eitaa logo
💕تجربه و سیاست های زنانه💕
119.4هزار دنبال‌کننده
25.1هزار عکس
1هزار ویدیو
1 فایل
زن باش... یڪ زنِ تمام عیار با تمام جنبه هاے زنانـه ات آیدی👇👇👇 @Aseman100 کپی از سرگذشتها حـــرام❌ لینک https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d تبلیغات پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
💕تجربه و سیاست های زنانه💕
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دوتا کافی نیست 🌸🍃🍃🍃
سلام علیکم ممنون از کانال عالی تون😍 ما یه خانواده پرجمعیت هستیم ماشاءالله مادرم ۶فرزند داره بافاصله سنی تقریبا کم😇 البته ۳ تلفات هم دادیم😢 یعنی بخاطر کار زیاد مادرم سقط شدن🙁 حالا با اینکه یه پسر داریم و ۵ دختر گاهی میگیم کاش اون ۳تا بچه هم میموندن😁 برادرم متولد۶۲ خواهربزرگم۶۴ خواهردومی۶۷ خواهرسومی۷۰ خواهرچهارمی۷۳ و خواهر پنجمی که من باشم😁 ۷۵ خواستم بگم خانواده پرجمعیت بودن سختی های خودشو داره و البته چندبرابر شیرینی های خودشم داره. تو سختی ها کنار هم هستیم. مادرم پاهاشون خیلی درد میکنه، نمیتونن کاری کنن. وقتی یکی از خواهرام زایمان میکنه، حداقل دوتای بقیه ۱۰ روز یا بیشتر میریم، مراقبت می‌کنیم ازش مثل یه مادر☺ وقتی پول لازم می‌شیم، داداشم یا بقیه به هم پول قرض میدیم. وقتی کاری داشته باشیم یا مهمون داریم میریم به هم کمک می‌کنیم. من بیشتر میرم، کمک حالشونم چون فعلا بچه ندارم. (التماس دعای فرزند دارم از عزیزان کانال) البته بعدا هم با وجود داشتن بچه هیچ‌وقت برای پدرومادرم کم نمیذارم ان شاءالله اینم بگم که همه مون ازدواج کردیم و پدر و مادرم قرار بود تنها بمونن با پا درد مادر😢 اما چون ۶تا فرزند دارن خیالشون راحته😍 همیشه میریم کمک شون، هیچ‌وقت تنها نیستن... به هیچ عنوان نوبتی نمیریم چون برای یک مادر خیلی ناراحت کننده ست که بشنوه بچه هاش بگن امروز نوبت من نیست... هرکس هر موقع بتونه میره البته خودم تقریبا هر روز میرم چون خواهرام ماشالله همه بچه کوچیک دارن و خیالشون راحته من هستم😁 مادرم رو حمام می‌برم، موهاشو سشوار می‌کشم، لباساشو کمکش میپوشم☺(منتی نیست وظیفه هست یک عمر برای من زحمت کشیده) اینها رو گفتم که خواهرای گلم بدونن فرزند زیاد داشتن چقدررررر خوبه و به درد پدرومادر میخوره. مادرم سواد ندارن اما خیلی مذهبی هستن الحمدلله و مارو هم مثل خودشون تربیت کردن، خیلی احکام و احادیث رو که براشون می‌خونم، کلی دعام می‌کنن☺زیارت عاشورا رو کلمه کلمه میخونیم ایشون تکرار می‌کنن😍 منو خواهرم مجرد بودیم، مادرم رو کربلا بردیم با ویلچر😍 اصلا اذیت نشدن و به آرزوشون رسیدن(کربلا)🥺 قرار نیست کسی که پا درد داره زیارت و مسافرت نره مادرم میگن اون زمان چون تعداد بچه هام زیاد بودن، گفتم ۵تا خوبه و خواستن منو سقط کنن🥺 حتی قرص هم خوردن اما برای انجام کاری پشت بوم روی پله میرن و همونجا سرشون گیج میخوره و از ارتفاع پرتاب میشن حیاط🥺😭 حدود ۱ماه تو کما میرن به لطف خدا و امام حسین و نذرو نیاز پدرم به هوش میان الحمدلله. مادرم میگن بعضی ها از دوتا پله میوفتن بچه شون سقط میشه من از پشت بوم افتادم بچم سقط نشد. خداوند خواست به مادرم بگه تا من نخوام نمیتونی کاری کنی🥺☺ خیلی به پدرومادرم محبت میکنم، روزی چندبار دست و پاشون رو می‌بوسم، حالا مادرم چندساله روزی چندین بار خداروشکر میکنه بخاطر داشتن من و توبه میکنه بخاطر تصمیمش🥺 منم دلداریش میدم🥲 