eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستوششم زنعمو کنارم نشست و گفت باور کن من نمیتونم جلو
اگه مراعات سن و سال بابا رو نداشت حتما میزدش .زنعمو برام اسپند دود کرد و گفت برو درپناه حق .فرشاد از بالای ایوان بالا میخندید و اون روز ثابت کرد برادر داشتن چقدر خوبه براش دست تکون دادم و عقب ماشین جای گرفتم‌.اردشیر ساکمو تو صندوق انداخت و سوار شد پشت فرمون نشست و راه افتاد نچرخیدم پشت سرمو نگاه کنم‌ نخواستم گریه زنعمو رو ببینم و نخواستم از خونه ای که توش بزرگ شده بودم اینطور جدا بشم‌.باگوشه چادر خاتون اشکهامو پاک کردم و به سرنوشتم چشم دوختم راه رو طی میکرد و هر دو در سکوت بودیم .درب عمارت بزرگشون باز بود و اردشیر وارد حیاط شد ماشین رو کنار زد و گفت پیاده شو قبل از اینکه پیاده بشه گفتم‌ من نمیخوام هووی سوری باشم نمیخوام یه عمر نامادری بچه هات بشم‌ منو برگردون .درب رو بست و بی توجه به حرفم جلو رفت.اردشیر جلو میرفت و حتی جوابمو نداد من نمیخواستم حسمو اون دختر بچه ها تجربه کنن .پیاده شدم و به ساختمون عمارتشون خیره شدم‌.هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صدای عقاب رو از لابه لای درخت ها شنیدم‌.ترسی که تو وجودم بود دوبرابر شد و اردشیر رو ناخواسته صدا زدم.فقط دیدم به سمتم اومد و اسد رو صدا زد بین بازوهای مردونه بزرگش مخفیم کرد و گفت امروز دیگه کله این پرنده اتو میکنم .اسد بدو پایین اومد و گفت ببخشید عقابش رو دستش نشست و با چشم هاش بهم‌ سلام کرد و گفت ببخشید با غریبه ها اینطوری میکنه اردشیر رو به اسد گفت بندارش تو قفس _ چشم خان داداش،اسد به سمت داخل رفت و اردشیر گفت بدم میاد از این حیوانات .نگاهم‌ کرد نگاهای خدمتکارا رو حس میکردم با عجله از من فاصله گرفت و گفت بیا پشت سرم.توقع داشتم خاله بیاد استقبالم ولی خبری ازش نبود گرمای اردشیر گرمم کرده بود درب سالن رو باز کرد و همونطور که میرفت داخل گفت خانم بزرگ اینجایی ؟صدای خاله توبا بود که گفت اوردیش ؟‌من جلوتر داخل رفتم و با روی باز سلام کردم‌.خاله توبا از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و گفت پس اومدی .جلوتر رفتم و خواستم ببوسمش که با دست مانع شد و گفت بعد مرگ خواهرم نباید تو خاندان ما باشی .اردشیر بین حرفش رفت و گفت خانم بزرگ الان وقتش نیست _ کی وقتشه این دختر معلوم نیست پدرش کیه چرا اوردیش ؟‌سوری هرچی بود اصیل بود دختر زا بود ولی اصالت داشت.خدابیامرزدش خوبه نیست ببینه .چشم هام درشت شد و گفتم خدابیامرزدش مگه سوری فوت شده ؟‌ خاله توبا با اخم گفت بین ادم مرده و اونی که کنج اتاق افتاده فرقی نیست بمیره راحت میشه _ خاله توبا من مزاحمم ؟ منم نمیخواستم بیام من حتی خبر نداشتم که پای عقد اردشیر خان نشستم خاله روی پاش زد و گفت عقد کردید ؟رو به اردشیر گفت تو عقدش کردی ؟اردشیر روی بالشت ها لم داد و گفت هیچکسی نیست یه لیوان اب بیاره اینجا صاحاب نداره خدمتکارا بدو بدو پارچ اب و میوه رو با عجله اوردن خاله به سمت اردشیر رفت و گفت دروغ نگو تو اینو عقد نمیکنی ؟