، بچه ۴ ماهه بود و به اصطلاح اونا ما دیر فهمیده بودیم کار مادرم شده بود گریه و ناله حتی دیگه با خدا هم دعوا داشت. پدرم با اینکه عاشق بچه هست ولی ایندفعه دیگه حتی اون هم برخلاف قبل خوشحال نبود و انگار ناراضی بود از اومدن این بچه شاید تنها کسی که از اومدن این بچه خوشحال بود من بودم.
مادرم شهر رو بهم ریخته بود در به در داشت دنبال پزشکی میگشت که بچه رو بندازه یه پزشک بهش گفته بود که میشه سقط کرد ولی خطر جانی داره و هراتفاقی بیفته مسئولیتش با خودتونه.
با اینکه میدونستم اگه این بچه به دنیا بیاد به خصوص اگه دختر باشه حرف و حدیث ها از طرف فامیل پدری و مادریم و طرف فامیل شوهرم شدت پیدا میکنه ولی از اینکه مامانم دنبال این بود که اون بچه رو بکشه خیلی ناراحت بودم.
خلاصه که مامانم انگار دیگه از جون خودش هم میخواست واسه کشتن اون بچه بگذره برای همین صبر کرد تا من عروسی کنم بعد اقدام به سقط بکنه.
اینکه اینکار رو عقب انداخته بود من رو خوشحال میکرد چون بعدش فرصت بود برای منصرف کردنش خلاصه عروسی گرفته شد و مامانم دوباره برگشت سر خونه اول انگار دیگه همه درها به روش بسته بودن و نمیدونست چیکار کنه یه روز زنگ زد به من و با گریه بهم گفت که من این بچه رو نمیخوام و نمیخوام تو از طرف فامیلای شوهرت حرف و حدیث بشنوی و خسته شدم و نمیدونم چیکار کنم.
گفت نمیخوام تو اول زندگی به سختی بیفتی و به خاطر من حرف بشنوی اگه تو بگی برو بندازش به قیمت جونمم شده اینکارو میکنم.
خلاصه با کلی بدبختی راضیش کردم بچه رو نگه داره و دلداریش دادم و گفتم از کجا میدونی اگه دست به قتل این بچه بزنی زندگیت بهتر میشه؟ شاید اومدنش یه حکمتی داره و خدا میخواد از طریق این بچه یه دری واسمون باز کنه.
الان به امید خدا سه ماه بعد قرارِ خواهر قشنگم به دنیا بیاد و من مطمئنم که با خودش کلی خیر و برکت به زندگیمون میاره و بچه ای به مراتب خیلی بهتر از من و خواهرام میشه.
راستش من خودمم خیلی دوست دارم بچه دار بشم ولی هم مامانم مدام سرزنشم میکنه، هم همسرم راضی نیست هرچی میگم میگه زوده برات و اول درست مهمه و شرایط بهتر بشه بعد. خودمم میدونم که بچه داری و همزمان درس خوندن و کار کردن چقدر سخته ولی من توان اینو دارم که این سختی رو مدیریت کنم و هم به بچم برسم هم به کارم...
یه حسی بهم میگه اگه بچه بیاد تو زندگیم هم شرایط زندگیم بهتر میشه هم توی روحیه ام خیلی تاثیر میذاره خودمم تنبلی تخمدان دارم و میترسم دیر اقدام کنم و نشه😓
من عاشق بچه ام لطفا دعا کنید برام هرچی به صلاحه پیش بیاد🌹
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075