نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_شانزدهم _ فرهاد از من میترسه به قول خودت الان این لباس
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_هفدهم
زنعمو از کله سحر رفته بود ارایشگاه و خدا میدونست داره چیکار میکنه.اخرای شب بودزنعمو با موهای رنگ شده و پیراهنی که برای خودش اماده کرده بود.با خاتون فقط نگاهش میکردیم انگار عروسی خودش بود دامن پف دار بلند و تاجی که خریده بود فردا سرش بزاره خاتون با خنده گفت دوباره میخوای عروس شی؟زنعمو خجالت زده گفت خاتون عروسی پسرمه
_ولی انگار خودت قراره عروس شی اونا بحث همیشگیشون رو میکردن و من رفتم تو اتاق فرهاد همه جا مرتب بود و هر روز خودم خاک رو وسایلشو تمیز میکردم کمد لباسهاش مرتب بود و دلم بی صبرانه انتظارشو میکشید اخرین شب مجردیمون بود و فردا شب با هم قرار بود شب رو صبح کنیم .همونجا لا به لای وسایلی که مونده بود خوابم برد .صبح افتاب زده بود که خاتون اومد بالا سرم اروم شونه امو گرفت تکونم داد و گفت و نازی .چشم هامو باز کردم پالتومو به طرفم گرفت و گفت بریم پیش مادرت .فردا چله داری نمیتونی بری بریم تا بیدار نشدن برگردیم .با عجله بلند شدم دور سرم روسری بستم و پالتو تنم کردم .راننده منتظرمون بود و گفت تو ماشین برات نون و پنیر گذاشتم اونجا بخور ضعف نکنی هنوز افتاب کامل بیرون نیومده بود و راهی شدیم .تا اونجا راهی نبود راننده نگه داشت و خاتونگفت منتظر باش میایم هوا اول صبح بقدری سرد بود که گونه هام سرخ شدن .خاتون کنارم قدم برداشت و گفت اگه زنده بود امشب اونم کیف میکرد از دیدنت .خاتون شونه امو گرفت و گفت خدابیامرزدش سنگسفیدشو دستی کشیدم و گفتم کاش بود .خاتون اهی کشید و گفت بهش قول دادم یه روزی بهت بگم امروز میخوام بگم تو کی هستی تو چی هستی پدرت کیه مادرت کیه با تعجب به خاتون چشم دوختم .نگاهم نمیکرد و چشمش به سنگ بود و گفت دیشب خوابشو دیدم ازم دلخور بود چرا نمیدونم ولی اخمو بود مادرت همیشه لبهاش میخندید ولی دیشب ناراحت بود بهش گفتم دخترت داره عروس میشه ازم رو گرفت .شاید چون نگفتم بهت
_ چی رو بهم نگفتی خاتون ؟با انگشتش خاک های روی سنگ رو پاک کرد و گفت مادرت.اهی کشید و گفت مادرت خوشگل و بی نقص بود ما با خانواده اش رفت و امد داشتیم قراد بود مادرت زن یه مرد خیلی خوب و تحصیل کرده بشه مادرت رو خیلی دوست داصتم با ادب با کمالات خانم هنرمند بودپدرت اون روزا جوون بود سر خوش بود وقتی بهش گفتم میخوام مادرتو براش خواستگاری کنم قبول نکرد میگفت نه اون بدرد نمیخوره ولی من اصرار داشتم که اون رو باید بگیره من خبر نداشتم مادرت رو نشون اون مرد کردن با نقشه مادرتو که برای خرید اومده بود ابادی ما کشوندم خونه اون اومده بود خرید عروسی کنه و من نمیدونستم به جون خودت قسم نمیدونستم مادرت و اون مرد دلباخته هم بودن ولی من نمیدونستم مادربزرگت مرده بود و مادرت با یه خدمتکار اومده بود میخواست بهم بگه و گفت که نامزد داره من نقشه کشیدم من بودم که مادرتو فرستادم تو اون اتاق میدونستم نمیتونه وقتی مادرتو ببینه خودشو کنترل کنه مادرت یه پیراهن خریده بود رفت تو اون اتاق که آینه داشت صدای گریه هاشو شنیدم صدای خفه ای که میومد رو شنیدم ولی نرفتم کمکش با خودم گفتم اینجوری زن بابات میشه باباتم دسته گل خودشه قبول میکنه ولی نمیدونستم که اون زن یکی دیگه است نمیدونستم که اون حامله است خودشم نمیدونست صمد اومد بیرون رفت سمت توالت اروم پرده رو کنار زدم به مادرت نگاه میکردم دقیق شدم خبری از خ نبود یهو دلم لرزید رفتم داخل،مهری خجالت زده تیکه های لباس رو جلوی روش گرفت.گریه میکرد و از اون بی ابرویی ترسیده بود به من پناه اورد که مسبب همش بودم دستشو به طرفم دراز کرد و گفت خاتون ابروم رفت من زن یکی دیگه ام خون به پا میشه فردا ص*ه ام تموم میشه و میخوایم عقد کنیم..اشکهای مهری میریخت و من نگاهش میکردم کی باور میکرد من چه کناهی کرده بودم مادرت ترسید از بی ابرویی از اینکه نتونه سر بلند کنه شوهرش بهش انگ زد که اون خیانت کاره صمد نمیخواستش و به زور من عقدش کرد
