eitaa logo
سردار سلیمانی
456 دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
20.8هزار ویدیو
324 فایل
این محبت سردارِ عزیزِ که ما را دورهم جمع کرده،لطفا شما هم بیاین تو دورهمی مون😊 استفاده از مطالب مانعی ندارد مدیر کانال @Atryas1360 @Abotorab213 ادمین ۱ ارتباط با مشاوره و پاسخگوی سوالات دینی @pasokhgo313
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶یک روز آقامصطفی با سه تن از دوستان بسیجی‌اش به نام‌های جواد کوهساری، محمد اسدی و محمد جاودانی آمدند خانه🏠، دربارۀ درگیری‌های عراق و سوریه صحبت می‌کردند از رفتن می‌گفتند قبلاً من و آقامصطفی مفصل دربارۀ این موضوع صحبت کرده‌ بودیم. آقامصطفی مصمم بود به رفتن، اما من هنوز تردید داشتم🤔 آقامصطفی و دوستانش روی مبل‌های داخل هال نشسته بودند و من توی آشپزخانه بودم سماور را روشن کردم و تا جوش آمدن آب داخل سماور، لیوان‌ها و قندان‌ها را توی سینی چیدم 🌻سینی چای را گذاشتم روی اُپن و خودم رفتم داخل اتاق، در را کمی باز گذاشتم تا صدای آنها را بشنوم آقامصطفی🤓 می‌گفت: «به نظر من ما نباید به‌عنوان یک نیروی عادی آموزش‌ ندیده بریم نیرویی که فقط بتونه تفنگ دستش بگیره، رفتنش تأثیر چندانی نداره ما باید اول دوره‌های آموزشی رو ببینیم، بعد از خود عراقی‌ها نیروی داوطلب جمع کنیم و بهشون آموزش بدیم.»🧐 آقای کوهساری خندید: «هنوز که هیچ ارگانی قصد بردن ما رو نداره بسیج هم که با ما همکاری نکرد.»🌻 آقای اسدی گفت: «ارگان مُرگان که نه، ولی شنیدم مامان‌جونت بلیط یک‌طرفه به سرزمین رؤیاها برات گرفته!» آقای جاودانی گفت:« مبارکه رفیق، از آقای اسدی جلو زدی.»😉 آقای اسدی گفت: «فقط جهت اطلاع دوستان، خانواده برای آقازاده‌شون کت و شلوار خریدن، قراره به‌زودی ایشون متحول! ببخشین متأهل بشن!»❤️ آقامصطفی گفت: «من موندم این بَشر به اضافۀ اون دو تا بَشر دیگه‌ای که اینجا نشستن چرا تن به ازدواج نمیدن؟🌺 به‌خصوص جناب کوهساری عزیز که اخیراً پدر محترم‌شون یک ماشین صفر براش خریده و یک طبقه از خونه رو هم به نامش زده، برادر عزیز شما از بیست‌وچهارسالگی می‌تونستی زن بگیری و نگرفتی تا الان چهار پنج سال تأخیر داری، بجُنب دیر می‌شه.»🌷 آقای اسدی گفت: «بحمدالله شغل شریف‌شون هم که توی قطار شهری مستدامه.» 🔸بعد از مکثی کوتاه با لحن ملایم‌تری ادامه داد:« واقعاً بهونه‌ات چیه جواد؟» آقای کوهساری خندۀ بلندی کرد و گفت: «یواش‌تر بابا! پیاده شید با هم بریم، چیه زورتون به داعش نمی‌رسه می‌خواین منو مثله کنین؟»😊 آقای جاودانی گفت:« حالا من بگم یک چیزی، نه شما آقای اسدی که هم‌سن ایشونی! البته حق با جواده، آدم باید گزینۀ مورد علاقه‌اش 😍رو پیدا کنه یا نه؟ به نظر من موضوع مهمیه. نباید بی‌گدار به آب زد اگه بعد از عقد بفهمی طرف اصلاً توی این وادی‌ها نیست، به دعا و دفاع و تولی و تبری اهمیتی نمیده، تکلیف چیه؟»🤔 آقامصطفی گفت: «شما اول موضعت رو روشن کن توی کدوم جبهه‌ای؟ این‌وری‌ای یا اون‌وری؟» همه خندیدند .🌷🌷🌷 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶بعد از وقفه‌ای طولانی آقای جاودانی گفت: «همه که مثل شما خوش‌شانس نیستن که همسری همراه و موافق🌺 نصیب‌شون بشه! جنگیدن بر سر عقیده توی یک خانواده، بدتر از رویارویی با طوایف آدم‌خواره!» آقامصطفی چای‌ها را گرداند و گفت: «به خودتون مسلط باشین برادرا!»😊 آقای کوهساری گفت:« اول باید داعش رو از سر راه برداریم. برای کارهای دیگه وقت زیاده!» آقامصطفی گفت: «الان نود کشور برای داعشی‌ها نیرو میارن، باهاشون همکاری می‌کنن، اونها روی حقیقت باطل خودشون محکم ایستادن، پشت هم‌اند، حالا پول می‌گیرن یا نمی‌گیرن به هر حال اونها هم سختی می‌کشن، اونها هم خانواده دارن، بچه کوچک دارن اما به خاطر این چیزها دست از اعتقادشون نمی‌کشن.»