‌اردشیر رو به خدمه گفت نازخاتون رو ببرید اتاق بغل دست من هرچی لازم داره بهش بدید .مراقب باشید بهش سخت نگذره خاله با عجله گفت نمیشه نمیزارم اونجا اتاق سوری بوده اون هنوز نمرده .اردشیر رو به خدمه گفت وسایلشو بزار تو اتاق خودم .چشم های خانم بزرگ گرد شد و دیگه نتونست حرفی بزنه صدای دخترا میومد که از لای در منو نگاه میکردن .خیلی دوستشون داشتم و به سمتشون رفتم‌.دلم شکست از پذیرایی خاله ولی چاره ای نبود اون مادر اردشیر بود و خواهر خاتون دنبال خدمه راه افتادم و بیرون درب دخترا دوره ام کردن تک تک صورت هاشون رو بوسیدم و گفتم زود میام پیشتون منو دوست داشتن و تنها کسی که تحویلشون میگرفت من بودم‌.درب اتاق اردشیر رو باز کرد و گفت بفرمایید ساکمو زمین گزاشت و بیرون میرفت که گفتم سوری خانم کجاست ؟سرشو به علامت تاسف تکوت داد و گفت تو اتاق های پشت حالش بده دعا کنید خدا ازش راضی بشه _ دعا میکنم سالم بشه و برگرده بالا سره بچه هاش با تعحب نگاهم کرد و گفت برای هووت دعا میکنی ؟عصبی گفتم من هووش نیستم _ خانم پس الان اینجا چیکار داری حتی اتاق خودشون رو بهتون دادن یه لحظه به اطراف نگاه کردم حق داشت و من تو اتاق اردشیر بودم به دور و اطرافم نگاه کردم‌ اونجا جایی نبود که بخوام باشم‌...اروم نشستم و فکر میکردم کاری از دستم بر نمیومد و فقط نگاه میکردم .یکساعتی میشد اونجا بودم که درب باز شد با عجله از جا بلند شدم و اردشیر اومد داخل اروم‌ سلاممو جواب داد و گفت دارن ناهارتو میارن _ میل ندارم،با عصبانیت نگاهم کرد و گفت به خودت نگاه کردی تو اینه چیزی ازت نمونده .اولین بار بود به خودم نگاه میکردم و ادامه داد اینجا قوانینش متفاوت باید غذا بخوری ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستوششم چشم هایم درشت بود، ولی اصلاً شبیه چشم های آذین نبود
به سمت میز منشی رفتم و پشت زنی چادری که دست پسر بچه ای شش، هفت ساله را گرفته بود، ایستادم.لحن مرد بی حوصله بود. -  کدوم دکتر؟زن دست پسرش را محکم تر گرفت. -  گوشش درد می کنه. گفتن امروز............ -  صد تومن.صدای زن دلخور و ناراحت بود. -  چرا اینقدر گرون؟ من همیشه شصت می دم.مرد کلافه به زن نگاه کرد. -  ویزیت دکتر متخصص صده. عمومی شصته.زن با نارضایتی عابر بانکش را به دست مرد داد. مرد عابر بانک را در دستگاه پوز کشید. -  رمز -  سی، هیجده مرد عابر بانک را به زن برگرداند و خودکارش را از روی میز برداشت. -  اسم؟ -  غلامی.مرد اسم زن را روی دفتر بزرگی که روی میز بود نوشت و برگه کوچکی را  از درون جعبه ی  روی میز برداشت و روی آن با خودکار قرمز عدد هفدا  را نوشت و به دست زن داد. -  بشین تا صدات کنم.زن از میز  دور شد و من یک قدم به میز نزدیکتر شدم. مرد بدون این که نگاهم کند، پرسید: -  کدوم دکتر؟من را با بیمار اشتباه گرفته بود. با خجالت و ترس به میز نزدیک تر شدم. -  ببخشید، من صداقت هستم. سحر صداقت. قرار بود از امروز  اینجا  مشغول به کار بشم.