♦️♦️♦️عطر رحمت الهی
🔹عصر یک روز بهاری، مشغول جمع و جور کردن خانه بودم که سایه ی ابرهای سیاهی که تمام آسمان را پوشانده بودند، بر نور و روشنایی خانه غلبه کرد.به سمت پنجره رفتم. پرده را کنار زدم و نگاهی به آسمان انداختم.
🔹از دیدن ابرهای سیاه هراسی به دلم نشست. نمی دانم چرا یاد روز رستاخیز افتادم. روزی که زمین و زمان بهم می ریزد. هول و هراس بر دل ها می افتد.
🔹صدای رعد و برق را که شنیدم متوجه حضور کودکم در کنارم شدم. صدای غرش ابرها برایش تازگی داشت. کمی ترسیده بود. او را در آغوش گرفتم، آسمان را نشانش دادم و راز آفرینش ابرها و باران را برایش توضیح دادم. او در آغوشم آرام گرفته بود.
🔹دوباره ذهنم را به رستاخیز گره زدم. روزی که مادر از ترس فرزند شیرخوارش را می گذارد و فرار می کند. درک این مساله برایم سخت است. اما فقط خدا می داند که هول و هراس رستاخیز از چه جنسی است.
🔹قطره های باران خود را به شیشه می کوبیدند. باران همیشه نماد رحمت الهی بوده است. در رستاخیز هم چشم انتظار رحمت الهی باید بود.
✍ به قلم: #صدیقه_جمالی_توشمانلو 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:yon.ir/7xKrI
♦️♦️♦️گردالویِ پر حاشیه!
🔹برخی واژه ها لوث شده اند مثل “عشق” ، “صلح” ، مثل “آخرالزمان". هرجا کم آوردیم، کم گذاشتیم، کم فهمیدیم، با استفاده نابجا از آن ها بی اعتبارشان کردیم . اما همه ما آدم هایی که مدعی هستیم در زمانه آخر زندگی می کنیم ویژگی مشترکمان “شعارزدگی” است.
🔸در روز طبیعت به جنگ طبیعت می رویم! در سازمان ملل بیانیه حقوق بشر صادر می کنیم؛ سکوت می کنیم؛ انکار می کنیم! و بعد موشک های usa دبستان پسرانه ای را در کابل به آتش می کشند.
🔹مردم آزاد ترین کشورهای کره زمین؛ تکرار می کنم کره زمین؛ تحت سانسور شدید خبری قرار می گیرند و هرگز نمی فهمند ضربان کشور کوچک یمن در یمانی ترینبخش این گردالوی پر حاشیه به شماره افتاده است.
کره زمین گفتنم از این بابت بود که به موجودات ذی شعور سایر کرات برنخورد! لطفا “ذی شعور” را با “بی شعور” اشتباه نگیرید.
🔸دانشمندان قبل ترها آسپرین می ساختند و ساختار سلول ها را بررسی می کردند. نفر بعدی یک عمر وقت صرف می کرد تا خطرات احتمالی همان آسپرین نیم میلی متری را هشدار دهد. در حال حاضر ژن ها را قاطی پاطی می کنند و محصولات تراریخته را روانه بازار. یک بچه بدنیا می آید ترکیبی از خوک و بوزینه. آن یکی پوست گرگی. کم می آوریم می گوییم آخرالزمان است!
🔹برخی تاریخ سه هزار ساله کشور را چنان توضیح تفسیر می دهند که کانّه یکی از فرماندهان لشکر کوروش جان کبیر بوده اند اما همین آدم ها با این میزان از عرق ملی حاضر نیستند از محصولات وطنی؛ پیام رسان وطنی؛ خودکار وطنی و حتی سنگ پای وطنی استفاده کنند!
💠درندگان بی چنگ و دندانی شده ایم ما انسان ها!!!
✍به قلم: #معصومه_رضوی🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:yon.ir/u68iO
🌹 @sobhnebesht 🌹
♦️♦️♦️همدلی در رمضان
💠 چشم هایم را می بندم و دفتر خاطرات ذهنم را ورق می زنم. هر جا که عطر خوش یاد خدا پیچیده، حال و هوای رمضان دارد.
