نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_چهارم دو سه روزی بعد اون قضیه یه روز عمه قبل طلوع افتاب ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_پنجم
با اون خونه ی کوچکی که من توش بزرگ شده بودم فرق داشت
دهنم از دیدن اون همه جلال و جبروت باز مونده بود و راستشو بگم انگار با همون نگاه اول عاشقش شدم
خان باجی منو داخل مطبخ برد و برام صبحانه اورد و باهام صحبت کرد و گفت وظیفه من اینه که ندیمه عروس ارباب باشم
براتون بگم از خانواده ارباب مادر ارباب چند ماهی بود فوت شده بود
عزت الله خان دوتا زن داشت که از زن اولش طلا خانم دوتا دختر و یه پسر داشت
و زن دومشم شهلا دوتا پسر داشت
پسر اولیه غلام رضا ازدواج کرده بود و بچه نداشتند پسر دومش محمد ستار مجرد بود و توی شهر کار میکرد.
و من قرار بود ندیمه شهلا زن دوم خان باشم و خان باجی بهم گفت وظیفم تمیز کردن اتاق شهلا و رسیدگی به همه امور شهلا خانم بود
خان باجی زن خیلی مهربونی بود که وظیفه رسیدگی به همه امور خدمتکارهارو به عهده داشت و هر چی میگذشت بیشتر پی به توانایی هاش تو این زمینه میبردم طوری که حتی خان هم کاملا بهش اعتماد داشت و سخترین کارهارو با مدیریت به نحو احسنت انجام میداد
اونروز خانباجی یکم منو به گوشه و کنار عمارت اشنا کرد و ازم خواست شب و خوب استراحت کنم تا صبح اول وقت خدمت شهلا خانوم برسم
اما اونشب انقدر دلم گرفته بود احساس غربت میکردم که تا دمدمای صبح حتی یک لحظه ام چشمام به خواب نیومد و همش به اینده نامعلومم فکر میکردم
زود تر از اونی ک فکر کنم صبح شد و بعد اینکه لباس مرتبی به تن کردم
و همراه خان باجی پیش شهلا خانوم رفتم تمام مدت سرم پایین بود و از خجالت و اضطراب تند تند اب دهانم رو قورت میدادم و تقریبا نفهمیدم شهلا خانم چی خواست از من
با تکون دست خان باجی به خودم اومدم که گفت بجنب دختر حواست کجاست مگه نشنیدی خانوم گفتند اتاقو جارو کنی
و از همون لحظه من کارمو شروع کردم
وظایفم کم کم برام جا افتاد و به کارم عادت کرده بودم
تنها چیزی ک منو ازار میداد نگاه های غلام رضا بود که هیچوقت ازش خوشم نمیومد
گاهی پیش اومده بود ک وقتی تو حیاط عمارت تنها بودم منو پشت عمارت میکشوند و میبوسیدم یا به بدنم دست میزد که تا حد مرگ میترسیدم.
تقریبا سه ماه از رفتن به عمارت میگذشت و هفته ای یکبار خدمه ها به نوبت میرفتیم حمام روستا و نوبت من سه شنبه ها بود
عزت الله خان یه اخلاقی که داشت دوست نداشت هیچ خبری از در عمارت بیرون درز پیدا کنه پس بیشتر اونایی ک داخل عمارتش کار میکردیم اجازه رفت و امد به بیرون و نداشتیم و کلا اجازه ارتباط با محیط اطرافو نداشتیم و تنها بیرون رفتنمون همون حمام رفتن یا خریدی جایی بود که با اجازه خان یا خان باجی میرفتیم
در طی اون سه ماه من کاملا از منیره و خانوادش بیخبر بودم و خیلی دلم براش تنگ شده بود اما کم کم که توی عمارت جا افتادم و نوبت حمامم شد سه شنبه ها یکروز توی حمام بطور اتفاقی منیره رو دیدم.
خدا میدونه چقدر از دیدنش خوشحال بودم
از همون روزم باهم عهد بستیم که هر هفته همون ساعت همدیگه رو توی حمام ملاقات کنیم.