😔 آقای کوهساری گفت: «درسته! ما مثل اونها اتحاد جهانی نداریم، پشت هم نیستیم.» آقای اسدی گفت: «یک عده‌ای میگن هر وقت به کشور ما حمله کردن باید بریم نباید توی امور منطقه دخالت کنیم.»🤔 آقای جاودانی گفت: «ترویج همین افکاره که ترمزدست خیلی‌ها رو کشیده نه برادر اسلام مرز نداره!»🌷 آقامصطفی گفت: «حضرت علی(علیه‌السلام) برای درآوردن خلخال از پای زن یهودی فرمودند: هر کس از این غم بزرگ بمیره جایزه! اون وقت، ما که داریم می‌بینیم به ناموس شیعه بی‌حرمتی میشه، بچه‌های خردسال رو به فجیع‌ترین وضع می‌کشن، نگران زندگی خودمون باشیم؟ اعتراضی نکنیم؟ اندوه حضرت از این بود که چرا در مقابل غارتگری اونها مردم منطقه عکس‌العملی نشون ندادن؟ به قول ما حرکتی نزدن؟ فقط با التماس 🙏به اونها گفتن لطفاً اموال ما رو نبرین! ما رو نکشین! به ما رحم کنین. حضرت انتظار داشتن مسلمون‌ها در دفاع از مردمی که غارت شده بودن شمشیر بکشن نه اینکه اون غارتگرها بدون اینکه زخمی بردارن سالم برگردن.»🍃🍃 آقای کوهساری ادامه داد: «جای دیگه‌ای حضرت فرمودن چرا وقتی به شما حمله کردن از خودتون دفاع نکردین؟ آدم که به دشمنش التماس نمی‌کنه!»🌷 آقامصطفی گفت: «بله،حضرت بارها فرموده بودن از خونه‌هاتون بیرون بیاین قبل از اینکه دشمن به مرزهاتون برسه. خصم رو در اون موضعی که می‌خواد به شما حمله کنه مغلوب کنین.»🌷🌺🍃 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶بعد از رفتن آنها بلند شدم امیرعلی بیدار شده بود بغلش کردم موهای نرم و صافش را نوازش👶 کردم و در چشم‌هایش خیره شدم، نمی‌توانستم با او از رفتن به جنگ و تبعات بی‌پدری بگویم😔 او هنوز خوب و بد را تشخیص نمی‌داد گرچه آن‌قدر خوب و بد با هم عجین شده بود که بزرگترها هم در تشخیصش دو به شک بودند.🍃 🔸گاهی آدم از طریق ناخودآگاهش به ماهیت چیزی پی می‌برد، اما نمی‌تواند با منطق دودوتا چهارتا برای خودش یا دیگری توجیه کند. ذهنم درست بودن دفاع از مردم شیعۀ سوریه و عراق را پذیرفته بود، اما قلبم♥️ سرسختی می‌کرد برای همین به دنبال این بودم که از زبان دیگران درست یا غلط بودن این کار را بشنوم. از فردای آن روز شروع کردم به تحقیق کردن؛ اول رفتم سراغ افرادی که مؤمن‌تر بودند.🌸 یکی می‌گفت: «این کار خودکُشیه، باید مردهای همون کشورها از کشورشون دفاع کنن، ما با این کارمون اونها رو تنبل می‌کنیم.»🌿 یکی می‌گفت: «این کار رو حضرت آقا قبول نداره، آقا این افراد رو تندرو می‌دونن!» آقامصطفی گفت: «بریم خونۀ آقای نیک‌دل، یکی از دوستان قدیمی منه، در ضمن جانباز دفاع مقدس هم هست.» رفتیم و نظر او را جویا شدیم.🤓 او گفت: « یادمه زمانی که ما برای کشور خودمون می‌خواستیم بریم خرمشهر، اون موقع همین مردمی که الان این حرف‌ها رو به شما می‌زنن، خانوادۀ ما و خود ما رو خیلی اذیت کردن😔 می‌گفتن به شما چه ربطی داره؟ جوون‌های خرمشهر دارن فرار می‌کنن، شما میرین به جای اونها می‌جنگین؟ بذارین هر وقت به مشهد رسیدن برین! مشهد هم نیرو لازم داره، شما باید مواظب خانوادۀ خودتون، ناموس خودتون باشین، اونجا به اندازۀ کافی هستن. از این حرف‌ها اون زمان هم می‌زدن،😔 حالا نوع گفتنش فرق می‌کرد. شما مطمئن باشین حتی اگه امام زمان(ع) هم ظهور کنه، باز هم این مردم حرف خودشون رو می‌زنن. میگن امام زمان(ع) به اندازۀ کافی نیرو داره تو به زن و بچه‌ات و به زندگیت برس!»😭 با اینکه صحبت‌های ایشان به دلم نشست، باز هم بر سر یک دوراهی مانده بودم. خانواده‌ها ناراضی بودند؛ هم خانوادۀ من هم خانوادۀ آقامصطفی می‌گفتند: «ترغیب به رفتنش نکن، شما هنوز جوونید، زندگی‌تون از هم می‌پاشه، بچه‌هات یتیم میشن.»🤔🕊 اما آقامصطفی دلش آنجا بود. بعضی‌ها زخم‌زبان می‌زدند: «اگه با هم نمی‌سازین جدا بشین! چرا این‌جوری زندگی‌تون رو نابود می‌کنین؟»