🔸اولین سالی که روزه بر من واجب شد، فصل زمستان بود. در آن روزهای سرد، ماه مبارک رمضان به خانه ها گرمای خاصی می بخشید. کوتاه بودن زمان سحر تا افطار هم، روزه را برای روزه اولی ها آسان تر می کرد.
🔸تمام محله بوی رمضان می داد. ماه خدا حرمت داشت، کسی را در خیابان در حال روزه خواری نمی دیدم. آن روزها کلاس سوم ابتدایی بودم. عصر وقتی از مدرسه به خانه بر می گشتم سفره ی افطار پهن بود و من از اینکه در کلاس رمضان، درس روزه داری را با موفقیت می گذراندم، خوشحال بودم.
🔸در شب های سرد و بلند زمستان زود به رخت خواب می رفتم تا موقع سحر راحت تر از بستر گرم و نرم خود بیدار شوم. ساعت کوکیِ سبز رنگی که گنبد و گلدسته داشت و اذان پخش می کرد، پدرم را برای مناجات و مادرم را برای آماده کردن سفره ی سحر، زودتر از ما بیدار می کرد. پدر و مادرم مقید بودند که برای افطار و سحر غذای مناسبی تهیه کنند تا من و بقیه خواهرها و برادرم، تحمل روزه داری را داشته باشیم.
🔸آن شب ها، شنیدن دعای سحر با نوای ماندگار آقای قهار از رادیوی کوچک زرد رنگ، حال و هوای خاصی به لحظات سحرمان می داد. به یاد دارم که مادرم به من که از بقیه کوچک تر بودم سفارش می کرد تا از روی ایوان، به خانه ی همسایه ها نگاه بیاندازم تا از روشن بودن لامپ ها و بیدار بودنشان برای سحر، مطمئن شوم. اگر می فهمیدم که بیدار نیستند، زنگ خانه شان را می زدم. بعد ها که همه ی خانه ها تلفن داشتند، با زنگ زدن به خانه ی خاله ام که در محله ی دیگری ساکن بودند، آن ها را هم برای سحر بیدار می کردیم.
💠این حس همدلی و اینکه همدیگر را در اطاعت از فرمان خدا یاری می دادیم، لذت بخش بود و خاطره ی شیرینی از ماه رمضان را برایم به یادگار گذاشته است.
✍به قلم:#صدیقه_جمالی_توشمانلو 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما: yon.ir/FObA3
🌹 @sobhnebesht 🌹
♦️♦️♦️قانون بد یا قانون جنگل؟
بسمالله
🔹اینروزها که گاهی مجبور میشوم در خیابان شلوغ شهر، فرمان ماشین را دست بگیرم، باید ششدانگ حواسم را جمع کنم، مواظب همهجا و همهچیز باشم…
موتوریهایی که فقط فکر میکنند به هر نحو باید زودتر برسند، پس میتوانند از پیادهرو، سمتراست ماشین، بین ماشینهای گیرکرده در ترافیک، خط ویژه اتوبوس و چراغقرمز عبور کنند و تازگیها برای اعلام حضور بوق بزنند تا مسیر برایشان گشوده شود.
🔹عابرینی که گمان میکنند در همهجا و همهچیز محق هستند، از هر جا خواستند عبور کنند و بدون نگاهکردن به خیابان، وسط خیابان راه بروند، موقع چراغسبز، از عرض خیایان عبور کنند...
🔹رانندههایی که فکر میکنند کارشان از همه مهمتر است، پس حق دارند لایی بکشند، پارک دوبل کنند، حتی اگر نشد، میتوانند راه همه را ببندد و سُوبل پارک کنند، سر کوچه بایستند، بقیه باید صبر کنند تا روزنامهشان را بخرند، ورود ممنوع حرکت کنند، جلوی پارکینک توقف کنند و بروند. جلوی هر ماشینی بپیچند، به کسی راه ندهند و…
🔹قدیمها میگفتند رانندگی لذت دارد، اما این روزها رانندگی در این شهر بیقانون، اعصاب پولادین میخواهد و به کابوس بیش از واقعیت شباهت دارد.