منیره گاهی با خودش از خونه نخودچی کشمش یا گردو لقمه نون و پنیر میاورد و با هم تعریف میکردیم و میخوردیم
و یکی دوساعتی همیشه حماممون طول میکشید و بعد حمام هر دو با لپای قرمز و گل انداخته بقچه هامونو دست میگرفتیم وراهمونو جدا میکردیم و من دوباره روز شماری میکردم برای سه شنبه هفته دیگه
چند هفته دیگه هم گذشت تا یک روز که از حمام اومدیم بیرون صدای همهمه میومد و همه به طرفی میدویدند .
بقچمو محکمتر زیر بغل گرفتم و با منیره پشت یه خرابه قایم شدیم.
همه با هم پچ پچ میکردند روستای ما دورو اطرافش تپه های کوچکی بود که میگفتند برای حصار اب دریا و سرما خیلی خوبه و روی تپه ها چند ین نفر مردو زد پیاده میومدن و یکی هم روی اسب بود
صدای زرین تاج خانوم زن مش فتح الله رو شنیدم ک میگفت دختر بی چشم و رو باید زنده بگورش کنند مایع ننگه اوردنش اینجا که چی روی بچه های ما همباز میشه معلوم نیست کدوم گوری بوده
یه آن ته دلم شور افتاد و بدون اینکه بخوام همه بدنم میلرزید .
منیره دستای یخ زدمو تو دستش گرفت و گفت وای گلچهره یعنی چیشده
کم کم جمعیت نزدیک میشد و سرو صداها بالا تر میگرفت.
تقریبا میتونستم ببینم اون سوار روی اسب زن بود از بدنش خون میچکید صورتشو پوشونده بودند ،اما نمیدونم چرا حس میکردم شبیه عمه اقدسه
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
شمام یادتونه؟؟؟
ازیه پارکی جایی ردمیشدیم یهوغلغله جمعیت میدیدیم میرفتیم جلوبااین صحنه روبرومیشدیم😐😄
چرا یه پهلوون باید میرفت وسط خیابون زنجیر پاره میکرد ،بعد همه دورش جمع میشدن؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔴 لطفا ۱۲۰ ثانیه وقت بگذارید و مطالعه کنید و نشر دهید!
غلط ننویسیم!
✳️با خواندن متن زیر تلفظ درست کلمات و معنی صحیح آن ها را یاد بگیریم.
❌خواب زَن چپه.
✅خواب ظن چپه
ظن: شک و گمان
(منظور خواب ظن یعنی خوابی که با شک و گمان به چیزی خوابیده باشی ودیده باشی هست نه خوابه زَن)
____
❌گرگ باران دیده.
✅گرگ بالان دیده
بالان: تله یی که برای گرفتن و یا کشتن جانوران استفاده می شود.
(گرگی که از تله های مرگ بار زیادی
جان سالم بدر برده باشد)
_
❌بعضِ شما نباشه
✅بِه زِ شما نباشه✅
بِه: بهتر، برتر
❌پارسال و پیار سال
✅ پارسال و پیرار سال
پیرار: دوسال قبل
____
❌تخمه ژاپنی
✅تخمه جابانی
جابان: منطقه یی در دماوند بود که در گذشته این محصول را تولید می کرد! به همین دلیل در زمان های قدیم این محصول به عنوان تخمه جابانی شناخته می شد، که با گذشت زمان کم کم تلفظ آن از تخمه جابانی به تخمه ژاپنی تغییر یافت.!!!و عده یی به غلط تصور می کنند که این نوع محصول برای کشور ژاپن می باشد!!
_
❌پهباد
✅ پهپاد
(پ: پرنده، ه: هدایت، پ: پذیر، ا: از، د: دور)
👌🏻 پرنده هدایت پذیر از راه دور
_
❌آب گوشت و تیلیت❌
✅ آب گوشت و تِرید
----------
❌ضرب العجل
✅ضرب الاجل
_
❌طاق زدن
✅ تاخت زدن
تاخت: معاوضه کردن
____
❌پارس کردن سگ
(لطفاً سعی کنید هرگز در هیچ کجا و هیچ زمانی نگویید این سگ پارس می کند؟! چرا که ریشه و اصالت ایرانی کلمه ی پارس می باشد واز قدیم ایرانی به اسم پارسی شناخته می شود و با این اشتباه زیر سؤوال می رود)
✅ پاس کردن سگ
پاس: نگه بانی، پاسبانی. سگ پاس می کند یعنی مشغول پاس کردن نگهبانی خود است.و هر وقت به صدای سگ بگوییم سگ پاس می کند یعنی دارد با صدایش پاسبانی می کند و نگه بانی می دهد )
____
❌اَرْج و قرب❌
✅اَجْر و قرب✅
____
❌فلاکس چای
✅فلاسک چای.✅
--------
❌جدّ و آباد
✅جد و آباء✅
آباء: پدران
---------
❌ ظرص قاطع
✅ضرس (دندان) قاطع✅
___
❌ راجبِ غلطه
✅ راجع به
---------
❌ پیش قاضی و معلق بازی
✅ پیش غازی و معلق بازی
غازی: بند باز. آکروبات باز
پیش آدم آکروبات باز معلق بازی نکن.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی که با دیدنش وارد دنیای کودکیتون میشید و توش غرق میشید..