وقتی فهمیدم حامله است زیاد دونستنش برام سخت نبود که تو بچه صمد نیستی صمد همون یکبار با مادرت بود ولی تو اون موقع بودی پدرت کسی دیگه است من میدونستم و مادرت ازم قول گرفت یه روزی بهت بگم اون کیه از بچگی میگفتم تو شبیه منی تا تو سر همه بره که تو نوه منی ولی نبودی تو خاتون شبیه پدرتی شبیه همون مردی که عاشق مادرت بود .خاتون سرشو رو سنگ گزاشت و گریه کنان گفت مهری منو حلال کردی ؟مهری کاش من مرده بودم من که شکه شده بودم و فقط به خاتون نگاه میکردم.خنده ام گرفته بود و گفتم خاتون اینا چیه میگی ؟ خاتون سرشو بلند نکرد و بین اشک هاش گفت من مقصر بودم من مادرتو انداختم تو چاه صمد،صمد از مادرت بدش میامدمن خودخاهی کردم...
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_شانزدهم او چرا هیچ وقت به دنبالم نیامد؟ چرا کاری کرد که انگ ح
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفدهم
چشم بستم و آب دهانم را قورت دادم. فکر تنها زندگی کردن بدنم را به لرزه انداخت. هیچ کس درک نمی کرد که من چقدر از تنها بودن می ترسم. تنهایی کابوسی بود که داشت به حقیقت تبدیل می شد. ده دقیقه بعد آرش ماشین را کنار خیابان باریک و پر درختی پارک کرد. خیابان برایم ناآشنا و غریبه بود و این غریبگی حس بدی را در من بوجود می آورد.من آدم تجربه چیزهای جدید نبودم. همیشه از هر چیزی که باعث می شد زندگی یکنواختم را به هم بزند، می ترسیدم و حالا در جایی قرار داشتم که کل زندگیم تغییر کرده بود.
- رسیدیم. پیاده شو.دلم نمی خواست از ماشین پیاده شوم. دلم می خواست به خانه برگردم و روی تختم دراز بکشم و بخوابم و بعد از بیدار شدن بفهمم همه این اتفاقات فقط یک خواب بد بوده. یک کابوس. کابوسی که با بیدار شدنم از بین رفته و تمام شده.
- سحر پیاده شو.نگاه از خیابان برداشتم و به آرش که با کلافگی منتظر پیاده شدنم بود، خیره شدم.
- چرا ماتت برده پیاده شو دیگه، دیرمون شد.دیرمان شده بود؟ برای چه کاری؟ مگر چه کاری قرار بود بکنیم که آرش اینقدر عجله داشت؟ او را نمی دانستم ولی من دیگر کاری برای انجام دادن نداشتم و می توانستم تا پایان عمر همانجا بنشینم و به خیابان زل بزنم.نگاه از آرش گرفتم و به کندی از ماشین پیاده شدم. آرش دزدگیر ماشین را زد و جلوتر از من وارد بنگاهی که ماشینش را جلوی آن پارک کرده بود، شد.فضای بنگاه کوچک و خفه بود. یک اتاق دوازده متری کم نور با دیوارهایی کثیف و بد رنگ با یک میز چوبی رنگ و رو رفته در انتهای اتاق و تعدادی صندلی چرمی کهنه و قدیمی در دو طرفش.بنگاه دار که مردی حدوداً چهل ساله با شکمی گنده و صورتی پف کرده بود، پشت میزش لم داده بود و با هیجان چیزی را برای مرد لاغر اندام و کم مویی که روی نزدیک ترین صندلی به او نشسته بود، تعریف می کرد.با ورود ما به بنگاه هر دو مرد از جایشان بلند شدند. بنگاه دار دستش را به سمت آرش دراز کرد و گفت:
- آقای مهندس دیر کردید. آقای کریمی خیلی وقت اینجا منتظرتونه.آرش با هر دو مرد دست داد و رو به کریمی گفت:
- شرمنده کمی کارمون طول کشید.آقای کریمی خواهش می کنمی زیر لب گفت و به سمت من چرخید و با لبخندی که دندانهای زرد و نامرتبش را به نمایش می گذاشت، گفت:
- بشین آبجی خسته می شی.بی اراده چادرم را جلوتر کشیدم و کنار آرش روی صندلی که پایه اش لق می زد، نشستم.از نگاه خیره آقای کریمی خوشم نیامده بود. اصلاً از اینجا خوشم نیامده بود. فضایش سنگین و عجیب بود. آذین که حالا بیدار شده بود نق و نقی کرد و گوشه ی روسریم را کشید. گرسنه اش بود. از داخل کیفم بیسکویتی در آوردم و به دستش دادم. سرش را روی سینه ام گذاشت و بیسکویت را توی دهنش کرد. هنوز بی حال و خسته بود. آقای کریمی بلاخره چشم از من گرفت و روی صندلیش نشست. بنگاه دار که دوباره پشت میزش نشسته بود، بدون این که کسی را مخاطب قرار دهد، گفت:
- خب اگه مشکلی نیست بریم سر کارمون.آقای کریمی و آرش هر دو سرهایشان را به معنی موافقت برای بنگاه دار که به دنبال چیزی برگه های روی میزش را جابه جا می کرد، تکان دادند.بنگاه دار که بلاخره توانسته بود برگه ای را که به دنبالش می گشت، پیدا کند رو به آرش گفت:
- اجاره نامه رو همونطور که خواسته بودید تنظیم کردیم. پول نقد می دید یا چک؟آرش دست داخل کیف دستی اش کرد و برگه چکی را از داخل آن بیرون آورد و به سمت بنگاه دار گرفت.
