eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.4هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
402 ویدیو
61 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب تازه از مرز اسپانیا رد شده بودیم که یک بار دیگر ماشین خراب شد. و بار سوم هم موقعی که داشتیم از کوه‌های پیرنه بالا رفتیم. هر بار باید همه چیز را خودم حل می‌کردم. جمال واقعا بی فایده بود و موقع مشکل، همینطور خشکش می‌زد. و هر بار هم باید با خانه تماس می‌گرفتم و به حکیم می‌گفتم تاخیر خواهیم داشت. استرس و نگرانی حکیم دائما بیشتر می‌شد. حتی یک بار صدایش را بلند کرد و گفت عجله کنم، می‌گفت من با تاخیرم دارم کل ماموریت را خراب می‌کنم. من هم گفتم تنها دلیل طولانی شدن سفر این است که او و بقیه دارند با یک مکانیک خل و چل کار می‌کنند [که هیچ چیز از مکانیکی حالی‌اش نیست]! موقع پایین آمدن از کوه کار آسان‌تر بود. می‌توانستیم ماشین را خلاص کنیم و بگذاریم ماشین چند کیلومتر خودش [بدون استفاده از موتور] پایین بیاید. اما یک بار دیگر هم در ساعات دیروقت همان شب و در حدود 70 کیلومتری ال‌خسیراس دیدیم موتور دوباره جوش آورد. مجبور شدیم ماشین را وسط جاده نگه داریم. این بار هیچ کار نمی‌توانستم بکنم. موتور استارت نمی‌خورد. من هم حاضر نبودم در این ساعت ‌شب پیاده جاده را بگیرم [و برای پیدا کردن کمک] بروم. به همین خاطر نشستم کنار اتوبان و سیگاری روشن کرد، و بعد یک سیگار دیگر. جمال اینقدر اضطراب گرفته بود که حتی نمی‌توانست بنشیند. همینوری نق می‌زد: «حالا چی کار کنیم؟ حالا چی کار کنیم؟» آنقدر حوصله‌ام از دستش سر رفته بود که دیدم هیچ گزینه‌ای ندارم جز اینکه کلا بی‌خیالش شوم و باز یک سیگار دیگر روشن کنم. اما سرم را که بلند کردم دیدم یک ماشین پلیس دارد به سمتمان می‌آید. جمال نزدیک بود پس بیفتد. دست به دامن من شد و گفت: «کجا بریم؟ چطور از دستشون فرار کنیم؟» او را آرام کردم و گفتم نترسد. وقتی پلیس‌ها از ماشین پیاده شدند رفتم نزدیکشان و شروع کردم صحبت کرد به اسپانیایی. خیلی خودمانی برخورد می‌کردم. گفتم موتور خراب شده است. آنها هم در مقابل دوستانه برخورد کردند. گفتند در هر حال باید ماشین را به طریقی از وسط جاده بکشم کنار. شانه‌ام را انداختم بالا و گفت: «ولی چطور؟» یکی از پلیس‌ها لبخندی زد و پیشنهاد داد خودش کمک کند. با ماشین پلیس آمد نزدیک آئودی. بعد یک کابل بیرون آورد و دو تا ماشین را به هم وصل کرد. من و جمال برگشتیم به ماشین خودمان و ماشین پلیس نزدیک 25 کیلومتر ما را بوکسل کرد. بعد جلوی یک تعمیرگاه در یک روستای کوچک نگه داشت. وقتی پلیس‌ها راه افتادند که بروند، درحالیکه لبخند می‌زدند دست تکان دادند و آرزوی موفقیت کردند. این تعمیرکار می‌خواست همه چیز را واررسی کند. نزدیک یک ساعت، قطعه به قطعۀ موتور را بررسی کرد. به همین خاطر گفتم: «من برای تعمیرات اساسی پول ندارم، فقط می‌خوام خودمو برسونم به بندر. یه تعمیر [جزئی] بکن که تا کشتی برسه.» جمال هم کنارم ایستاده بود و سرعت ذکر و دعاهایش مدام بیشتر می‌شد. دست‌هایش داشت می‌لرزید. یک لحظه دیدم مکانیک دستش را دراز کرده و الان است که دستش را داخل منبع روغن ماشین فرو کند. ترسیدم جنس‌های قاچاق داخل آن باشد. گفتم نمی‌خواهم به منبع روغن دست بزند. