eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه ها تشتک بازی یادتونه؟؟ حتی تشتک های کهنه هم بوی نوشابه می دادن و گاهی ما زبون میزدیم😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آن‌ها نگاه می‌کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند و آن‌ها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چه کار می‌کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آن‌ها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند… پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این‌جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است… با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: این‌جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: «خدایا شکر!»“ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلوسوم با شنیدن اون حرف ، سریع از جام بلند شدم و از اتاق دو
با صدای احسان اشکامو با سر انگشتام پاک کردم و نگاهش کردم احسان با دلسوزی گفت: - ببین نگار خانم شما مثل خواهر من میمونی خدا میدونه با سوسن هیچ فرقی نداری من خیلی برات ناراحتم این دوست من قابل اعتماده شما یه فرصت بده نمیگم که بیا باهاش ازدواج کن یه بار بیا و ببین و ببینش هر چی دیگه خودت میخوای نظرت چیه؟نگاهی به سوسن انداختم که سرش رو به علامت تایید بالا و پایین کرد نمیدونستم چیکار کنم، برگشتم و به احسان گفتم -اگه داداشام بفهمن چی ؟احسان لبخندی زد و گفت - نمیفهمن ،تو قبول کن من و سوسن میبریمت یه جایی که هیچکس نبینه .سری تکون دادم و چیزی نگفتم که سوسن خودش رو به سمتم کشوند بوسی از گونه ام برداشت و گفت: - قربونت برم خیلی خوشحالم کردی ،باور کن قول میدم که پشیمون نمیشی. چیزی بهش نگفتم و بلند شدیم و برگشتیم خونه خیلی استرس داشتم و گاهی پشیمون میشدم از چیزی که قبول کردم اگر برادرام میدیدن خون به پا میکردن و برام کلی حرف در می آوردن .آخر رسید اونروز که قرار بود با سوسن برم دم در به سوسن گفتم نمیام آخه دلم خیلی شور میزد ولی سوسن قبول نکرد و منو به زور برد چند کوچه پایین تر سوار ماشین احسان شدیم و راه افتادیم از شیشه عقب ماشین برمیگشتم و به پشت سرم نگاه میکردم همش حس میکردم کسی منو دیده توی راه بودیم تا اینکه احسان جلوی یه پارک نگه داشت تا حالا اونجا نرفته بودم و همه جاش برام غریبه بود ،به سوسن نگاه کردم که گفت -پیاده شودیگه برو علی منتظرته با تعجب بهش گفتم: - مگه شما نمیاید؟ - نه عزیزم من همینجا میمونم تو برو و بیا خیالتم راحت باشه کسی نمیبینتتون. همون موقع یکی به شیشه ماشین کوبید احسان شیشه رو پایین داد آقایی سرش رو پایین آورد و اول به احسان تعارف کرد و بعد به من و سوسن نگاه کرد و سلام کرد، سلامی زیر لب گفتم که لبخندی بهم زدسوسن سرشو نزدیک گوشم آورد و پچ زد -برو پایین دختر زشته، برو هواتو دارم .سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم احسان از من خداحافظی کرد و گفت که من یه دوری میزنم و برمیگردم، با چشمای گشاد شده به سوسن نگاه کردم که چشمکی بهم زد و ازمون دور شدن نفس عمیقی کشیدم و برگشتم که چشمم به پسر افتاد ،ک دستاشو توی جیبش کرده بود و با لبخند زل زده بود بهم، از خجالت سرم رو پایین انداختم، با صدای بم و مردونه اش آروم گفت: - نگار خانم بریم روی صندلی بشینیم، به جایی که اشاره کرد نگاه کردم و راه افتادم،، به صندلی گوشه پارک نزدیک شدیم، یه صندلی چوبی زیر یه درخت بید و یه جای دنج و خلوت رفتم روی صندلی نشستم، اونم اومد و کنارم نشست،کمی ازش فاصله گرفتم و دستی به چادرم کشیدم نگاهی به اطرافم انداختم که دورمون کسی نبود از استرس دهنم خشک شده بود ،این روزها مثل دیوونه ها شده بودم خیلی میترسیدم که کسی ببینتم مخصوصا غلام که منتظر یه همچین سوژه‌ای ازم بود،نفس عمیقی کشیدم که