مرد نگاهش را بالا آورد و با دقت سر تا پایم را برانداز کرد. -  چرا اینقدر دیر اومدی؟ از صبح منتظرت بودیم.چادرم را روی سرم مرتب کردم و با شرمندگی لبخند زدم. -  ببخشید. تا یکی رو پیدا کنم بچه ام و نگه داره، دیر شد.مرد از پشت میز بیرون آمد. -  بیا بشین اینجا.با تعلل جای مرد نشستم. -  بلدی چیکار کنی؟ -  نه.مرد انگشتش را روی صفحه دفتر  کشید. -  این ستون مریضای دکتر حسین زاده اس. این ستون هم برای مریضای دکتر موحدی متخصص گوش و حلق و بینی. دکتر حسین زاده دکتر عمومیه، مسئولیت درمونگاه هم با ایشونه. دکتر موحدی فقط شنبه ها میاد. یعنی هر روز یه دکتر متخصص میاد این درمونگاه. شنبه ها نوبت دکتر موحدیه.مرد با انگشتش به جدولی که زیر شیشه میز قرار داشت، ضربه زد. -  این جدول روزایی که دکترای متخصصمون میان. اگه کسی سوال کرد کدوم دکتر کی میاد از روی این جدول می تونی جوابش و بدی. این ستون سوم هم  برای کسایی که کار تزریقات و سرم دارن. حالا هر کی با هر دکتری کار داشت اسمش رو توی ستون خودش می نویسی و ازش ویزیت می گیری. موحدی صد ، حسین زاده شصت، بعد یکی از این کاغذا رو بر می داری و روش شماره مریض رو می نویسی و می دی دستش تا نوبتش بشه. جلوی اسم مریضای که فرستادی تو اتاق دکتر هم تیک می زنی تا یادت بمونه کیا ویزیت شدن. اگه کسی برای تزریقات اومد، اول می فرستیش پیش من تو اون اتاق.و با دست به اتاقی که در انتهای راهرو قرار داشت، اشاره کرد و ادامه داد: -  منم بسته به کاری که بیمار داره هزینه هاش رو حساب می کنم و روی برگه می نویسم و دوباره می فرستمش پیش تو، پول و که گرفتی رو همون برگه یه تیک می زنی و دوباره مریض و می فرستی پیش من. متوجه شدی؟ -  بله. -  خوبه. فقط موقع کارت کشیدن حواست و جمع کن، اشتباه نکشی که دردسر برگرداندن پول زیاده. -  چشم. -  اگه کسی هم پول نقد داد، ازش می گیری و می ذاری تو این کشو. هر وقتم خواستی از پشت میز بلند شی حتماً  کشو رو قفل می کنی.باز هم در جوابش چشم گفتم. مرد کمی در صورتم خیره شد و با تردید گفت: -  پس من دیگه می رم. -  باشه انگار ترس و اضطراب را در صدایم حس کرده بود که قدمی از میز دور نشد به سمتم برگشت و  این بار با لحن مهربانی گفت: -  اسم منم بهرامیه. اگر سوالی برات پیش اومد بیا پیش خودم.لبخند زدم و در جوابش ممنونی زیر لب زمزمه کردم.با سر به چادرم اشاره کرد و گفت: -  اگه خواستی می تونی چادرت در بیاری.چادرم را بیشتر دور خودم پیچیدم. -  نه، همین جوری خوبه بهرامی شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاقش رفت.با رفتن بهرامی دستم را روی قلبم که به شدت می زد گذاشتم. باورم نمی شد به این سرعت وسط کار افتاده باشم. با استرس به دفتری که جلوی رویم باز بود نگاه کردم به نظر کار زیاد سخت نمی آمد ولی این مسئله چیزی از اضطرابم کم نمی کرد.استرس این که کارم را درست انجام ندهم و مورد قضاوت و توبیخ دیگران قرار بگیرم چیز جدیدی نبود. من از کودکی با این نوع اضطراب و استرس دست و پنجه نرم کرده بودم و همیشه هم شکست خورده بودم.