25.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#هکشی_ترپیله
مواد لازم :
✅ لوبیای سبز درختی
✅ آلوچه ترش
✅ نمک
✅ گلپر
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الوعده وفا.mp3
6.52M
الوعده وفا
دیدی گفتم میرسم به کربلا
دیدی گفتم میبینم ضریحتو
یادته چی خواستم از امام رضا
#اربعین
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشماتو ببند خیال کن
که با زائرایی ...🥺
چشماتو ببند خیال کن
که الان کربلایی ...😭
💔 ویژه جاماندگان #اربعین 🏴
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در ستایش روزمرگی های زندگی🌱
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_هجدهم اشک لبهامو شور کرد و گفتم خاتون ؟خاتون سرشو بالا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_نوزدهم
یه لگن حنا درست کرده بودن و خاتون خودش جلو اومد و گفت با اجازه جمع خودم حنا میبندم .زنهای بین جمع خندیدن و یکیشون گفت خاتون تو مگه مادرشوهرشی ؟ بزار عروست ببنده .خاتون با خنده جواب داد ارزوم بود امروز دست و پاشو حنا ببندم هنوز حرف خاتون تموم نشده بود که صدای خاله توبا اومد و گفت منتظر من نموندی پس خاتون .خاله توبا اومده بود فکر نمیکردم بیاد و خودشو رسونده بود همه به احترامش سرپا شدن تک تک جلو میرفتن و دستشو میبوسیدن .خاله کنار من نشست و گفت تا داماد بیاد من جاش میشینم.رسم قشنگی بود و زن ها لباس مردونه پوشیده بودن و یکی دیگه لباس زنونه و نمایش بازی میکردن و همه میخندیدن .صدای خنده های همه میومد و خاله از خنده به من تکیه داد و گفت امشب همه خیال عروسیشون رو میکنن بین خنده هاش نگاهم کرد و گفت چقدرخوشگل شدی دختر حیف که این خاتون به ما روی خوش نشون نداد نمیزاشتم دست کسی دیگه بیوفتی عروس عمارت میشدی حیف که نشد چقدر حرفش تلخ بود من و فرهاد عشقی عمیق بین هم داشتیم .این همه زیبایی متعلق به اون بود برامون چای اوردن و خاله اشاره کرد برای من چای بیارن و توش نبات بندازن .همونطور که دایره زنها با اجازه خاله میزدن خاله دستی به دامنم کشید و گفت امشب عروس میشی .خدابیامرز مادرت رو یکبار دیده بودم .خاتون اوردش عمارت ما خیلی مهربون بود توام مثل اونی خانم و اروم دلم ریش میشد میزدن وقتی اسم مامانم میومد مادری که نتونست خیری از این دنیا ببینه..دم ظهر شده بود و باید ناهار میاوردن ولی خبری از فرهاد نبود خاتون عمو و فردین رو فرستاده بود کنار جاده تا پیگیر فرهاد بشن دیس های پلو رو میاوردن و چه عطر و بویی داشت.منم گرسنه بودم و خاله توبا گفت یجور بخور رنگ رژت پاک نشه هنوز داماد نرسیده.یه تیکه گوشت دهنم گزاشتم و هنوز خبری از فرهاد نبود! ساعت مثل باد جلو میرفت و جاشو به عصر میداد خاتون کنارم نشست و همونطور که با دستم بازی میکرد گفت چقدر زود بزرگ شدی.یچیزی مثل خوره داشت وجودمو میخورد و گفتم خاتون چرا پس همیشه میگفتین مادرم بعد چهارسال بجه دار شد؟ اون قصه اول صبحی چی بود؟خاتون اهی کشید و گفت من اینطور خواستم بدونی تا یوقت نسبت به پدرت دلسرد نشی نخواستم بدونی پدرت حتی نه ماه هم مادرتو تحمل نکرده بود.با اخم گفتم منظورت از پدر صمده مردی که هیچ وقت پدرم نبوده خاتون سکوت کرد دیگه حوصله همه سر رفته بود و جای بزن و برقص جاشو به همهمه و غیبت داده بود خاتون مدام بیرون میرفت و میومد خسته شده بودم و دلم میخواست دراز بکشم ساعتها بود همونطور نشسته بودم و هیج تکونی نخورده بودم هوا که تاریک میشد کم کم همه میرفتن و کسی روش نمیشد سراغ داماد رو بگیره.یکی میگفت پشیمون شده ! یکی میگفت فرار کرده یکی میگفت دلش دیگه منو نمیخواد و داشتن باحرفاشون اذیتم میکردن.اون لحظات بدترین لحظات برای هر عروسی بود لباس سفید عروسی توی تنم داشت ازارممیداد و بغض گلموم میفشرد.خاله توبا اتاق که خلوت شد رو له خاتون گفت کجاست فرهاد؟خاتون دلنگرون نگاهم کرد و گفت:والا منم نمیدونم.
