☀️صُبـح نو
🤩 نــگاه نو
☀️روز نو
🎊 مبارڪ...
بیـدار شـو به دنیا سلام ڪن ✋
نـفسي عميـق بـڪش
آرامش، مهرباني، لبخنـد و اميـد
زنـدگي مال مـاست...🌹
صبح زیباتون بخیر ☕ 🌹 😊
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقد صدای این دوبلور دلنشینه🥰
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هشدار باران و سیل .... - @mer30tv.mp3
5.39M
صبح 28 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتودو سحر از لیلا خواسته بود ماجرای بارداری اش را
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصتوسه
اما مرد رو به رویش همان علیرضای همیشگی بود فقط قدری لاغرتر.علیرضا پرسید :حوصله داری یک کم حرف بزنیم ؟آیلار در جوابش گفت :حرف بزنیم .علیرضا باز پرسید :بریم بیرون قدم بزنیم ؟آیلار موافقت کرد.سوال سومش که بعد از خروج از حیاط پرسید این بود :هنوز از من دل چرکینی ؟آیلار باز پاسخ داد :نه .من همون موقع تو رو بخشیدم.علیرضا با خنده و شوخی پرسید: حتما باید می ُمردم تا من رو می بخشیدی ؟آیلار سکوت کردباز هم سوالی دیگر از دهان علی خارج شد :چرا انقدر پکری ؟آیلار با صراحت پاسخ داد :علیرضا من دوست ندارم برگردم خونه عمو
علیرضا به اطراف نگاه کرد همراه با نفس عمیقی که کشید مستقیم رفت سر اصل مطلب.مقدمه چینی را کنار گذاشت و شروع به گفتن از حرفهایی کرد که برای بیانشان آمده بود :من در حقت خیلی بد کردم.اونجا که بودم تازه فهمیدم از دست رفتن آرزوها چه حال بدی داره .یکهو همه آرزوهام از دستم رفت .گیر افتاده بودم تو یک زندان ترسناک که هیچ کس از وجودش خبر نداشت .نمی دونستم چطور باید بیام بیرون .آب و غذا کم داشتم و بیمار بودم و بدنم به آب و غذای بیشتری احتیاج داشت .وقتهایی که تبم شدید میشد یکی نبود یک قلپ آب بریزه توی حلقم .از شدت تشنگی زبونم به سقف دهنم می چسبید مثل یک تیکه چوب خشک میشد من حتی توان اینکه یک قلپ آب بخورم نداشتم .در حالی که یک جوی باریک آب درست چند متر اونطرف تر از من کف غار جاری بود .روزهای خیلی سختی رو گذروندم ایلار و اونجا بیشتر از هر کسی به تو و ظلمی که در حقت شد فکر کردم .به آسیبی که بهت زدم.نمیدونم چطور می تونم
آرزوهای از دست رفته اتو جبران کنم.نمیدونم چیکار می تونم بکنم که آسیبی که بهت رسیده کمتر بشه اما .آیلار منتظر نگاهش کرد تا مرد جوان ادامه حرفش را بگوید.علیرضا چند سرفه زد و گفت :میدونم که زندگی با من و برگشتن به اون خونه رو دوست نداری .توی اون خونه خیلی رنج کشیدی .حرف شنیدی .میدونم که بخاطر من بهت تهمت زدن .اما دوست دارم در حد توان جبران کنم.مستقیم به صورت آیلار خیره شد :میخوام طلاقت بدم.آیلار مبهوت نگاهش کرد.آنقدر از شنیدن این جمله شوکه شده بود که حتی نمی دانست باید چه عکس العملی نشان دهد.علیرضا ادامه داد :نمیدونم واکنش بابا و عمو چیه ؟اما فکر نمی کنم از این کار خوششون بیاد ولی دیگه نمیخوام فقط اونا تصمیم گیرنده باشن .اگه تو بخوای از هم جدا میشیم .برو دنبال درس و زندگیت .شاید نتونم تموم صدمه ای که به زندگیت زدم رو جبران کنم اما لااقل این حداقل کاری که از دستم میاد انجام میدم.نگاهش به سمت لبخندی که روی لبهای آیلار شکل گرفته بود رفت.