چند بیمار اول را که با موفقیت راه انداختم تازه یاد آذین افتادم. یادآوری این که آذین را در جایی غریبه رها کره بودم دلم را به شور انداخت.سریع موبایلم را از توی کیفم درآوردم و با مژده تماس گرفتم. صدای خندان مژده کمی آرامم کرد. -  سلام سحر خانم، زودتر از این منتظر تماستون بودم.خجالت زده گفتم: -  کارم زیاد بود. نشد زنگ بزنم. -  عیب نداره عزیزم. می خوای دخترت و ببینی؟با شرمندگی پرسیدم: -  می شه؟ -  چرا نشه. قطع کن من الان تماس تصویری می گیرم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوششم اما اون اتفاق ضربه ی دیگه ای به روح و روان من زد داش
گفتم پول ندارین ؟ گفت نه از کجا کی بهم پول داده ؟ نه برنج داریم نه روغن خوب نیست که خودمم از خونه برم بیرون تو باید این کارو بکنی گفتم اون همه برنج داشتیم تموم شد ؟ گفت آره دیگه تو کاری رو که میگم بکن گفتم باشه بگین چیکار کنم انجامش میدم گفت دوتا النگو بهت میدم برو بازار چند جا قیمت کن هر کس بیشتر خرید بده به اون بعدام برو چیزایی که برات می نویسم رو بگیر و بیار وقتی بر می گشتی برو قصابی بگو یک رون گوشت با دنده بده مامانم میاد حساب می کنه گفتم من خجالت می کشم نسیه بگیرم گفت بهش میدم ولی الان نه پول لازم داریم معلوم نیست عمه ات اینا چند روز می مونن گفتم تازه من برم النگو بفروشم ؟بلد نیستم می ترسم سرم کلاه بزارن گفت قربونت برم مادر حواست رو جمع کن چاره ای نداریم نزاری گلرو بفهمه بچه ام دو روز اومده خونه ی باباش غصه می خوره گفتم خب بهش بگم کجا میرم ؟گفت مدرسه گفتم ولی بهش گفتم که امروز نمیرم با بی حوصلگی گفت ای مادر چرا اینقدر از من حرف می کشی یک چیزی بگو دیگه برو زود باش یک ناشتایی بخور و راه بیفت زود برگرد که بتونم ناهار درست کنم با لیستی که مامان داده بود و دوتا النگو به هوای مدرسه از خونه رفتم بیرون تا میدون پیاده رفتم و سوار تاکسی شدم و خودمو رسوندم بازار برام آشنا بود زمانی که آقاجونم زنده بود زیاد میومدیم و هر بار مامان یک تیکه طلا برای خودش یا ما می خرید و حالا داشت دونه به دونه اونا رو می فروخت و خرج می کرد در حالیکه هیچ امیدی به آینده نداشت چند تا طلا فروشی رفتم و قیمت گرفتم تا بالاخره وارد یک طلافروشی بزرگ شدم تا یکبار دیگه قیمت بگیرم و سرم کلاه نره النگو ها رو گذاشتم روی شیشه ی جلوی مرد فروشنده و گفتم می خوام قیمت شو بهم بگین اگر خوب خریدین میدم به شما که شنیدم منو صدا زد پریماه ؟ تویی ؟سرمو بلند کردم و دیدم سالارزاده اس لبخند معنی داری زد و گفت سلام می خوای طلا بفروشی ؟ از اونجایی که بشدت ازش بدم میومد با اوقاتی تلخ گفتم سلام آقا بله اگر خوب بخرین گفت پس شما واقعا وضع تون خوب نیست من فکر کردم می خواین پول ما رو ندین گفتم ببخشید این حرف رو می زنم کافر همه رو به کیش خود پندارد خانجون من زن به اون مومنی صد تا قسم خورد باور نکردین همون جا هم همه طلا هاشون رو فروختن و دادن به شما اینا هم آخراشه پدر من فوت کرده دیگه در آمدی نداریم کاش اون زمان اون همه به من سخت نمی گرفتین النگو ها رو گذاشت روی ترازو و کشید و گفت چند قیمت بهت دادن ؟