*
💠کاش گاهی فکر کنیم قانون، به نفع جامعه است، اگر هر قرار بود هر کس نفع خودش را ببیند، چه کسی باید تعارضها را حل میکرد؟
اگر هر نفر، فقط فکر خودش باشد، چه به روز جامعه میآید؟
اگر قرار است هر کسی قانون را به نفع خود تفسیر کند، مصلحت خود را ببیند و کار خود را پیشببرد، اصلاً چرا تبدیل به جامعه شدیم؟
💠قانون بد، بهتر از بیقانونی است. پس همهجا رعایت کنیم، چه به نفع ما باشد یا به ضررمان.
وقتی پارکدوبل تخلف است، نکنیم، حتی اگر کارمان با نیمساعت تأخیر انجام شود.
وقتی عبور از چراغقرمز ممنوع است، صبر کنیم تا خودروهایی که شاید دهدقیقه است در ترافیک چراغ ماندهاند، بتوانند در این ۱۵ ثانیه سبز، عبور کنند.
اگر عجلهداریم، بجای مارپیچزدن، تامل کنیم تا به همه به کارشان برسند.
مهم این است که نفع اجتماعی را به نفع شخصی و فردی ترجیح دهیم.
پس برابر آن اجتهاد نکنیم، دلیل و اما و اگر نیاوریم. فقط گوش کنیم…
باشد رستگار شویم.😊
✍به قلم:#سنابانو 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما: yon.ir/J69fq
🌹 @sobhnebesht 🌹
♦️♦️♦️زندگی در جریان است ...
🔹روزی روزگاری صدام مجلس عروسی در حلبچه را بمباران شیمیایی کرد. تلویزیون صحنهی دردناکی را نشان میداد، خانۀ کوچکی که وسایلش نو بود اما اینطرف و آنطرف افتاده بود و خونی که بر زمین و دیوارها نقشهایی زده بود. چقدر مردم آنروزها دلشان برای عروس و داماد شهید سوخت و چه اشکها که نریختند.
🔸در بحبوحۀ جنگ، پسرانی بودند که به جبههها میرفتند، آنجا بیسیم بهدست بودند، آرپیجی حمل میکردند، مین خنثی میکردند، بعد از مدتی میآمدند و به خواستگاری دختری میرفتند، جواب بله میگرفتند، عروسی میکردند و شب عروسیشان دعای کمیل میخواندند و دوباره به جبهه میرفتند و مجروحان جنگ را به عقب میآوردند و خبر شهادت دوستانشان را به خانوادههایشان میرساندند.
🔹سن وسالی نداشتم که این چیزها را میدیدم و میشنیدم، برایم سؤال شده بود: چه اصراری دارند در شرایط سخت مجلس عروسی برگزار کنند که حالا بخواهند در مجلس عروسی دعای کمیل بخوانند، اصلا چه اصراری دارند زیر توپ و خمپاره عروسی بگیرند و شادی کنند، بعد شادیشان ازبین برود. برایم سؤال بود.
🔸چند شب پیش اخبار تلویزیون در یکی از خبرهای دردناکش گفت که مجلس عروسی در یمن مورد حملۀ جنگندههای آلسعود قرار گرفت و هشتادنفر کشته و زخمی برجای گذاشت. یاد حلبچه افتادم و آن خانۀ کوچک که دیوارهایش با خون مهمانان شهید نقاشی شده بود.