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت [و کاری نکرد]. تا نزدیک صبح در کنار مکانیک بیدار بودیم. اما برایم مهم نبود. می‌دانستم این کابوس به زودی تمام می‌شود. راه از بروکسل تا آنجا تقریبا یک هفته طول کشیده بود درصورتیکه به صورت عادی باید دو یا سه روزه طی می‌شد. اما در هر حال الان فقط چند ساعت تا کشتی فاصله داشتیم. خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان همراه با امضای مترجم👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 ............................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
. 🔸#کتاب_غبار_در_خرداد 🔸#جواد_موگویی 🔸#انتشارات_شهید_کاظمی ‌. 508 صفحه|۴۰۰۰۰تومان قیمت با تخفیف: ۳۷۰۰۰ تومان . 📚درباره کتاب تاریخ شفاهی انتخابات ریاست جمهوری سال۸۸ . 🍃برشی از کتاب چند سال از آن روزها می‌گذرد و هنوز غباری که در آن خرداد بر قامت ایران نشسته، پاک نشده‌است. در این سال‌ها باید به‌جای عبور از آن روزها، ثانیه‌های آن را روایت می‌کردیم که نشد. و حالا ابهامات و سوال‌های آن خرداد غبار گرفته، به دیواری محکم تبدیل شده که هرچه از آن می‌گذرد، ضخیم‌تر می‌شود. در این کتاب کوشیده‌ام با نقش‌آفرینان خرداد ۸۸ به گفت‌وگو بنشینم و با مرور آن روزها تصویری واقعی از یکی از سرنوشت سازترین انتخابات تاریخ ایران را ارائه دهم. این مجموعه حاصل گفت وگو با #فائزه_هاشمی، #حداد_عادل، #روح‌الامینی، #ابطحی، #عطریانفر و دیگر بازیگران سال ۸۸ است که شاید هر یک به فراخور نقش خود ذره‌ای از غبار خرداد ۸۸ را پاک کنند.... . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 . 🌐خرید اینترنتی از سایت باسلام: https://basalam.com/sahifehnoor/product/203065?ref=830y 📞مرکزپخش 09351539305 📲خرید از طریق ایتا: @milad_m25 . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 . کتاب خوب راهگشاست👇 @sn_shop
کتاب سودای سکولاریسم رمزگشایی از زندگی و کارنامه سید محمد خاتمی(رئیس جمهور سابق) نویسنده: سید یاسر جبرائیلی ۴۶۴صفحه|35000 تومان قیمت با تخفیف: 30,000 تومان توضیحات بیشتر و خرید👇 http://basalam.ir/sahifehnoor/product/77409?ref=830y خرید از طریق ایتا : @milad_m25 @sn_shop
کتاب سبک زندگی زنان "مجموعه موضوعی بیانات مقام معظم رهبری در مورد سبک زندگی زنان" این کتاب با تعریف خطوط کلی سبک زندگی زنان در قالب سبک زندگی فردی و اجتماعی، فلسفه حجاب اجتماعی و تناسب آن با مد و حیا، نقش ازدواج در سبک زندگی خانوادگی و اهمیت و موانع و دیدگاه های غلط و صحیح به آن، نقش و ارزش معنوی زن در خانواده و بررسی جایگاه زن در نظام اجتماعی و مباحثی پیرامون ابعاد حضور اجتماعی و اشتغال زنان و بررسی حدود روابط زن و مرد در این گونه از این محیط ها ، سعی کرده دیدگاه کاملی از مقام معظم رهبری را در حوزه زنان را مطرح سازد 210صفحه|18000 تومان خرید آنلاین👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/51876?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 مرجع تهیه کتاب های خوب👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
