▪️▪️▪️ دختر زینبی من
در حدیثی خوانده ام، از خوش یمنی زن این است که فرزند اولش دختر باشد.کاری به خوش یمنی خودم ندارم، می خواهم از دختر بگویم؛ این دردانه ی الهی.
دختر، عشق بابا، همدم مادر و همراه برادر.
دختر، فرشته ای که همه ی نازهای جهان را در کوله بار شیطنت و مهربانی و دلسوزی اش جا داد و قدم به کره ی خاکی نهاد.
او آمد تا بارقه های امید را در شریان های پدرش به جریان وادارد.
او آمد تا با دستهای کوچکش غبار غم از چهره ی مادرش بزداید و قدمهایش را با برادرش، تنظیم کند.
تو را دوست دارم دخترم؛ تو که زودتر از سن خودت بزرگ شدی و درکت بیشتر از قدت قد کشید.
تو را دوست دارم ای مهربان دخترم؛ تو که با چهره ای غم گرفته، لباسهای عزای برادرت را با صبر و حوصله اتو کشیدی، تنش نمودی، سربند حسینی اش را به پیشانی اش بستی و بوسه ای از مهر و صفا بر هر دو زدی.
تو را دوست دارم ای جان مادر، تو که این شبها برای برادرت لالایی علی اصغری می خوانی و خودت با ذکر یا حسین به خواب می روی.
تو را دوست دارم، تو که عشق کربلا در قلب کوچکت چنان زبانه می کشد که سرت را میان حساب و کتاب هزینه ی سفر و گذر روزها کرده ای، بی آنکه قول سفر از من یا پدرت گرفته باشی.
این روزها که لباس سیاه می پوشی و چادر بر سر می اندازی و هم قدم با من به مجلس عزای حسین می آیی، بیش از پیش به خودم می بالم.
این شبها که مرواریدهای چشمت دانه دانه روی گونه ها می لغزد و بر آتش قلبت می ریزد و شعله ورترش می کند، معصومیتت دو چندان می شود و دوست داشتنت سر به بینهایت می گذارد.
مادر به فدایت شود، تو جان منی و خوش به حال من که خدا چون تویی را به من بخشیده است.
دستان لطیفت را به دستان کوچک بانو رقیه می سپارم و گوشه ی چادرت را به گوشه ی چادر عمه زینبش گره می زنم، مبادا که گم شوی.
✍به قلم: #آمینا 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/دختر-زینبی-من
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️ شور شیرین
چند روز مانده بود چهار سالش تمام شود. خودش لحظه شماری می کرد و دائم از من می پرسید: مامان کِی تولدم میشه، جشن بگیریم؟ حالا من بودم، دختر بچه ای پر از شور و هیجانِ مهمانی و جشن تولد و «دهه ی اول محرم».
با کلی ذوق و شوق آمد صندلی جلوی ماشین نشست. پنج تا غذا و پنج بسته ی میوه که روی هرکدام یک بادکنک گذاشته بود به سلیقه ی خودش. با دستان خودش هر بسته ی غذا و میوه را از پنجره ی ماشین به مردان و پسران نوجوانی که آن موقع شب در آن منطقه ی محروم در زباله دانی دنبال روزیشان می گشتند می داد و هر بار می گفت، این هدیه ی حضرت رقیه (س) اس.
احساس می کردم با لبخند هر یک از آن نیازمندان، جانِ تازه می گیرد. شور و شعفش آن شب تمامی نداشت. غذاها که تمام شد، رو به پدرش کرد و پرسید: بابا امشب شبیهِ حضرت رقیه(س) شدم؟
سکوت شب است و صدای قطراتِ نمِ بارانی که به شیشه می خورَد عجیب دلنشین است. ومن در امتداد مسیر جاده، در حالیکه که دخترکم روی دستانم خوابش برده، دل به کرامات سه ساله ی ارباب بسته ام و برای عاقبت به خیری فرزندم دست به دامان ایشان برده ام…
✍ به قلم: #حسنا_رستگار 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/جشن-تولد-خاص
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️ شق القمر!
