eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه منتظر بودیم تا مهمون داشته باشیم دلی از نوشابه خوردن در بیاریم😂 خوشا همون روزا که می‌دیدیم پدر یا مادرمون با یه جعبه از شیشه نوشابه‌های پر داره میاد سمت خونه چشمامون برق میزد از خوشحالی😌 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستوچهارم سینا ظهر به خانه آمد. گفت که با چند تا از دوستانش
فردا باید به خرید می رفتم.یخچال و کابینت هایم کاملاً خالی بود و احتمالاً نصف پولی را که آرش برایم گذاشته بود باید صرف خرید مواد غذایی می کردم. وسایل خانه هم کم و کسری زیاد داشت ولی بعید بود به این زودی  بتوانم وسیله ی جدیدی برای خانه بخرم.  آذین که خوابید به بالکن رفتم و در تاریکی به آسمان نگاه کردم. از امشب باید تنها زندگی کردن را یاد می گرفتم. به خودم قول دادم کم نیاورم به خاطر خودم و بیشتر از آن به خاطر آذین. آذین به مادری قوی نیاز داشت تا بتواند این دوران سخت را تا برگشت پدرش بگذراند.شنبه صبح زود به مهد کودکی که نغمه آدرسش را برایم فرستاده بود، رفتم.مهد بزرگ و زیبای بود با  تعداد زیادی بچه ی خوشحال و مربیان خندان ولی خیلی زود فهمیدم نمی توانم آذین را در آنجا ثبت نام کنم.هم قیمتش گران بود و هم از خانه من خیلی دور بود. اگر می خواستم آذین را در این مهد کودک  ثبت نام کنم باید تمام پولی را که آرش به من داده بود را برای این کار می دادم آن وقت چیزی برای خورد و خوراکمان باقی نمی ماند.در حالی که آذین را در آغوش داشتم، با ناامیدی از دفتر مهدکودک بیرون آمدم. -  ببخشید خانم. به سمت دختر جوانی که چند دقیقه قبل توی دفتر مهد دیده بودم، برگشتم. از لباس فرمش معلوم بود یکی از خدمه مهدکودک است. -  بله؟ -  شما طرفای بلوار خوشرو می شینید. با تعجب نگاهش کردم. لبخند خجلی زد: -  وقتی داشتید آدرستون به خانم زرگر می گفتید شنیدم. -  بله من سمت بلوار خشرو می شینم. چطور؟ -  اگه دوست داشته باشید می تونم آدرس یه جایی رو بهتون بدم که دخترتون و اونجا بزارید. -  مهده؟ -  نه، مهد نیست. در واقع یه خانمی هست که از بچه ها توی خونه اش نگهداری می کنه. هم به شما نزدیکه هم قیمتش مناسبه.چطور می توانستم به زنی که نمی شناختم اعتماد کنم و بچه ام را به او بسپارم. دختر دست در جیب لباسش کرد و دفتر یادداشت کوچکی را بیرون آورد و در حالی که چیزی روی برگه کوچک نارنجی رنگ دفتر می نوشت، گفت: -  واقعیتش دیدم خیلی نارحتید خواستم کمکتون کنم.برگه را به سمتم گرفت: -  این آدرسشه. برید خودتون ببینید. جای خیلی خوبیه و به بچه ها خوب رسیدگی می کنن.دستم را برای گرفتن برگه جلو نبردم. دختر وقتی تردیدم را در گرفتن برگه دید، گفت: -  مطمئن باش جای خیلی خوبیه. من خودم خواهرزاده ام و می ذارم اونجا. اگه مطمئن نبود بهتون پیشنهاد نمی دادم.بعد اشاره ای به ساختمان مهدکودک کرد و ادامه داد: -  این جور جاها به درد امثال ما نمی خوره. -  امثال ما؟ -  آره دیگه ماهای که سمت خشرو می شینیم. مگه چقدر درآمد داریم که بریزیم تو حلق اینا. ماها باید برای قرون قرون پولمون حساب و کتاب کنیم.حق با دختر بود ولی باز هم نمی توانستم آذین را همینطوری به دست کسی که نمی شناختم بدهم. از طرفی باید به درمانگاه هم می رفتم. می ترسیدم اگر نتوانم امروز خودم را به درمانگاه برسانم دیگر من را قبول نکنند. آن وقت پیدا کردن کار هم به هزاران مشکلی که داشتم، اضافه می شد.