همین مادر ایرانی که حاضره خار تو چشمش بره ولی تو پای تو نه، وقتی قاشق بزنی کف قابلمه نچسباش فقط فرار کن :))😁
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_چهلودوم لبخندی زدم و مامان هم برخلاف اینکه فکر میکردم الانه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_چهلوسوم
دختر هم برو ورو داری هم قیافه هزار ماشالله اصلا نیاز به تعریف و تمجیدم نیست که برو تو اینه خودتوببین صورتت مثله ماهه .خاستگارم که چند تا داشتی خودتم خبر داشتی اونی که نپسندیده خودت بودی.. دیگه گریه کردنت واسه چیه؟
اشکاشو پاک کرد و گفت
+برای این نیست
_ برای چیه پس؟
+هیچی فقط دلم گرفته
مامان اخماشو کشید توهم و چشم غره ای بهش رفت
جا انداختیم و دراز کشیدیم نیم ساعتی نگذشته بود که ضربه ای به در خورد و صدای خان بلند شد سر جامون نشستیم سریع که در باز شد و خان اومد تو
_گلبانو
+ جانم
_ بیا اتاق من امشب بزار دخترا راحت باشن
لبخندی رو لبم نشست...
مامان لب گزید و سر تکون داد خان رفت و مامان شالی دورش گرفت و از جاش به سختی بلند شد.شکمش اومد بود جلو و به نظر خیلی بزرگ تر از حالت طبیعیش بود..مامان رفت و فقط قبلش تاکید کرد که بخوابیم و بیدار نمونیم.مامان رفت و گلبهار نفس راحتی کشید و دراز کشید سرجاش
_ خوش به حالت گلاب
متعجب نگاهش کردم
+واسه چی؟
_واسه چی نداره دیگه برای اینکه میخوای بشی زن ارباب
نفس عمیقی کشیدم
+ اول اینکه من نمیخوام بشم زن ارباب میخوام بشم زن پسرارباب
_ خب چه فرقی داره همون میشه دیگه
+ کجاش فرقی نداره.بعدم فکر کردی خیلی خوبه هزار جور منت سرت بزارن .ده بار ماهجانجان من و کشونده اتاقشو و کلی لیچار بارم کرده که ما راضی نیستیم اما مجبوریم شبیه دختر کلفتایی و ..
گلبهار متعجب گفت
_پس چرا به مامان چیزی نگفتی؟
+چی میگفتم با این وضعش بعدم مامان کم کم داره جا میفته نمیخوام موقعیتش خراب بشه
_ چی بگم . اما همینکه داری میشی زن الوند خوبه
+ازش خوشم نمیاد
متعجب نگاهم کرد
_ چرا ؟
+نمیدونم
از حرفای گلبهار حس بدی بهم دست داد . احساس میکردم که یک حسی به الوند داره و شاید بدخلقیای این چند روزش به خاطر همین بوده باشه .کلافه سر جام دراز کشیدمو سعی کردم دیگه باهاش حرف نزنم اصلا دلم نمیخواست این چیزی که تو ذهنمه واقعیت داشته باشه .زیر لب شب بخیری گفتم و خوابیدم .
***
صبح با سر و صدای زیادی چشم باز کردم مامان بالا سرم بود وبا اخمای درهمش گفت
+ معلوم نیست تا چند شب داشتین حرف میزدین که الان خوابین گفتمتون بخوابین که صبح زود پاشین..یالا دختر ناسلامتی امروز عقدته ها
_ مامان خستمه
+ پاشو گلاب..
از صدای بلند مامان سریع سر جام نشستم و گیج و منگ اطرافو نگاه کردم مامان که مطمئن شد من بیدارم رفت سراغ گلبهار
همونجوری که بیدارش میکرد به من توپید
_ پاشوبرو گرمابه زود باش گلاب گفتم اب گرم کنن برات
+ زودنیست مامان؟
_دیرم هست زنها تا چند ساعت دیگه میان صورتتو بند بندازن دستاتو حنا بگیرن پاشو
مجبوری فقط سر تکون دادم و بلند شدم .
+دیروز حموم بودم
_ این فرق داره دختر پاشو
چشم غره ای بهم رفت
_ دخترای دیگه هم همراهت میان
گلبهارم بیدار کرد و صبحونه خورده نخورده راهی گرمابمون کرد.
زری تاج و زری ماه وپریزادم مجبوری همراهم شدن...