🔹حالا دیگر میفهمم زندگی در جریان است، هرجا مرگ هست حتما پیش از آن زندگی بوده، خوشیهای کوچک زندگی در بحرانهای سخت حتما انسانها را از بیماریهای روحی نجات میدهد؛ بحرانهایی مانند گرسنگیهای ناشی از جنگ، سقفهای به زمین چسبیده، لکنتگرفتن بچهای کنار مادرش که روحش را به خدا داده، بهت و حیرت مادری که کودکش را به آغوش کشیده و از او گوشدردهای شبانه طلب میکند، به کودکش التماس میکند با گریههایش شیر بخواهد. این بحرانها بدون شادیهایی که غم را برای مدتی کوتاه پنهان کند، انسان را از پای درمیآورد.
💠زندگی در جریان است و انسان محتاج خوشیهای کوچک. البته میتوان زیباتر به ماجرا نگاه کرد، مانند حضرت امیر بیان علیهالسلام که فرمود: بهگونهای زندگی کنید که انگار صدسال زندهاید و چنان زندگی کنید که انگار همین امروز عمرتان تمام میشود.
✍به قلم:#شهره_شریفی 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما: yon.ir/zBqpU
🌹 @sobhnebesht 🌹
♦️♦️♦️انتظار برق
بسمالله
دیروز حدود ساعت دو ونیم بود که خانه ساکت شد.
تلویزیون خاموشی را برگزید، یخچال سکوت را انتخاب کرد، سماور برقی از قُلقُل کردن ایستاد. صدای آرام لبتاب هم محو گردید.
قطعشدن اینترنت، مرا بلند کرد تا کارهای بیروناز خانه را انجام دهم.
آسانسور خاموش بود و پلهها مرا به طبقه همکف رساند،
زنگ درِ خروجی کار نمیکرد، قفل هم زبانهای نداشت تا با کشیدنش، در باز شود، فقط کلید میتوانست آن را باز کند.
الحمدلله مغازهها باز، اما تاریک بود.
داروخانه کار میکرد.
انتهای سوپر نور نداشت تا بشود اجناس را دید،
کارمندان خشکشویی هم دست زیر چانه زده بودند و گپ میزدند،
کارکنان بانک، بیرون از شعبه، گعده گذاشته بودند،
ویترینهای قنادی محل، روشن بود، اما ترازوهای دیجیتال، روشن نمیشد.
عابربانک، حتی خطا نمیداد.
متصدی فتوکپی، بیرون مغازه، انتظار میکشید.
همه منتظر یک چیز بود،
کارهایشان به او وابسته بود،
کمکم کاسه صبرشان ممکن بود لبریز شود…
در قنادی شیرینیها را نگاه میکردم که صدای تِقتِق چراغهای افتابی و مهتابی سقف، خبر از برگشتنش میداد…
برق آمد و زندگی به حالت عادی برگشت.
ترازوهای دیجیتال، روشن شد، از مغازه که بیرون آمدم، گعده کارمندان بانک نبود، کارکنان خشکشویی، سر کار بودند، از همین پیادهرو، ته سوپر کاملاً روشن بود.
در خانه را باز کردم و دکمه آسانسور را زدم…
*
وقتی به اتاق رسیدم، عقربهها ساعت سه و نیم را نشان میدادند…
فقط یکساعت برق نبود…
همه کلافه، بیکار، معطل و منتظر بودیم.
کاش همانقدر که منتظر برق بودیم، انتظار امام غایب را هم میکشیدیم، شاید زودتر میآمد…
پ.ن: جنس انتظارش قطعاً فرق میکند، اما خیلیها، انقدر راحت زندگی میکنند، کار میکنند که یادش رفته باید منتظر هم باشند.
✍به قلم:#سنابانو 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما: yon.ir/nOUyn
🌹 @sobhnebesht 🌹
♦️♦️♦️دلم برایش تنگ شده!
🔸عادت هميشگي ما اين بود، روز اول سال به ديدار اهل قبور مي رفتيم و از كنار مزار شهداي شهرمان راهي خانه پدربزرگ و مادربزرگ مي شديم. مادر بزرگم كه روز اول سال از دنيا رفت، اين عادت پر رنگتر شد. پدر بزرگم كه راهي ديار باقي شد، تنها عيد ديدني روز اول سالمان همين يك ديدار بود. مادرم روز عيد سر خاك پدر و مادرش سكوت مبهمي داشت، نگاهش از سبزه و گلدان شب بوي خاله خانم دلتنگتر بود.
