🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت144
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مامان تورو خدا من میدونم به امیر علی نمیرسم میخوام این فرصت رو داشته باشم
حداقل چند وقت کنارش باشم میخوام نزدیکش نفس بکشم خواهش میکنم این فرصت رو ازم نگیر قول میدم هرچی شد دوباره به زندگی عادی برگردم
-چه تضمینی هست رو قولت بمونی ؟
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
- هرچی بخوای مامان هرچی بگی
-باشه پس باید بعد این صیغه با هرکی من گفتم ازدواج کنی قبول میکنی؟
بهت زده گفتم :
-مامان!!!!
-همین که گفتم میتونی قبول نکنی و بیخیال این عقد بشی
دستی به صورتم کشیدم و آروم گفتم:
-باشه قبول
-قول دادی دریا
-باشه مامان قول میدم
-پس بهتره اونجا خودت رو بسازی
بعد دستی به تسبیح گردنم کشید و گفت:
-میخوام وقتی برگشتی این دیگه گردنت نباشه هوووم ؟
لبم رو به دندون گرفتم البته بیشتر دندون فشردن روی قلبم بود که داشت زار میزد
-باشه
-باشه پس قبول کن من دیگه حرفی ندارم
بعد این حرفش بدون خوردن شام به اتاقش رفت منم که اشتهای نداشتم ترجیح دادم به اتاقم برم
تا صبح روی تختم نشستم و به ستاره های آسمون زل زدم و اشک ریختم
تقریبا این عشق رو تموم شده می دیدم برای همین میخواستم این آخریا فقط برای دلم باشم حتی اگر به قیمت ازدواج با کس دیگه ای باشه که دوسش نداشتم
بالاخره باید روزی این اتفاق بیفته پس بهتره آخرش با زندگی کنار امیر علی تموم بشه
با صدای اذان صبح به خودم اومدم
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت145
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
وضو گرفتم و بعد از خوندن نمازم از خدا خواستم تا کمکم کنه و با توکل به خودش برای امیر علی پیام فرستادم:
-سلام من قبول میکنم مادر هم راضیه
*
از زبان امیر علی
تازه نمازم رو تموم کر ده بودم که صدای پیام گوشیم بلند شد
با دیدن اسم دریا رو صفحه ضربان قلبم بالا رفت میدونستم جواب پیشنهاده حسینه با دستای لرزون پیام رو باز کردم
با دیدن پیامش که نوشته بود:
-سلام من قبول میکنم مادر هم راضیه
نفس حبس شدم رو آزاد کردم و گوشی رو روی قلبم درست جای که از شوق داشتنش داشت تند میزد گذاشتم و گفتم:
-خدایا نوکرتم باورم نمیشه
براش نوشتم:
-ممنون قول میدم هیچ مشکلی براتون پیش نیاد و قول میدم این چند ماه خودم همجوره مواظبتون باشم
بلند شدم تا به شکرانه این فرصت که خدا بهم داده نماز شکری بخونم
بعد از نماز دوباره گوشی رو چک کردم خبری نبود پیامی نفرستاده بود روی تخت دراز کشیدم و گوشی رو روی سینم گذاشتم منتظر پیامی دیگه بودم دوس داشتم تاییدم کنه دلم بیقرار بود برای تاییدش
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت146
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
میخواستم بدونم که بهم اعتماد داره میخواستم تاییدش رو برای اعتماد به قولم داشته باشم
گوشی روی سینم لرزید تند صفحش رو باز کردم خودش بود بالاخره بعده بیست دقیقه پیام داده بود:
-ممنون رو قولتون حساب میکنم
آرامش به دلم برگشت خدارو شکری گفتم و چشمهام رو برای خوابیدن روی هم گذاشتم ولی خبری از خواب نبود
چند ساعت بعد با حسین تماس گرفتم و خبر دادم که دریا قبول کرده ،
قرار شد فردا برای خوندن صیغه و دیدن خونه و یه سری توضیحات بریم
به بیمارستان که رسیدم مستقیم سراغ دریا رفتم
تقه ای به در اتاقش زدم و با گفتن یه با اجازه وارد اتاقش شدم:
-سلام اجازه هست؟
صدای گرفتش توجهم رو جلب کرد:
- سلام بفرمائید
به صورتش خیره شدم انگار گرفته بود وقتی دید مکثم طولانی شده چشم از میز جلوی روش گرفت نگاهمون به هم گره خورد نگاهم بین مردمک چشماش دو دو میزد چشماش قرمز بود و متورم ،
ظاهرا از بی خوابی یا گریه قرمز شده بود هنوز نگاه ازش نگرفته بودم که اشک به چشماش نشست احساس کردم قلبم تیر کشید نفس عمیقی کشیدم و نگاه ازش گرفتم :
-خانم مجد اتفاقی افتاده؟
- نه..نه..چیزی نیست
-ولی انگار حالتون خوب نیست
- آروم گفت خوبم
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت147
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
صدای آروم و مظلومش آتیش به دلم کشید ، یعنی داره اذیت میشه ؟