برگه را از دست دختر گرفتم و تشکر کردم. به هر حال دیدن آن مکان که ضرری نداشت.آدرسی که دختر به من داده بود خانه ای بزرگ و ویلای دو خیابان پایین تر از محل زندگیم بود. زنگ در را که زدم صدای ظریف زنانه ای جوابم را داد. -  بفرمائید؟ -  سلام به من گفتن می تونم دخترم رو پیش شما بذارم. -  بفرمائید داخل. در با صدای کلیکی باز شد. پا درون حیاط بزرگ خانه گذاشتم. حیاط تمیز و سرسبزی بود که من را یاد حیاط خانه ی عزیز می انداخت. زن جوانی که تاپ و شلوارک آبی رنگی به تن کرده بود، روی ایوان مشرف به حیاط نمایان شد. -  سلام، بفرمائید بالا از پله های ایوان بالا رفتم و رو به روی زن ایستادم.زن حدوداً سی سال سن داشت. موهای بلندش را پشت سرش بسته بود و آرایش ملایمی کرده بود که به پوست سفید و چشم های عسلی اش می آمد. لبخندش زیبا بود و به آدم حس خوبی می داد.دستش را به سمتم دراز کرد. -  خیلی خوش اومدید. من مژده هستم.ساک آذین را روی زمین گذاشتم و دستم را درون دست زن جای دادم. -  سلام. منم سحرم. -  خوشبختم.دستش را از درون دستم بیرون کشید و رو به آذین که سرش را روی شانه ی من گذاشته بود، کرد و با لبخندی که کل صورتش را پوشانده بود، گفت: -  وای این دخملمون چه قدر قشنگه. اسمت چی خوشگله؟از تعریف زن خوشم آمد. به ندرت کسی از آذین تعریف می کرد. آذین از آن بچه هایی نبود که توجه غریبه ها را به خودش جلب کند.پوستش به شدت سفید و رنگ پریده بود. چشم های درشت و برآمده اش تقریباً نصف صورت لاغرش را می پوشاند. لب هایش باریک و نوک دماغش همیشه سرخ بود. در کل بچه چندان زیبا و دلچسبی نبود. نه شکل من بود و نه شکل آرش.پوست صورت من گندمی بود و لب هایم پر و گوشتی. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چشم هایم درشت بود، ولی اصلاً شبیه چشم های آذین نبود چشم های من در عین درشت بودن کشیده هم بود ولی چشم های آذین گرد و برآمده بود.موهایم هم برخلاف موهای آذین که سیاه و لخت بود و به هیچ وجه مرتب نمی شد، خرمایی و تابدار  بود.آرش هم جز فرم دماغش هیچ شباهت دیگری به آذین نداشت. خاله می گفت آذین خیلی شبیه پدر من است. ولی همین شباهت هم باعث نشده بود انگ حرامزادگی از دوش من برداشته شود.رو به مژده که هنوز با آذین خوش و بش می کرد گفتم: -  آذین، اسمش آذینه مژده نگاهش را از روی آذین برنداشت. -  آذین خانم میای بغل خاله.آذین سرش را بیشتر درون شانه ام فرو کرد و دماغش را به گردنم مالید. مژده دستی به سر آذین کشید. -  وای دخملمون چرا اینقدر خجالتیه؟چیزی نگفتم. به سمت من برگشت و با لحن مهربانی دوباره تعارف کرد. -  بفرمائید داخل.دروغ چرا از مژده خوشم آمده بود. آدم گرم و دوست داشتنی به نظر میرسید. ساک آذین را از روی زمین برداشتم. کفش هایم را درآوردم و پشت سر مژده وارد هال خانه شدم.هال بزرگ و تقریباً خالی از وسیله بود. کف سالن به طور کامل فرش شده بود و چهار بچه هم سن و سال آذین با عروسک های پشمالویی که  در جای، جای سالن پخش شده بودند، بازی می کردند.دختر جوانی هم که به نظر می آمد هم سن و سال من باشد، میان بچه ها می گشت و مراقبشان بود.بچه ها به نظر شاد و راحت می آمدن. مژده رو به دختر جوان گفت: -  ژاله، عمه بیا آذین و بگیر ببر پیش بچه ها بازی کنه. من و مامانش می خوایم با هم حرف بزنیم.