گفتم شما چقدر می خرین من اصلا بهتون اطمینان ندارم گفت من می دونم بهت نُه صد تومن قیمت دادن ولی اینا هزار و صد تومن می ارزه اون راست می گفت همین قمیت رو بهم داده بودن گفتم خیلی خب برش دارین می فروشم گفت پریماه اینا پیش من امانت باشه هر وقت پولشو آوردی بهت میدم میزارم توی گاوصندوق گفتم نه لازم نیست چون فکر نمی کنم پول دستم بیاد هزار و صد تومن شمرد و پول ها رو گذاشت توی یک پاکت و گفت بزار توی کیفت یک وقت توی بازار ازت نزنن از این طور اتفاق ها خیلی اینجا میفته پول ها رو گذاشتم توی کیفم و گفتم ممنون , و خواستم از طلا فروشی برم بیرون که با نگاهی موذیانه و لبخندی که به لب داشت روی میز جلوش خم شد و گفت الان خاکستریه شونه هامو بالا انداختم و گفتم واقعا که دلتون خوشه و در باز کردم و با سرعت از اونجا دور شدم. ولی حال عجیبی داشتم احساسی که تا اون زمان تجربه نکرده بودم حس می کردم تحقیر شدم دلم نمی خواست اون مرد که به نظرم آدم خوبی هم نبود منو در حال فروش النگو های مادرم ببینه سالارزاده النگو هایی رو که من چند جا قیمت کرده بودم دویست تومن بالاتر خرید ومن یک کلمه حرف نزدم و فورا قبول کردم و حالا فکر می کردم از روی ترحم این کارو کرده سر بازار ایستادم و تصمیم گرفتم برگردم و النگو ها رو پس بگیرم ولی این فکر به نظرم احمقانه اومد به راهم ادامه دادم و تا خرید کردم و خودمو به خونه رسوندم دیگه اعصابم خرد شده بود و مسبب همه ی این بدبختی ها رو مامانم می دونستم .دوباره یاد اونشب لعنتی افتادم و اشک ریختم و تا خونه بهش بد بیراه گفتم بعد یاد حرف سالارزاده افتادم که بازم در مورد رنگ چشم من حرف زده بود و چندشم شد و همینطور که حرص می خوردم و از زمین و زمان شکایت داشتم خرید کردم برنج و روغن و حبوباتی که مامان سفارش داده بود رو با شاگرد مغازه دار فرستادم خونه و خودم رفتم گوشت بخرم ولی پولشو دادم نمی دونم از روی لج با مامانم بود یا خجالت می کشیدم بگم نسیه می خوام بار سنگینی رو حمل می کردم و میرفتم بطرف خونه که بطور معجزه آسایی یحیی رو روبروم دیدم.اون تنها کسی بود که می تونست آرومم کنه یک نفس عمیق همراه با ناله از گلوم خارج شد و همون جا ایستادم تا بهم رسید ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_بیستوششم هوا روشن شده بود صبح فاطمه یه سینی که توش یدونه نون
حرکت دادن دستها و پاهام خیلی سخت بود انگار به هر کدوم یه تن بتن وصل کردن پرستار سرم و چک کرد و رفت بیرون صداشو میشنیدم که به یکی گفت مریضتون به هوش اومده.یه خانم چادری اومد تو و اومد بالاسرم گفت خوبی به زور نگاهی به صورتش کردم نمیشناختمش دید من حرفی نزدم گفت من عروس بزرگه حاج مسلمم به زور لبهای متورمم و تکون دادم و گفتم ممنون که نجاتم دادی سرشو انداخت پایین و گفت خدا ازشون نگذره.