عباس خسته و تشنه به لب فرات رسیده بود. آب، رخ ماه را در آغوش گرفت و انعکاسش داد. چهره ای گر گرفته. لبهایی خشک و ترک خورده. تشنگی بیداد می کند.
طاقت از کف داده بود. دست به آب برد تا کمی بنوشد. مشتی پر کرد تا خنکی آب،گداز از وجودش بنشاند. آب هم بی تاب می شود برای بوسیدن لبهای عباس!
نگاه عباس در مشت آب حل شد. لبهای تشنه ی خورشید و ستارگانش و ندای العطش شان، از خود بیخودش می کرد. مشتش را باز کرد و مرواریدهای عطشناک آب را برای همیشه، تشنه ی بوسه ی خود کرد. مشک، جرعه جرعه آب را می بلعید و بر دوش خسته ی عباس جا میگرفت.
ماه بی قرار بود و مست. لبهایش تفتیده بود. بر پشت اسب نشست. گونه های خاکی زمین را زیر سم اسبش جمع کرد تا زودتر به خیمه گاه خورشید برسد. میخواست جرعه ای از عطشناک ترین آبِ زمان را به لبهای تشنه ی کودکان برادر برساند.
مشک، چشم به بلندای نگاه ماه دوخته بود. زیر لب دعا می کرد تا آنچه را که در وجود دارد نثار دستان کوچک و منتظر کند. اما ناگاه تیری قلبش را نشانه رفت. قطرات نقره فام درون وجودش، با اشک های عباس در هم می آمیخت و بر خاک های تفتیده کربلا می ریخت. امید عباس نا امید شده بود و گام های بلند اسبش سست.
عباس، نگاه شرمگین خود را از مشکِ پاره گرفت و تا خیمه گاه اهل بیت حسین علیه السلام، امتدادش داد. زمین و زمان و آب و آسمان، همه بی تابِ این نگاه او شدند.
نگاهش را خصم زمانه، تاب دیدن نداشت. همین شد که با تیر آنرا نشانه رفتند. خون با اشک چشمهایش عجین شده بود.رود خون، گرد و خاک را از سر و رویش می شست و فرو می ریخت.
حالا چطور تیر از چشمانش بیرون بیاورد؟ساعتی پیش بود که دو دستش به میهمانی خدا رفته بود. خم شده بود تا تیر را با دو زانو بیرون بکشد که کلاه خود از سرش افتاد. قرص قمر نمایان شد. دل بیمار دشمن جمالش را تاب نیاورد. عمود آهن بود که “شق القمر"میکرد.
ماه با صورت بر زمین افتاد. خورشید از دیدن سقوطش گرفت و پیش چشم زمین سیاهی رفت. سر عباس در دامن یاس بود که صدا زد:” برادر، برادرت را دریاب!”
✍به قلم: #آمینا 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/القمر
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️ فرات تشنه لب
آب فرات هنوز هم شرمنده ی روی رباب است. هنوز به سقا التماس میکند که مرا ببر. ببر به سمت خیمه گاه حسین علیه السلام. ببر به سُکَینه و علی تشنه لبش برسان. لا اقل کمی بنوش تا سیراب شوی.
سقا! تو را به خدا مرا ببخش!
فرات هنوز موج میزند و خودش را به پایین پای سقا میرساند بلکه بخشیده شود.
فرات تشنه لب!
راه نجاتی برای تو باقی نمانده!
اینقدر تقلا نکن! تلذی کودک حسین علیه السلام را تیر سه شعبه پاسخ گفته. دیگر نیازی به حضور تو نیست.
التماس لب خشکیده ی سقا کردن دیگر فایده ندارد.
اما فرات هنوز هم گوشش بدهکار نیست. هزار سال از عاشورا گذشته و فرات هنوز منتظر است تا سقا از او بنوشد. حالا که او نیست تشنگان حریمش را سیراب میکند.