😢 یا به من می‌گفتند: «چه‌کار کردی که مصطفی از دستت فرار می‌کنه؟ فلانی رو ببینین با شما شروع کردن، روز به روز وضع‌شون بهتر می‌شه، اما شما یا در جا می‌زنین یا عقب‌گرد می‌کنین!»🧐 آقامصطفی هم مصرّانه به دنبال صحت و سقم حرف‌هایی که می‌شنید بود. از این و آن می‌شنید که آقا با رفتن شماها مخالف هستند کاری نکنید دل آقا به درد بیاد، تندرو نباشین، اما توی رسانه‌ها می‌دیدیم که آقا با خانواده‌های مدافعان حرم دیدار دارد.💐💐💐 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶یک روز پای تلویزیون نشسته بودم و صحبت‌های آقا را گوش می‌دادم ایشان روایتی نقل کردند از امام صادق(علیه‌السلام):🌺 «زمانی می‌رسد که بعضی از شهدا اجر دو شهید را می‌برند؛ یکی اجر شهید مجاهد در راه خدا، یکی اجر شهید مهاجر در راه خدا» 🌷این مطلب برای ما سندی شد که هم روایت داشتیم هم حضرت آقا مخالف نبودند. آقامصطفی گفت: «همین که آقا میرن خونۀ خانواده‌های شهدای مدافع حرم، یعنی موافق‌اند.»👌 پرسیدم: «پس چرا کسانی که ازشون سؤال کردیم که هم مؤمن بودن هم ولایت‌مدار، میگن کار خودسرانه‌ایه؟»🤔 گفت: «الان زمانی هست که ما باید عمارگونه رفتار کنیم؛ یعنی حضور با همۀ توان در همۀ جبهه‌های مورد نیاز ما الان باید بفهمیم آقا با اعمال‌شون، با کارهایی که انجام میدن، از ما چی می‌خوان؟💐 وقتی دیدار دارن با خانواده‌های شهدای حرم، وقتی روایت می‌خونن، تمجید می‌کنن، وقتی به اون‌ها میگن این فرزندان شما این همسران شما از اولیای الهی هستن، مدافعان حرم در زمان حیات خودشان از اولیای الهی هستن یعنی اینکه با رفتن ما نه تنها مخالف نیستن بلکه موافق هم هستن!»🌸 🔸کم‌کم داشتم متقاعد می‌شدم که با رفتن او موافقت کنم دیگر شکی به درست ‌بودن تصمیمش نداشتم، با این‌حال اندوهی😔 عمیق سراسر جسم و روحم را فراگرفته بود به این فکر می‌کردم که از این پس چه کسی در سختی‌های زندگی تکیه‌گاهم خواهد بود؟ چه کسی در غربت سنگ صبورم خواهد بود؟ چه‌طور می‌توانستم رشتۀ نیرومندی که قلب ❤️و روح مرا به او بسته بود، بگسلم؟ در بوتۀ امتحان سختی قرار گرفته بودم، ولی نمی‌توانستم بگویم به‌خاطر من نرو! تو که گفتی حالا دوتا برادر دارم، به‌خاطر طاها و امیرعلی👦👶 بمان در آن لحظه تمام از خودگذشتگی‌های او در زندگی را به‌خاطر می‌آوردم و از جواب رد دادن شرمنده می‌شدم.🌻 🔸یادم می‌آمد از اشک‌هایی که برای غربت مسلمانان می‌ریخت و نمی‌توانست کاری بکند. یادم می‌آمد از تمام لحظاتی که به‌جای گوش کردن به آهنگ‌های شاد 🎼 و شرکت در مجالس عروسی، با گوش‌دادن به مداحی‌ها و سخنرانی‌ها گذشت. حتی ما از شرکت در جشن عروسی🎉 برادرم به خاطر همین مسائل امتناع کردیم و بعد از عروسی با یک هدیۀ خوب رفتیم خانه‌اش و از دلش درآوردیم. هنگام عروسی خواهر آقامصطفی هم فقط برای شام رفتیم و زود بلند شدیم. 🌻🌻🌻🌻 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶یادم می آمد از آن روزی که در تاکسی از راننده خواهش کرد پخش ماشینش🚖 را خاموش کند و راننده با خشم ماشین را نگه داشت و با بددهنی ما را پیاده کرد، اما او رضایت خداوند را بر خنده‌های شیطانی 😈راننده و سرنشینان تاکسی ترجیح داد. یادم می‌آمد از اولین باری که می‌خواستیم با اتوبوس🚎 به مشهد بیایم، چندین بار اتوبوس‌مان را به‌خاطر نمایش فیلم‌های بی‌سانسور هندی عوض کردیم صدای اعتراض مسافران هنوز در گوشم هست: «اینا افراطی‌اند، تندرو اند، متحجراند!»😔 حالا وقت آن رسیده بود که او تفنگ بردارد و انتقامش را از بانیان اصلی این وقایع بگیرد. گفتم: «من مانعت نمی‌شم، دوست داری بری برو.»