بوی عطر مردونش توی دماغم پیچید زیر چشمی نگاهی بهش انداختم گلویی صاف کرد و شروع کرد به حرف زدن از شغلش گفت از سن و سالش و خونه ای که از خودش داره،وضع مالی خوبی داشت و سرکارگر بود، از همه چیز برام گفت و اینکه سوسن عکسم رو نشونش داده و همون لحظه گفته که من همین رو میخوام وقتی سوسن شرایطم رو بهش میگه باز هم قبول میکنه و میگه برام مهم نیست و من میخوامش، با دستی که جلوی چشمم تکون داد به خودم اومدم، تموم مدت زل زده بودم توی چشماش و به حرفاش گوش میکردم با لبخندی که زد از خجالت سرم رو پایین انداختم صورتم داغ شده بود دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه نمیدونم کی بهش نگاه کردم و چرا این همه مدت خیره شده بودم بهش.حرفاش برام دلنشین بود، وقتی بهم گفت که میخوامت ته دلم خالی شد ،من واقعاً کمبود محبت داشتم و با چند تا کلمه حرفی که بهم زد نمیدونم چرا ولی از اینکه اومده بودم سر قرار خوشحال بودم ،چون برای چند لحظه توی یه دنیای دیگه ای بودم ، برای چند لحظه به هیچ چیزی فکر نکردم، حتی غصه دوری بچه هامم نخوردم و مغذم واقعا راحت بود ،وقتی حرفاشو زد از روی صندلی بلند شد و گفت: - پاشو بریم قدم بزنیم بدون حرف قبول کردم و بلند شدم و شروع کردیم به راه رفتن،یکی یکی ازم سوال میپرسید و منم جوابشو دادم و شروع کردم به حرف زدن، کلی براش درد دل کردم ،حرف هایی که توی دلم بود و سنگینی میکرد رو براش گفتم ،اون هم تمام مدت به حرفام گوش کرد و باهام همدردی کرد، وقتی حرفام تموم شد خیلی احساس سبکی می کردم ،همیشه با سوسن هم درد دل میکردم ولی اینقدر آروم نمیشدم خیلی وقت بود که با هم حرف میزدیم، اصلا نفهمیدم که زمان کی رفت.وقتی سوسن اینا اومدن دنبالمون توی دلم گفتم ای کاش بیشتر میموندیم نمیدونم چرا ولی احساس آرامش داشتم ،آرامشی که خیلی وقت بود دنبالش میگشتم و از خدا میخواستم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبور باش، چیزهای خوب زمان می‌برن :)🌱 شب بخیر 💫🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چای می‌نوشم و به خوشبختی‌های کوچکم فکر می‌کنم شاید زندگی همین باشد سلام صبح بخیر🌈 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیالوگ فیلم قصه های مجید+کتلت عجب ترکیب خاطره انگیز و دوست داشتنیی🥲🤌🏻❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قسمت شیرین زندگی... - @mer30tv.mp3
4.87M
صبح 23 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلوچهارم با صدای احسان اشکامو با سر انگشتام پاک کردم و نگاه
دورتا دورم فقط غم و غصه و دلهره شده بود، و از این چند ساعت زندگیم کنار اون پسر غریبه واقعا لذت بردم، وقتی ازش خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم ،سوسن شروع کرد باهام حرف زدن و نظرم رو پرسیدن ،،وقتی دید چیزی نمیگم و لبخند میزنم فهمید که از پسره خوشم اومده ،بهم گفت باز هم میارمت که بیشتر باهاش آشنا بشی، من هم هیچ مخالفتی نکردم چون دوست داشتم دوباره توی اون لحظه قرار بگیرم ،،اون آرامشو داشته باشم،،از شب تا صبح خوابم نمیبرد ،،خیلی فکرم مشغول شده بود ،،منی که اینقدر اونروز ناراحت شدم حالا داشتم به اون پسره فکر میکردم و با یادآوری این لحظات و حرف های دلنشینش لبخند روی لبم میومد، بعد از اونروز چند بار دیگه هم با سوسن مثل قبل رفتم سر قرار با علی، هر بار که میخواستم برم خیلی به خودم میرسیدم، دوست داشتم که به چشمش بیام، سوسن مسخرم میکرد و کلی سر به سرم میذاشت ولی من نمیدونم چیشده بود و اصلاً به سوسن اهمیت نمیدادم و تا میتونستم به خودم میرسیدم ،مامان وقتی میدید من خوشحالم و به خودم میرسم اونم خوشحال میشد،، ازم نمیپرسید که کجا میری،، وقتایی که پیش علی بودم شیرین ترین لحظات عمرم بود،یه حسی توی دلم نسبت بهش داشتم،، حس میکردم که عاشق علی شده بودم چون با