_ خبر بدم اردشیر ینفر رو بفرسته پیش؟
_ نه رفتن خبری نبوده قرار بود صبح اینجا باشه..صمد رفت ایستگاه اتوبوس ها تا بپرسه.به هرجا که بگی زنگزدیم میگن نمیدونن دلم شور میزد و نمیدونم چرا حالت تهوع گرفته بودم.دستهام یخ کرده بود و به زور میتونستم مشتمو ببندم زنعمو پیراهنشو عوض کرد و گفت بزار بیاد خودم گوششو پیچ میدم.هوا تاریک بود و همه دلنگرون به هم نگاه میکردن صدای باز شدن درب عمارت اومد و انگاری قلبمو از جا کنده باشن! با بغض گفتم اومد فرهادم اومد دامنمو تو دست گرفتم و همونطور که بیرون میرفتم گفتم فرهادم اومد پله هارو انگار پرواز میکردم نور ماشین نمیزاشت جلو رو ببینم و خاتون از بالای پله ها فریاد زد ارومتر.ولی هیچ چیزی نمیتونیت مانع رسیدن من به فرهادم بشه برای شیرین بودنش برای خوشبخت بودن کنارش پرواز میکردم انگار راه طولانی شده بود و همونطور که میدویدم خیسی اشک رو کنار چشمم حس میکردم.اون ساعتها برام مثل جهنم بود تا فرهادم برسه.فرهادم نبودتورمو تکه تکه میکردم و صدای هق هقم عمارت رو برداشته بود خاتون بغلم میگرفت مانعم میشد ولی هیچ قدرتی نمیتونست منو کنترل کنه اسمون زندگیم تاریک و تار شده بود مگه میشد فرهاد من رفته باشه یه مشت لباسش شده بود مرهم من .اونشب مثل یه شبی بود که صبحش ارزوی کسی نبود چراغ های عروسی .دیگ و پلو عروسی تبدیل شد به دیگه عزا .یه گوشه از اتاق خودم و فرهاد نشسته بودم زانوهامو بغل گرفته بودم هنوز اون لباس عروسی تنم بود از در و دیوار و دور و نزدیک هر کسی میشنید میومدحیاط عمارت رو سیاه پوش کردن خاتون درب رو باز کرد چراغ تو دستش بود و گفت نازخاتون ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_بیستم
چشم هام درد میکرد و گفتم ناز خاتون مرد خاتون بیا داخل قشنگ به این اتاق نگاه کن یادته چطور میچیدمشون این اتاق هارو ببین اون پرده ضخیم رو زدیم که فرهاد خیلی حساس بود اون بدش میومد یکی منو با لباسهای
کوتاه ببینه خاتون همونجا نشست و گفت سیاه بخت شدم.