تو حموم یکی لیف میزد و یکی موهامو میشست همه دخترای مجرد جمع بودن مامان برامون میوه و شیرینی فرستاده بود صدای خنده دخترا گرمابه رو برداشته بود
قدسی دوباره شده بود مسئول گرمابه و از دقیقه اول چپ چپ نگاهمون میکرد اما جرئت نداشت حرفی بزنه بهمون ...
اما نمیدونم چرا احساس میکردم میخواد حرفی بزنه بهم.
دخترا که کارشون تموم شد رو سرم اب ریختن و حوله دورم پیچیدن رفتم سمت رختکن که لباس بپوشم .داشتم لباسمو تنم میکردم که سایه ای دیدم و خواستم داد بزنم که
برمیگردوند سمت خودش و با دیدن قدسی چشمام از تعجب گشاد شد
+ هیس..نترس میخوام چیزی بهت بگم .
دستاشو از جلوی دهنم برداشت
با ترس اب دهنمو به سختی پایین فرستادم و منتظر نگاهش کردم که گفت
_ پس از امشب قراره بشی هم خونه الوند خان
+ به تو ربطی نداره کارتو بگوبرو گمشو
_ هنوز هیچی نشده دور برت داشته خانم
+ هیچی هم نشده بود من بودم که پرتت کردم تو اون مطبخ کاری نکن بندازم تو اسطبل اسبا که صبح تا شب پهن اسبارو جمع کنی.قدسی پوزخندی زد و گفت
_نگو میترسم دختر ..
با عصبانیت نگاهش کردم که خندید و دندونای زردشو به نمایش گذاشت
+بزار ببینیم امشب از اون اتاق زنده میای بیرون
غش غش خندید و متعجب گفتم
_ یعنی چی؟
+ مگه نشنیدی؟
_چیو؟
+شایعاتی که راجب الوند خان هست و ..
متعجب نگاهش کردم
_ چه شایعه ای؟
صورتش متعجب شد و گفت
+نشنیدی؟
_چه شایعه ای؟
+ اینکه یک بیماری داره و شبا ...
ادامه حرفش و خورد و من اخمامو کشیدم توهم
_ داری چرند میگی .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_چهلوچهارم
دوباره پوزخندی زد
+تو هر جور دلت میخواد فکر کن
_ یادت که نرفته قدسی من از وقتی چشم باز کردم و فرق دست چپ و راستمو شناختم تو این عمارت کوفتی بزرگ شدم چیزی نیست که ندونم این چرتو پرتاییم که میگی یک مشت یاوه بیشتر نیست
+ تو فکر کن یاوه اس دختر .امشب که رفتی میفهمی..
_ جرئت داری همینا رو جلوی خود خان بگی.
+ معلومه که نه دختر مگه از جونم سیر شدم رو تنها چیزی که از همه بیشتر حساسه همین بیماریشه ..بگم که بشنوه و همونجا کارمو تموم کنه ..
از یک طرفم میگفتم داره دروغ میگه ازطرف دیگه ترس افتاده بود به دلم .
+چه بیماری داره؟
صدای خنده دخترا بلند شد و داشتن نزدیک میشدن قدسی خندید و باز از دیدن دندونای زردش دلم هم خورد
_ اگه من بگم که دیگه لطفی نداره دختر بزار کارش وکرد خودت میفهمی..
بلند بلند شروع کرد به خندید
+اگه نگی همین الان میرم پیشش و میگم قدسی بهم همچین حرفایی زده
_ برو بگو شاهدی داری دختر؟ تو این عمارت همه راجب بیماریش میدونن نمیدونم توچرا هنوز نفهمیدی مادرت میدونه و باز میخواد تو رو عقدش کنه
+گلاب
با صدای گلبهار چرخیدم طرفش
_ تو که هنوز اینجایی دختر چرا لباس نپوشیدی برو مامان منتظرته ..زودباش
+باشه الان میرم.ناچار رفتم پشت پرده و تند تند لباسامو پوشیدم و دستمالی دور سرم پیچوندم بدوبدو از گرمابه زدم بیرون سوز هوا انقدر زیاد بود که همون لحظه اول لرز انداخت به تنم تا عمارت دویدم و خودمو که انداختم تو اتاق مامان با دیدنم ضربه ای زد به گونه اش
+خدا من و مرگ بده این دیگه چه سر و ریختیه دختر ..
_ یخ کردم .
+مگه نمیدونی هوا سرده اگه بچایی چی.؟ میگفتی یکی یک چیزی بیاره دورت کنی بیا اینجا زودباش.