🌺 دستم را بوسید و گفت: «کاش صدات نمی‌لرزید، کاش محکم‌تر بودی، می‌دونی امام صادق(علیه‌السلام) فرمودن هیچ نعمتی بالاتر از داشتن همسری موافق و سازگار نیست و تو بالاترین نعمت و هدیۀ الهی برای منی.»💞 🔸خیلی دلم گرفته بود دوست داشتم بروم کربلا و یک دل سیر گریه 😭کنم، اما به‌خاطر امیرعلی نمی‌توانستم زمینی بروم اذیت می‌شد هوایی هم هزینه‌اش زیاد بود. گفتم: «مصطفی جان به‌جای من برو کربلا، نایب‌الزیاره‌ام باش»🌹 بدون هیچ بحثی قبول کرد من رفتم زابل، او رفت کربلا. بعد از یک هفته آمد دنبالم. در راه، وقتی برمی‌گشتیم گفت: «اونجا اسمم رو نوشتم برای دفاع از حرمین و اعلام آمادگی کردم منتظرم زنگ بزنن.»💐 چیزی نگفتم گفت: «از کربلا تا اینجا همه‌اش به تو فکر می‌کردم. از اینکه از نظر مالی، از نظر عاطفی، خدای نکرده کم نیاری در تمام طول راه از خدا و از ائمه خواستم 🙏کمکت کنن، تنهات نذارن!» 🔸امیرعلی توی بغلم خوابیده بود و اشک‌هایم پی‌درپی روی سر و صورتش می‌چکید.🌷 گفت: «وصیت‌نامه‌ای نوشتم نزدیک دومیلیون قسط وام دارم که به دایی‌ام سپردم و قول گرفتم که در نبود من حواسش به شما باشه دیگه فکر نمی‌کنم حق‌الناسی به گردنم باشه.»💐 از این حرف‌ها بوی دوری و جدایی می‌آمد. می‌دانستم این راه خطرناک است ممکن است من و فرزندانم 🌺بی‌سرپرست شویم. این‌طرف من بودم و بچه‌هایم، آن‌طرف اهل‌بیت(علیهم‌السلام) نمی‌توانستم یکی را انتخاب کنم، چون قابل ‌قیاس نبودیم باید از خودم می‌گذشتم. اهل‌بیت(علیهم السّلام) ارجحیت داشتند.🌹🌹🌹🌹 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶 تازه دو سه سال بود که زندگی‌مان سامان گرفته بود. خانه‌ای داشتیم، ماشینی داشتیم، درآمدی داشتیم،💐 اما انگار سختی‌ها پایانی نداشت و روزهای سخت‌تر در راه بودند. شب قبل، خواب حضرت آقا😍 را دیده ‌بودم. خواب دیدم ایشان آمده‌اند خانۀ ما، من و طاها منزل بودیم، آقامصطفی سرکار، دیدم حضرت آقا هنگام ورود پرسیدند: «کو آقامصطفی؟ سرکار هستن؟ ما که آمدن‌مان را اطلاع داده‌بودیم!»🌷 خوش‌آمد گفتم تعارف‌شان کردم روی مبلی نشستند با طاها صحبت کردند خندیدند. بعد از مدتی بلند شدند و گفتند: «به آقامصطفی بگویید من خیلی منتظرش بودم.»☺️ بعد چهارتا هدیه به من دادند و گفتند: «اینها را شما از طرف من به آقامصطفی بدهید.» هنگام رفتن یک هدیه هم به طاها دادند و رفتند. داشتم به تعبیر خوابم فکر می‌کردم. چیز کمی نبود سید اولاد پیغمبر به خوابم آمده بود.🌷🌷 آقامصطفی تکانم داد: «حواست کجاست؟» نه شکوفه‌های درختان، نه طراوت بهار، نه آوای یک‌نواخت بارانی که بر سقف اتومبیل می‌ریخت، هیچ‌کدام برایم جلوه‌ای نداشت. دنیا را از پس بخاری که بر شیشه نشسته بود تار و مه‌آلود می‌دیدم.🌻 🔸آقامصطفی با آقای جواد کوهساری، آقای محمد اسدی و آقای محمد جاودانی، چهارنفری، رفتند فرودگاه 🛬تا شاید بلیت چارتر گیرشان بیاید بروند عراق صبح تا بعدازظهر در فرودگاه بودند. من هر یک ربع یک‌بار زنگ می‌زدم، گریه می‌کردم و می‌گفتم: «نرو! من هنوز تحملش رو ندارم.»😭 او حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) را مثال می‌زد، خانم‌های شهدا را مثال می‌زد و من کمی آرام می‌شدم. بعدازظهر خودش زنگ زد و گفت: «زینب! امام حسین(علیه‌السلام) ما را طلب نکرد؛ دارم برمی‌گردم.» خیلی خوشحال شدم☺️ گفتم: «آماده میشم وقتی اومدی، بریم حرم، می‌خوام استخاره بگیرم.» گفت: «یعنی هنوز مرددی؟» گفتم: «نه! فقط می‌خوام تسلایی باشه برای دلم.»❤️ من از اول سعی می‌کردم ارتباط عمیقی با قرآن داشته باشم. گاهی که بحث کوچکی با آقامصطفی داشتم، برای اینکه بفهمم مشکل از من بوده یا او، قرآن را باز می‌کردم جواب‌هایش واضح می‌آمد🌸 جایی که مشکل از من بود، به من می‌فهماند مشکل از طرف توست. رفتیم حرم، اولش که می‌خواستم وارد شوم، خجالت می‌کشیدم. گفتم: «یا امام رضا روم نمی‌شه بیام، چون می‌دونم مسیری رو که انتخاب کرده مسیر حقه خوابی که دیدم هم گواه بر همین مطلبه اما بی تابم ، اومدم خودت ارومم کنی .. 