| یوم الله نهم دی 🔴بمناسبت فرا رسیدن یوم الله نهم دی ماه مظهر بصیرت، ولایتمداری و عبور از فتنه ها 🇮🇷 کتاب های خوب را از ما بخواهید👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان
کتاب فرنگیس "ماجرای قتل و اسارت دشمن به دست این بانوی دلاور" #شجاعت_با_لطافت یک داستان استثنایی برگزیده جایزه کتاب سال دفاع مقدس تقریظ شده توسط رهبر انقلاب 354 صفحه| 24000 تومان توضیحات بیشتر و خرید آنلاین👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/60735?ref=830y ارتباط با ما: @milad_m25 👥 @sn_shop
کتاب زندگی با ضرب المثل ها "توضیح 445 ضرب المثل زندگی ساز به همراه صدها ضرب المثل هم مضمون دیگر" کتاب حاضر مجموعه ای از صدها ضرب المثل شیرین فارس است، که نویسنده ذیل هر ضرب المثل به شرح آن پرداخته و در ظرف زندگی آن را توضیح داده است. در کنار هر ضرب المثل، ضرب المثل های مشابه نیز ذکر شده است تا خوانندگان با مفهوم آنها نیز آشنا شوند. کتاب بیش از صدها تصویر زیبا و جذاب و تماشایی دارد که مطالعه ی کتاب را آسان تر می سازد. در قسمت آخر کتاب نیز توضیح کوتاه بیش از 200 ضرب المثل آمده است. 368صفحه| 28000 تومان قیمت با تخفیف: 25000 تومان خرید آنلاین از طریق سایت👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/195747?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 محصولات فرهنگی کودک و نوجوان👇 @koodak_shop
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب [بعد از تعمیر ماشین] همان ساعات اولیه صبح راه افتادیم. با سرعت خیلی آرام می‌رفتیم و تقریبا حوالی هر بیست دقیقه موتور را چک می‌کردیم. نزدیک ال‌خسیراس که رسیدم جمال رو کرد به من و گفت: «سوار اون کشتی‌ای شو که می‌ره سبته. نیروهای امنیتی توی سبته کمتر از طنجه‌اند.» طبیعتا درست می‌گفت. سبته یک نقطۀ دورافتادۀ نزدیک اسپانیا بود به همین خاطر نیروی امنیتی ساده‌تر برخورد می‌کردند. اما در عین حال یک شهر خیلی کوچک بود و کلی با طنجه [که مقصد نهایی من محسوب می‌شد] فاصله داشت. حتی اگر در سبته می‌توانستم یک یدک‌کش پیدا کنم، که شک داشتم میسر باشد، رفتن از آنجا تا طنجه چند ساعت طول می‌کشید. ارزش‌اش را نداشت. گفتم: «می‌خوام شانسمو توی طنجه امتحان کنم. با وضعیتی که این ماشین داره، گزینه‌های زیادی ندارم.» جمال دست از اصرار برنمی‌داشت. گفت: «واقعا فکر می‌کنم بهتر باشه بری سبته.» در ظرف ده دقیقه سه بار این جمله را تکرار کردم. توجهی نکردم. تقریبا ظهر بود که به مسیر ورودی کشتی در اسکله رسیدیم. یک صف طولانی از ماشین‌ها به آهستگی به سمت داخل کشتی در حرکت بودند. کشتی داشت بار می‌زد. جمال ماشین را داخل صف برد. اما در همانجا باز خراب شد. موتور از کار افتاده بود. چند بار سعی کرد روشنش کند و راه بیفتد، ولی نشد. ماشین تعطیل شده بود! نگاهی به جمال انداختم. زل زده بود به روبرو. به نظر می‌رسید الان است که بزند زیر گریه! گفتم: «جمال، تو برو. [به سلامت].» با تعجب نگاهم کرد. ادامه دادم: «ریش تو بیشتر منو نگران می‌کنه تا نیروهای امنیتیِ طنجه! بودنت باعث می‌شه اینجا تابلو باشیم. پیاده شو برو.» پرسید: «واقعا؟» به نظر می‌رسید خیالش راحت شده باشد. اما خیلی زود چهره‌اش باز در هم رفت. گفت: «مطمئنی نمی‌خوای سوار اون کشتیِ سبته بشی؟» با