eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⌛️یکی از لاکچری ترین اسباب‌بازی‌های دهه ۶۰ این وسیله بود😂😂 خدایا خودت ببین با چه چیزهایی شاد بودیم😂 کیا از اینا داشتن و کیا مثل من آرزوشو داشتن؟😂😂😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عید غدیر مبارک باد... - عید غدیر مبارک باد....mp3
5.18M
صبح 16. تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_دوم داشتم فکر میکردم که چقدر دلم برای منیره تنگ شده منیره
دوستای عزیزم سلام طبق قول و قرارمون‌ رمان جذاب یک پارت صبح یک پارت عصر بارگذاری میشه بفرمایید خدمتتون😍❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام صادق (ع) فرمود: غذا دادن به یک مومن در روز عید غدیر ثواب اطعام یک میلیون پیامبر و صدیق (در راس آنها خود ائمه معصومین) و یک میلیون شهید (در راس آنها حضرت عباس و شهدای کربلا) و یک میلیون فرد صالح در حرم خداوند را دارد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Abazar Amar Meghdad - Ali Ya Madadi (128).mp3
9.99M
اهنگ زیبای عربی علی یا مددی اباذر الحلواجی ، عمار، مقداد وسلمان👌 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f 🎊🎊
دهه شصت تلویزیون های پایه دار گلدان های کریستال با گلهای مصنوعی داخلش بافتنی هایی که خیلی هاشو مادربزرگا برامون بافته بودن با طرح های لوزی لوزی سبیل پدر و دست مادر که پر از النگو های طلا بود چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده خیلی چیزا که الان هست نبود ولی زندگی و روابط یه گرمی خاصی داشت ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_دوم داشتم فکر میکردم که چقدر دلم برای منیره تنگ شده منیره
📜 به خونه که رسیدیم در حیاطو باز کرد داخل شدیم صدای صحبت از خونه میومد عمه پاورچین پاورچین خودشو به در پشتی رسوند من که دیگه از نفس افتاده بودم کوزه حاوی آبو روی ایوون گذاشتم در همون حین چشمم به چند جفت کفش غریبه افتاد که پشت در چیده شده بود یعنی برای کی بود این کفشا گلچهره گلچهره کجایی خبر مرگت بیا اینور کمک بده نگاهی به عمه انداختم ک از پنجره اویزون شده بود و چهار پایه از زیر پاش لیز خورده بود وهمون طور اویزون از در پنجره دستو پا میزد و سعی میکرد با فحش دادن به من کم عقلیه خودشو لاف پوشونی کنه به کمکش رفتم و اومد پایین و توی همون حین هم صدای بی بی ومهمانها بلند شد انگار عزم رفتن کرده بودند منو عمه با شتاب خودمونو به پشت حیاط رسوندیم و از پشت درخت دزدکی به مهمانها که حالا فهمیده بودیم از کارکنان خانه اربابه چشم دوختیم تعارفات چند دقیقه ای طول کشید و بعد اون هم رفتند به محض رفتن مهمون ها عمه از پشت درخت بیرون دوید و با حالت طلبکار دستاشو به سینش زد و رو به بی بی گفت به به بی بی خانوم با بزرگون میپری دست مارو هم بگیر بی بی نگاه خصمانه ای به عمه کرد و گفت با بزرگون من میپرم یا توکه از صبح رفتی دنبال عیاشی با اون پسر یلا قبا ایلیاتی ناصر خان فکر کردی خبر ندارم چه غلطی میکنی ولی کور خوندی اقدس مگه من مرده باشم که بزارم هر غلطی دلت خواست بکنی برای اخر هفته قرار خواستگاری گذاشتم ارباب شخصا فرستاده پی تو تا برای کلباس دربونش ازت خواستگاری کنه شوهرت میدم میری از دستت راحت میشم بسه دگ ۲۳سالته همه همسنات سه تا بچه هم تو دامنشونه اونوقت تو هنوز تو فکر اون پسر عیاشی و منتظری که میخواد بیاد بگیرت عمه که کارد میزدی خونش در نمیومد با لگد به تشت لباسهایی که بی بی شسته بود زد و ریختشون و با فریاد گفت کور خوندی بی بی خانوم من زن اون گرگ پیر نمیشم بیخودی بهشون وعده نده من با اون پیر سگ عروسی نمیکنم من اصلا نمیخوام تواین ابادیه خراب شده بمونم چرا نمیفهمی من میخوام برم با پسر خان شهرزندگی کنم میخوام دامن پلیسه بپوشم