از شدت لرز دندونام به هم میخورد و کنترلی روشون نداشتم .کنار چراغ نشستم و مامان یکم بیشترش کرد .
کم کم گرمم شد و چشمام داشت گرم میشد که مامان با یک تیکه پارچه اومد طرفم .
موهامو خشک کردو شونه زد بهشون .
موخوره های پایینشو کوتاه کرد و بلاخره رضایت داد بلند شم .
+موهامو گیس نمیکنی مامان
_رسمه خانواده داماد گیس کنن
+ چه رسما .
_ من برم به یکی بگم برای گلبهار لباس ببره مثله تو سرشو نندازه پایین بیاد
مامان از اتاق زد بیرون و من مردد خیره اتیش کم شعله چراغ بودم .
باید میگفتم به مامان یا نه؟ حامله بود نباید الکی دو دلش میکردم و میترسوندمش خدارو خوش نمیومد .
قدسی حتما دروغ گفته کی حرف راست زده که این دومین بارش بوده اصلا شاید از طرف فرخ لقا بوده اره حتما اینارو بهم گفته که من بهم بریزم و عروسی و بهم بزنم یا به کسی بگم باعث بشه حرف بیفته تو عمارت و عروسی بهم بخوره ..اره حتما همین ..
سرمو محکم تکون دادم انگار میخواستم با اینکار همه حرفای قرسی و از سرم بیرون بریزم .
بلند شدم و از پنجره بیرون و نگاه کردم .دقیقا جایی که ارسلانو....
خبررسیده بود تو عمارت که پدرش ستار کینه شدیدی از خان به دل گرفته و لحظه شماری میکنه که موقعیت براش پیش بیاد .
میگن قسم خورده که خان و الوند و بکشه
فکر کنم از اولشم باید میرفتم با ستار خان اینجوری راحت میتونستم همه اشونو بکشم و احتیاجیم نبود به این بازیا ..
کلافه از فکرای احمقانه ام برگشتم و نشستم کنار چراغ .مامان و گلبهارم اومدن
_ نمیدونم امروز چرا انقدر سرده .گلبهار بشین کنار چراغ .گرم شی
بی حوصله بودم و مامان یک ریز سفارش میکرد بهم و کار میگفت .زنها دونه دونه اومدن و دوباره بساط دست و کل کشیدن شروع شد و سرم داشت از درد میترکید .
داشتم عروس قا* ل ارسلان میشدم .گردنبند انارش تو گردنم بود . چقدر حس خوبی بود موقعی که انقدر قدرت میگرفتم تا بتونم تک تک کارای فرخ لقارو تلافی کنم و سرش بیارم
صورتمو بند انداختن و از دردش اشک ریختم فقط .موهامو گیس کردم و سرخاب سفیدابم زدن .سرمه کشیدنو لبامو سرخ کردن ...از همون رنگ لبام منیژه زد به لپامو انقدر با دستش کشید که احساس کردم پوستم داره کنده میشه .
لپام و رنگ کرد و تو اینه که به خودم نگاه کردم با وجود کدر بودن اینه بازم راحت میشد فهمید چقدر شبیه دلقکا شدم
صورتم کج شد وبه گلبهار نگاه کردم که زد زیر خنده . کلافه سر تکون دادم و حواس زنا که یکم پرت شد سریع با دستم لپامو پاک کردم . نمیخواستم برای الوند خوشگل بشم اما اصلنم دلم نمیخواست شبیه دلقکا بشم.لباس سفید و تنم کردن و منیژه موهای گیس شده بلندم و پیچ داد و بالای سرم جمع کرد تور لباس عروسمم وصل کردو انداخت رو صورتم .انقدر کل کشیدن و نقل ریختن رو سرم و دایره زدن که گوشام داشت کر میشد دیگه
با صدای کل کشیدناشون بدرقه ام کردن تا اتاق ماه جانجان .
سفره عقد بزرگ و قشنگی انداخته بودن کف اتاق و اینا بزرگی وسطش گذاشته بودن .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم تابستون های قدیم میخواد
یه خونه قدیمی با یه حوض آبی
که دور و برش پر از گلهای شمعدونیه
خونه مادربزرگه که
تمام ایام کودکی هایمان آنجا گذشت...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
شاه به وزیر دستور داد که تمام شترهای کشور را به قیمت ده سکه طلا بخرند. وزیر تعجب کرد و گفت: اعلیحضرت حتماً بهتر می دانند که اوضاع خزانه اصلاً خوب نیست و ما هم به شتر نیاز نداریم.
