eitaa logo
نَحنُ عُشاق الرِضا
97 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
138 فایل
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اول بریم از بی بی خانم خداحافظی کنیم بی بی نتونسته بود بیاد و توی خونه مونده بود: -بریم * از زبان امیر علی مشغول گردوندن علم بودم که تعادلش از دستم خارج شد ، بچه ها کمک کردن تا دوباره علم رو بلند کنم همینکه دستم رو کمی جابه جا کردم شی تیزی توی دستم فرو رفت و دادم رو در آورد محمد که متوجه شد سریع سمتم اومد و کمک کرد تا علم رو زمین بزارم خون به شدت از دستم خارج میشد علم رو به محمد سپردم و بی توجه به اینکه می گفت بزار ببرمت درمانگاه شاید بخیه بخواد راهی خونه شدم توی آشپزخونه دنبال جعبه کمک های اولیه بودم که مجد وارد شد با دیدن دستم هین بلندی کشید و گفت: -وای خدای من چی شده ؟ چرا دستتون داره خون میاد ؟ با د یدن نگرانیش برای خودم دوباره دلم لرزید: -چیزی نیست ... یه کم زخم شده نزیکتر اومد و با نگاه به دستم گفت: -ولی خونریزیش خیلی شدیده شاید بخیه بخواد -نه فکر نکنم خودم یه نگاه بهش انداختم زیاد عمیق نیست چند دونه دستمال کاغذی از روی میز دستم داد و گفت : -اینا رو بگیرید کمی خونریزی رو کنترل کنید همه حرکاتش شتاب زده بود ، با هر حرکتش نسیم خنکی از قلبم عبور می کرد : -آقای فراهانی با صداش از فکر بیرون اومدم : -بله چیزی گفتید؟ نویسنده : آذر_دالوند 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 آره گفتم جعبه کمک های اولیه هست؟ با احساس کمی ضعف رو صندلی کنارم نشستم و گفتم: -آره باید توی اون کابینت باشه میشه شما زحمتش رو بکشید؟ دوباره نگران شد : -چیزی شد؟ -نه فقط یه کم ضعف دارم فکر کنم چون شام نخوردم فشارم پایین باشه چیزی نیست لبش رو به دندون گرفت و با عجله سمت کابینتی که گفتم رفت بازم همون سوال که خوره مغزم بود رو از خودم پرسیدم : -یعنی هنوزم دوس تم داره ؟ با گرم شدن دستم به خودم اومدم دستم توی دستش بود تند دستم رو کشیدم و کلافه گفتم: - چ..چکار می کنید...خانم برای خودم جالب بود که نه تنها عصبی نشدم بلکه دلم هم از این گرما می لرزید : - لطفا اجازه بدید دستتون رو ببندم خونریزیش زیاده -ولی این درست نیست ،... خودم می بندم ممنون - خودتونم می دونید که نمی تونید ببندید لطفا اجازه بدید ، من الان فقط یه پزشکم نه یه نامحرم همه اینها رو در حالی گفت که بازم مثل این چند وقت نگاهش به جای غیر از چشمهام دوخته شده بود ، چرا دوست داشتم نگاهش رو ببینم ؟یعنی این نگرانیش این هول شدنش فقط حس مسعولیت کاریه ؟ ، دلخور از این فکر دستم رو سمتش گرفتم با اینکه سخت بود ولی تمام مدت تلاش کردم که به صورتش زل نزنم و منم فقط به چشم یک پزشک بهش نگاه کنم خدا من رو ببخشه که خودم هم میدونستم حسم تنها این نیست بعد از بستن دستم گفت: -حق با شما بود بخیه لازم نداره نویسنده : آذر_دالوند 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بعد با شرم گفت: -بیشتر مواظب باشید دوباره همون حس شیرین: - چ..شم با گفتن شب بخیر آرومی خونه رو ترک کرد با رفتنش انگار قلبم از سینه جدا شد به اتاقم پناه بردم باید تکلیف این حس رو روشن م ی کردم باید می فهمیدم چه مرگمه تا صبح کلافه توی اتاقم راه می رفتم و با خودم حرف میزدم به شدت تلاش می کردم تا اون چیزی که توی ذهنم میگذره رو ردش کنم ولی موفق نبودم با صدای اذان به خودم اومدم اذان صبح بود و من همچنان آشفته بودم برای گرفتن وضوع به حیاط رفتم همین که میخواستم دستم رو توی آب حوض بزنم با دیدن باند دور دستم یادم اومد که نمیتونم وضو بگیرم پوفی کشیدم و به باند دستم خیره شدم دوباره ذهنم پرکشید سمت مجدو حس تازه ای که داشتم دستم رو نزدیک لبم بردم وبوسه ای روی باند نشوندم با خودم گفتم: -اصلا چرا باید این حس شیرین رو رد کنم چرا نباید به خودم اعتراف کنم که دلم رو باختم ؟ با این فکر انگار آرامشی تمام وجودم رو پر کرد: - باید به خودم اعتراف کنم که عاشق شدم د وباره آشفتگی جای آرامشم رو گرفت تمام صحنه های اعتراف دریا به علاقش یادم اومد - گندت بزنن پسر با این کاری که چند سال پش کردی الان با چه روی دل باختی * از زبان دریا بعد از شب ششم محرم و نذری خونه بی بی چند شب بعد رو هم رفتم ولی دیگه از صدا زدنای بی بی برای کشیدن شام خبری نشد و من فقط تونستم از دور اونم توی هیئت امیرعلی رو ببینم حالا دهه محرم تموم شده و همه چی به روال قبل برگشته دیگه تنها جای که میتونم امیر علی رو ببینم فقط بیمارستانه و این حسابی من رو کلافه کرده -دلم بد عادت شده به بیشتر دیدنش کاش می شد همیشه و هر لحظه کنارش بود نویسنده : آذر_دالوند 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 با صدای رحیمی سر پراستار بخش به خودم اومدم: -خانم دکتر -جانم -آقای دکتر فراهانی برای ترخیص بیمار اتاق سیصد و سیزده اومدن گفتن شما هم تشریف ببرید -باشه الان میام اوه چه حلال زاده است ،دو روزی می شد که ندیده بودمش خودم رو سریع به اتاق بیمار رسوندم با دیدنش کنار تخت بیمار ضربان قلبم اوج گرفت حواسش به من نبود. از فرصت استفاده کردم برای دید زدنش ولی با سلام دادن پرستار کنار دستش نگاهم رو ازش گرفتم: -سلام خانم دکتر خروس بی محل نذاشت یه کم ببینمش سلامی دادم و داخل اتاق رفتم متوجه مکث نگاه امیر علی به روی خودم شدم ، بعد از چند ثانیه صداش رو شنیدم: -س...سلام احساس کردم صداش می لرزه نگاه کوتاهی به صورت کلافش انداختم: -وا چرا اینقدر کلافه است ؟ انگار حالش خوب نیست و واقعا هم انگار چیزیش بود تمام مدت کلافه به نظر می رسید ،این رو از چند بار اشتباه کردن توی نوشتن و خط کشیدنای زیاد روی برگه ی ترخیص بیمار بیچاره فهمیدم صدای پرستار بازم روی افکارم خط کشید: -آقای دکتر برگه زیاد خط خوردگی داره فکر نکنم پذیرش قبول کنه پوف کلافه ای کشید گفت: -بله حواسم نبود اگه میشه یه برگه جدید برام بیارید لطفا نویسنده : آذر_دالوند 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بعد از رفتن پرستارم فاصلم رو باهاش کمتر کردم و پرسیدم: -چیزی شده دکتر کلافه به نظر می رسید ؟ نگاه بیقرارش رو خیلی کوتاه به صورتم دوخت و جواب داد : - نه..چیزی نیست یه کم ذهنم مشغوله - میخواید من برگه رو می نویسم شما برید میارم تا امضا کنید -نه ...نه خودم می نویسم -باشه هر طور راحت هستید بعد از اینکه برگه ترخیص رو نوشت و هردو امضا کردیم با گفتن یه خسته نباشید اتاق رو ترک کرد . با رفتنش شونه ای بالا انداختم -ولی یه چیزیش بود **** -از زبان امیر علی کلافه اتاقم رو بالاپایین می کردم و با خودم حرف میزدم: -چقدر تابلو بودی پسر یعنی نمی تونستی یه کم خودار باشی اینقدر ضایع بازی در آوردی که اونم کلافه بودنت رو فهمید اگه اینطور پیش بری که رسوای عالم شدی تو میگی چکار کنم ؟ دیگه کنترل دل و نگاهم دست خودم نیست دوباره اتفاقات چند دقیقه پیشش توی ذهنم جون گرفت چقدر دلم برای دیدنش پر می کشید ، باید اعتراف کنم اصلا حضورش تو اتاق بیمار لازم نبود و من فقط برای دیدنش خواستم که بیاد خدا من رو ببخشه بار این گناها داره روی دوشم سنگین تر میشه اون از دروغای شبهای محرمی که به بی بی گفتم برای پنهان کردن دریا از چشم علی اینم از نگاه کردنای بی پروام به یه نامحرم ولی چکار کنم خدایا توکه میدونی دست خودم نیست پس خواهش میکنم من من رو ببخش کاش می تونستم همین امروز برم ازش خواستگاری کنم ولی وقتی یاد چند سال پیش می افتم که چطور از خودم روندمش شرمم میشه حتی به داشتنش فکر کنم چه رسد به خواستگاری -آخه این چه گندی بود من زدم خیر سرم همیشه هم تلاش می کنم کسی ازم نرنجه خوب با دلیل و منطق ردش می کردی اون داد و بیداد مزخرفت چی بود دیگه که الان ندونی چه خاکی به سرت بریزی نویسنده : آذر_دالوند 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
بفرمایید حالا زیاد بشیم☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت های پایانی رمان رو در آمار 60 گذاشته میشه و در امار 60 رمان رو هم میزارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
براتون٧چیزوخواستارم 1- سایه خدابرسرتون 2- سلامتی بر وجودتون 3- سرسبزی درخانه هاتون 4- سخاوت خدادرمالتون 5-سرنوشت نیکودرعمرتون 6- سبدسنبل در دستتون 7-سیب خنده رولباتون 😍☺️😍
زندگی بدون هدف مثل بلند کردن چیزی در حالت سستی و ضعف است؛ هر روز باید اهدافمان را مرور کنیم و با خود بگوییم : بگذار امروز شروع خوبی داشته باشم... ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