دخترک خودش هم از وجود این لبخند نا خواسته خبر نداشت.علیرضا گفت :البته همه چیز بستگی به نظر تو داره من همون کاری رو می کنم که تو بخوای..اون روزهایی که توی غار بودم همش فکر می کردم دارم تقاص دل تو و سیاوش رو پس میدم .دلتون رو شکوندم .هر بار که درد می کشیدم یکی توی ذهنم هوار می کشید اینا تقاصه .داری مجازات میشی .من یک گوشه کوچیک از جهنم خدا رو دیدم آیلار .میخوام اینبار فقط با دل تو راه بیام .اون کاری رو
انجام بدم که تو میخوای .باز نگاه خیره اش را به آیلار داد و گفت :میخوای طلاق بگیریم ؟آیلار از شوک در امده بودبا لبخندی که دیگر داشت به خنده تبدیل میشد سر تکان داد :طلاق بگیریم .آره،علیرضا لبخند زد :نمیخواد وسایلت رو جمع کنی و برگردی .من خودم با پدرم و عمو حرف میزنم.نگران چیزی نباش .خودم پشتت هستم اجازه نمیدم کسی بهت اسیب بزنه آیلار دوست داشت همانجاوسط همان کوچه علیرضا را محکم در آغوش بگیرد و هزار بار ببوسد
و تشکر کنداما دستش را جلوی دهانش گذاشت و با هیجان زیاد
در حالی که خنده و گریه اش یکی شده بود گفت ممنونم علی .خیلی ممنون.
***
آیلار رو به روی علیرضا نشسته بود با لذت تمام بستنی خوشمزه اش را میخوردعلیرضا با لبخند نگاهش می کرد و گاهی هم از
نوشیدنی خودش می نوشیدحال خوب آیلار زیادی هویدا بودعلیرضا با مهربانی مثل پدری که از فرزندش سوال می پرسدپرسید:خوشمزه اس ؟آیلار بستنی توی دهانش را با لذت فرو داد و گفت خیلی .دستت دردنکنه .حسابی چسبیدواقعا هم چسبیده بودبعد از مدتها امروز هم بستنی ،هم غذا حسابی چسبید و نوش جانش شدعلیرضا با مهربانی گفت نوش جونت.خوب اون از غذا.اینم بستنی .خانوم دیگه چی میل دارن ؟آیلار خندید.از آن خنده های سرخوشانه ای که حال خوشش را
دور نشان میدادوگفت :هیچ چی دستت درد نکنه ممنون.علیرضا از جایش بلند شد و پرسید پس بریم ؟ دخترک سر تکان دادبریم.
دقایقی بعد هر دو با هم داخل اتومبیل علی نشسته بودند آیلار دست برد و پخش را روشن کرد آهنگ شادی گذاشت و به تماشای منظره بیرون نشست.وقتی رسیدندآیلار رو به روی علیرضا ایستاد و گفت خیلی خوش گذشت مرسی .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#شیشاق_شامی
شیشاق شامی خوراکی است که در شمال ایران طبخ میشه که از ترکیب گوشت چرخ کرده و سبزی معطری به اسم شیشاق درست میشه.این سبزی عطر به خصوصی به گوشت میده که باعث میشه طعم متفاوتی با غذاهای گوشتی دیگه داشته باشه.این غذا با گوجه سرخ شده و سیب زمینی سرخ شده و یک سس نسبتا ترش و خوشمزه سرو میشه، این خوراک را میتوان با برنج یا نون سرو کرد. نکته ای که میتونم بهش اشاره کنم اینه که برای خوش عطرتر شدن این غذا از شیشاق تازه استفاده کنین.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5814647044538630566.Mp3
10.84M
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
(موش و گربه)
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عکس یادگاری بازیگران ساعت خوش
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتوسه اما مرد رو به رویش همان علیرضای همیشگی بود
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصتوچهار
علیرضا به چشمهایش نگاه کرد وگفت خوب اینم آخر راه با هم بودن من و تو.بخاطر تمام اذیتهایی که بخاطر من شدی حلالم کن. سر بلند کرد و گفت :اما اگه میشه دلتو باهام صاف کن .خودت دیدی توی این مدتی که برای کارهای طلاق در گیر بودیم هر چقدر پدرم و پدرت مخالفت کردن مقابلشون ایستادم .فقط چون خواستم دل تو رو به دست بیارم و ازم بگذری
آیلار همراه نفس عمیقی که کشیدلبخندی زدوگفت من خیلی وقته بخشیدمت علی .برو به زندگیت برس.علیرضا قبل از اینکه به سمت ماشینش بره گفت :آیلار ،اگه یک موقع به چیزی احتیاج داشتی یا کمک خواستی من هستم می تونی مثل گذشته مثل برادر یا مثل یک پسرعمو روی من حساب کنی آیلار با لبخندی که اصلا از صورتش حذف نمیشد گفت :باشه ممنون.برو به سلامت مواظب ناهیدباش.با شادی وارد خانه شد به بانو و جمیله و شعله که در حیاط نشسته بودند سلام بلند بالایی داد بانو با شوق نگاهش کرد پرسید :تموم شد ؟آیلار با ذوقی فراوان گفت :آره طلاق گرفتیم تموم شدو امید را از آغوش جمیله گرفت یک دور در آسمان چرخاند صدای خنده کودک که بالا رفت لپ صورتی دوست داشتنیش را محکم بوسید
شعله با خنده گفت :انگار عروسیشه.آیلار با صدای بلند پا به پای امید خندید و گفت :آره والا انگار عروسیمه جمیله با محبت و حسرتی توامان گفت :ان شاءالله عروسیت.سیاوش با یک جعبه شیرینی دم در منزل پدر خانمش ایستاده بودافشین در را به رویش باز کرد با هم وارد خانه شدندشریفه خانوم تا سیاوش را همراه افشین دید سلام و علیک کرد و دلخور رو به سیاوش گفت :چه عجب ،از این طرفا ؟قدم رنجه کردی ؟
سیاوش سر پایین انداخت با لحنی شرمنده گفت اومدم دنبال سحر،البته با اجازه شماشریفه در جوابش چیزی نگفت و او را تعارف به نشستن کرد افشین خواهرش را صدا زد سحر صدای شوهرش را از همان بدو ورودش به خانه شنیده بود با بی قراری مقابل آینه ایستادو به صورتش که در اثر دل تنگی خسته تر از همیشه بنظر می آمد نگاه کردبرای بار دوم که افشین نامش را خواند به سمت در اتاق رفت از اتاق خارج شد جایی که سیاوش نشسته بود درست رو به روی در اتاق او بود سیاوش تا همسرش را دید
از جا بلند شدسحر جلو آمد و سلام کوتاهی داد سرش را پایین انداخت انگار آمده بودند خواستگاریش سیاوش نگاه مهربانش را حواله صورت دخترک کرد و بر خلاف او با صدای رسا جواب سلام همسرش را دادافشین از جایش بلند شد و گفت :خوب سیاوش جان من برم بالا به لیلا بگم اومدی.شما هم دو کلمه حرف بزنید ببینیم بالاخره تصمیمتون برای زندگی چیه ؟شریفه از جایش بلند شد و گفت منم برم یک سری به غذا بزنم.شریفه و افشین که از تیر رس دور شدندسیاوش به همسرش نگاه کرد و پرسیدخوب همینجا بشینیم یا بریم توی اتاق کمکت کنم لباس هات رو جمع کنی؟سحر دلخور به سیاوش نگاه کرد و گفت :خیلی دیر اومدی .فکر کنم زیاد تردید داشتی .منم تصمیم خودم
رو گرفتم.بهتره از هم جدا بشیم.سیاوش دلخوری سحر را درک می کردسرجایش نشست و با دست به سحر هم اشاره کرد بنشیند و گفت :بشین حرف بزنیم.سحر مقابلش نشست و سر صحبت را خودش باز کرد تا وقتی که فکر می کردیم علی زنده نیست اگه اومده بودی خوب بود .می گفتم امکان برگشت به آیلار براش بود ولی من رو انتخاب کرد اما الان آخه چاره ای جز بودن با من نداری ؟ مجبور بودی بودن با من رو انتخاب کنی .پوزخندی زدگوشه شالش را دور انگشتانش پیچید و گفت :تازه انگار با همین وجود هم خیلی تردید داشتی که این همه تاخیر کردی سیاوش می دانست سحر گله می کند منتظر این حرفها بودپس گفت :سحر من اون روزها حال روحی خوبی