🕊🕊🕊🕊🕊 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶قبل از اینکه استخاره بگیرم، گفتم: «خدایا! جواب استخاره‌ام اون‌قدر واضح باشه که نیازی به تفسیر و توضیح نداشته باشه.»🌺 قرآن را باز کردم نوشته بود: «دعوت پیغمبر با دعوت انسان‌های عادی فرق می‌کند به او اجازه دهید.»🕊 به آقامصطفی گفتم: «من دیگه حرفی ندارم، برای من یقین شد که این راه، راه حقه!» از در باب‌الجواد(علیه‌السلام) که آمدیم بیرون، انگار نه انگار که شوهر من می‌خواهد برود میدان جنگ و شاید دیگر برنگردد. گفتم: «همین الان هم اگه می‌خوای بری برو، من مشکلی ندارم.»☺️ آقامصطفی لبخند زد: «متحول شدی؟» گفتم: «از امام رضا(علیه‌السلام) خواستم حالا که جواب استخاره‌ام این‌طوری اومده، بهم صبوری بده الان حس می‌کنم بهم‌ریختگی و ناآرومی‌ام تموم شده!»😍 آمدیم خانه، آقامصطفی گفت: «زینب حساب کردم نزدیک سه ‌میلیون ‌و پونصد هزار تومن باید پول داشته باشم تا با خیال راحت برم و فکرم اینجا نباشه» گفتم: «خدا بزرگه درست میشه» صبح روز بعد، آقامصطفی گفت: «می‌خوام برم حرم، نماز حضرت فاطمه بخونم. زود جواب میده، به‌خصوص برای رفع مشکل مالی!»🌺 🔸آقامصطفی رفت. ساعت‌های نُه بود که یک پیام از بانک برای گوشی‌ام آمد، دیدم سه‌میلیون‌وپانصدهزار تومن به حساب من واریز شده است!😳 🔸مدتی پیش، یک روز برادرم زنگ زد و گفت: «چون پسرم می‌خواد بیاد سرکار، من از امروز بیمۀ شما رو قطع می‌کنم و برات تقاضای بیمه بیکاری میدم.» و امروز اولین حقوق بیمۀ بیکاری 🌷من با معوقاتش برایم واریز شده بود. وقتی آقامصطفی فهمید، گفت: «اینها رو یادداشت کن. از این به بعد از این امدادرسانی‌ها در زندگی‌ات زیاد می‌بینی.» با اینکه مدت‌ها بود دلم می‌خواست برای خودم یک گوشی اندروید بخرم، ولی ترجیح دادم برای آقامصطفی بخرم. گفتم: «از اون‌جا برا‌مون عکس و فیلم🌻 باکیفیت بفرست در ضمن جی‌پی‌اس گوشی هم توی کشور غریب به دردت می‌خوره.» گفت: «مهم‌تر از همه اینه که وقت‌هایی که توی مسیرم و کاری ندارم، می‌تونم از قرآن و مفاتیحِ💐 گوشی هم استفاده کنم آخه فکر می کنم ما باید در روز چندبار زیارت عاشورا بخونیم.»🌹🌹🌹🌹 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶بالاخره ساکش رو بست و کوله اش رو برداشت اول رفت طبقۀ بالا و از پدر و مادرش🌹خداحافظی کرد. صدای پدر آقامصطفی از داخل راه‌پله‌ها می‌آمد: «من برادر نداشتم تو مثل برادرم بودی اگه واقعاً می‌خوای بری صبر کن با هم بریم.» 💐من با سینی حاوی آینه و قرآن، دم در ایستاده بودم. قبل از اینکه پشت سر آقامصطفی آب بریزم، آقای کوهساری از ماشین پیاده شد و سمت من سر خم کرد. به آقامصطفی گفتم: «نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم این بنده خدا رو دفعۀ آخریه که می‌بینم!»🤔 آقا مصطفی خندید: «یه نگاهی هم به ما بنداز، ببین ما رو جزو شهدا🌷 نمی‌بینی؟» گفتم: «غیر از من و مادربزرگ، بقیه با رفتنت مخالف‌اند، از اونجا عکس و فیلم بفرست شاید با دیدن وضعیت اونجا آروم بشن»😊 گفت: «نگران نباش ما خط مقدم نمیریم ما به‌عنوان فرمانده میریم که آموزش بدیم.» قرآن را باز کردم سورۀ یوسف آمد: «یوسف با ادله‌ای روشن به‌سوی شما بازخواهد گشت.»💞 آقامصطفی نشست داخل ماشین قبل از حرکت، برگشت و برایم دست تکان داد و رفت. کاسۀ آب 🌸را پشت سرش خالی کردم و در را بستم. آمدم داخل اتاق خودم، مداحی گذاشتم و یک دل سیر گریه 😭کردم. با خودم گفتم: «کاش مادرم بود! خواهرام بودن، کاش کسی بود که آرومم کنه.»😔 🔸همین موقع کسی چند ضربه به در کوبید در را باز کردم از دیدن مادربزرگ آقامصطفی خیلی خوشحال 😇شدم بغلش کردم، گفت: «دل‌تنگ نباشی دخترم!» 