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/فرات-تشنه-لب
@sobhnebesht
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️▪️▪️ با تل خداحافظی نکن!
تمام شد.
ولی نه برای تو بانو…
دیدنی ها را دیدی تا تمام شده ها را از ابتدا شروع کنی. باید علی وار خطبه بخوانی؛ میان کاخی که به توهم پیروزی، هلهله راه انداخته است .
با تل خداحافظی نکن…
تو باز هم بر تل خواهی ایستاد! تا شهادت دهی ، مردم با امام زمان خود چه می کنند… یک بار برای حسین ایستادی و نه بار برای پسران حسین خواهی ایستاد.
من و دنیا به فدای نماز نشسته ات ؛ ببخش که بار نهم انتظارت به طول می انجامد و شیعه رسم عاشقی نمی آموزد. سخت است.
هقرار نیست کربلا تکرار شود که تکرار اگر میشد دیوارهای حرمت شاهدند، سرهایی که پیشکشت می شدند این بار به ۷۲ نیزه بسنده نمی کردند…
قرار نیست کربلا تکرار شود قرار است جمالی که تو دیدی میان دل های مردمی بنشیند که از آفتاب به قدر پشت ابر بودنش بهره برده اند.
تو بر تل خواهی ایستاد چند قرن… و صبر میکنی تا ما این بار یاد بگیریم در عین زنده بودن از دنیایمان برای پسر حسین بگذریم .
✍ به قلم: #شیما_حمیداوی 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/با-تل-خداحافظی-نکن
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️ مادرانه!
بالاخره زمانش فرا رسید!
دیگر انکار کردن فایده ای نداشت.
زینب خود میدانست که این لحظه همان لحظه ایست که سالها بار مصیبتش را بر دل کشیده بود. لحظه ی عمل به وصیت مادر.
آه مادر! هر کجا نامت می آید دلم روضه میگیرد.
به دخترت گفته بودی روزی باید این پیراهن را به برادر بدهد. پیراهنی که با اشک و ناله، و شاید شبها با درد پهلو، برای این روز پسرت بافته بودی.
زینب هفت ساله آن روز ها برای شنیدن این وصیت خیلی کوچک بود؛ همانطور که تو برای وصیت کردن هنوز خیلی جوان بودی.
حالا دیگر زینب خیلی بزرگ شده. آنقدر بزرگ که بار مسئولیت تمام مردان خاندان را بعد از این به دوش خواهد کشید.
آن روز رفت تا پیراهن را تقدیم برادر کند و بوسه ای خواهرانه از عمق جان بر گلوی برادر بنشاند.
بوسه ای که بوی مادر میداد.
و شاید شمر هیچوقت نفهمید که چرا خنجر، حنجر را نبرید و از قفا…؟!
✍به قلم: #حلما 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/مادرانه-24
@sobhnebesht
▪️▪️▪️ غربت سامرا!
ساعت از ده شب گذشته بود که رسیدیم. گفته بودند بعد از نماز مغرب درهای حرم بسته میشود. اما زائرها را راه میدهند. وقتی رسیدیم فقط تانک بود و سرباز. ولی احساس امنیت بود.
شهر، در ورودی داشت. دیوارهای بتنی بلند. سر آن بلندای بتن سیم خاردار. شهر نبود. پادگان بود. جاده از هیچ سمتی داخل شهر نمیشد.
غربت از همان بازرسی اول میبارید. به جز دستگاه بمب یاب، سگها هم میچرخیدند تا نکند کسی چیزی داشته باشد. وسایلمان را از گیت بازرسی عبور دادیم و وارد شدیم.
بانوان یک سمت وارد میشدند و آقایان یک سمت. همسرم گفت:” خانم جان دیر نکنی. نگران میشم. اینجا امنیت نیست.” اما من احساس نا امنی نداشتم. قد و قامت سربازان اسلام را که میدیدم خیالم تخت میشد.