دختر جوان به سمتم آمد و آذین را از بغلم گرفت. آذین مقاومتی نکرد.مژده به در اتاقی که در سمت راست ما قرار داشت، اشاره کرد. -  بفرمائید بریم تو اون اتاق.نگاهم را از آذین که کنار بچه های دیگر نشسته بود، گرفتم و رو به مژده گفتم. -  واقعیتش من خیلی عجله دارم. -  عجله؟ -  بله، امروز روز اول کارمه. همین الانشم خیلی دیر کردم. باید زودتر برم.لبخند زد. -  عیبی نداره. عصر که اومدید دنبال آذین با هم حرف می زنیم.دو دل به اطراف نگاه کردم. آیا گذاشتن آذین در جای که نمی شناختم درست بود؟ واقعاً می توانستم به این زن اعتماد کنم؟ در بد وضعی گرفتار شده بودم. نمی دانستم باید خطر گذاشتن آذین را در جای غریبه قبول کنم یا خطر از دست دادن شغلم را.مژده به من نزدیک شد. -  موبایل داری؟گیج نگاهش کردم. -  یه چند لحظه موبایلت و بده به من.موبایلم را از داخل کیف دستیم بیرون آوردم و به دستش دادم. صفحه موبایل را جلوی رویم گرفت. -  قفلش و بازش کن.نمی دانم چرا، ولی بدون مقاومت کاری را که از من خواسته بود، انجام دادم. در لحن صدایش چیزی بود که من را مجاب می کرد به حرفش گوش بدهم.  مژده موبایل را به سمت خودش برگرداند و بدون توجه به من شروع به کار کردن با آن کرد.چند دقیقه بعد موبایل را به دستم داد.شماره خودم و ژاله و شماره ثابت اینجا رو برات سیو کردم. هر وقت دلت برای آذین تنگ شد یا نگرانش شدی به ما زنگ بزن. حتی می تونی تماس تصویری بگیرید و آذین و ببینی.خیره نگاهش کردم. لبخندش عمیق تر شد. -  برو با خیال راحت به کارت برس. نگران دخترت هم نباش. ما مراقبشیم.لحن کلامش آنقدر دوستانه و اطمینان بخش بود که جای هیچ مخالفتی برایم باقی نگذاشت.ساک آذین را از روی دوشم برداشتم و به سمتش گرفتم و گفتم: -  فقط براش لباس و پوشک گذاشتم. نمی دونستم چیز دیگه هم باید می ذاشتم یا نه؟ -  برای روز اول همینا خوبه. شیشه شیر یا پستونک استفاده نمی کنه. -  نه، هیچ وقت بهش پستونک ندادم. از وقتی هم که از شیر گرفتمش مایعات و با لیوان می خوره. -  خوبه، داروی خاصی که مصرف نمی کنه یا به چیزی آلرژی نداره؟ -  نه. -  باشه عزیزم. حالا برو  به کارت برس و اصلاً هم نگران دخترت نباش. قول می دم اینجا بهش خوش بگذره.تشکری کردم و به سرعت از خانه بیرون رفتم. دیرم شده و دیگر وقت فکر کردن به درستی و غلطی کاری که کرده بودم را نداشتم. تنها شانسی که آورده بودم این بود که درمانگاه فقط یک خیابان با خانه مژده فاصله داشت و من خیلی زود به درمانگاه رسیدم.با قدم هایی لرزان وارد درمانگاه شدم. فضای درمانگاه چندان بزرگ نبود یک سالن سی متری که دور تا دورش صندلی های پلاستیکی آبی رنگی چیده شده بود.دو در به سالن باز می شد که کنار هر کدام تابلوی کوچک سیاه رنگی نصب شده بود که روی یکی عبارت پزشک عمومی و روی دیگری عبارت پزشک متخصص حک شده بود.در انتهای سالن راهرویی بود که چند در به آن باز می شد. که بعداً فهمیدم سرویس بهداشتی و آبدارخانه در آنجا قرار دارند.میز منشی درست رو به روی در ورودی سالن بود و مردی حدوداً چهل ساله با روپوش سفید، پشت آن نشسته بود.درمانگاه شلوغ بود و تقریبا تمام صندلی ها با زن ها، مردها و بچه های مریض پر شده بودند. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صورت جهیزیه عروس در روستایی نزدیک همدان سال ۱۳۲۵ که به امضای معتمدین ده رسیده است. و شامل چند قلم سماور و سفره قند و لنگ حمام و کیسه چپق و… می باشد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 زن کشاورزی بیمار شد. کشاورز به سراغ مرد مقدسی رفت و از او خواست برای سلامتی زنش دعا کند. راهب دست به دعا برداشت و از خدا خواست همه ی بیماران را شفا بخشد. ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت:« صبر کنید. از شما خواستم برای زنم دعا کنید؛ اما شما برای همه ی مریض ها دعا می کنید.» راهب گفت:« برای زنت دعا می کنم.» کشاورز گفت:« اما برای همه دعا کردید. با این دعا، ممکن است حال همسایه ام که مریض است، خوب شود و من اصلا از او خوشم نمی آید.» راهب گفت:« تو چیزی از درمان نمی دانی. وقتی برای همه دعا می کنم، دعاهای خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا می کنند، متحد می کنم. وقتی این دعاها با هم متحد شوند، چنان نیرویی می یابند که تا درگاه خدا می رسند و سود آن نصیب همگان می شود. دعاهای جدا جدا و منفرد، نیروی چندانی ندارند و به جایی نمی رسند.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستوششم چشم هایم درشت بود، ولی اصلاً شبیه چشم های آذین نبود
به سمت میز منشی رفتم و پشت زنی چادری که دست پسر بچه ای شش، هفت ساله را گرفته بود، ایستادم.لحن مرد بی حوصله بود. -  کدوم دکتر؟زن دست پسرش را محکم تر گرفت. -  گوشش درد می کنه. گفتن امروز............ -  صد تومن.صدای زن دلخور و ناراحت بود. -  چرا اینقدر گرون؟ من همیشه شصت می دم.مرد کلافه به زن نگاه کرد. -  ویزیت دکتر متخصص صده. عمومی شصته.زن با نارضایتی عابر بانکش را به دست مرد داد. مرد عابر بانک را در دستگاه پوز کشید. -  رمز -  سی، هیجده مرد عابر بانک را به زن برگرداند و خودکارش را از روی میز برداشت. -  اسم؟ -  غلامی.مرد اسم زن را روی دفتر بزرگی که روی میز بود نوشت و برگه کوچکی را  از درون جعبه ی  روی میز برداشت و روی آن با خودکار قرمز عدد هفدا  را نوشت و به دست زن داد. -  بشین تا صدات کنم.زن از میز  دور شد و من یک قدم به میز نزدیکتر شدم. مرد بدون این که نگاهم کند، پرسید: -  کدوم دکتر؟من را با بیمار اشتباه گرفته بود. با خجالت و ترس به میز نزدیک تر شدم. -  ببخشید، من صداقت هستم. سحر صداقت. قرار بود از امروز  اینجا  مشغول به کار بشم.مرد نگاهش را بالا آورد و با دقت سر تا پایم را برانداز کرد. -  چرا اینقدر دیر اومدی؟ از صبح منتظرت بودیم.چادرم را روی سرم مرتب کردم و با شرمندگی لبخند زدم. -  ببخشید. تا یکی رو پیدا کنم بچه ام و نگه داره، دیر شد.مرد از پشت میز بیرون آمد. -  بیا بشین اینجا.با تعلل جای مرد نشستم. -  بلدی چیکار کنی؟ -  نه.مرد انگشتش را روی صفحه دفتر  کشید. -  این ستون مریضای دکتر حسین زاده اس. این ستون هم برای مریضای دکتر موحدی متخصص گوش و حلق و بینی. دکتر حسین زاده دکتر عمومیه، مسئولیت درمونگاه هم با ایشونه. دکتر موحدی فقط شنبه ها میاد. یعنی هر روز یه دکتر متخصص میاد این درمونگاه. شنبه ها نوبت دکتر موحدیه.