برای همه دوستانتون که دوستشون دارید فوروارد کنید..👌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام شبهاے
عالم را بگـردند
زیباتر از شبی ڪہ
وقت خواب بہ ماه
لبخند ميزنی نیست ...
شبتون در پناه خــــدا 🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍒زمان منتظر نمیماند
🌸امروز میرود و دور میشود
🍒هر روز را باید زندگی کرد
🌸بـه تـمامی..
سـ😍✋ـــلام
🍒صبحتون پر از شـادی و زیبـایی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیاد سخت گرفته ایم
زندگی چیزی به جز گرفتن یک استکان چای لب سوز از دستان مهربان مادر بود ؟ که بنوشی و نفس آرامی بکشی و غرق شوی میان گل های سرخ پیرهنش ؟ یا کنار پنجره ی چوبی بنشینی و انتظار بکشی برای آمدن بابا ؟ برای شنیدن صدای امن پاهایش ؟ که به دستان مردانه اش خیره شوی و دنبال دلخوشی های کوچکی برای ذوق کردن و بالا و پایین پریدن بگردی
ما از زندگی چه می خواستیم که از این سادگی های اصیل و بی بازگشت ، به این پیچ و خم های ملال آور رسیده ایم؟؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امید آدمی... - امید آدمی....mp3
5.1M
صبح 18. تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_پنجم با اون خونه ی کوچکی که من توش بزرگ شده بودم فرق داشت
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_ششم
دیگه خیلی نزدیک شده بود
هرکی هرچی دستش بود به طرفش پرت میکرد
یکباره رویه ای ک روی صورتش بود از سرش افتاد و من با چشمانی بهت زده عمه اقدسو دیدم با موهایی ژولیده و لباسایی که از فرط کتک پاره پاره بود و سرو صورتش که غرق خون بود .
همه سمتش همه چیز پرت میکردند از میوه و اشغال و سنگ و چوب بگیر
تا دادن بدترین و رکیک ترین فحش های... یاد روزایی افتادم که سه تایی باهم با بی بی توی حیاط اب و جارو شده حصیر پهن میکردیم و چایی میخوردیم
یاد وقتایی ک به درختا تاب میبستیم و عمه منو هول میداد.
یاد وقتایی ک منو حمام میبرد و انقدر محکم به بدنم کیسه میکشید تا چند روز بدنم قرمز و خون مرده میشد و بی بی با پی گوسفند چرب میکرد و هی عمه رو فحش میداد که الهی دستت بشکنه مگه یتیم گیر اوردی و عمه میخندید و میگفت حقش بود.
یاد خاطرات غممو بیشتر کرد یهلحظه احساس کردم عمه تنها داراییه من از خانوادست حالا که بی بی نبود مگه من جز عمه کی رو داشتم از خرابه بیرون دوییدم دربین انبوهی از جمعیت پر از سر و صدا فریاد میزدم نبریدش مگه چیکار کرده
عمهههه
عمهههه
اما صدام انگار بهش نمیرسید
دوباره دویدم مردی که دهنه اسبو گرفته بود میشناختم برای ده بالا بود شلاق بزرگی بدست داشت و هر چند لحظه یبار با شلاق به صورت عمه میزد
از صدای شلاق همه تنم میلرزید پاهام دیگه یارای دویدن نداشتن
برای بار اخر صدا کردم انگار شنید همون طور ک اسب از من جلوتر بود عمه سرشو سمت من چرخوند.