از صبح چیزی نخورده بودم. راننده ای که ما را رسانده بود برایمان بین راه یک قوطی نوشابه خرید. اما راستش را بگویم ترسیدم بخورم. سرتاسر جاده پر از تانک بود و کسی اطمینان نمیکرد راننده ما را سلامت برساند. خدا مرا ببخشد. او مرد خوبی بود.
به بازرسی خانم ها که رسیدم، ماموران خانم بیدار بودند اما خسته. دیگر نا برایشان نمانده بود. عربی گفتم:” الله خَلیچ” یعنی خدا حفظ تان کند. این را همسرجان یادم داده بود. خوشحالشان میکرد.از آخرین بازرسی که عبور کردم کمی دیر شده بود.
مامور آخر به فارسی گفت:” ساکهاتونو نمیتونید تو حرم ببرید. باید بسپرید امانات. اما اگرچیزی داری که لازمت میشه بردار.”
دوتا پتوی مسافرتی تنها چیزی بود که برداشتم. و یک قوطی نوشابه ی کوکا که راننده برایم خریده بود.
کف صحن های حرم عسکریین سرتاسر فرش است. پتو و متکا میدادند که همانجا میان حیاط استراحت کنیم. سربازهای مدافع حرم هم که وقت استراحت شان بود همان وسط ها خوابیده بودند. گرسنگی امانم را برده و راه طولانی خسته ام کرده بود.
همسرم گفت:” خانم جان میگن غذا تموم شده. میرم برات بیسکوییت بگیرم. پتو هاتو بکش سرت تا بیام. پتو هم تمام شده. دیر رسیدیم.”
اشک گوشه ی چشمم نشست. مهربان بابای امام زمانم علیهما سلام مهمان هایش را نهار و شام و صبحانه هم میدهد. پتو و جای گرم. داخل حرم عسکریین علیهم السلام. به خواب هم نمیدیدم اینجا بیایم.
یکی دو بسته بیسکوییت بیشتر پیدا نشد برای گرسنه ای که صبح تا حالا چیزی نخورده. قندم افتاده بود. نوشابه را باز کردم و دوتا دوتا بیسکوییت ها را خوردم.
زیر زمین حرم عجب جای دنجی است. گرم و شیرین. مهمانسرای بزرگی بود برای پذیرایی از زائران. چقدر امشب میهمان اینجاست. پتویم را کشیدم سرم و همانجا خوابیدم. یعنی دیگر توان برایم نمانده بود.
نیمه های شب بود. موبایل هم کنارم نبود. تحویل داده بودیم امانات حرم. ساعت دیواری سرداب را نگاه کردم. نوشته بود ۳ صبح.
بلند شدم و گفتم:” بسه. الان دور حرم خلوته. برم زیارت و دعا و نماز شب. اگر نماز صبح شود دستم به ضریح نمیرسد.”
وضو گرفتم. کمی آب خوردم و کفشهایم را که یادم رفته بود دوباره بدهم امانات تو یک کیسه گذاشتم و رفتم داخل.
خانم ها کنار ضریح آقا هم خوابیده بودند. خلوت و سوت و کور. هیچ کس بیدار نبود. کسی هم متعرض مهمانان خواب نمیشد. دلم شکست. گفتم:” آقاجان کجایی؟ خانهی پدرتان پر از مهمان است و خودت را اینجا جای ماندن نیست. فقط برای شما اینجا امنیت ندارد؟” یاد تخریب گنبد و حرم افتادم و گریه تاب دلم را ربود. اشک ریختم و دور ضریح چرخیدم. بوسه هایم تمام نمیشد و اشکهایم هم.