خواهرای عزیزم بحق امام حسین قسمتون میدم بچه هاتون رو سقط نکنید😭شاید قراره امیدتون بشن، شاید قراره امید امام زمان بشن، اصلا هیچ کدوم از اینها هم نشن، اون ها هم انسان هستن، مخلوق خدا، شما صاحبش نیستی که برای زنده بودن یا نبودنش تصمیم بگیری🥺 التماس دعای فرج و بچه دار شدن همه ی چشم انتظارها، خدا حفظ کنه همه ی پدرومادرهارو💚 و خداوند رحمت کنه پدرومادران آسمانی رو🖤 تعجیل در امر فرج و شادی دل آقا امام زمان عزیزمون ۳صلوات💚 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
💕تجربه و سیاست های زنانه💕
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خواست خدا.... 🌸🍃🍃🍃
✅ خواست خدا... ما شمالی هستیم و خودمم دو فرزند دارم به لطف خدا🤲🏻 مادر بزرگ من خدا رحمت شون کنه وقتی پدرم رو باردار بودن، عموم شیرخوار بود و ۸ فرزند قد ونیم‌قد هم داشتن. داماد هم داشتن. با کار در مزرعه‌های مردم مخصوصا مزرعه پنبه و چوپانی‌ زندگیشونو می‌گذروندن. مادر بزرگم سال ١٣۴٧ متوجه میشه مجدد باردار هست... میره درمانگاه، به پرستار میگه یه آمپول به من بزن که بچم بیوفته. دیگه بچه نمیخوام خسته شدم. (قربون خستگی‌هاش🥲) همون زمان یک خانم دیگه اومده بوده و بچشون درحال سقط شدن بوده و میخواسته آمپولی بزنه که از سقط جلوگیری بشه. اون خانم پرستار بنده‌ خدا اشتباه میکنه و آمپول این دو نفر رو جابجا تزریق میکنه😥 سر اون بنده‌ خدا نمیدونیم چی اومد😔 اما باباجان عزیز من جاشون سفت‌تر و محححکم‌‌تر شد🙃 خلاصه مدتی میگذره و مامان‌بزرگم متوجه میشه که هیچ اتفاقی نیفتاده و دیگه شکمش جلو آمده. سرتونو درد نیارم خلاصه پدر من به دنیا میان و سالها میگذره. از بین تمام فرزندان مادربزرگم، همین پسر کوچیکتر درس علوم‌ دینی میخونن. روحانی میشن. استاد دانشگاه میشن؛ سالها منبر و تحصیل و تدریس میکنن و مسئولیت‌های اجتماعی اعم از امام جمعه و جماعت و غیره... همچنین همین پسر کوچکتر وظیفه‌ی نگهداری از مامان‌بزرگم در پیری رو بعهده میگیرن با جااااان و دل. حقیییقتا با جان و دل از مادرشون مراقبت کردن... ما می‌دیدیم پدرم در نگهداری و رسیدگی و مخارج دکتر و غیره چقدر اذیت میشدن اما از گل نازک‌تر به مادرشون نمی‌گفتن و بارها شاهد بوسیدن دست و پای مادربزرگم توسط پدرم بودیم🥺 حتی در آخرین لحظات عمرشون هم پدرم در کنارشون بودن و دستاشونو گرفته بودن و....😭 البته تمام عمه‌ها و عموهام همگی بزرگوار و عزیزند ولی خودشون هم اعتراف داشتن که پدر من برای مادرش یک‌چیز ديگر بود. به هرحال هدفم این بود که بگم این همون طفلی بود که مادربزرگم از شدت فقر و سختی‌های روزگار میخواست نباشه اما خداوند خواست که بمونه.. پس اگه ناخواسته باردار شدین. خواهش میکنم به سقط فکر نکنین.. اون یک انسانه و خداوند تصمیم گرفته که به این دنیا بیاد...❤️ اگه دوست داشتید برای شادی روح رفتگان خودتون و مادربزرگ عزیزمن فاتحه‌ای قرائت بفرمائید🌱🌸 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
💕تجربه و سیاست های زنانه💕
🍃🌸🍃 فرزند آوری...‌ 🍃