نداشتم .از لحاظ روحی داغون بودم .واقعا نمی تونستم تصمیم بگیرم نباید از من توقع انتخاب و ناز کشی توی اون شرایط رو داشته باشی از پارچ کمی آب برای خودش ریخت و گفت :الان هم اگه دیر اومدم دلیل داشتم.میدونستم بهم میگی حالا اومدی ، چون راهی جز بودن با من نداشتی .صبر کردم تا اون اتفاقی که باید بیفته بعد بیام .کمی مکث کرد سحر منتظر ادامه حرفهایش بودسیاوش گفت :علی همون روز توی بیمارستان به من گفت میخواد آیلار رو طلاق بده.گفت میخواد بفرستش دنبال زندگیش.بهم گفت من و آیلار هر تصمیمی که بگیریم احترام میذاره و مخالفت نمی
کنه.توی غار خیلی اذیت شده بود و خودش اعتقاد داشت مجازات ظلمی بوده که در حق ما کرده.کمی بیشتر به سحر نزدیک شد و با فاصله کمتری از او نشست و گفت :دیروز طلاق گرفتن و تموم شد .من امروز عمدا اومدم تا بهت ثابت بشه خودم با قلبم خواستم که با تو ادامه بدم.وگرنه خودت هم خوب میدونی برای من کاری نداره دست آیلار رو بگیرم و از این روستا بریم و هر جا که دلمون خواست با هم زندگی کنیم اما من میخوام کنار تو به زندگیم ادامه بدم .با توروز اول که اومدم خواستگاریت بهت گفتم تو انتخاب خودمی.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصتوپنج
حالا هم اومدم بهت بگم آیلار و علی دیروز جدا شدن .الان اون یک زن مجرده ولی با این اوصاف من تو رو انتخاب کردم .میخوام زندگیم رو کنار تو بگذرونم.سحر سر بلند کرد مردد به سیاوش نگاه کردواقعا او می توانست آیلار را انتخاب کند اما نکرده
بود ؟با تردید پرسید :واقعا آیلار و علی جدا شدن ؟سیاوش سر تکان داد :بله .می تونی زنگ بزنی از ناهید بپرسی.شام را منزل محمد دور هم خوردند و سپس راهی شدند سیاوش در حال رانندگی بودکه سحر پرسید :علیرضا چطور تونست بابا و عموتو راضی کنه که آیلار و طلاق بده ؟فکر نمی کردم کوتاه بیان سیاوش پاسخ داد :نبودی ببینی این مدت چه جنگی به پا بود .بابام و عمو محمود اصلا زیر بار نمیرفتن .اما علی سفت و سخت ایستاد که این زندگی ما دوتاست خودمون باید تصمیم بگیریم .حالا که آیلار نمیخواد ادامه بده منم مجبورش نمی کنم.خلاصه محکم ایستاد توافقی جدا شدن .برای همینم کارهای طلاقشون خیلی زود انجام شدسحر نگاهی به سیاوش انداخت و گفت حتما تو هم هربار آرزو می کردی کاش این استقامت رو پارسال که مجبورش کردن با آیلار ازدواج کنه به کار برده بود.کاش محکم ایستاده بود و با دختری که تو تمام عمر دلبسته اش بودی ازدواج نکرده بود .اونوقت تو هم مجبور نبودی .سیاوش از گوشه چشم به همسرش نگاه کرد و گفت :من و تو دو ساعت توی اون خونه با هم صحبت کردیم .قرار شد از گذشته حرف نزنیم .هنوز به در خونه نرسیده تو میخوای شروع کنی .این حرفها جز اینکه من و خودت رو عذاب بده چه سودی داره ،گذشته تموم شدبرای اینکه به بحث خاتمه بدهد سیستم پخش را روشن کرد به آهنگ ملایمی که پخش میشد گوش سپرد در حالی که خودش در افکارش به شب پیش سفر