گوشه ای نشستم و شروع کردم به خواندن زیارت و دعا و نماز شب تا نزدیک اذان صبح شد. نماز جماعت که خواندیم کنار ضریح بودیم. بعد از نماز همانجا یک صلوات فرستادم و خانم های اطرافم را متوجه خودم ساختم. گفتم:” از نشانه های ظهور امام زمان علیه السلام پنج چیز است که حتمی است. تا اتفاق نیافتد ظهور نمیرسد. خروج سید یمانی، خروج سید خراسانی، خروج سفیانی، صیحه ی آسمانی و قتل نفس زکیه. اما دشمنان ما هم این را میدانند. برای همین مدام در حال تراشیدن مدعیان دروغین هستند. همین احمد الحسن بصری که اینجا در بصره قد علم کرده یک مزدور است. گول او را نخورید. در وقایعی که پیش میآید فقط به مراجع عظام تقلید و علمای ثقه مراجعه کنید."
حرفهایم که تمام شد تا ساعتی جواب سوالات و شبهات و احکام میدادم. یک جمعی از زائران آقا ایرانی بودند و یک جمعی افغان و یک سری تاجیک. خلاصه فارسی زبانها دورم جمع بودند. بهتر از این برای گفتن این حرفها جا پیدا نمیشد.
دست آخر خانم های جوان را راهنمایی کردم تا در حوزه ی علمیه ثبت نام کنند تا در کشور خودشان روشنگر و راهنما باشند.
بیرون که آمدم هوا روشن بود. همسرجان گفت:” کجا بودی؟ برات صبحانه گرفتم. دیر کردی.” گفتم:” در محضر پدر و پدر بزرگ آقاجانم درس پس میدادم.”
✍ به قلم: #خاتون_بیات
#حسینیه_نبشته_ها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/سامرا-1
@sobhnebesht
▪️▪️▪️ بغض شیرین
از شیرین ترین لحظاتم در کربلا لحظاتیست که در خانه ی قدیمی و عجیب ابو احمد سپری شد. خانه ای که از هر گوشه اش یک اتاق سرباز میکرد و هر لحظه یک نفر از هر اتاق آن بیرون میامد که ما نمیشناختیمش.
از همان موقعی که اورا با آن هیبت مردانه ومهمان نواز دیدم تا زمانیکه برگردیم، لحظه به لحظه اش شیرینی بود. روح بزرگ و در عین حال صمیمیت پدرانه و بی نظیرش زبانزد بود. از معدود مردهایی بود که در میان کربلایی ها با وجود سن بالا فقط یک زن داشت؛ و آن از شدت علاقه اش به همسر مهربانش بود. در شب نشینی هایمان که سر به سرش میگذاشتیم میگفت بار دیگر که بروم حج و برگردم زن دیگری میگیرم و خانم میخندید و همهمه میکرد. یادم نمیرود که چقدر اصرار داشتند شیعه باید نسلش را زیاد کند. وقتی فهمیدند ماهم بر همین عقیده ایم چقدر به ما افتخار کردند و تشویقمان کردند.
دوست همسفرمان یک روحانی بود و تا حدودی به زبان عربی مسلط. ابو احمد برای خواندن نماز جماعت پشت سر ایشان به قدری مشتاق بود که انگار پشت امامش نماز میخواند. او اذان انتظار میگفت و ابو احمد به وجد آمده با موبایل لاکچری اش از او فیلم میگرفت. لذت روضه هایی که به اصرار ابو احمد ترکیبی از لهجه فارسی و عراقی توسط دوستمان برگزار میشد را هرگزفراموش نمیکنم.
حال و هوای خانه ی ابو احمد صفای دیگری داشت. لحظه ی آخرمان و خرماهای نخلستانش که با زور عربی خودش همه را بار راهمان کرد تا ایران. و عودی که روی ساق دستم ریخت و دستم را سوزاند و ابو احمد که ادایم را در میاورد و جیغ میزد و میخندید. و حتی زمانی که سوار ماشین شدیم و مثل هر بار اجازه نداد تا کرایه مان را خودمان حساب کنیم. همه ی اینها یادش بخیر.