🔸پرده را جمع کردم از شیشه‌های بزرگ و صاف پذیرایی تمام صحن حیاط قابل‌رؤیت بود. امیرعلی و طاها 🌻روی تشکچه‌ای کنار هم دراز کشیده بودند. من و مادربزرگ نشستیم روبه‌روی هم مادربزرگ گفت: «حواست باشه جلو مصطفی رو نگیری☘ پشیمون میشی!» آهی کشید و ادامه داد: «سال‌ها پیش پنج تا پسر داشتم. جنگ که شروع شد، فرستادم‌شون جبهه یکی از پسرام اسمش فرامرز بود. موقع عملیات آزادسازی خرمشهر شهید🌷 شد تو مجلس عزای پسرم لباس مشکی نپوشیدم. سرم رو بالا گرفته بودم. افتخار می‌کردم که پسرم شهید🌷 شده بعضی‌ها می‌گفتن این مادر اصلی‌اش نیست، اگه بود مشکی می‌پوشید، اگه بود کمرش خم می‌شد.🥀🥀🥀🥀 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶 هنوز بساط تعزیۀ فرامرز رو جمع نکرده بودیم که خبر شهادت 🌷حمید رو آوردن از خدا تشکر کردم که ما رو جزو اولیای خودش قرار داده. وقتی خبر شهادت حمید رو آوردن، پدرش سر نماز بود، دستاش🙏 رو سمت آسمون گرفت با سوز و افسوس گفت خدایا سلامتی حمیدم رو از تو می‌خوام، حمیدم زن و بچه داره!🕊 من خیلی از این نوع دعا کردنش ناراحت شدم خودم دعا می‌کردم خدایا هر چه خیر و صلاحه برای بچه‌هام رقم بزن و مرگ‌شون رو با شهادت🌷 قرار بده. چند روز بعد فهمیدیم که حمید توی یکی از بیمارستان‌های اصفهان بستریه» و سکوت کرد.😔 گفتم: «پس دعای پدرش مستجاب شده بود.» گفت: «آره! پسرم جانباز شد، ولی دست از مبارزه نکشید. تا آخر جنگ جنگید و بعد رفت لبنان تا اینکه یک روز تصادف کرد و مُرد. ولی من هنوز حسرت می‌خورم که چرا شهید🌷 نشد؟ شاید اگه پدرش برای عاقبت‌بخیری‌اش دعا کرده بود، توفیق شهادت ازش سلب نمی‌شد.» از تلویزیون تکرار مراسم شب قدر شب قبل پخش می‌شد. همین‌طور که بین مردان قرآن ‌به ‌سر دنبال آقامصطفی می‌گشتم،💞 گفتم: «امروز قبل از رفتن آقامصطفی یک نفر بهش گفته بوده تو چقدر ظالمی! چرا فکر زن و بچه‌ات نیستی و هر کار دلت می‌خواد می‌کنی؟🧐 آقامصطفی به من گفت از این حرف خیلی ناراحت شدم، نمی‌دونم چرا بعضی‌ها این همه محبتی که من به تو و بچه‌ها دارم رو نمی‌بینن؟ در عجبم اونا واقعاً درک نمی‌کنن که من به‌خاطر دشمن مشترکی که زندگی و آیندۀ همه‌مون رو تهدید می‌کنه دارم از سر اجبار وطنم رو ترک می‌کنم و به میدون جنگ میرم؟ به من که در گرمای چهل‌پنجاه درجه، بدون امکانات زندگی می‌کنم میگن ظالم؟ من به آقامصطفی گفتم چه‌طور به خودشون اجازه میدن این‌طور صحبت کنن؟😔 می‌خواستی بگی این خانم‌ها خودشون بند پوتین ما رو می‌بندن!» صدای خنده و بازی طاها و امیرعلی😇 نگاهم را به حیاط کشاند. مادربزرگ گفت: «مطمئن باش زمانِ مرگ هرکس مشخصه چه خوبه که آدم نوع مرگش رو خودش انتخاب کنه. با دادن صدقه، مرگ‌های بد رو از خودش دور کنه من نمیگم دعا کن مصطفی شهید🌷 بشه، اما مانعش هم نشو همین‌طور که تا حالا صبوری کردی بعد از این هم صبوری کن.»🌺🌺 🔸تنها کسی که می‌توانستم با او از دل‌تنگی‌هایم بگویم یا از طعنه‌ها و زخم‌زبان‌های دیگران پیشش گله و شکایت کنم مادر بزرگ بود.🌹🌹🌹 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶من به دنبال کار بودم تا دستم جلو کسی دراز نباشد. بعضی‌ها می‌گفتند: «پولی که به شما میدن این‌قدر ارزش داره؟»😔 می‌گفتم: «مصطفی به‌عنوان نیروی بسیجی رفته، حتی اگه شهید هم بشه، شاید شهید اعلامش نکنن.»😏 ولی آنها سرسخت‌تر از آن بودند که با این جملات کوتاه بیایند. برایم آینده‌ای را ترسیم می‌کردند که خون‌بهای مصطفی را گرفته‌ام و در ناز و نعمت زندگی می‌کنیم.😔 اما واقعیت این نبود آقامصطفی چه وقتی که می‌رفت عراق و چه حالا، وابسته به جایی نبود. 🌸حقوق و مزایایی نداشت برای همین قبل از رفتن، با هم دنبال کار گشتیم. رفتیم بیمارستان رضوی، برای خدمتکاری اسم نوشتم اما چون مدرکم لیسانس الهیات بود گفتند که دنبال کار دیگری باشم.