شاه گفت فقط به حرفم گوش کن و مو به مو اجرا کن.
وزیر تمام شترها به این قیمت را خرید. شاه گفت حالا اعلام کن که هر شتر را بیست سکه می خریم. وزیر چنین کرد و عده دیگری شترهای خودشان را به حکومت فروختند. دفعه بعد سی سکه اعلام کردند و عدهای دیگر وسوسه شدند که وارد این عرصه پر سود بشوند و شترهای خود را فروختند.
به همین ترتیب قیمتها را تا هشتاد سکه بالا بردند و مردم تمام شترهای کشور را به حکومت فروختند. شاه به وزیر گفت حالا اعلام کن که شترها را به صد سکه می خریم و از آن طرف به عوامل ما بگو که شترها را نود سکه بفروشند.
مردم هم به طمع سود ده سکه ای بار دیگر حماسه آفریدند و هجوم بردند تا شترهایی که خودشان با قیمت های عمدتاً پایین به حکومت فروختند را دوباره بخرند.
وقتی همه شترها فروخته شد، حکومت اعلام کرد به علت دزدی های انجام شده در خرید و فروش شتر، دیگر به ماموران خود اعتماد ندارد و هیچ شتری نمی خرد. به همین سادگی خزانه حکومت از سکه های مردم ابله و طمع کار پر شد و پول کافی برای تامین نیازهای ارتش و داروغه و دیوان و حکومت تامین شد.
وزیر اعظم هم از این تدبیر شاه به وجد آمد و اینبار کلید خزانه ای را در دست داشت که پر بود از درآمد قانونی و شرعی. این وسط فقط کمی نارضایتی مردم بود که مهم نبود چون اکثراً اصلاً نمی فهمیدند از کجا خورده اند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرویس جهیزیه ی مامانا😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظهر گرم تابستان بود
۵ تومن پول تو جیبی
شادی،رفتن به بقالی سر وکوچه همان
خریدن آلاسکا یخی خوشمزه همان ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_چهلوچهارم دوباره پوزخندی زد +تو هر جور دلت میخواد فکر کن _
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_چهلوپنجم
بالای سفره نشستم و زنها الوند و صدا کردن اومد تو اتاقو کنارم نشست .صفر علی یالا گویان اومد تو اتاق و یک گوشه نشست .خانوما ساکت شدن و با صلوات صفر علی همه صلوات فرستادن .
شروع کرد به خوندن عقد .ترنج تو اتاق نمیدیدم خصوصا که چادر سفید انداختن رو سرم و نمیتونستم به راحتی همه روببینم .فرخ لقا یک گوشه نشسته بود و صداش در نمیومد .
مآجانجان اما رو چهار پایه چوبی همیشگیش نشسته بود و برخلاف سردی هوای بیرون انقدر تو اتاق گرم بود که با بادبزن خودشو باد میزد .گلبهار و زری تاج پارچه سفید بالای سرمو گرفته بودن و پریزاد داشت قند میسابید بالای سرم .
صفر علی میخوند و دیگه کنترلم از دست دادم و بغضم ترکید اشکام ریخت رو صورتم و به خودم لعنت فرستادم
من اینجار کنار قا** ارسلان چیکار میکردم .دستامو مشت کردم و نفس عمیقی کشیدم .سعی کردم اروم باشم تصمیمی بود که گرفته بودم و باید تا اخرش پیش میرفتم .
صفر علی خطبه رو خوند و ماهجانجان به عنوان زیر لفظی گردنبند سنگینی گذاشت تو دستم بله رو گفتم و دخترا شروع کردن به شلوغ کاری .صدای زنها یک دقیقه هم قطع نمیشد و یه ریز کل میکشیدن وسط اون همه سر و صدا الوندم به سختی بله رو داد صداش شنیده نمیشد انقدر که سر و صدا بود .
صفر علی مبارکی گفت و دعایی خوند و از جاش بلند شد از اتاق رفت بیرون .
خان اومد تو اتاق و اونم هدیه ای بهمون داد و رفت .
الوند تور رو صورتم و کنار زد و لبخندی که نشست گوشه لبش از چشمم دور نموند .زنها دوباره بلند تر از قبل کل کشیدم .دستاشونو گذاشته بودن جلویه دهنشون و دهنای گشادشون یک لحظه بسته نمیشد .