آن موقع نمیدانستم که هر لحظه ی اینها برایم بغضی شیرین خواهد شد. آن لحظه فکر نمیکردم امسال علاوه بر اربعین و پیاده روی و حرم آقایم دلم برای یک پیرمرد و اهل و عیالش تنگ میشود. این روزها همه دارند آماده میشوند که بروند؛ اما من…
خدایا هیچکس را از همسفرانش جا نگذار.
✍به قلم: #حلماء 🌸🍃
#حسینیه_نبشته_ها
#سفرنامه_اربعین
#حب_الحسین_یجمعنا
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/بغض-شیرین
@sobhnebesht
▪️▪️▪️ همنوا
پسر کوچکم محمد حسن سه سال دارد. وقتی به تمام افکار، اهداف، دانسته ها، علایق و سلایق، خواسته ها و روزمرگی هایش فکر می کنم همه چیز خلاصه می شود در امور ساده.
صبح ها که از خواب بیدار می شود، باید او را در آغوش بگیرم و نوازش کنم. صبحانه اش را که می خورد مشغول بازی می شود، گاهی تنها گاهی همبازی برادرش. برنامه ی کودک نگاه می کند. بعضی وقت ها با هم نقاشی می کشیم یا کاردستی درست می کنیم. یا شعر می خوانیم و بازی می کنیم. در برخی کارهای خانه مثل تا کردن لباس ها یا گذاشتن ظرف ها در کابینت و جمع و جور کردن کمک می کند.
اما گاهی هم بهانه گیر می شود و به پر و پای من می پیچد. یا موقع بازی سر اینکه تراکتور قرمز دست چه کسی باشد با بردارش دعوا می کند. خدا نکند که دستش زخم شود، حتما چسب زخم می خواهد. بعد هم تا ساعتی از آن دستش استفاده نمی کند. اگر هم زمین بخورد تا نگویم که چیزی نشده، آه و ناله سر می دهد. شب ها هم که باید قصه بشنود و قربان صدقه اش بروم تا بخوابد.
همه ی اینها را گفتم تا به اینجا برسم که زندگی کودک سه ساله با همین چیزها سپری می شود.
کودک سه ساله گرسنگی، تشنگی، خستگی، آدم های غریبه و ترسناک، از دست دادن عزیزان، ضربه ی سیلی، آتش سوزی، خار بیابان، زخم و تاول پاها را چطور می تواند هضم کند؟ تحمل کند و کنار بیاید؟ ببیند و بگذرد؟ تاریخ ثابت کرده که کودک سه ساله تا این اندازه توان ندارد.
محرم امسال با محمد حسن در روضه ها شرکت کردیم. هر بار که روضه ی حضرت رقیه س را می شنیدم، با نگاه کردن به محمد حسن، مصیبت های آن خانم سه ساله را بیشتر حس می کردم و بیشتر می سوختم. هر بار میگفتم:"صل الله علیک یا بنت الحسین (ع)”
✍ به قلم: #صدیقه_جمالی 🌹
#حسینیه_نبشته_ها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/همنوا
@sobhnebesht
▪️▪️▪️ دل اربعینی
به کتانی هایی که امسال مادرم به من هدیه داد، نگاه میکنم. از لحظه ای که دیدمشان فقط یک جمله در ذهنم آمد؛ این همان کفش هاییست که برای پیاده روی نجف تا کربلا همیشه دنبالش بودم وپیدا نمیکردم. یک جفت کتانی کاملا مشکی و راحت و سبک. اما امسال پیاده روی در کار نیست…بهتر بگویم کربلا و اربعینی در کار نیست… امسال فهمیدم مثل هر سالی میشد با صندل و دمپایی پیاده روی کرد؛ اگر دل بود. ملزومات اربعینی شدن کتانی و لباس و پول نیست؛ دل است. توفیق است. دعوت است.
✍ به قلم: #حلماء 🌹
#الحسین_یجمعنا
#حسینیه_نبشته_ها
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/دل-اربعینی
@sobhnebesht