کرده بودشب قبل.اولین شبی که آیلار و علی از هم جدا شدندسیاوش به سمت کمد دیواری رفت و جعبه ای را از آن بیرون اوردیک جعبه جواهر کوچک درونش بود سیاوش درش را باز کردو گردنبندی را بیرون آورد .این گردنبند را وقتی خرید که یک دنیا آرزو برای شب عروسی خودش و آیلار داشت حتی بارها آن را در گردن آیلارآن هم وقتی لباس عروس بر تن داشت تصور کرده بود.گردنبند را خریده بود تا شب عروسیشان وقتی تنها شدند به گردن دخترک بیاویزدگردنبند را میان دستش فشردباید می رفت و آخرین یادگاری عشق آیلار را هم به
او میداددر طبقه پایین با تلفن به خانه عمویش زنگ زد و به ایلار گفت آماده باشد می رود دنبالش .گفته بود میخواهد تا کنار رود کمی قدم بزنند و کمی هم حرف بزننددخترک هم در کمال تعجب این پیشنهاد نابهنگام را پذیرفت.سیاوش رفت در خانه دنبالش .با هم تا رودخانه در سکوت کامل قدم زده بودندشاید خاطراتشان را مرور کردندشاید به روزهایی که کنار هم ، کنار همین رود برای آینده اشان نقشه کشیدنداندیشیدندشاید قدری هم حسرت خوردند بابت روزهای خوش
گذشته.هوا زیادی صاف بود نور مهتاب همه جا را روشن کرده بود طوری که حتی آب هم می درخشید مرد جوان روبه روی ایلار عشق تمام سالهای زندگی اش ایستاد.نگاهش را به چشمان زغالی اش که زیادی با رنگ شب ست بود دوخت مشتش را باز کرد و گردنبند را بالا آورد و مقابل
صورت آیلار گرفت.نور ماه روی نگین بزرگ و آبی گردنبند افتاده بود و می درخشیدسیاوش با نگاهی غم آلودبه صورت آیلار که گردنبند در چشمانش می درخشید خیره شد و گفت :این مال توعه . زمان دانشگاه یک شب وقتی خیلی دلتنگت بودم داشتم قدم میزدم توی ویترین یک جواهر فروشی دیدمش .خریدمش تا شب عروسیمون بهت هدیه بدم ولی نشد .شب عروسیمون هیچ وقت نیومد.خیلی از شبهای این مدت به اندازه همون شب حتی بیشتر به غم و دلتنگی گذشت.یک شب همینجا کنار همین رود لباس عروسی رو که برات خریده بودم آتیش زدم .این اخرین یادگار عشق منه .تو راست گفتی آیلار راه من و تو از هم جدا بود .امشب اومدم این گردنبند آخرین یادگاری عشقتو بهت بدم برم.برم دنبال زندگی که جای تو ممکنه همیشه داخلش
خالی باشه ولی باید بسازمش گردنبند را پایین آورد وادامه دادفردا میخوام برم دنبال سحر .عاشقش نیستم .اون زنی نیست که من باهاش عشق رو تجربه کردم اما..اما زنیه که پایبندش کردم .زنیه که تو روزهای سخت و شرایط سخت انتخابش کردم و اونم با اینکه می دونست دلم پیشش نیست پام ایستاد.زندگی اجازه نداد من و تو کنار همدیگه خوشبخت باشیم فکر کنم وقتشه بدون همدیگه خوشبخت بودن رو یاد بگیریم .میدونم حتی اگه منم از سحر می گذشتم و تو رو انتخاب می کردم تو زنی نبودی که بخوای پا روی سحر بذاری.آیلار به صورت در هم سیاوش نگاه کرد.با مهربانی گفت کار درستی داری می کنی سیاوش
.راه درست اینه که پای انتخابت بایستی حتی اگه دلت چیز دیگه ای بخواد .گاهی وقتا تو زندگی دنبال دل رفتن کار اشتباهیه.تو لیاقت خوشبختی رو داری .سحر هم لیاقت خوشبختی داره .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقدر سعی میکردیم سریع و تمیز بنویسیم😉
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f