- چک می دم.بنگاه دار چک را از آرش گرفت و بعد از بررسی آن را به دست آقای کریمی داد.کریمی با دلخوری چک را از دست بنگاه دار گرفت و رو به آرش گفت:
- قرارمون چک نبود جناب مهندس.
- چک روزه. همین الانم می تونید برید نقدش کنید اگه اعتماد ندارید می تونید به شعبه زنگ بزنید و استعلام بگیرید. هنوز یه ساعتی تا بسته شدن بانک وقت دارید.نیش کریمی باز شد.
- این حرفا چیه آقای مهندس. ما شما رو قبول داریم. دوباره به سمت من چرخید و لبخند زد.
- آقای حسینی می دونه من خونه به زن تنها اجاره نمی دم ولی این بار به خاطر گل روی آقای مهندس حاضر شدم این کار رو بکنم. از بس که آقای مهندس برام عزیزه.آرش به جای من جواب داد:
- شما لطف دارید.به مردی که قرار بود صاحب خانه ی من باشد، نگاه کردم. مردی با نگاهی خیره و بی پروا. کمی در خودم جمع شدم و آذین را بیشتر به خودم فشار دادم.خوب بود که طرف حسابش آرش بود وگرنه من نمی دانستم با این آدم چطور باید رفتار کنم.مرد بنگاه دار که حالا می دانستم اسمش حسینی است رو به من گفت:
- پس لطف کنید بیاین اینجا رو امضا کنید.با تعجب به سمت آرش چرخیدم. من چرا باید امضا می کردم؟ مگر خانه را آرش اجاره نکرده بود؟
ادامه دارد..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شانزدهم کمرشو راست کرد وگفت سلام خسته نباشید ای دیگه کار رو گ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هفدهم
آقاجونت دوماهه که مرده آخه وقت این حرفاست ؟چرا به یحیی گفتی بیا منو بگیر ؟ آخه تو اینقدر وامونده شدی ؟اصلا کی گفته من تو رو میدم به یحیی که سر خود رفتی خواستگاری اون ؟بیا من باید درست و حسابی با تو حرف بزنم و با حرص رفت ولی خانجون دست از سرم بر نداشت وصدام زد و گفت بیا اینجا ببینم تو واقعا به یحیی گفتی بیا منو بگیر ؟سکوت کردم و سرمو انداختم پایین دوباره پرسید چرا حرف نمی زنی بگو ببینم به یحیی چی گفتی ؟ گفتم بله خانجون ولی اینطوری نبود اول اون بهم گفت بیا زن من بشو منم بهش گفتم پس زیاد صبر نکنیم.و یک مرتبه بغضم ترکید و در حالیکه اشک هام پشت سر هم پایین میومدخودمو انداختم توی بغل خانجون و ادامه دادم ؛ این خونه رو بدون آقاجونم نمی خوام ,من آقاجونم رو می خوام دلم براش تنگ شده خانجون نمی دونم چیکار کنم به هر جا نگاه می کنم اونو می ببینم خانجون که هق و هق با من به گریه افتاده بود محکم منو روی سینه اش فشار داد و صورتم رو بوسید و نوازشم کرد ؛ وگفت : قربون دختر درست میشه ما به زمان نیاز داریم ؛ این چیزا برای همه هست توام باید قبول کنی کسی که رفته بر نمی گرده و ما مجبوریم که به زندگی ادامه بدیم ؛ تو فکر می کنی درد من از تو کمتره ؟ بزار انشاالله اولاد دار بشی بعد می فهمی که یک مادر چی می کشه ؛مادر توام از رفتاری که باهاش می کنی داره عذاب می کشه اون بدبختر از تو هست بیوه شده و مسئولیت شما ها روی دوشش افتاده همش که نمیشه ما تو رو درک کنیم یکم فکر کن و ببین داری با اطرافیانت چیکار می کنی ؟ گفتم خب برای همین پیشنهاد یحیی رو قبول کردم گفت آخه این راهشه ؟ بری به یحیی بگی بیا منو بگیر ؟ اقلا به من می گفتی من خودم جفت و جورش می کردم ؛ حالا اونا با خودشون فکر کردن که ببین چه عیب و ایرادی داشتی که می خوای هر چی زودتر شوهر کنی گفتم فهمیدم خانجون اشتباه کردم غلط کردم دیگه حرفشو نزنین من دیگه یحیی رو فراموش می کنم مگر زمانی که زن عمو بیاد و معذرت بخوادو التماسم کنه ؛ گفت آفرین دختر خوب یکم سنگین و رنگین باش ؛یادته چقدر با یحیی هرت و کرته کردی ؟خب زن عموت حساس شده ؛تو یکم خودتو بگیر ناز کن بهت قول میدم خودم همه چیز رو درست می کنم تو فکر می کنی من و مامانت مثل تو نیستیم خب باید بزاریم از این خونه بریم ؟ خدا مصیبت رو میده صبرشم میده دعا کن بهمون صبر بده همین ؛چاره ی دیگه ای نداریم.