کلاه فرنگی سرم بزارم و ادکلن بزنم نمیخوام مثل تو تمام زندگیمو تو این گدا خونه با این مردم گدا گشنه سر کنم بی بی با بغض عصبانیت چند باری به سینش زد و گفت الهی به زمین گرم بخوری که آبرو برای من نزاشتی اقدس ننت شهری بوده یا آقات که میخوای بری شهر اگه تو فکر اینی که پسر خان بیاد تورو بگیره بدون کور خوندی اونا خان زاده اند اونا رو چه به ما فقط دنبال اینه که دستمالیت کنه وگرنه کجا بزرگون با فقرا وصلتشون شده ک تو به دلت صابون زدی عمه اقدس لگدی ب افتابه مسی گوشه حیاط زدو گفت حالا میبینیم بی بی اگ من عروس خان نشدم اسممو عوض کن فقط دیگه اون پیر خرفت و راه نده توخونه بی بی دوباره صداشو بالابرد و گفت جرز جیگر بزنی دستور خان اون تورو انتخاب کرده برای دربونش من که نمیتونم رو حرفش حرفی بزنم درضمن از سرتم زیاده خلاصه که اون روز تا شب اقدس و بی بی بجون هم غر زدن و برای هم خط و نشون کشیدن عمه از وقتی با پسر اسمون جل خان روستای بالا روی هم ریخته بود خیلی وقتا جیگر بی بی رو خون میکرد و همیشه تو رویا های بلند پروازانه بود و از صبح گاهی جیم میزد و تا غروب پیداش نمیشد چند باری که تعقیبش میکردم میرفتن تو باغ داماد خان بالایی ک باغ خیلی بزرگی بود و معمولا بجز خودشون کسی اجازه ورود نداشت و دور تا دورش دیوار بود حالا چیکار میکردن دیگه خدا عالم بود ادامه دارد... فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عکس خاطره‌انگیز از سفره شام ایرانی در قدیم😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
 روزی مردی خسته و گرسنه وارد مسجد پیامبر شد و اظهار گرسنگی کرد. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) کسی را به منزل خود فرستاد تا ببیند آیا امکان پذیرایی یک شب از او وجود دارد یا نه؟ فرد به خانه پیامبر رفت و خبر آورد که در خانه ایشان جز آب هیچ چیز برای پذیرایی وجود ندارد. پیامبر رو به اصحاب خود کرد و فرمود: کیست که امشب این پیرمرد را نزد خود مهمان کند؟ صدایی آشنا بلند شد که: ای رسول خدا! من امشب او را مهمان خود، می کنم. او امیر المؤمنین بود که مثل همیشه در کار نیک پیش گام شده بود. پیرمرد به همراه امیر المؤمنین (علیه السلام) به راه افتاد و به خانه امام رفت. امام، پس از راهنمایی مهمان به اتاق، نزد همسرش فاطمه (علیهاالسلام) رفت و پرسید: آیا در خانه غذایی هست؟ فاطمه با شرمندگی گفت: ای اباالحسن! وعده ای غذا به اندازه یک نفر وجود دارد ولی ما مهمان را بر خود و فرزندان مقدم می داریم. امیر المؤمنین (علیه السلام) فرمود: پس بچه ها را بخوابان و غذا را بیاور. فاطمه (علیهاالسلام) فرزندان را خواباند. امام سفره گسترد و چراغ ها را خاموش کرد و غذا را جلوی مهمان گذاشت. ایشان در تاریکی دهان خود را تکان می داد و چنان وانمود می کرد که او نیز مشغول خوردن غذا است تا مهمان خجالت نکشد و هر چه می خواهد از غذا بخورد. پیرمرد که بسیار گرسنه بود، در هنگام خوردن غذا، متوجه نشد که امام چیزی نمی خورد. او به خوردن ادامه داد تا غذای کاسه تمام شد. سپس امام بستر خواب برای او گسترد و سفره را جمع کرد. پیرمرد به بستر رفت و خوابید. سحرگاه امام برای نماز برخاست و پیرمرد را بیدار کرد و به اتفاق، برای خواندن نماز صبح به مسجد رفتند. وقتی به مسجد رسیدند، پیامبر با چشمانی اشکبار، در آستانه درب مسجد به انتظار آمدن امیر المؤمنین ایستاده بود. وقتی امام به مسجد رسید، پیامبر او را در آغوش کشید و فرمود: یا اباالحسن! دیشب عرشیان شگفت زده از رفتار و ایثار تو گشتند و این آیه بر من نازل شد: «و یُؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة»؛ (حشر: ۹) «و هر چند در خودشان احتیاجی [مبرم] باشد، آن ها را بر خودشان مقدم می دارند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f