عصبانیت و دندان‌قروچه گفتم: «آره مطمئنم. فقط برو!» یک لحظه انگار می‌خواست چیزی بگوید. اما چیزی نگفت. فقط شانه‌هایش را انداخت بالا. بعد دست کرد توی جیبش و یک دسته پول درآورد و داد به من. این هزینۀ بلیط کشتی و همۀ چیزهای دیگر بود. حکیم به من اعتماد نکرده و به همین خاطر پول‌ها تمام این مدت دست جمال مانده بود. گفت: «برادر، دست خدا توی طنجه به همراهت.» بعد در را باز کرد و پیاده شد. چند ثانیه بعد که سرم را چرخاندم هیچ اثری از او نبود. چند دقیقه‌ای در ماشین نشستم و سیگاری روشن کردم. مدت زیادی نگذشته بود که یک پلیس آمد نزدیک ماشین و پرسید: «آقا، باید حرکت کنی. مردم تو صف موندن می‌خوان سوار کشتی بشن، راهو بستی.» سرم را آوردم بالا و لبخندی زدم و گفتم: «خیلی شرمنده. ولی موتور از کار افتاده. نمی‌توانم ماشینو تکون بدم.» -پس باید یدک‌کش بیاریم. -که ببریدش توی کشتی؟ -نه، ببریمش تعمیرگاه. خب قبل از سوار شدن باید تعمیرش کنی. -اگه هُلش بدم ببرم توی کشتی چی؟ ابروهایش را بالا انداخت و شروع کرد ورانداز کردن ماشین. سرم را که چرخاندم متوحه شدم منظورش چیست. ماشین پر بود از فرش و کارتن و ... . اینقدر سنگین شده بود که اتاق ماشین داشت می‌چسبید به زمین! به اطرافم نگاه کردم که ببینم چطور می‌توانم از این مخمصه بیایم بیرون. دیدم یک مرد مغربی جلوی ورودی کشتی ایستاده بود و مرا نگاه می‌کند. لباس عادی تنش بود ولی سه نفر نفر کنارش ایستاده بودند که دوتایشان روی کمربندشان بی‌سیم داشتند. موقعی که داشتم با پلیس صحبت می‌کردم مرا زیر نظر گرفته بود. رو به افسر پلیس گفتم: «یه دقیقه به من فرصت بده. سعی می‌کنم چند نفرو پیدا کنم که کمکم کنن هلش بدیم.» راه افتادم سمت آنهایی که دم ورودی کشتی ایستاده بودند. اینطور آدم‌ها را خوب می‌شناختم، آن سال‌هایی که در مغرب زندگی می‌کردم کلی از آنها را دیده بودم. اینطور جلوه می‌دادند که کارمند گمرک یا ملوان یا چیزی از این قبیل هستند اما در واقع هیچ کار نمی‌کردند [و در واقع نیروی امنیتی بودند]. می‌دانستم که این افراد، چهره‌شناس‌اند. آموزش دیده‌اند چطور در بین جمعیتی که دارند سوار کشتی می‌شوند، چهره‌های مشکوک را شناسایی کنند. خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان همراه با امضای مترجم👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 ............................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب با لبخند نزدیکشان شدم و دستم را به نشانۀ اینکه چقدر عاجز مانده‌ام باز کردم. به فرانسوی گفتم: «لطفا منو ببخشید. خیلی شرمنده‌ام که اذیتتون می‌کنم. داشتم می‌رفتم خانواده‌ام را ببینم ولی ماشین خراب شده.» به ماشینی که در صف متوقف مانده بود اشاره کردم و گفتم: «این ماشینو خریدم، با خودم گفتم می‌رم مراکش می‌فروشمش و یه سودی می‌کنم. اما از بروکسل تا اینجا اینقدر خرجش کردم که پولم ته کشیده. الان فقط می‌خواهم برسونمش به کشتی. برادرم اون طرف با یدک‌کش میاد دنبالم.» به نظر می‌رسید دلشان نرم شده است. فهمیدم که باور کرده‌اند. بزرگترین لبخندی که داشتم را تحویلشان دادم! «امکانش هست به من لطف کنید و کمکم کنید ماشینو هل بدیم بیاریم روی کشتی؟» نگاهی به هم انداختند. یکی‌شان شانه‌هایش