۸۹۶ ۱۶ ساله بودم که به اصرار خواستگار، ازدواج کردم اما این ازدواج اول تمام سختی هام بود، همسرم از همون ماه های اول خیلی اذیتم کرد، یک سال و ۸ماه بعدش به خواست خودم و بخشش مهریه جدا شدم. بعد از پنج سال در سن ۲۲ سالگی عید سال ۹۷، همسایه ۱۷ سال پیشمون پدر رو میبینن و قرار میذارن بیان عید دیدنی، اون روز میخواستم برم مهمونی خونه دوستم همه چی دست به دست هم داد که من بعد از اومدن مهمون ها برم. زنگ در خورد و همسایه ۱۷ سال پیش با خانوادشون اول پسرشون اومد بالا پرده تکون خورد من دیدم یک آقا با لباس روحانیت از پله میاد بالا، باورم نمیشد محمد طلبه شده باشه. وقتی نشستن من گفتم آقا محمد الان اینقدر با وقار شدین، من یک عکس از بچگیمون دارم با لباس تو خونه ای، ادا خشایار در آوردین و این حرف من خاطرات دوران کودکی رو برای محمد آقا زنده کرد. ۱۳ بدر شد من رفتم سر مزار شهید مدافع حرم که دوست پدرم بود، نشسته بودم و کتاب شهید هادی رو میخوندم. آقایی اومد و رو به رو من نشست سرمو بالا کردم دیدم آقا محمده، بعد احوال پرسی گفتن اینجا چه می‌کنید؟ منم مفصل توضیح دادم که شهید هادی دوست منه من هر پنج شنبه میام سر این مزار شهید که دوست پدرمه و نامه برای شهید هادی می‌نویسم لبخندی از رو تایید زدن و یک تسبیح شرف شمس که تو دستشون بود، هدیه دادن بهم... چند وقت بعد قرار بود خانواده آقا محمد گویا برای من خواستگاری بفرستن اما نگو دل خودش گیر کرده بود و میترسید من به طلبه جواب منفی بدم. محمد قبلاً مهندس بوده با حقوق بالا اما بخاطر علاقش به طلبگی وارد حوزه میشه و بخاطر همین همسر سابقش ازش جدا میشه و هرچی داشته و نداشته رو ازش میگیره خلاصه من و محمد زندگی خودمون از زیر صفر شروع کردیم اما عاشق هم بودیم. مهریه من برداشتن یک فرزند یا چند فرزند به فرزند خواندگی بود، همون ماه اول عقد خدا توفیق داد و من باردار شدم و با مخالفت ها سخت خانواده ها مواجه شدم برای نگهداری از فرزندم، وقتی همه میگفتن باید سقط بشه تا برات عروسی بگیریم. انقدر تحت فشار بودم برای سقط که بی خبر رفتم مشهد، سه روز دنبالم میگشتن و من تو حرم به امام رضا گفتم خودت فرزند منو نگهدار و در رکاب خودتون پرورش بده و همه رو راضی کن. پدر فهمیده ای داشتم با وجود همه ی اذیت ها پدرم پشتم بود و منو با خرید جهاز کامل فرستاد خونه ی بخت... خانواده همسرم به شدت مخالف نگه داشتن بچه ام بودن و چون من گفتم نگهش میدارم، منو از همه چی محروم کردن در بدترین شرایط مالی همسرم... فاطمه خانوم فرشته کوچولو من خرداد ۹۸ دنیا اومد، در سه ماهگی فاطمه، ما بخاطر تحصیل همسرم راهی مشهد شدیم با اندکی رهن و اجاره که واقعا واقعا کم بود، دوباره رفتم پیش امام رضا گفتم آقا در شهر شما یک خونه کوچیکم نیست برای ما فقیر درگاه شما؟ که خیلی معجزه وار یک خونه نزدیک حرم برامون پیدا شد، اینقدر اوضاع مالی بد بود که حتی پول خرید نان هم نداشتیم و هیچ کسی کمک حال ما نبود. تو این اوضاع پدر همسرم یهو گذاشت و برای همیشه از پیش خانواده رفت از طرفی همسر من بخاطر ورشکستگی پدرش، همه وام ها رو بنام خودش برداشته بود، پدرش رفت و ما موندیم یک عالمه قسط و بدهی... از طرفی هر چند ماه یکبار، باید مهریه می‌دادیم به خانوم سابقش، گذشت خیلی روزا بدی بود بخاطر همسرم خیلی از تیکه های جهیزیه رو فروختم. ر این بین شرایطی پیش آمد، همسرم آزمایشی داد که متوجه شدیم اسپرم صفر شده، دکترا میگفتن از استرس هست. همسرم واقعا پیر شده بود تو این مشکلات مونده بودم چکار کنم؟ چطور همسرم رو از این شرایط سخت نجات بدم، آخه خیلی خودش باخته بود و افسرده شده بود. با خدا و امام زمان معامله کردم. گفتم با همین اوضاع مالی میرم بهزیستی تقاضا بچه میدم. خیلی رفتم بارها بارها بدترین برخورد ها باهام شد. اون موقع دخترم ۲ ساله بود. صاحب خونه گفت باید بلند شید. ماهم مونده بودیم چطور با این رهن و اجاره که داریم خونه پیدا کنیم، سختی خیلی کشیدیم خیییییلی ها... تمام دکترا رو رفتیم، می گفتن فقط باید استرس کم بشه و درمان نداره... دوبار رفتم پیش امام رضا آقا نذار طلبه شما پیش زن و بچش خجالت بکشه، آقا ما جایی جز شما نداریم. فردا شد از حوزه زنگ زدن خونه هست با این شرایط برید ببینید، رفتیم اینقدر نزدیک آقا که پیاده میشه رفت حرم... خیلی دوندگی کردم که بتونم از بهزیستی بچه بگیرم، هربار نمیشد و نمی‌دادند. ماه رمضون شبها احیا گفتم خدایا شرط من برای ازدواج با روحانی بچه بوده، میخواستم شیعه ها زیاد بشن و من حداقل سهمی داشته باشم. خدایا نه دیگه می‌تونم خودم بچه بیارم نه بهم بچه های یتیم رو میدن، کمکم کن. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۶ من و همسرم گفتیم نمیشه یک بچه دیگه هم بهمون بدین؟ اونا پرسیدند که چرا می‌خواین؟ گفتم دختر من خواهر میخواد، خوب وقتی میشه اینجوری هم ثواب کنی، هم یک بچه بی سرپرست مادر دار بشه ،چی بهتر از این (از طرفی که بهزیستی پوشک و شیرخشک این بچه ها رو تامین می‌کنه یعنی محمد صادق تا ۲ سالگی پوشکش رو میدادن) و صادق برای ما برکت زیاد داشته، دوست دارم تمام بچه های اینجا رو ببرم خونه، از طرفی مهریه ام همینه... گفتن دختر یا پسر؟ گفتم نوزاد دختر می‌خوام یا دوقلو دختر یا دوقلو دختر و پسر... گفتن پس باید برید تو صف، گفتم اشکالی نداره ولی من خیلی مشتاقم اگر میشه زودتر به نوبت ما رسیدگی کنید (هر ماه یک بار برای بازدید از بچه میان منزل از طرف بهزیستی) از طرفی که سابقه ما خوب بود و صادق پیشرفت چشم گیری داشت گفتن دوقلو میخواین؟ گفتن اررره چی از این بهتر، دوتا برکت و رحمت... گفتن برید شیر خوارگاه دیدن بچه ها تا اگر بشه همین امروز کاراشو بکنیم. بدو بدو رفتیم باز هم اون اتاق انتظار و اسم ۳۰۰تا بچه بی سرپرست که رو تخته بود، منو داغون کرد. یهو با صدای نوزاد به خودم اومدم، وقتی قل اول رو گذاشتن بغلم، اشک تو چشام جمع شد و دوباره گریه امانم نداد. اینقدر اینا ناز بودن و خنده رو، عجله ای رفتم کاراشون کردم. بنده خدا مسئول شیرخوارگاه رو تا بعد از ساعت کاری نگه داشتم تا بچه ها رو تحویل گرفتم و اسمشون گذاشتم معصومه و زینب... همه بهم میگن سختته، دور از خانواده دست تنها، ۴تا بچه اما انگار من انرژی مضاعفی دارم و همسرم بی نهایت خوشحاله راستی اصلا از برخوردها نترسید، وقتی محمد صادق گرفتم تا دوهفته خانواده ها باهامون دعوا داشتن اما به محض که دیدنش عاشقش شدن و الان عزیز دل همه است و صدر نوه ها... لطفا لطفا کمی به سرنوشت من فکر کنید من الان غرق در خوشبختی ام، با اینکه خونه اجاره ای دارم ولی می‌دونم این بچه ها منو خانه دار می‌کنن چون بی نهایت برکت دارن بلافاصله بعد از آوردن دخترا، همسرم تو یک آزمون استخدامی قبول شد و ان شالله بهمن میخواد بره مصاحبه امیدوارم هر خانواده ای فقط یکی از اون بچه ها رو بیاره تا دیگه هیچ شیر خوارگاه وجود نداشته باشه الهی آمین ❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۲۵ من متولد ۶۷هستم و توی یه خانواده پرجمعیت بزرگ شدم و فرزند سوم خانواده هستم. ما چهارتا خواهر و دوتا برادر هستیم که همه با فاصله ی یه تا دوسال پشت سرهم به دنیا اومدیم. مادرم غریب و دست تنها