توی جمعیت انگار دنبال من میگشت با چشم دستامو با بقچه بالا بردم و دوباره صداش کردم برای لحظه ای نگاهش توی چشمام گره خورد بغضش عمیق شد و شونه هاش لرزید نمیدونم ایا کسی فهمید یا نه اما من پشیمونی رو تو جز جر اجزای صورت عمه دیدم
پاهام از حرکت ایستاد و حالا فقط گریه میکردم و نگاه عمه انقدر روی من چرخید تا کاملا محو شد
جمعیت عمه رو بردن و من به عمارت برگشتم
دنبال خان باجی میگشتم و به محض پیدا کردنش خودمو تو آغوشش انداختم و گریه کردم
بنده خدا حیرون رفتار من بود
کمی ک اروم شدم منو کنار حوض برد و سرو صورتو شست و کمکم کرد تا حرف بزنم و براش تعریف کردم
گفت همینجا باشم و بیرون نرم تا خودش بره سرو گوشی اب بده و گفت با احدی ازاین دیدار حرف نزنم و اگر کسی چیزی پرسید فقط بگم نمیدونم.
منم قبول کردم و همون جا با دل اشوب ترین حالت ممکن منتظر اومدن خان باجی شدم
تقریبا یکساعتی طول کشید تا برگرده.
از رنگ و رو و حالت چهرش فهمیدم خبرای خوبی نداره.
خان باجی گفت که عمه با پسر خان بالایی فرار کردن و رفتند شهر و اونجا چند نفر از افراد ارباب دیدنشو با خودشون اوردنش
خان باجی گفت حکمش سنگساره چون بی آبرویی کرده
اگرچه اون روزا من چیزی از روابط زن و مردی نمیدونستم ولی میدونستم بزرگترین انگ انگه بی ابروییه دختره و شصتم خبر دار شد که اینده شومی در انتظار عمه است
اون روز خان باجی دستمو گرفت و گفت هیچوقت نباید به محل اجرای حکم برم چون خطرناکه ولی من با اینکه به خانباجی قول داده بودم یواشکی از عمارت بیرون رفتم
وقتی رسیدم حکم انجام شده بود و عمه با سرو صورت داغون توی گودال افتاده بود حتی چشمشو که از کاسه بیرون زده بود دیدم و حالم خراب شد.
داغون و آشفته به عمارت برگشتم بی خبر از سرنوشت شومی ک در انتظار خودم بود.
انگار غلام رضا منو در بین راه دیده بود و فهمیده بود بدون اجازه از عمارت بیرون رفتم و اون روزها فرار کردن ار عمارت ارباب جز نابخشودنی ترین گناه ها بود
به عمارت که رفتم تقریبا همه از جمله ارباب پسراش و خان باجی منتظر برگشتم بودند
کلباس ک دروباز کرد و با همون لبخند چندش یه وریش بهم نگاه میکرد و وقتی چشمم به چشمای برزخیه ارباب افتاد تموم تنم شروع به لرزیدن کرد
ارباب فریاد کشید دختره ی خراب تا حالا کدوم جهنمی بودی
مگه اینجا طویله است که سرتو انداختی پایین و رفتی هان؟
در همون حین یک طرف صورتم چنان سوخت ک از شدت ضربه تقریبا پرت شدم .
غلامرضا گفت اقا جان اینم مثل همون عمه هرزشه اصلا نباید میاوردیمش عمارت این باعث بی ابروییه.
گوشه حیاط کمی خودمو جمع جور کردم جرات زدن حتی یک کلمه حرفم نداشتم که غلام رضا دوباره گفت اقاجان باید بشدت تنبیه بشه تا درس عبرتی بشه هم برای خودش و هم برای خدمه های دیگه ک دیگه عمارت ارباب و با کاروانسرا اشتباه نگیرند
در بین جمعیت چشمم دنبال خانباجی افتاد که یک گوشه بیصدا بانگاه نگران به من نگاه میکرد همه ی التماسمو توی چشمام ریختم و توی دلم التماسش میکردم نجاتم بده
انگار از رنگ نگاهم پی به حالم برد که گفت ارباب اجاره بدید خودم سخت تنبیهش میکنم
ادامه عصر ساعت ۱۶
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#پخت_نان
واقعا هیچی مثه عطر نون تازه نیست اونم نون محلی که با تنور زغالی درست شده باشه👌😌😌
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f