🌿 چند مهدکودک و مهدقرآن هم سر زدم، گفتند در صورتی که نیرو نیاز باشد با شما تماس می‌گیریم.🌻 🔸ابتدای ماه رمضان آقامصطفی ملیکا را آورده بود و بعد خودش رفته بود. روزهای گرم و آفتابی🌞 تیرماه را روزه می‌گرفتیم و مدام جای خالی آقامصطفی را حس می‌کردیم. یک روز که ملیکا بسیار تشنه شده بود، گفت: «کاش آقامصطفی زودتر شهید🌷 بشه هوا اونجا خیلی گرم‌تر از اینجاست طفلکی چه‌جوری می‌تونه هم روزه بگیره هم بجنگه.☘ 🔸آخرین روز ماه مبارک رمضان بود آقامصطفی تماس گرفت: «ما برمی‌گردیم!» همانجا پای تلفن نگفت که آقای کوهساری شهید شده، ملاحظه من را می کرد.🍃 🔸با اینکه شهادت دور از ذهن نبود ولی باز هم باورش سخت بود. چهار نفری رفتند و سه نفری برگشتند.😔 انگار تصویر آقای کوهساری در مغزم حک شده بود. مدام تکه‌هایی از گذشته را مرور می‌کردم. آقا مصطفی از قول مادر آقای کوهساری می‌گفت: «جواد خادم افتخاری حضرته 💐شب‌هایی هم که حرم نیست میره مسجد محل و تا دیروقت به شستن ظرف‌ها و تمیزکردن صحن و سرای مسجد مشغوله.»🌹🌹 🔸آقامصطفی وقتی آمد، زیاد ناراحت نبود گفت: «هر کس قدم توی این راه می‌ذاره مرگ، اسارت و معلولیت رو پذیرفته.»😌 گفتم: «ولی من دوست دارم هیچ‌کدوم از این اتفاق‌ها برای تو نیفته.» خندید: «رفتن به خونۀ خاله هم بی‌خطر نیست، چه برسه به میدون جنگ!»🤓 پرسیدم: «خانواده‌اش خبر دارن؟» گفت: «نه، هنوز پیکر نیومده، چون ما خودمون رفتیم عراق، اسمش در هیچ نهادی ثبت نشده، توی عراق فقط نام و نام پدر رو ثبت می‌کنن، مثلاً به جای جواد کوهساری، می‌نویسن جواد مددی!»☘ پرسیدم: «چه‌طوری شهید🌷 شد؟» گفت: «توی فلوجه داشتیم مین خنثی می‌کردیم که پرسید آوردن پیکر شهید مهم‌تره یا خنثی‌کردن مین؟ گفتم بستگی به زمانش داره، گاهی داری راه رو باز می‌کنی تا رزمنده‌ها برن جلو، خُب این مهم‌تره، نمی‌شه کار رو رها کرد، اما بعداً هم می‌شه پیکر رو آورد. ناگهان صدای انفجار اومد و یک پای جواد پرت شد طرف من.🕊 بچه‌ها توی منطقۀ مین‌گذاری‌شده همۀ پست‌هاشون رو ترک کردن و دویدن سمت ما، داد زدم برگردین سر جاتون، انگار به جواد الهام شده بود که شهید🌷 میشه، برای همین غیرمستقیم گفت که به‌خاطر پیکر من دست از کار نکشین!» پرسیدم: «پیکرش موند؟» گفت: «نه، خودم آوردم تو قرارگاه »🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶مصطفی گفت : میدونی زینب با اینکه فلوجه آزاد شده ولی هنوز یک منطقۀ جنگی♦️ محسوب می‌شه داعش تا جایی که تونسته مین 💣کاشته فلوجه مدت‌ها در محاصرۀ داعش بوده، میگن پُرهِ از گورهای دسته‌جمعی، خدا عالمه چی به مردمش گذشته!»😔 گفتم: «شنیدم عراقی‌ها شماها رو تحویل نمی‌گیرن، خود برتر بینی دارن، عرب رو بر عجم ترجیح میدن.»🤔 گفت: «باز کدوم کلاغه خبر آورده؟ بهشون بگو اولاً ما به خاطر ائمه میریم، ثانیاً به‌فرض هم که راست باشه، همه‌شون که این‌طوری نیستن! اگه از هر ده نفر یکی‌شون این‌طوری نباشه ما به خاطر همون یکی میریم🌺 کاش اون‌هایی که این شایعات رو پخش می‌کنن بودن و می‌دیدن که پیرمردهای عراقی برای ما آفتابه آب می‌کنن و جوون‌هاشون چقدر مرید ما هستن.» تلفن آقامصطفی زنگ خورد صحبتش که تمام شد، گفت:«حاضر شو بریم خونۀ آقای کوهساری.»🤓 پرسیدم: «خانواده‌اش فهمیدن؟» گفت: «آره، برادرش چند روزه توی وزارت امور خارجه پیگیره امروز بهش گفتن جنازه اومده، قراره بفرستن مشهد.»🥀🥀 🔸مانتوی مشکی‌ام را پوشیدم. پیراهن سیاه آقامصطفی را هم آوردم و گفتم: «بپوش تا بریم.»◾️ گفت: «سیاه برای چی؟ شهادت که ناراحتی نداره، ائمه خریدنش، بهترین جا رفته!»