دور اتاق و نگاه کردم و ترنج و تو گوشه ترین جای ممکن پیدا کردم ...لباس خیلی قشنگی پوشیده بود و موهاشو گیس کرده بود.چارقدش و کمی داده بود عقب و فرق وسط باز کرده بود .خوشگل شده بود اما اون چشمای اشکیش اصلا به صورت زیباش نمیومد .یک گوشه وایستاده بود و اشک میریخت .
از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت ایوون ظهر شده بود و افتاب که افتاده بود هوا گرم تر شده بود .
رو صندلیای که چیده بودن نشستیم و به اون جمعیت عظیم که نمیدونستم از کجا سر و کله اشون پیدا شدن نگاه میکردم.
چجوری اون همه جمعیت تو یک چند ساعت جمع شده بودن نمیدونستم .
دور تا دور عمارت رو زمین فرش انداخته بودن و همه نشسته بودن ساز و دهل میزدن و چند تایی از مردا اون وسط چوب بازی میکردن
چشمم خورد به قدسی که پوزخندی رو لباش بود و دوباره همه حرفاش یادم اومد.
بهجت شمعدون به دست اومد جلو که سمانه رفت طرفش و شمعدونا رو ازش گرفت اومد طرف ما و میخواست بزاره رو میز ما .شمعدون نماد خوشبختی و زندگی خوب و خوش بود و عروس پر برکت .تو ابادی اینجوری ازش یاد میکردن و همه عروسا حتی اگه فرش نداشتن تو خونه اشون اما شمعدون و داشتن .
پله سوم و اومد بالا و همینکه دست دراز کرد شمعدون و بزاره رو میز نمیدونم چه اتفاقی افتاد که تکونی خورد و اومد جلو خودشو کشید عقب که کنترلشو حفظ کنه اما نتونست تعادلش و از دست داد و به پشت پرت شد پایین صدای جیغ بلندش تو جمعیت پیچید و تو یک لحظه همه صدا ها خفه شد .کل کشیدن زنا و ساز دهل و چوب بازی مردا .
فقط صدای برخورد شمعدونا و شکستن و تیکه تیکه شدنشون بود که به گوشم خورد و چشمامو روی هم گذاشتم .. هیچی نشده همین اول کاری باید این اتفاق میفتاد .. چند نفری دویدن سمت سمانه و از رو زمین بلندش کردن .
اشوبی افتاده بود تو عمارت صدای پچ پچا بالا رفته بود و من رنگ به رنگ میشدم .
از گوشه کنار میشنیدم که میگفتن عروس بد یومنه .
اخمام رفت تو هم و نگاهم نشست به نگاه مامان که با صورت نگرانش خیره من بود.
اومد طرفم و خم شد کنار گوشم گفت
+ خوبی؟
_مامان چرا اینجوری شد؟
+ اتفاقه دیگه عزیزم پیش میاد
_ الان همه میگن من نحسم
+ غلط کردن یکی دیگه زده شکونده تو نحسی ..
ظاهرا الوند صدامو شنید که بی تفاوت گفت
_ به این چرندیات گوش نکن گلاب .مردم همیشه یک چیزی دارن برای بحث کردن و شایعه ساختن.
مامان سری تکون داد و من دیگه چیزی نگفتم .
ماهجانجان از جاش بلند شد و گفت
_ یکی این نرمه شیشه هارو جمع کنه .. گلثوم
+بله خانم جان
_ برو از تو اتاق من دوتا شمعدونا رو بیار. مواظب باش نزنی بشکنی دست و پا چلفتی نباش..
+ به روی چشمام خانم جان چشم مواظبم.
سمانه بلند شد و دامنشو تکوند دستش رو سرش بود که دو نفر از زیر بغلاش گرفتنش و بردنش سمت پایین .
نگاه فرخ لقا خیره به سمانه بود و با خودم فکر کردم شاید همه اینا نقشه ای از طرف خود فرخ لقا بوده که بعد بتونه شایعه بندازه تو مردم که من نحسم.
گلثوم با دوتا شمعدون برگشت و گذاشت رو میز
با اشاره ارباب دوباره مراسم از سر گرفت و پچ پچا کم و کمتر شد .
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادت نره حتی اگه بد بودی،خوب هم بودی.
اگه تلخ بودی،شیرین هم بودی.
خودت رو با بدیهات به یاد نیار .
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام صبح زیبا تون بخیر🫖🌷🍃
🍃🌷صمیمانه ترین سلامها
همراه این گلهای زیبا🌷🍃
تقدیم به شما دوستان گل🌷🍃
شروع روزتون پر برکت
و پراز اتفاقات خوش💕🌷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم مسابقات نسل ما😂😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f