من و یحیی همیشه آزاد بودیم هر وقت دلمون می خواست همدیگر رو ببینیم وهیچ مانعی بین ما نبود اما حالا از این موش و گربه بازی هاش می فهمیدم که یک طورایی از طرف پدر و مادرش تحت فشاره این بود که جوابشو نمی دادم و می خواستم به قول خانجون سنگین باشم
مدتی این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز که از مدرسه بر می گشتم یحیی رو روبروم دیدم با اینکه از ته دلم خوشحال شده بودم و دلم براش تنگ شده بود با بی تفاوتی سلام کردم با اعتراض گفت تو معلومه داری چیکار می کنی ؟ نکنه منو دست انداختی ؟بالاخره نفهمیدم که منو می خوای یا نه؟ گفتم آقا یحیی نه توی کوچه و نه روی دیوار یواشکی جای این حرفا نیست گفت جواب منو بده تو چرا داری با من این کارو می کنی ؟ گفتم مرد باش و بیا توی خونه مون حرف بزن چیه ؟ نکنه از مامان و بابات می ترسی ؟ گفت صد بار اومدم با تو حرف بزنم چنان زدی توی ذوقم که نتونستم چیزی بگم تو خودت نمی دونی وقتی عصبانی می شی چقدر حالت بدی پیدا می کنی گفتم اینم شد بهانه ؟ تو چرا درست به من نگفتی عمو و زن و عمو چی گفتن و نظرشون چیه ؟یحیی من نمی خوام بهت فشار بیارم می دونم که خواسته ی نابجایی داشتم اونا حق دارن تو رو خدا باهاشون بد رفتاری نکن از چشم من می ببین
با حالتی که احساس کردم بغض داره گفت وای تو نمی دونی من چه حالی دارم به خدا قسم حالم بدتر توست این وسط گیر افتادم و نمی دونم باید چیکار کنم اگرم به تو نگفتم برای این بود که نمی خواستم ناراحت بشی بهش نگاه کردم چقدر دوستش داشتم و چقدر اون پسر خوبی بود دلم براش سوخت.و با لحن آرومی گفتم نمی خواد خودتو ناراحت کنی چیزی نشده که هر دومون صبر می کنیم تا سال آقاجونم.همون طور که قبلا باید می کردیم اصلا بی خودی عجله کردیم مهم ما دوتا هستیم که همدیگر رو دوست داریم مگه نه ؟پس زیاد سخت نگیر دیگه ام حرفی در این مورد توی خونه نزن لطفا گفت تو ناراحت نشو من هر کاری که تو بگی می کنم ولی بعضی چیزا دست من نیست نمی دونم چرا بعد از فوت عمو دیگه هیچی سر جای خودش نیست.آقام خودش اونقدر گرفتاری داره که گاهی حرفای من به نظرش مسخره میاد پرسیدم چه گرفتاری داره ؟گفت کارایی که با عمو می کردن همش داره به ضرر می خوره اصلا کاراش خوب پیش نمیره آقام مثل عمو کاربلد نیست و بی خودی میخواد خودشو اینطوری نشون بده ببینم تازگی به شما پول داده؟
ادامه دارد....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هفدهم
گفت شما همسایه جدید هستید گفتم بله اینجا کسی رو نمیشناسم یکم باهم حرف زدیم و به خودم جرات دادم و پرسیدم اینجا آرایشگاه کجاس گفت صدیقه خانم اینجا ارایشگری میکنه و هممون میریم پیشش دستش خوبه خواستی بهم بگو برات وقت بگیرم
گفتم دستتون درد نکنه یه وقت برام بگیرید برای اصلاح گفت حتما میگم بهش کی میتونی بیایی گفتم عصر میتونم بیام