_ تو نه خاتون من شدم .ببین لباسم چقدر زشت شده فردا فرهاد میاد ؟نه کجا بیاد اون مرده فرهاد دیگه نمیاد اشکهام میریخت و خاتون با گریه گفت من بمیرم برای اون لباست من بمیرم برای اون اشک هات برای اون دلت برای اون غمت .اروم اروم جلو اومد و گفت بیا بیرون اینجا نشین
_ کجا برم دیگه کجا میتونم برم ؟اینجا خونه عشق من بود .موهامو میگشیدم و خاتون دستهامو گرفته بود و میگفت نگن تو رو خدا نگن .خاتون کمک میخواست و من اصلا نمیدونستم و تعادل نداشتم اردشیر با کفش وارد شد و خاتون میگفت منو نگه داره مچ دستهامو طوری گرفته بود که نمیتونستم تکون بخورم قلبم محگم میکوبید و بالا و پایین میرفت .کتشو در اورد و دورم پیچید و به خاتون گفت لباسشو عوض کن خاله.کتشو رو شونه هام انداخت و گفت : کمکش کنید نزارید اینطور خودشو از بین ببره تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم دلت میسوخت وقتی پسرت مرد ؟با سر گفت اره با گریه گفتم تو مقصر داشتی
سر زنت خالی کردی، من چیکار کنم؟
_ من سر کسی خالی نکردم
_ پس چرا سوری رو زندانی کردی ؟
_ چون اون روز نمیدونستم درست و غلط چیه
_ الان میدونی؟ تونستی فراموش کنی؟
_ نه فراموش نمیشه فقط عادی میشه عادت میکنی
_ نمیتونم به نبودن فرهادم اون ضربان قلبم بود مگه من جز اون کسی رو دارم فرهاد همه چیز من بود اردشیر دستشو جلو اورد گوشه چشمم رو پاک کرد و گفت تو دختر قوی هستی میتونی کنار بیای
_ با چی با درد بی درمونم با این همه بدبختی که سرم اومده فرهاد مرد من نبود اون همکس من بود.
_ فراموش میکنی خاتون یه روزی توام یادت میره لبخند قشنگی زد و یدونه قرض کف دستم گزاشت گفت بخور
_ چیه این ؟
_ از شهر گرفتم دردمو اروم میکرد توام بخور حق داشت ارومم کرد نمیدونم کی کنار خاتون خوابم برده بود خاتون موهامو نوازش میکرد که بیدار شدم اتاق روشن بود و روز شده بود خاتون خم شد سرمو بوسید و گفت بلند شو دردت به جونم لباس عروسم رو کمک کرد در اوردم گوشه ای انداختمش و خاتون پیراهن سیاه رو تنم کرد موهامو شونه زد و گفت مهمونداریم.
_ برای عزا اومدن یا برای شادی ؟
_ چه فرقی داره.
_ صدای خنده هاشون میاد خاتون.
_ اونا که گناهکار نیستن.
_ هستن همه دیگه کناهکارن میدونی چرا خاتون چون کسی نمیدونه چرا دارم زحر میکشم با کمک خاتون بیرون رفتم .سرم یکم درد میکرد زنعمو حال درستی نداشت و مدام گریه میکرد با دیدن من تو سرش زد و گفت عروس سیاه بختم اومد عروسم اومد کاش پسرم بود فرهادم کجایی ببینی که عروست سیاه تنش کرده میبینید عروس خوشگل منو عروس یکی یدونه منو فرهاد من دلش میرفت برای این دختر .دم دمای ظهر بود که فرهادمو اوردن از اون لحظات تلخ چیز زیادی یادم نمیاد فقط میدونم درد بود که تو قفسه سینه ام حس میکردم قلبم میسوخت و باورش سخت بود صورت قشنگش اروم خوابیده بود یه لبخند خاصی رو صورتش بود فقط نگاهش میکردم اشک نمیریختم فقط به فرهادم نگاه میکردم زنعمو بی هوش شده بود و روی دستها تکونش میدادن ...همه برای اون جور رفتن فرهاد گریه میکردن روز عروسیش بجای عروسیش مرگشو حس کرده بود فرهاد بی معرفت رفت و رفت سرمای عجیبی تو تنم پیچیده بود و چشم هام درست نمیدید فرهادمو خاک کردن و فاصله ای بین من و فرهاد تا ابد افتاد خاک رو روی سرم میریختن و میگفتن بزار قلبش اروم بگیره بزارید دردش اروم بشه ولی هیچ کس نفهمید که این قلبم هیچ وقت نتونست اروم بگیره .سالها گذشت ولی اون حس و عشق هیچ وقت دیگه تکرار نشد کاش فرهاد منم با خودش میبرد کاش با هم میمردیم با تکون های خاتون به همه نگاه میکردم.تکونم میدادن و میگفتن گریه کن بزار اروم بگیری .یچیزی بگو بزار اروم بگیری سکته میکنی دختر اگه گریه نکنی ولی من فقط به همه نگاه میکردم هیچ کسی نمیدونست من چی دارم میکشم .اون لحظه صدای خورد شدن قلبمو میشنیدم زیر بغلمو گرفته بودن و منو برمیگردوندن خونه لباسهای فرهاد رو برام فرستاده بودن بوی خودشو میداد اه میکشیدم و داشتم خفه میشدم خاتون نگران من بود و میگفت تو رو خدا گریه کن به روح فرهاد قسمت میدم گریه کن ولی من گریه نمیکردم اشک هام خشک شده بودن .عصبی بلند شدم و شروع کردم به شکستن هر چیزی که جلو دستهام بود خاتون مانع شد کسی دخالت نکنه و تمام اتاق بعد عروسیمو خورد کردم عکس فرهاد رو از رو طاقچه برداشتم و با گریه گفتم فرهاد بدون تو اینجا رو میخوام چیکار منم ببر تو رو خدا بیا منم ببر ...