🔸امسال روز اول سال جديد براي اولين بار شلمچه بودم. روي خاكش قدم مي زدم و دلتنگي را از نگاه راوي مي خواندم. وقتي برگشتم مادرم گفت، بدون من نرفته است كنار قبر پدر و مادرش. نفهميدم بودن من چه اهميتي داشت. 5 شنبه دوم سال بر خلاف ميلم، به خاطر مادر راهي ديار گذشتگان شديم.
🔸جمعيت موج مي زد. انواع و اقسام پذيرايي هاي شادمانه از جنس شيريني وشكلات و شربت و گل هاي رنگارنگ روي قبرها خودنمايي مي كرد. كوچك و بزرگ لباس عيد پوشيده بودند و روي صندلي هاي زير سايه درختان، گپ مي زدند. گريه دختران پدر شهيدي تازه درگذشته، پير و جواني كه كتابچه به دست، مشغول دعا و قرآن براي ميت خود بودند، صداي نوحه بلندگو بيشتر از خنديدن هاي بلند، نگاه هاي بي پروا، خلوتي مزار شهدا توي ذوق مي زد و وصله ناجور به حساب مي آمد. وقتي رسيديم سر خاك مادربزرگ و پدربزرگ، مادرم خودش خواست و اجازه داد گوشه سنگ قبر والدينش بنشينم. خودش هرگز چنين كاري نكرده است.
🔸نگاه مادر امسال دلتنگتر بود. خيلي زود، چشمان خيره اش، ناباورانه باراني شد. مادر كه از كنار خاك مادرش بلند شد و كنار قبر پدربزرگ نشست و جا بجا شدم، روبرويم صحنه اي ديدم كه از ديدن اشك و دلتنگي مادر، مبهم تر بود. شايد همان چيزي بود كه چشم مادر را خيره كرده بود.
🔸پيرزن همشهري، لبانش به رنگ صورتي جيغ. تركيب چين و چروك صورتش با سايه چشمي بنفش تيره، ترسناك به نظر مي رسيد. لباس تنش، مانتوي سفيد رنگي تا روي پا با گل هاي صورتي . روسريش را با لباسش ست كرده بود. جوري گره زده بود كه به جز زيور آلاتش رنگ موي مدش هم مشخص مي شد. همه اينها از زير چادر مشكي تورش نمايان بود. دست لرزانش، لاك ناخنش را بيشتر جلف نشان مي داد. اينكه با كفش پاشنه بلندش لنگان لنگان چطور از بين چند قبر عبور مي كرد، مهم نيست، مهم اين است كه از ديدن جوراب پارازين رنگ پايش قلبم تكان مي خورد. ناخودآگاه با نگاهم دنبالش مي كردم. نرسيده به قطعه شهدا، سر قبري با سنگ مشكي، صندلي همراهي را باز كرد و با وسواس خاصي نشست. نزديك بود سكته كنم. وسط جمعيت چادر تورش را انداخت روي شانه اش، دخترش كه هم سن و سال من بود و سنگين تر از مادرش لباس پوشيده بود را وادار كرد كنارش بايستد، خودش را انداخت به سمت عقب و با موبايل سايز تب لت طلايي اش كه چندتا قلب روي آن مي درخشيد، با قبر پدرش سلفي گرفت.