مرد با انگشتش به جدولی که زیر شیشه میز قرار داشت، ضربه زد. -  این جدول روزایی که دکترای متخصصمون میان. اگه کسی سوال کرد کدوم دکتر کی میاد از روی این جدول می تونی جوابش و بدی. این ستون سوم هم  برای کسایی که کار تزریقات و سرم دارن. حالا هر کی با هر دکتری کار داشت اسمش رو توی ستون خودش می نویسی و ازش ویزیت می گیری. موحدی صد ، حسین زاده شصت، بعد یکی از این کاغذا رو بر می داری و روش شماره مریض رو می نویسی و می دی دستش تا نوبتش بشه. جلوی اسم مریضای که فرستادی تو اتاق دکتر هم تیک می زنی تا یادت بمونه کیا ویزیت شدن. اگه کسی برای تزریقات اومد، اول می فرستیش پیش من تو اون اتاق.و با دست به اتاقی که در انتهای راهرو قرار داشت، اشاره کرد و ادامه داد: -  منم بسته به کاری که بیمار داره هزینه هاش رو حساب می کنم و روی برگه می نویسم و دوباره می فرستمش پیش تو، پول و که گرفتی رو همون برگه یه تیک می زنی و دوباره مریض و می فرستی پیش من. متوجه شدی؟ -  بله. -  خوبه. فقط موقع کارت کشیدن حواست و جمع کن، اشتباه نکشی که دردسر برگرداندن پول زیاده. -  چشم. -  اگه کسی هم پول نقد داد، ازش می گیری و می ذاری تو این کشو. هر وقتم خواستی از پشت میز بلند شی حتماً  کشو رو قفل می کنی.باز هم در جوابش چشم گفتم. مرد کمی در صورتم خیره شد و با تردید گفت: -  پس من دیگه می رم. -  باشه انگار ترس و اضطراب را در صدایم حس کرده بود که قدمی از میز دور نشد به سمتم برگشت و  این بار با لحن مهربانی گفت: -  اسم منم بهرامیه. اگر سوالی برات پیش اومد بیا پیش خودم.لبخند زدم و در جوابش ممنونی زیر لب زمزمه کردم.با سر به چادرم اشاره کرد و گفت: -  اگه خواستی می تونی چادرت در بیاری.چادرم را بیشتر دور خودم پیچیدم. -  نه، همین جوری خوبه بهرامی شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاقش رفت.با رفتن بهرامی دستم را روی قلبم که به شدت می زد گذاشتم. باورم نمی شد به این سرعت وسط کار افتاده باشم. با استرس به دفتری که جلوی رویم باز بود نگاه کردم به نظر کار زیاد سخت نمی آمد ولی این مسئله چیزی از اضطرابم کم نمی کرد.استرس این که کارم را درست انجام ندهم و مورد قضاوت و توبیخ دیگران قرار بگیرم چیز جدیدی نبود. من از کودکی با این نوع اضطراب و استرس دست و پنجه نرم کرده بودم و همیشه هم شکست خورده بودم.چند بیمار اول را که با موفقیت راه انداختم تازه یاد آذین افتادم. یادآوری این که آذین را در جایی غریبه رها کره بودم دلم را به شور انداخت.سریع موبایلم را از توی کیفم درآوردم و با مژده تماس گرفتم. صدای خندان مژده کمی آرامم کرد. -  سلام سحر خانم، زودتر از این منتظر تماستون بودم.خجالت زده گفتم: -  کارم زیاد بود. نشد زنگ بزنم. -  عیب نداره عزیزم. می خوای دخترت و ببینی؟با شرمندگی پرسیدم: -  می شه؟ -  چرا نشه. قطع کن من الان تماس تصویری می گیرم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـید یعنی با یاری خـدا منزل مقصود نزدیک است شبتون در پناه خـداوند✨🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی در این روز زیبا هر چی حس خوبه خدای مهربون براتون مقدرکنه دلتون شاد، لحظه هاتون آرام وجودتون سلامت و زندگیتون پراز عشق و محبت باشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصفهان شهریور ۱۳۰۶، یحتمل حوالی میدان نقش جهان فیلم توسط "فردریک گادامر" عکاس پروژه "آرشیو سیاره" برداشته شده •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ویترین.... - @mer30tv.mp3
4.29M
صبح 20 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f