گفت من بیرونم برم یه سر به آقا بهرام بزنم بیام.با شنیدن اسم بهرام انگار جون تازه گرفتم.دستشو گرفتم و گفتم منم ببر.گفت تو حالت خوب نیست یکم بهتر شو میبرمت.گفت برم بعدا میام رفت پس بهرام بیچاره هم اینجا بود.دلم میخواست برم پیشش تنها پناهم بهرام بود.فرداش تلاش کردم تا سر پا بشم و بلند شدم راه رفتم.دردهام خیلی شدید بودحرکت کردن برام خیلی سخت بود زن داداش بهرام که اسمش پروین بود اومد تو اتاق و گفت دختر چیکار میکنی تو الان نمیتونی راه بری.دراز بکشگفتم منو ببر پیش بهرام تو رو خدا گفت بزار یکم بهتر بشی بعد خیلی اصرار کردم بلاخره راضی شد و با کمک پروین رفتم پیش بهرام بهرام تو یه اتاق تو طبقه دو بستری بود تا برسم اونجا از درد فقط اشک میریختم وصدام و در نمی اوردم تا رسیدیم به اتاق چشمام دنبال بهرام بود پروین با دستش اشاره کرد به تخت دم پنجره و گفت اونجاس اونیکه اونجا بستری بود شباهتی به بهرام نداشت.دستها و پاهاش و سرش پانسمان بود لباش باد کرده بود رفتم نزدیکتر و صداش کردم با چشای نیمه باز نگاهی بهم کرد و گفت اُلفت سعی کرد بلند بشه دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم بهرامم داشت گریه میکرد.خیلی دلم براش کباب شد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و سرمو گذاشتم لبه تخت و بلند گریه کردم.پروین اومد بالای سرم و گفت بیا بریم الان یکی میاد دوباره دردسر میشه.با اکراه از بهرام خداحافطی کردم و برگشتم اتاق تا شب همش دنبال فرصت بودم که برم پیش بهرام اما نتونستم فردا دکتر اومد و گفت مرخصی پروین دم در بود بود امد تو و گفت من برم حسابداری و بیام از زیر چادرش یه دست لباس دراورد و داد دستم که تو لباسهاتو عوض کن من بیام.لباسهامو عوض کردم و پروین خانوم اومد دنبالم گفتم بهرام چی گفت اونم فردا مرخصه گفتم بریم ببینمش .پروین گفت حرفش و نزن بهروز اونجاس میکشه ما رو ناچار با پروین رفتم.یه پسر جوون دم در بود با یه پیکان کاهویی.پروین خانوم رفت سمتش و رو کرد به منو وگفت بیا سوار شو تا ندیدنمون.چادر و کشیدم رو صورتم و سوار شدم پسر جوون که سوار شد پروین خانوم گفت .اُلفت جون این پسر بزرگم علی هست گفتم خوشبختم .پروین خانوم رو کرد به پسرش و گفت علی برو سمت خونه خان جوون .علی گفت اخه اونجا چراپروین گفت فعلا باید اونجا باشن الان نمیشه تو دید حاج مسلم باشن.گفت چشم و استارت زد.رفتیم سمت باسمنج تا حالا ندیده بودم اونجا رو شهر کوچیکی بود خارج تبریز.جلوی یه خونه با صفا و بزرگ نگهداشت .پیاده شدیم و پروین خانوم در زد طول کشید تا در باز بشه.یه خانم مهربون در و باز کردپروین و درآغوش کشید و منو دید و اومد سمتم و منو هم بوسید و گفت بیایید تو عزیزام محو مهربونیش شده بودم.رفتیم تو حیاط نمیشد گفت انگار یه باغ بزرگ بود درختهای بلند و پر میوه خیلی باصفا بود.یه خونه هم ته باغ بود رفتیم رو تخت نزدیک خونه نشستیم .خان جوون چادرشو برداشت و انداخت رو بند رخت که به دوتا درخت بسته بودو گفت بشینید عزیزان من و رفت داخل و چند تا چای برامون آورداومد نشست کنارمون.