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کلی خاطراتم زنده شد...
کیا از این جامدادی ها داشتن
منکه خانوادم برای اینکه مثلا پلاستیک بود و محکم
از این مدل میخریدن😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد، هر چه کرد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد؛ تا اینکه فکری به سرش زد…
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشیش بی هیچ فکری گفت: “۳ سکه”
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: “سند جهنم”
مرد با خوشحالی آن را گرفت. از کلیسا خارج شد، به میدان شهر رفت و فریاد زد:
من تمام جهنم رو خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید، چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نخواهم داد!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستم چشم هام درد میکرد و گفتم ناز خاتون مرد خاتون بی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_بیستویکم
خاتون همه رو بیرون کرده بود و منو نگه داشت تا اروم بگیرم به خاتون نگاه کردم و گفتم دنیا چرا انقدر با من بدرفتاری میکنه
_ نمیدونم دخترم نمیدونم خاله توبا درب رو باز کرد و گفت خاتون بیا بیرون بین شام چی بزارن مردم باید برن زود یچیز سر هم کن بزار برن خاتون به توبا نگاه کرد و گفت نمیدونم خودت یچیزی بگو بزارن
_ بلند شو تو باید به این دختر روحیه بدی
_ چطوری روحیه بدم نوه ام بود
_ اردشیر میخواد بره اگه چیزی لازم بگو اون بیاره صمد که خداروشکر انگار نه انگار پسر این خونه است و دامادش مرده صدای اردشیر تو اتاق پیچید و گفت اینجا چرا بهم ریخته ؟خاتون با چشم اشاره کرد چیزی نگه و کار منه اردشیر جلو اومد و خاتون دستشو دراز کرد دست اردشیر رو گرفت تا تونست سرپا بشه و گفت این همه نوکر هست یکیش عرضه نداره بیا بریم ببینم مگه تو این خونه هیچی نیست بیرون رفتن و اردشیر به اتاق نگاهی انداخت و گفت نازخاتون غم اخرت باشه من باید برگردم عمارت اگه کمکی بود میامخبرم کن لبخندی به روش زدم بهم خیره بود و گفتم هیچکسی نمیتونه کمک کنه .اردشیر سرشو تکون داد و همونطور که نفس عمیق میکشید بیرون رفت اون لحظات دیونه ترین بودم.چشمم به چ* دسته چرم فرهاد افتاد کنار کمد روی دیوار زده بودمش میگفت اصل زنجانه.جلوتر رفتم و چ* رو از غلافش کشیدم فقط به این فکر میکردم که باید بمیرم چشم هامو بستم جرئتشو نداشتم ولی چ* رو نزدیک مچ دستم بردم که یهو یکی از دستم قاپیدش چشم هامو باز کردم اردشیر بود و عصبی گفت حماقت نکن فرهاد مرده میخوای دوباره این خونه رو به عزا بنشونی ؟اشکهام بالاخره جاری شد و گفتم نمیخوام زنده بمونم از امروز به بعد زندگی چه فایده ای برای من داره نمیخوام نفس بکشم...اردشیر جلوتر اومد و گفت تصور میکردم دختر زرنگی هستی ولی انگار میخوای مثل بقیه باشی مرگ و زندگی دست خداست بعد فرهاد هم میتونی زندگی کنی .سرش داد زدم نمیخوام زندگی کنم نمیخوام زنده بمونم فرهاد که نباشه دنیا هم برای من نیست .