گفت باشه من میگم بهش عصر میام دنبالت تشکر کردم و راه افتادم سمت بازار یکم وسایل ضروری مثل حوله و لباس برای بهرام خریدم و برا خودم چند دست لباس راحتی خریدم و برگشتم خونه یکم سبزی خوردن هم خریدم و برگشتم خونه ماکارونی پختم و بازم بهرام سر وقت اومد خونه کلی هم از دستپختم تعریف کرد کم کم عذاب وجدانم داشت کمتر میشد گفتم بهرام عصر میخوام برم آرایشگاه گفت انشاءالله بسلامتی یکم چرت زد و دوباره رفت منم پاشدم ظرفها رو شستم که در زدن چادرمو برداشتم با یکم پول و رفتم همون خانم همسایه بود گفت بیا دختر وقت گرفتم برات بیا بریم
تو راه یکم حرف زدیم و اسمش و پرسیدم و گفت ربابه هستم با مادرشوهرم اینجا زندگی میکنم رفتیم سمت خونه صدیقه خانم و در نیمه باز بود و یه تابلو کوچیک هم کنار دیوار زده بودن آرایشگاه یاس،رفتیم تو و ربابه منو معرفی کرد یه اتاق کوچیک همون دم در ورودی بود نگاهی به صورتم کرد و گفت قشنگ قراره عوض بشی ها هم ابروهات پرپشته هم صورتت پر مو گفت دراز بکش رو اون صندلی بیام.درازکشیدم و صدیقه خانم با یه نخ که دور گردنش بسته بود اومد سراغم و شروع کرد از درد فقط دسته های یونیت و محکم فشار میدادم همش هم تعریف میکرد که ماشاءالله ببین ربابه اصلا صداش در نمیاد اینم بیشتر باعث میشد صدامو در نیارم و خفه خون بگیرم بلاخره کارش تموم شد و شروع کرد به مرتب کردن ابروهام صدیقه گفت از این مدل جدیدا کنم گفتم تو رو خدا نازک نکنی ها دوست ندارم همینکه مرتب بشه کافیه گفت وا ابرو به این کلفتی داری نازک کنم بهت میادا گفتم شوهرم دعوام میکنه تو رو خدا یه کاری نکن من امشب کتک بخورم وتو دلم به این حرفم خندیدم بهرام بیچاره گفت باشه و همش غر زد و غر زد بلاخره کارش تموم شد آینه رو داد دستم نگاهی به خودم کردم انگار یکی دیگه شده بودم ربابه اومد جلو و گفت وای اُلفت چقد عوض شدی صدیقه گفت زیر اون همه مو خوشگلیش دفن شده بود و هر دو خندیدن بعد هم بلند شد صدیقه رفت یه شیشه آورد که شبیه شیشه شربت بود و گفت این روغن مورچه اس بزنی به صورتت کم کم موهاتو کم میکنه
گفتم ممنون اینم بده حساب کرد و پولشو دادم گفتم من برم دیگه رو کردم به ربابه گفتم تو نمیای گفت نه دیگه تا اینجا اومدم بزار یه صفایی هم من به صورتم بدم نگاهی به ابروهای نازکشون کردم و گفتم دیگه چیزی مگه مونده که میخوایید اونم بردارید خندیدن و گفتن میخوای از مال تو برداریم چادرمو برداشتم و خداحافظی کردم و برگشتم خونه حس میکردم یه لایه پوست از صورتم کنده شده انقد که عمیق هوا رو حس میکردم رو پوستم شب شده بود تازه یادم افتاد قران نخریدم بازم طبق معمول شروع کردم به ذکر گفتن و صلوات فرستادن
باقیمونده ماکارونی رو آوردم و خوردم
کاری برای انجام دادن نداشتم تو خونه جامو انداختم و دراز کشیدم دیگه عادت کرده بودم به تنهایی خوابیدن حس مور مور زیر پاهام میکردم فکر کردم مورچه ای چیزی رفته زیر لحافم و بلند شدم که نگاهی بندازم یهو چشمم خورد به قیافه کبود شده اون همونجور خشکم زد نتونستم تکون بخورم با همون حالت لبخندی بهم زد و محو شد این بار دوم بود که میدیدمش دستام بشدت داشتن میلرزیدن چشامو محکم بستم تا دوباره یه وقت نبینمش شروع کردم به صلوات فرستادن با خودم گفتم صبح اول وقت میرم قرآن میخرم حتما.صبح با صدای پای کسی بیدار شدم از ترسم چشم وا نکردم گفتم حتما همونه