بود ولی یادمه ما رو در آرامش تمام پرورش داد. وقتی که از آب و گل در اومدیم، به شهر مادرم مهاجرت کردیم و دوران خوش نوجوانی رو در اونجا گذروندیم و با نزدیک شدن به سن جوانی باز به شهر پدری برگشتیم و همیجا هم همه ی ما ازدواج کردیم. تقدیر من هم اینجوری رقم خورد که با پسر یکی از دوستان مادرم ازدواج کنم. همسرم برای ازدواج چیزی نداشت، ما هم سخت گیری نکردیم و با ساده ترین امکانات زندگی رو با یه جشن خونگی بدون پوشیدن لباس عروس و کت شلوار دامادی و با رفتن ماه عسل به مشهد توی یه اتاق سه درچهار با خانواده ی همسرم زندگی رو شروع کردیم من و همسرم به شدت مایل به داشتن بچه بودیم، طوری که با گذشت دوسه ماه از ازدواجمون، وقتی دیدیم خبری از بارداری نیست، شروع کردیم به این دکتر رفتن و اون آزمایشگاه رفتن😄 خلاصه تقریبا ۹ ماه از ازدواجمون گذشته بود و هیچ خبری نشد. مادرم خیلی ناراحت بود و فکر می‌کرد مشکلی دارم. منم جدی جدی باورم شده بود. بعد با معرفی یکی از دوستانم پیش یه دکتر خیلی خوب رفتیم و ایشون عکس رنگی رو برای من تجویز کردن، من عکس رنگی رو انجام دادم و دکتر گفتند هیچ مشکلی نه من دارم نه همسرم، فقط استرس داریم. یه روز که داشت بارون میومد، رفتم زیر بارون کلی گریه کردم و از امام رضا خواستم که اگر صاحب فرزندی بشم و پسر باشه، اسمشو میذارم علیرضا، من توی همون بارون راه افتادم و رفتم دکتر... از اونجایی که دوره نامنظمی داشتم، دوماه دوره ی من عقب افتاده بود و من برای برطرف کردن مشکلم، پیش پزشک عمومی رفتم، منشی خانم دکتر دوستم بود و بهشون گفتم قبل از اینکه پول ویزیت رو بدم، میرم داروخانه یه به بیبی چک میخرم اگر منفی بود که بهم یه نوبت بده، اگرم مثبت بود که هیچ از غذا زد و دوتا خط بیبی چک قرمز پررنگ شد.😍 سر از پا نمی‌شناختم، همسرم برای کار رفته بودند به کشور عراق و تماس گرفتن باهاشون اون زمان (سال ۹۲) خیلی سخت بود. من فقط تونستم زنگ بزنم و یه کلمه بگم که باردارم. اوایل بارداری خیلی خوبی بود ولی توی ماه های آخر بسیار بارداری سختی داشتم مسمومیت بارداری، ورم و کهیر... و عاقبت با آمپول فشار با کلی درد بعد سه روز که توی بیمارستان بستری بودم پسر قشنگم به دنیا اومد. فرزند دومم که با فاصله ی تقریبا سه سال از پسرم بود که یه دختر ناز و ملوس و خوشکل بود و چون دوران بارداری و زایمان خیلی سختی رو تجربه کرده بودم، می‌گفتم که دیگه بچه نمیخوام. میخواستم آیودی بذارم که دیگه باردار نشم. با مشورت با ماما که دخترم رو به دنیا آورده بودم، قرار شد که از آمپول سه ماهه جلوگیری استفاده کنم و بعد از آیودی استفاده کنم. که متاسفانه با زدن اون آمپول که خدا میدونه چی بود، به خونریزی بسیار شدیدی افتادم تا چند وقت و متاسفانه این آمپول روی من اثر نکرد و من بعد دوماه عقب افتادن دورم فهمیدم که باردار شدم‌. دخترم هنوز کوچیک بود من هم با اون شرایط خیلی ضعیف، همسرم وقتی متوجه شد، خیلی ناراحت شدن و اصرار شدید بر سقط، من دلم نمیخواست هم از بارداری ناخواسته هم از اصرار همسرم بر سقط روزای بدی بود تا اینکه شوهرم یه شب خواب می‌بینن که بچه ای تو شکمم هست بسیار جوان زیبا هستن و یه شخصیت مهی شدن در آینده و از پدرش میخواد که اونو سقط نکنه و قول میده در آینده بچه خوبی براش باشه و همسرم اینجوری شد که از سقط بچه منصرف شد. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075