🌹 گفتم: «به‌خاطر مادرش بپوش، داغ جوون دیده.» وقتی رفتیم با دیدن عکس قاب‌گرفتۀ شهید🌷 کوهساری گفت: «عجب عکسی! جواد یک عالمه عکس با لبخند داشت توی این عکس انگار غمگینه، گردنش هم یک خورده کجه، عکس شهید باید شاد باشه.»☺️ 🔸طبق خوابی که دیده بودم آقامصطفی چهاربار رفت عراق، هر بار که می‌آمد باز مشتاق بود که برود. دفعۀ چهارمی که از عراق برگشت گفت: «اسم نوشتم برم سوریه.»🌾 🔸اوایل، هر دو هفته یک‌بار می‌رفت تهران بعد شد هفته‌ای یک‌بار می‌گفتند: «فلان سردار فلان روز می‌آید، بیاید از شما تست بگیرد شاید از همین‌جا اعزام شوید.»💐 همیشه ساک و کوله‌پشتی‌اش آماده بود. برمی‌داشت می‌رفت تهران، به این امید ‌که از همان‌جا اعزام شود. اغلب برای صرفه‌جویی در هزینه‌ها با قطارهای🚟 اتوبوسی می‌رفت. گاهی حتی صندلی برای نشستن گیرش نمی‌آمد. چون در هفته‌ سه یا چهار روز بیشتر سرکار نمی‌رفت، مجبور بودیم خرج و دخل‌مان را با هم برابر کنیم🌻بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌های آقامصطفی کسانی که مخالف رفتن او بودند را راضی کرده بود.🌿🌿🌿🌿 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶بعد از شهادت آقای کوهساری، آقامصطفی به من گفت: «این راهیه که دیر یا زود من هم میرم.»🕊 🔸آن روز با هم قرار گذاشتیم که تربیت بچه‌ها با آقامصطفی باشد و محبتش با من، زیرا می‌دیدم که چه‌طور با حسرت به بچه‌ها نگاه👀 می‌کرد و می‌گفت می‌ترسم وابستگی به بچه‌ها مرا از این راه باز دارد. بچه‌ها انگار متوجه شده بودند که رفتار ما نوعی فیلم‌ بازی‌ کردن است چون با وجود اینکه من بیشتر به آنها محبت می‌کردم، وقتی آقامصطفی بود کمتر سمت من می‌آمدند.🌺 🔸یک روز آقامصطفی گفت: «می‌خوام وقتی که نیستم خودت از پس کارها بَربیای، محتاج دیگران نباشی🌻 از حالا کارهایی که مربوط به بانک و اینترنت میشه، مثل پرداخت‌کردن قبض‌ها یا ثبت نام توی سایت‌های دولتی برای سهام ‌عدالت یا تعویض کارت‌ملی و موارد دیگه رو تو انجام بده. هر جا مشکلی داشتی من کمکت💐 می‌کنم در ضمن کنتور آب و برق و گاز ما با همسایه مشترکه توی قولنامه نوشته شده که هزینۀ قبض‌ها، نصف مال اونها و نصف مال ما، اما به خاطر اینکه ما زیاد مهمون داریم و دوست ندارم حق‌الناسی به گردن‌مون بمونه من همیشه یک‌سوم از اونها می‌گرفتم. شما هم همین کار رو انجام بدین.»🍃🍃 🔸سال 1394 سال دگردیسی من بود بیرون که می‌رفتیم هم ساک را برمی‌داشتم، هم امیرعلی👶 را بغل می‌کردم. در جواب بعضی‌ها که می‌پرسیدند چرا آقامصطفی کمک نمی‌کند، می‌گفتم: «دارم تمرین مستقل زندگی کنم.»🌸 🔸یک بار که می‌خواستیم برویم زابل، به آقامصطفی گفتم: «دلم برای مسافرت با اتوبوس تنگ شده، بیا مثل روزهای اول ازدواج‌مون💞 با اتوبوس بریم.» سری تکان داد و گفت: «اون‌قدر با اتوبوس بری!» افسوسی که در کلامش بود، نگرانی‌اش برای من و بچه‌ها را نشان می‌داد.😔 🔸یک روز آقامصطفی در حیاط نشسته بود و مدام با مسئول اعزام تماس می‌گرفت. به من گفت: «امروز هرطور شده باید کارم راه بیفته.» پشت سر هم شماره می‌گرفت بوق آزاد 📞می‌خورد و کسی جواب نمی‌داد. گفت: «شمارۀ من رو می‌شناسن که جواب نمیدن گوشی‌ات رو بده از شمارۀ شما زنگ بزنم.» شماره گرفت به محض اینکه طرف گوشی را برداشت، آقامصطفی گفت: «لطفاً قطع نکنین🙏 اجازه بدین پنج دقیقه باهاتون صحبت کنم از آموزش‌هایی که دیدم بگم از توانایی‌هام بگم من یک نیروی عادی نیستم وقت بدین حضوری خدمت برسم.» ایشان در جواب گفته بود: «اصلاً نمی‌خوام ببینمت.» و گوشی را قطع کرده بود.🍃 آقامصطفی بغض کرد و گفت: «به‌ جای کار راه‌اندازی کارشکنی می‌کنن.» گفتم: «بیا تو سرما می‌خوری.» تا هنگام اذان مغرب با چند جای دیگر تماس گرفت. سرانجام موفق نشد کاری از پیش ببرد. گوشی را پرت کرد روی مبل و گفت: «دیگه تماس نمیگیرم»🌸🌸🌸🌸🌸 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