پروین گفت خان جوون برات دوتا مهمون دارم .فردا هم یکی دیگه میادگفت قدمشون رو چشم گفت خان جوون اُلفت امروز از بیمارستان مرخص شده بچه اش سقط شده خان جوون محکم زد رو پاهاش و گفت خدا مرگم بده چرا یادآوری اون لحظه ها برام خیلی دردآور بوداینکه یکی بی پناه باشه و تو بهش ظلم کنی خیلی بد هست.پروین گفت قصه اش مفصله خان جوون بعدا انشاءالله من برم دیگه تا صداشون در نیومده گفت برو ننه خیالت راحت مثل تخم چشام از مهمونت مراقبت میکنم.پروین خانوم اومد با من روبوسی کرد و رفت.ننه اومد پیشم که پاشو دخترم اینجا نشستن برا تو سمه منو برد داخل خونه.صفا و مهربونی از سر و روی خونه میبارید انگار گوشه ای از بهشت بودم پشتی های دست باف دور تا دور خونه چیده شده بودو خونه پر بود از فرشهای قرمز هریس.یه گوشه از خونه هم یه گلخونه کوچیک بود که پر بود از گل دلم میخواست تا ابد تو اون خونه بمونم خیلی حس آرامش داشتم.خان جوون که دید نگاهم به گلهاس گفت بیا بشین اینجا الان میام نشستم و تکیه دادم به پشتی خان جوون رفت برام رختخواب اورد هر چی اصرار کردم که نمیخوام اینجور راحتم قبول نکرد که تو الان با زائو فرقی نداری دخترم تو بدتر سرت اومده. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اونشب بین آتیش خیلی اتفاقی صدای یه دختر رو شنیدم داشت تو آتیش میسوخت نفهمیدم چطور تونستم بیرون بکشمش اب دهنمو به زور قورت دادم و به دهـنش خیره بودم‌ مالک داشت از چیزی حرف میزد که میدونستم نمیتونم بهش بگم اهی کشید و گفت امان از مردم ساده دل اینجا ماشین رو دوباره راه انداخت و از اونجا گذشت ولی چشم من پی اونجا بود چرخیدم و نگاهش میکردم‌ اونجا خیلی برای من درداور بود کنار رودخونه که رسید گفت آتیش روشن کنم بعد پیاده شو تصورم از مالک یه مرد سخت و بدرفتار بود ولی خیلی قشنگ هیزم هارو ازصندوق ماشین خالی کرد بوی بنزین همه جا پیچید و با یه جرقه روی زمینی که تکه تکه برفهاش خشک شده بود اتیـش روشن شد مالک بهم اشاره کرد پیاده بشم‌ تخته سنگی رو که کنار آتیش بود روش گلیم انداخت و گفت بفرمایید گفتم تو این هوا؟! خیلی سرده تو ماشین بمونیم بهتر نیست ؟‌کــتشو روی شونه هام انداخت و گفت میخوام هر لحظمون خاطره بشه کتری سیاه رو پر اب کرد اب رودخونه زلال بود و تکه های برف و یخ لابه لای صـخره هاش نقش و نگار نقاشی هارو بهش داده بود بعضی جاها سبزه ها بیرون زده بودن و بهار رو مژده میدادن کـتری رو کنار اتیـش گزاشت و گفت خیلی کوچیک بودم‌ پدر بزرگم ارباب بزرگ مرد مهربونی بود علاقه خاصی به درخت و باغ داشت تو همون شبایی که برای ابیاری میرفت منم همراهش میرفتم اتیش روشن میکرد و عطر طعم چای اتیشیش هنوز تو دهنمه سیب زمینی هایی که لای خاکستر میپخت و تا صبح بیدارمون نگه میداشت.