اومد نشست کنارم و شروع کردم به ذکر گفتن میترسیدم چشم باز کنم و دوباره اون قیافه رو ببینم دستی نوازش وار موهامو نوازش میکرد با صدای آروم بهرام که صدام میکرد چشم وا کردم و نفس راحتی کشیدم گفت بیدار شدی بلند شدم و نشستم همونطور زل زده بود بهم و گفت وای اُلفت چقدر تو عوض شدی تازه یادم افتاد که چیکار کردم دستمو گذاشتم جلوی صورتم و گفتم بد شدم گفت نه بابا خیلی خوشگلتر شدی دختردستامو کشید پایین و گفت ممنونم ازت که ابروهاتو زنونه نکردی گفتم دوس نداشتم اونطور الکی به آرایشگر گفتم شوهرم دعوام میکنه تا راضی شد فقط مرتب کنه خندید و گفت شایدم دعوات میکردم خودت پیش بینی کردی تازه یادم افتاد صبح هست و بهرام اومده اینجا
گفتم چه عجب این وقت صبح گفت دلم طاقت نیاورد گفتم قبل باز کردن مغازه یه سر بیام ببینمت نون تازه هم خریده بود و بلند شدم جامو جمع کردم و سماور رو روشن کردم تا صبحونه بخوریم گفتم بهرام کجا قرآن میفروشن.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_شانزدهم ببین من واقعی ام من زنده ام مامان اروم باش محــکم ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_هفدهم
اما نه تو عمارت و نه اونجایی که دلم میخواست با ظرف غذا وارد اتاق شدم سلام کردم و سینی رو جلوی روش گزاشتم و گفتم شما هنوز شام نخوردین بفرمایین اینطوری بدنتون ضعیف میشه نگاهم کرد و گفت از کجا میدونی شام نخوردم!؟نمیدونستم چی باید بگم یکم مکث کردم و گفتم از اونجا که تا الان بیرون خونه اتون هستین مالک قاشق غذاشو پر کرد و بدون تعارف شروع کرد به خوردن دلم ضعف میرفت برای اون ته ریش روی صورتش برای اون قد و بالاش بهش خیره بودم و نگاهش میکردم سرشو که بالا گرفت دید چطور بهش خیره ام با عجله نگاهمو ازش گرفتم و گفتم چیزی نیاز ندارین به صورتم نگاه کرد و گفت نه چقدر کم حرف بود غذاشو تو سکوت تموم کرد و گفت ممنون عالی بود دستپختتون درست مثل رحیمه است همونقدر خوشمزه مامان تشکر کرد و سینی رو برداشت و گفت چه افتخاری که مالک خان مهمون خونه ام بوده مالک دستشو رو زانوش گزاشت و همونطور که بلند میشد گفت شبتون بخیر پشت در رو بندازین پشت سرش راه افتادم دلم نمیخواست بره و دلم میخواست بمونه بیشتر ببینمش جلوی درب که رسید مکث کرد و من با عجله گفتم برمیگردین عمارتتون ؟به طرف من چرخید و گفت اره نمیدونستم چه حرفی بزنم و انگار کلمه ها برای من تموم شده بودن درب رو باز کرد و همونطور که بیرون میرفت گفت اسمتون رو نگفتی ؟قبل از اینکه چیزی بگم خودش گفت حتما ماه باید صداتونن کنن یا خورشید تک و بی نقص به صورتم خیره بود خجالت زده سرمو پایین انداختم و تا خواستم خداحافظ بگم پام رو سنگ سر خورد بازوشو محـکم گرفتم و خودمو نگه داشتم از دستش آویز بودم دستشو دور کمرم پیچید و برای لحظه ای تو چشم های هم خیره موندیم دلم نمیخواست ازم دور بمونه جلو رفتم عطر لباسشو بو کشیدم و چشم هامو بستماین همه دوست داشتن یجا چطور ممکن بود من کی انقدر دلباخته شده بودم.مالک ازم فاصله گرفت و گفت شب بخیر منتظر موند تا من درب رو بستم پشت درب تکیه کردم و از ته دلم لبخند رو لبهام نشست مامان ایستاده بود و نگاهم میکردخجالت زده به سمتش رفتم و گفت باید تعریف کنی همین حالا لبه حوض نشستم و تصویر ماه رو تکون دادم و گفتم چقدر شیرین وقتی نگاهم میکرد کاش میتونستم بگم من همون جواهرم اون انگار برای من افریده شده هر شبی که تو عمارت نمیدیدمش تا صبح خواب نداشتم چشم انتظار مینشستم تا بیاد دل تو دلم نبود تا برگرده وقتی نزدیک اتاقم میشد ناخواسته میفهمیدمش عشق همینه مامان تا بخوای به خودت بیای میبینی دیگه تویی وجود نداره و همش شده اون