اردشیر سرشو پایین انداخت و گفت زندگی هست با تمام نامردی و سنگدلیش هست به خودت بیا پشت بهم به سمت بیرون رفت و گفت خاتون دلشکسته تر از توست بهش اهمیت بده اون داغونه اون خیلی دوستت داره به دیوار تکیه کردم و روی زمین سر خوردم مصیبت همین بود بدون فرهاد موندن همه رفتن و ما موندیم و یه خونه پر از غم.صدای خندهای نامادری و پدرم از اتاق بغل میومد و اونا خوشحال بودن از بدبختی که به سرم اومده بود .روزهای بی فرهاد میگذشت و هر روز تکراری و غم زده تر از قبل نه با کسی حرف میزدم نه جایی میرفتم نه طلوع رو میفهمیدم نه غروب رو نه چیزی میخوردم نه ابی به زور تو دهنم غذا میریختن و اون ابروهای نازک شده اینبار به عزای شوهرش داشت پر میشد نزدیک چهل روز میگذشت و بقدری لاغر شده بودم که استخونهام واقعا بیرون زده بود.روز چهلم فرهاد من بود و زنعمو هم مثل من چهل روز براش چهل سال گذشته بود سر مزارش نشسته بودم و به سنگ سفیدش خیره بودم .از محل کارش چقدر اومده بودن و همه با احترام ازش یاد میکردن بین شلوغی فقط به ادم هایی نگاه میکردم که دلشون خوش بود و خبر از دل سوخته صاحب عزا نداشتن .زنعمو کنارم بود و گفت باید امروز چله عروسیشو میریختم باید گلاب و گل میاوردم اتاقتون امروز چهلم پسرم اون زیر خوابیده، چهل روزه خوابیده زنعمو خودشو میزد و گریه میکرد .مهمونهامون رفته بودن و صدای خاله توبا منو متوجه خودش کرد و گفت این دختر فقط استخون هاش مونده خاتون گفت چیکار کنم نه حرف میزنه نه چیزی میخوره .خاله توبا جلوتر اومد و گفت خاتون نزار خودشو داره از بین میبره .به خاله نگاهی کردم و گفتم خاله برای من دیگه این دنیا ارزشی نداره دستمو به دیوار گرفتم و همونطور که مثل پیرزن ها بلند میشدم گفتم مرگ منم نزدیکه .خاتون لبشو گزید و گفت خدا نکنه دور باشه ازت من چطورمیتونم بدون تو سر کنم نگاهی بهش انداختم و گفتم ازهمون روزی که مادرم منو باردار شد با غم و اندوه همراه بود و هنوزم هست .خاتون شرمنده سرشو پایین انداخت و گفت میدونم هیچ وقت نمیتونم جبران کنم خاله با تعجب گفت چی میگید شما دوتا ؟کسی جز من و خاتون واقعا نمیدونست که تو دلهامون چه رازی داریم..
~~~~
یه لقمه نون و حلوا دهنم گزاشتم و هنوز قورتش نداده بودم که زن بابام اومد داخل اتاق .خیلی وقت بود ندیده بودمش صورتشواصلاح کرده بود و مثل همیشه چشم هاشو سرمه کشیده بود دستشو که تکون میداد جیلیغ جیلیغ النگوهاش به گوش میرسید و گفت خوبی نازی ؟سلام کردم عادت به محبت کردن از جانبش رو نداشتم وگفت چقدر اتاقت تاریک .دست انداخت پرده هارو کنار زد و نور چشم هامو اذیت میکرد جلوتر اومد
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نظرم قشنگترین حرف همینه ؛من جنگیدم که اگه نشد تو دلم نمونه :)🌱
شب بخیر💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اربعین است اربعین کربلاست
هر طرف غوغایی از غم ها به پاست
گویی از آن خیمه های نیم سوز
خود صدای العطش آید هنوز
🏴فرا رسیدن اربعین سالار شهیدان
حضرت اباعبدالله الحسین(ع) تسلیت باد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f