را بالا انداخت، چرخید سمت من و گفت: «حتما.» سه نفر از آنها همراهم آمدند. کلی زحمت داشت ولی بالاخره توانستیم ماشین را به کشتی برسانیم، ماشینی پر از مواد منفجره، تفنگ، مهمات و چیزهای قاچاق. کل داشتم توی دلم می‌خندیدم. سال‌ها پلیس مغرب آن همه مرا اذیت کرد، به نظرم عادلانه بود که حالا [یک مقدار هم] کمکم کنند! همین که ماشین داخل کشتی جا گرفت، رفتیم به عرشه. نشستم و سیگاری روشن کردم. کشتی راه افتاده بود و داشت از ساحل دور می‌شد. یک لیوان ویسکی سفارش دادم. بعد یک لیوان دیگر. می‌دانستم کشتی پر است از نیروهای مخفی پلیس که مامورند همه را زیر نظر داشته باشند. می‌خواستم به آنها نشان دهم من از آن بنیادگراهای تندرو نیستم، یک آدم معمولی‌ام که دارم می‌روم خانواده‌ام را ببینم. اما غیر از آن، واقعا هم به مشروب احتیاج داشتم. بعد از رسیدن به اسکلۀ طنجه، اول صبر کردم تا همۀ ماشین‌های دیگر از کشتی خارج شوند. هیچ راهی برای اینکه آئودی را به تنهایی بیرون ببرم نداشتم. نگاهی به عرشۀ کشتی انداختم. همان چند نفری که در ال‌خسیراس کمکم کرده بودند را دیدم. رفتم سمتشان و پرسیدم ممکن است دوباره کمکم کنند. این بار سردتر برخورد کردند، بالاخره حالا برگشته بودند مغرب و اینجا قدرت واقعی داشتند! یکی‌شان پیشنهاد کرد بروم چند تا از کارگرهای اسکله را بیاورم و از آنها کمک بگیرم. همین کار را کردم، ماشین را تا سرازیری رساندیم و از کشتی آوردیم پایین. وقتی رسیدم به قسمت گمرک، از صحنه‌ای که می‌دیدم خشکم زد. همه جا پر بود از پلیس. پلیس‌ها مسلح بودند و تک‌تک ماشین‌ها را می‌گشتند. حتی گردشگرهای اروپایی را هم، که معمولا [بدون گشتن] به آنها اجازۀ عبور داده می‌شد، نگه می‌داشتند و می‌گشتند. پلیس همه چیز را از ماشین بیرون می‌آورد، تک به تک. حتی دیدم پلیس از یک گردشگری انگلیسی می‌خواست نوزادش را از روی صندلی کودک بردارد [تا او بتواند صندلی را وارسی کند]. بچه شروع کرد به گریه و فریاد، اما پلیس اهمیتی نمی‌داد. حداقل پنج دقیقه صندلی را با دقت گشت و بعد آن را تحویل مادر داد. خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان همراه با امضای مترجم👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 ............................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
دو قسمت از داستان امنیتی تقدیم حضور شد👆👆👆
📕 کتاب فتنه تغلب " روایت هایی از متن و فرامتن فتنه ۸۸" ▪️بیانات منتشرنشده رهبر انقلاب در روز ۳۰ تیرماه ۸۸ درباره ۸۸ ✖️سخنان و و... 👈 رهبر انقلاب: آقای موسوی اعلام کرد که در این انتخابات تقلب شده و این منشأ همه‌ی حرف‌های بعدی شد. ❗️سوال این است: شما از کجا فهمیدید در انتخابات تقلّب شده، چه دلیلی اقامه شد؟ ❌ خود من هم خیلی سعی کردم، همان روز شنبه عصر که ایشان ظهرش اطلاعیه داده بود، فرستادم یک نفر را پیش ایشان، برگشت حرف‌هایی که زد من را خیلی متعجب کرد، خیلی متعجب کرد... 460 صفحه| 40,000 تومان قیمت با تخفیف: 37000 تومان خرید آنلاین از طریق سایت باسلام👇 http://basalam.ir/new/sahifehnoor/product/75129?ref=830y خرید از طریق ایتا👇 @milad_m25 مرجع تهیه کتابهای رهبر انقلاب👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530