یعنی اینقدر از با من بودن در عذابه ناخوداگاه فکرم رو به زبون آوردم:
-از اینکه میخواید با من زندگی کنید ناراحتید ؟
اگه اینقد عذابتون میده چرا قبول کردید منکه گفتم اختیار با خودتونه
انگار دسپاچه شد:
-نه ...نه فقط کمی ذهنم مشغوله
-به خودتون نگاه کردین این قیافه داغون بیشتر از یه ذهن مشغولی نشون میده
-این حال و روزم ربطی به موضوع عملیات نداره
-پس چیه؟
چشماش رو بست به دستش که روی میز مشت شده بود نگاه کردم
تسیبحم توی انگشتاش داشت فشرده میشد دلم لرزید و از ذهنم گذشت :
- چته عزیز من ؟ چی داره عذابت میده ؟ چرا به من نمیگی ؟
-چیزی نیست بین منو مادرمه به این موضوع ربطی نداره
نفسی گرفتم و گفتم :
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت148
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
یعنی مطمعن باشم قلبا راضی به این کار هستید ؟
زیر لب زمزمه کرد :
-قلبم ... راضیه
از این حرفش تکونی خوردم و ضربان قلبم بالا رفت
دریا:بله خیالتون راحت انتخاب خودمه
پس اون حرفی که زمزمه کرده بود رو قرار نبوده من بشنوم ولی شنیدم قلبم از خوشی اینکه قلبش این عقد رو میخواد به وجد اومد
-حسین گفت فردا برای دیدن خونه و جزئیات کار باید بریم والبته برای خوندن محرمیت
-باشه مشکلی نیست فقط میشه برا محرمیت مادرم هم بیاد ؟
-باید بپرسم
با این حرف گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و با حسین تماس گرفتم بعد از قطع تماس رو به دریا گفتم:
-گفتن مشکلی نیست فقط متاسفانه برای دیدن خونه و جزئیات عملیات نمیتونن باشن زمان مکان عقد رو براشون بگید که مسقیم بیان اونجا
-باشه
-پس دیگه فردا میام سراغتون که بریم مشکلی که نیست؟
-نه من امروز رو تا فردا صبح شیفت هستم میتونم از همینجا بیام
پروندم:
-ولی اینطور که اذیت میشی خسته ای
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت149
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
اوف گند زدم بدون فعل جمع گفتم نگاهی به صورتش انداختم لبخندی رو لبش بود :
-نه مشکلی نیست
از دیدن لبخنش غرق خوشی شدم و گفتم :
-پس خودم میام دنبالت
اینبار عمدا از فعل مفرد استفاده کردم و با خودم گفتم این اولین قدم برای نزدیک شدن
دریا:باشه منتظر میمونم
-من برم دیگه ببخش مزاحم شدم
-خواهش میکنم به سلامت
صبح اول وقت خودم رو به درب پشتی بیمارستان رسوندم و براش پیان فرستاد:
-جلوی در توی کوچه ی پشت بیمارستان منتظرتم
مخصوصا این در رو انتخاب کرده بودم چون تردد کمتری داشت ، دوس نداشتم با هم دیده بشیم و کسی حرفی پشتمون بگه
با تقه ای که به شیشه ماشین خورد به خودم اومدم دریا بود قبل اینکه در عقب رو باز کنه خودم در جلو رو براش باز کردم و گفتم:
-بیا بشین
به عادت همیشه لب به دندون گرفت و بعد از مکث تقریبا طولانی با صورتی از شرم سرخ شده روی صندلی جا گرفت:
-سلام صبح بخیر ببخشید زیاد منتظر شدید؟
به صورت خستش نگاهی انداختم و گفتم:
-سلام خسته نباشی ،نه چیزی نیست که اومدم ،جای که کار نداری مستقیم بریم ستاد؟
-نه کاری ندارم بریم
سری تکون دادم و آروم از کوچه خارج شدم :
-مطمعنی اذیت نمیشی خسته به نظر میای؟
-خوبم
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت150
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
یکی از ابروهام رو بالا انداتخمو گفتم:
-ولی صورت خستت یه چیز دیگه داره میگه
خودمم از این همه صمیمتم کپ کردم چه برسه به این دختر بیچاره ، دوباره صورتش گل انداخت و آروم گفت:
-خوب کمی خسته ام دیشب بخش شلوغ بود
با دیدن مغازه آبمیوه فروشی ایستادم و با یه معذرت خواهی از ماشین پیاده شدم
حدث زدم صبحانه نخورده باشه، با دیدن شیر کاکائوی داغ از خرید آبمیوه پشیمون شدم و همون رو گرفتم
روی صندلی که جا گرفتم لیوان شیر کاکائو رو دستش دادم :
-بیا این رو بخور فکر کنم صبحانه هم نخوردی
-چرا زحمت کشیدید ؟
-زحمتی نیست این کیکم خدمت شما خانم
-پس خودتون چی؟
تکیم رو به در ماشین دادم و گفتم من صبحانه خوردم تو بخور نوشجان
با یه تشکر شروع کرد به خوردن برای اینکه معذب نباشه نگاهم رو به جلو دوختم و توی فکر فرو رفتم ،
تو کل عمرم اینقد با یه دختر حرف نزده بودم اونم با این صمیمت
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