دیدنش ضربان قلبم شدت میگرفت و با صداش آروم میشدم و با بوی عطرش مست میشدم ،، فقط لحظه شماری میکردم که برم به دیدن علی ،خیلی بهم محبت میکرد و خوب بلد بود که چجوری عاشقم کنه، من حسی که به علی داشتم حتی اون اوایل هم به رضا نداشتم ،علی همه چیزش برام قشنگ بود، هیکلش از رضا کوچکتر بود ولی قیافش زیباتر بود و خواستنی تر ،،شاید هم برای من خواستنی بود، دیگه ازش خجالت نمیکشیدم و حتی بهش ابراز احساسات هم میکردم، فکرشو نمیکردم که یه روزی بعد از اون همه مشکلات و بلاهایی که سرم اومد بتونم دوباره زندگی کنم و عاشق بشم،، من نمیتونستم از علی دور بمونم،، خیلی دلم براش تنگ میشد ، ازش خواستم که بیاد خواستگاری ولی گفت که خانوادش شهرستانن و بهشون خبر داده و همین روزهاست که بیان،،دل تو دلم نبود برای رسیدن بهش،، مدتی بود که دیگه سوسن نمیومد دنبالمون و خود علی میومد دنبالم ،،خودش ماشین داشت و میرفت دو تا خیابون اونطرف تر از خونمون تا من برم و سوار بشم و با هم میرفتیم جاهایی که نشناسنمون، خودش توی تهران خونه داشت و یه روز که اومد دنبالم بهم گفت بیا ببرمت خونه خودم هم راحت تریم و ترس نداریم کسی ببینتمون و هم خونه آیندتو میبینی.با شنیدن این حرف کلی ذوق کردم و فوری قبول کردم و باهاش رفتم خونش ،یه خونه کوچیکه نقلی که خیلی به دلم نشست ،کلی وسیله توش بود ،، به اطرافم نگاه میکردم، یه لحظه هم لبخند از روی لبم نمی رفت، همه چی به چشمم قشنگ میومد،داشتم به اطرافم نگاه میکردم که چشمم به یه قاب عکس روی‌ دیوار افتاد ،عکس یه پسر بچه ناز ،برگشتم به سمتش برم که علی صدام زدلبخندی به روم زد و گفت : -چیکار میکنی خانومی،علی ازم خواست که بهش نزدیک تر بشم من گفتم -علی ما.... ما محرم هم نیستیم ،همین که دستم زدی خودش گناهه.خیلی ازش خجالت میکشیدم ، و آخرش شد کاری که نباید میشد... ~~~ جلوی آینه ایستادم و کش چادرم رو روی سرم انداختم ،،چشمم به علی افتاد که با لبخند نگاهم میکرد،، برگشتم سمتش و گفتم: - چیه؟ چرا زل زدی به من... - دلم میخواد ...خانم خودمی دوست دارم نگات کنم.در حالی که به سمت در میرفتم گفتم : -پاشو ....پاشو خودت رو لوس نکن منو ببر خیلی دیرم شده علی، مامانم نگران میشه امروزم یاسمین قراره بیاد به دیدنم پاشو عزیزم چشم بلندی گفت و با هم از خونه رفتیم بیرون،، دم در یکی از همسایه ها که از خونه بیرون اومد ایستاد و زل زد به من و زیر لب چیزی گفت و رفت ،،ایستاده بودم و نگاهش میکردم که علی گفت: - سوارشو دیگه، ولش کن بیخیال سوار ماشین شدم و برگشتم خونه ،،توی راه علی کلی قربون صدقم رفت و کلی ازم تعریف کرد،، وقتی برگشتم خونه یاسمین هم اونجا بود و پیش مامان نشسته بود، با دیدنش خوشحالیم چند برابر شد، روز خیلی خوبی داشتم و توی دلم گفتم ای کاش من هم هر روز خوشحال بودم،، روزها میگذشت و من هر روز بیشتر عاشق علی میشدم ،،تموم زندگیم شده بود و فقط ازش میخواستم که بیاد خواستگاری،، ولی اون هر روز یه بهانه میاورد،، از روزی که رفتم پیشش اخلاقش خیلی عوض شده بود ،،علی ای که لحظه شماری میکرد برای دیدن من، از اونروز دیگه نیومد به دیدنم،، ولی با تلفن خونه که بهش زنگ میزدم میگفتم بیا ببینمت و دلم برات تنگ شده میگفت که شهرستانم و اومدم با خانوادم حرف بزنم که بیام خواستگاری ، منم با شنیدن این حرف‌ ها که علی قراره شوهرم بشه دیگه چیزی نمیگفتم و کلی هم ذوق میکردم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
36.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گوشت ✅ دنبه ✅ پیاز ✅ فلفل دلمه رنگی ✅ جعفری ✅ فلفل سبز ✅ گوجه ✅ نمک و فلفل سیاه ✅ پاپریکا بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
778_48757772386154.mp3
12.04M
🎶 نام آهنگ: بزنم به تخته 🗣 نام خواننده: عباس قادری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f