سرپا شدم و همونطور که دور خودم میچرخیدم دامـنم باز شده بود به دلم یه حس قشنگ نشسته بود من زیبا بودم ولی اون برای من زیباترین بود کاش میتونستم جانم رو فداش کنم مامان شونه هامو گرفت و گفت اروم باش همسایه هارو خبر نکن بغلش گرفتم و همونطور که بغض کرده بودم گفتم دوستش دارم انگار از ته دلم دوستش دارم اون شب تا سحر نشده بود همه چی رو به مامان تعریف کردم و اون فهمید چطور دخترش نجات پیدا کرده بود اذان میدادن که درب رو زدن و احمد اومده بود مامان نمیتونست دستمو ول کنه و به اصرار من جلوی اشک هاشو گرفت و من راهی شدم احمد جلوتر فانوس به دست میرفت و من پشت سرش درب پشت عمارتو باز کرد و داخل رفتم محبوب منتظرم بود و منو فرستاد داخل اتاقم داشتم روبندمو در میاوردم که مالک رو دیدم دورتر از ما روی تخته سنگی نشسته بود و نگاهش به اسمون بود.تنها من نبودم که خواب به چشم هام نمیرفت اونم خواب نداشت و بیدار مونده بود سرمو رو لبه پنجره گزاشتم و خیره بهش خوابم برد با شل شدن گـردنم و افتادنم کف اتاق بیدار شدم ظهر هم گذشته بود و من هنوز خواب بودم دلم سبک شده بود مادرمو دیده بودم و اونم ارامش داشت رخت سیاه از تـنش در اورد مغلوب مالکی بودم که اون بیرون منو دیده بود با صدای ضـربه به در از جا پـریدم صورتمو پوشوندم و رفتم جلو درب مالک خان بود..تو از اتاقت بیرون نیا نمیخوام ببینن تو اینجایی اگه هم ازت سوالی پرسیدن یا دیدنت بگو مهمون محبوب هستی از اقوام اونی خانم بزرگ زن زیرکی کافیه بویی ببره تا امانتو در نیاره راحت نمیزاردت جلو چشم نباش و مدام درب رو قفل کن هرچی خواستی به محبوب بگو چشم چرخید که بره مکث کرد و دوباره به سمتم چرخید و گفت یکبار دیگه صحبت کن چقدر صدات اشنا اومد برام.قلبم تند تند شروع به زدن کرد و نمیتونستم حرف بزنم شالمو جلو دهنم گرفتم و میترسیدم صحبت کنم خانم جون از پشت سر گفت مالک جان مادر رسیدن مالک خان به طرف درب رفت و من نفس راحتی کشیدم نباید جلوش حرفی میزدم اون باهوش تر از هر ادمی بود
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تاجگل
#قسمت_هفدهم
ناصر هم یه گوشه نشسته بود و هر از گاهی چنتا تار مو از سرش می کند ،چند ثانیه بهشون زل میزد و خنده ی بی صدایی می کرد.با صدای آرومی سلام دادم، همه با هم به جز ناصر سرشون به طرفم چرخید و همزمان جواب سلاممو دادن. خانجون با اشاره گفت تاج گل بیا کنار من بشین، مثل یه بچه ی خردسال حرف گوش کن رفتم و همونجا نشستم، به محض اینکه نشستم خاله عصمت گفت حاج آقا شروع کن ...سرمو به چپ و راست چرخوندم ، حاج آقا ابوذر شروع به خوندن خطبه ی عقدکرد ، با صدای آرومی گفتم خانجون دارین چکار می کنید ؟ حاج آقا چی داره میخونه ؟ از بازوم نیشگونی گرفت و با صدای خفه ای گفت هیسس! میخوای آبرومونو ببری؟ حاج آقا برای بار سوم گفت آیا من وکیلم شما رو به عقد دائم ناصر ..... به صداق یک جلد کلام الله مجید که زندگیتون را منور می فرماید و چند راس گوسفند و یک عدد شاخه نبات در بیارورم؟ تا خواستم بلندشم خانجون محکم بازومو فشار داد و خاله عصمت که کنار خانجون نشسته بود صداشو نازک کرد و گفت بله ،... صدای کل و دست زدن تو اتاق پیچید ، سرمو از زیر چادر بیرون آوردم و به اقام که سرش پایین بودو بدون هیچ لبخندی تند تند تسبیح می گردوند نگاه کردم ، با بغض گفتم آقا جون ؟ آقا جون منو با گوسفند معامله کردی؟ بدون اینکه به کسی حسابی پس بدم، بلند شدم و از مهمونخونه بیرون اومدم، داخل اتاق که شدم و با صدای بلندی شروع به زجه زدن کردم. در عرض دو روز زندگیم از این رو به اون رو شده بود. سرنوشتم از علیرضا به ناصر کم عقل، و از عشق به قربانی شدن رسیده بود. صنوبر با استرس وارد اتاق شد و نفس نفس زنون بهم نزدیک شد و گفت تاج گل ، تاج گل ، اون پسره رو دیدم ، چشامو از اشک پاک کردم و گفتم کدوم پسر صنوبر؟ اگه اومدی منو نصیحت کنی، برو بیرون که اصلا حال و حوصله ندارم. دستمو گرفت و گفت همون پسره که از دست داداش کتک خورد رو می گم ، با شدت کلام گفتم علیرضا ؟ سرشو بالا و پایین کرد و گفت آره ، آره خودشه ، گفتم کجا دیدیش؟ حالش چطور بود؟ جای کتکا تو صورتش نمونده بود؟ دستمو محکم تر فشار داد و گفت ول کن این حرفا رو، می خواد تورو ببینه. چشام ازشنیدن حرف آخر صنوبر گرد شد، با تعجب گفتم نگفتی موقعیت منو بهش ؟چطوری می تونم از این خونه ، اصلا از این اتاق بیرون برم ؟صنوبر گفت تو کاریت نباشه ، من فکر همه جارو کردم.با خوشحالی تو بغل صنوبر پریدم و همراه با اشک گفتم آبجی من بله رو نگفتم، من نگفتم به جون آقا جونم بله رو من نگفتم ، منو از بغلش بیرون کشید و گفت با این همه بلایی که آقا جون سرت آورد باز هم جونشو داری قسم می خوری تاج گل ؟ اشکام بدون وقفه تند تند روی صورتم ریخته می شدن. گفت پس کی بله رو گفت تاج گل ؟ نکنه از عشق زیاد تو هم زدی ؟ گفتم ، نه به خدا کاملا عقلم سر جاشه ، خاله عصمت بله رو گفت بغلم کرد و گفت پس تو هنوز به ناصر نامحرمی چون بله رو نگفتی ، با خوشحالی صورتش را بوسیدم و گفتم یعنی من زن ناصر دیونه نشدم؟ چشاش پر از هاله ی اشک شد ، گفت چه بله بگی چه نگی باز هم زن ناصر شدی آبجی. تا خواستم حرفی بزنم گفت وقت تلف نکن تا همه درگیر بحث عروسی هستن ،چفت درو قفل کن و از اون پنجره ای که پشت رختخوابهاس، برو تو کوچه و با پسره حرف بزن ببین چی می خواد بهت بگه. با رفتن صنوبر زود چفت درو بستم و رخت خوابارو تند تند پایین ریختم که جلوی پنجره باز بشه .دستام می لرزیدن ، ترس داشتم از اینکه یه شر دیگه ای به پا بشه ، ولی دل بی قرارم این حرفا رو حالیش نمیشه آروم پنجره رو باز کردمو سرمو بیرون بردم ،همه جا تاریک مطلق بود و فقط نور ضعیفی از اتاق به بیرون می تابید.علیرضا به دیوار تکیه داده بود و به آسمون نگاه می کرد. اینقدر تو فکر و خیال غرق شده بود که اصلا باز شدن پنجره و حضور مرا متوجه نشد. با صدای آرومی گفتم علیرضا ؟ علیرضا؟ سریع سرشو به طرفم چرخوند ، نزدیکم اومد و روبروم ایستاد، بغض جوری امانمو بریده بود که حتی توان گفتن یک کلمه رو هم نداشتم. نگاه عمیقی بهم انداخت وگفت تاج گل چی شده؟ نگو که بله رو گفتی ؟ از شرمی که داشتم سرمو پایین انداختم و با هق هق گفتم تموم شد علیرضا، تا اخر عمرم باید با یه آدم دیونه زندگی کنم. زود حرفمو قطع کرد و گفت نباید بله رو می گفتی تاج گل ؟نباید قبول می کردی ، ؟ اشتباه کردی ، همه چی رو سختر کردی گفتم من بله رو نگفتم خاله عصمت بله رو به حاج آقا داد.چییییی خالت به جای تو بله رو گفت ؟ محکم تو پیشونیش زد و گفت یک پدری از نارین و ننه ش در بیارم که روزی هزار بار برای اینکاری که با ما کردن آرزوی مر…گ کنن….گفتم آرزوی مرگ کردن اونا چه دردی از ما دوا می کنه؟ پس عشقمون چی میشه علیرضا ؟ یعنی تا آخر عمر باید تو حسرتش بمونیم؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f