🔸چقدر دلم براي مادربزرگم، تنگ شد. دلم بهانه پيرزن هاي نوراني كه جلوي چشمانشان جرأت نداشتيم تكان بخوريم و بخنديم، گرفت. چقدر افسوس خوردم به بازمانده پيرمردي كه تا نود سالگي درب مغازه اش شاهنامه مي خواند. چقدر جاي توليد كنندگان ايراني خالي بود كه ببينند زيرساختي كه ساخته نشد و نيازي كه پاسخ داده نشد، ارزش هاي 50-60 ساله را دزديد. چقدر رفتارش به نظر جاهلانه و غافلانه آمد، مطمئنم خودش اين طور فكر نمي كرد. نمي دانم هفته قبلش كه روي خاك شلمچه قدم مي زدم، شهدا كدام رفتار هاي مرا انگشت نشانه رفتند و گفتند: «چقدر غافلانه است»
✍به قلم:#ارغوان_صداقت 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما: yon.ir/vlHiA
🌹 @sobhnebesht 🌹
▪️▪️▪️ بانوی رمضان
سلام بانو، اجازه می دهید، تا از شما بنویسم!؟ امروز شنبه است، متعلق به حضرت رسول(ص). بعد از وفات شما، پیامبر ص هرگاه دوستان تان را می دید، یاد شما می افتاد. آرزو می کنم اسم من، جزو دوستداران شما ثبت شود و امیدوارم ابراز ارادتم به شما، پیامبر ص را خوشحال کند.
دهم رمضان سال دهم بعثت، برای همیشه در ذهن من نقش بسته است. دعای دهم ماه مبارک رمضان را با دقت بیشتری میخوانم، می خواهم در دعای این روز وجه تشابه ای در مورد شما پیدا کنم. خدایا در این روز مرا از توکل کنندگان قرار بده! به زندگی شما نگاه می کنم، آن روز که خواستید با پیامبر ص ازدواج کنید، و اموال خود را به حضرت بخشیدید تا در راه اسلام، مصرف کند، قطعا توکل تان به خدا بود!
خدایا مرا از رستگاران در نزدت قرار بده! و من ایمان دارم که شما به عنوان اولین زنی که به پیامبر ص ایمان آوردید، رستگار شدید!
خدایا مرا از مقربان درگاهت قرار بده! و شما بانوی مقرب درگاه حق بودید که خداوند به شما سلام رساند!
به احسانت ای هدف جویندگان! و خداوند در جواب بخشش تمام مال و دارایی تان در راه اسلام، خیر کثیر حضرت زهرا( س) را به شما عطا کرد! و شما دنبال خدا بودید و به خدا رسیدید! چقدر دلم میخواهد که گوشه ای از معنویت و معرفت شما را داشته باشم! ای کاش من هم بانویی رمضانی شوم.
✍ به قلم: #صدیقه_جمالی_توشمانلو 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/بانوی-رمضان
🌹 @sobhnebesht 🌹
🔹🔸🔹 بساط دلخوری!
بساط اسباب بازیهایش را تو چهار پنج تا ساک و پنج شش تا سبد مسافرتی و ده پانزده تا مشمای تبلیغاتی جمع کرده و هرکجای خانه که میرود همه ی اینها را باخودش میبرد و میآورد. موقع بیرون رفتن از خانه هم میگوید:" وسیله هامم بیارم؟"
امروز که بهشان نگاه میکردم تو هر کدام یک تکه اسباب بازی بیشتر نیست اما اصرار دارد این همه بار سنگین را هرکجا میرود دنبال خودش بکشاند.
وسیله های دخترکم مرا یاد یک نکته انداخت. چقدرها پیش آمده که از کسی ناراحت شدیم و این همه ناراحتی و غم و غصه و پریشانی را هی مدام دنبال خودمان میکشیم. درِ این ساکهای عذاب آور را که باز کنی سرجمع شاید فقط یک جمله ی درشت تویش جا خوش کرده باشد اما ما راضی نیستیم آن جمله را دور بیاندازیم.
یکبار هم که شده برای خودمان دلسوز شویم و بارهای بی خودی خودمان را سوا کنیم و دور بیاندازیم. شبهای قدر نزدیک است. اگر همینجور سنگین بمانیم روحمان به پرواز در نمیآید.
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/بساط-دلخوری
🌹 @sbhnebesht 🌹
رب ابن لی عندک بیتا فی الجنة؛ تحریم/۱۱
🌸یک خانه ای بساز فقط با خدا! که اگر همه رفتند، خانه خراب نشوی!
#راضیه_طرید
🌷 @sobhnebesht 🌷