نفس عمیقی کشید پایین تخته سنگ نشست و تکیه کرد به همون تخته سنگی که من روش بودم‌ آتیش جلوی پاهامون بود و گرماش ما رو هم گرم میکرد یه خرگوش سفید از لابه لای بوته های یخ گرفته بیرون اومد و با هیجان گفتم بیین چه خرگوش قشنگی مالک با دیدن خرگوش گفت بهار رسید پی غذاست برای بچه هاش میدونم لونه هاشون کجاست گفتم چه مالک خانی که از لونه خرگوش های شهرشم باخبره بچه خرگوش خیلی بانمک کوچولو و پشمالو سرشو بالا گرفت نگاهم میکرد و گفتم بچه ها همشون قشنگن چشم هاشو ریز کرد و گفت از بچه زیاد خوشم نمیاد با تعجب نگاهش کردم و گفتم واقعا ؟ مگه میشه از بچه کسی خوشش نیاد؟شاید چون تا حالا نداشتم خوشم نمیاد ابرومو بالا دادم و گفتم یعنی اگه داشته باشی خوشت میاد ؟‌چشم هاشو ریز کرد و گفت داری شکنجه ام میکنی ؟ نه فقط سوال پرسیدم پس دیگه در موردش نپرس کتری میجوشید و بخارش بلند میشد دستهامو روی اتـیش گرفتم و مالک چای رو تو کتری ریخت استکان و قند رو بیرون اورد و من محو تماشاش بودم استکان و قند رو از ماشین بیرون اورد محو تماشای مالک بودم مالک برام چای ریخت و گفت به چی خیره ای دختر ؟‌جلو رفتم و گفتم یه عمارت جلوت اب و غذا میزارن کفش هات رو برق میندازن و جلوت خم و راست میشن اما الان مالک خان داره برای من چای میریزه گفت خودمم باورم نمیشه این منم دارم اینجور عاشقی رو تجربه میکنم. گفتم بی ادعا عاشقی میکنم برات دلبری میکنم برات خندید و گفت چاییت سرد نشه خانم اخمی کردم و گفتم‌ خانم مالک خان بودن ارزوی منه انگشتر تو دستمو بوسیدم و گفتم بدجور این چای بهم چـسبید کاش میتونستم بدزدمت و با خودم ببرمت جلو همه پز تو بدم و بگم این مالک خان شما مـال منه دارایی منه این مرد سهم منه گفت قراره همینطور حرف بزنی چایی تو بخور هنوزم ادامه داره تمام امروز برات خاطره میشه چاییم روسر کشیدم و گفتم کنارت همه چیز طعم شیرین داره چای داغ تلخ با تو شیرین میشه مالک سرشو تکون میداد و من براش از عشق میگفتم عشقش داشت خفه ام میکرد تکه های گوشت گوسفند رو بیرون اورد و رو آتیش گذاشت ابرومو بالا دادم و گفتم امروز انگار قرار نیست تموم بشه مالک گوشت رو کباب میکرد و خودش با دستش تکه تکه بهم میداد انگار اون روز همه چیز خواب بود و خواب شیرینی که قسمت همه نمیشه نگاش که میکردم انگار لیلی اون بودم و اون مجنون شده بود گرمم شده بود کتشو روی شونه هاش انداختم و اخرین گوشت رو من برداشتم و به طرفش گرفتم و گفتم کاش امروز تموم نشه تو چشم هاش خیره شدم‌ خورشید داشت غروب میکرد و اسمون رو هزار رنگ کرده بود ..آتیش فروکش شده بود و دیگه فقط خاکستر و تکه های ذغال و سیب زمینی های لاش بود مالک گفت تو شاهکار این زمونه ای لبخند رو لبهامون نشست به روبرو خیره بود و چشم هاش میخندیدداشت وسایل رو جمع میکرد خم شدکتری رو پر آب کرد و روی خاکسترا ریخت و دیگه باید برمیگشتیم.باعشق گفتم کی انقدر عاشقت شدم چطور اینطور درگیرت شدم گفت نمیدونی با من چیکار کردی ؟‌به طرفم چرخید و گفت هر اتفاقی بیوفته با من میای ؟‌اگه سختی ببینی بازم باهام میای ؟‌تو چشم هاش تردید بود و گفتم میام با چشم های بسته میام ... ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f