نماهنگ دلتنگ.mp3
4.42M
یکی بود فقط تو بودی و دلم
یه چی بود عشق تو ریخت تو گلم
یه جا بود همون جا بود منزلم
#اربعین
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روضه ی #اربعین
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهاردهم یکساعت همونجا بودم و فقط از دید رس پنجره دیدم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_پانزدهم
سرمو تکون دادم و زنعمو با محبت دستمو فشرد و گفت خوشگلم با فرهاد اشتی کردی ؟
_ مگه میتونم باهاش قهر بمونم زنعمو اون و من که این حرفا رو نداریم.
_ چقدر تو خانمی عزیزم.زنعمو بهترین مادرشوهری بود که هر عروس میتونست داشته باشه بی صدا با خاتون خداحافظی کردیم و ما برگشتیم از تو آینه ماشین پدرمو میدیدم که پشت سر ما میومد نامادریم از وقتی اومده بود اخم هاشو ریخته بود و اصلا نگاهم نکرده بود.چه حس عجیبی نسبت بهم داشتیم فرهاد به دستم زد و همونطور که دنده را جابجا میکرد گفت چی شده تو فکری همش ؟لبخندی بهش زدم و اروم گفتم دوستت دارم،اخرین دوستت دارم من بود اونشب یه شام ساده خوردیم داشتم ظرفهارو کنار میزاشتم که بیان ببرن که نامادریم گفت قیافه ات عوض شده زنعمو نگاهم کرد و گفت ناسلامتی عقد کرده دقیق تر نگاهم کرد و گفت انگار عروس شده .نامادریم داشت با کنایه حرف میزد و گفت انگار عروس شده عقد کردن که ربطی نداره عمو لیوان استیل اب رو جلوتر گزاشت و گفت زن داداش بخور بزار خاموش بشه با تعجب به عمو نگاه کرد و گفت چی خاموش بشه ؟
_ اون اتیشی که تو وجودته بابا عصبی گفت یعنی چی کدوم اتیش ؟عمو الااکبری گفت و ادامه داد همون اتیشی که نمیزاره خوشبختی این دحتر رو ببینی .اقام خندید و گفت این مثل مادرشه نباید خوشبختی ببینه برای اولین بار تو عمرم بود که گفتم چرا ؟ یه دلیل بهم بگو چرا منو نمیخوای مگه من بچه ات نیستم اشک تو چشم هام حلقه بسته بود و بابا تو صورتم نگاه کرد و گفت کاش نبودی بلند شد و بیرون رفت ولی دل منو شکست فرهاد نبود رفته بود حموم و اگه بود اونم مثل من فرو میریخت زنعمو تا جلوی اتاقم اومد و گفت اهمیت نده برو بخواب امشب خیلی خسته ایم.نامادریم تو ایوان روی صندلی خاتون نشسته بود و داشت چای میخورد ولی گوشش پی ما بود .با عصبانیت نگااش کردم و رو به زنعمو گفتم امشب میخوام اتاق فرهاد باشم با عجله سرشو به سمت ما چرخوند که مطمئن بشه من گفتم و دوباره گفتم زنعمو اجازه میدی؟زنعمو موهامو نوازش کرد و کفت اره قشنگم برو بخواب پله هارو بالا رفتم فرهاد تو اتاقش بود و صدای سوت زدنش میومد بی صدا وارد شدم و درب رو اروم چفت کردم موهاشو خشک میکرد و یه شلوار و بلوز کرمی پوشیده بود .لباسهای موقع استراحتش تو کار بود اروم رو پنجه پا جلو رفتم از پشت سر دستهامو رو چشم هاش گزاشتم دستامو لمس کرد و گفت اومدی شب بخیر بگی و بری ؟ لپشو کشیدم و گفتم اومدم بمونم.فرهاد خودش رختخواب پهن میکرد و فرهاد گفت : صبح بیدارت نمیکنم موقع رفتن.
_ چرا ؟
_ نمیخوام موقع رفتن ببینمت اونطوری دلم نمیاد برم. گفتم زود بیا فرهاد گفت زود میام قول میدم سرمو روی بازوش گزاشتم و چشم هامو بستم.شب خوبی نبود شب دلتنگی هام بود شب بدبختی هام شبی که فرداش از زهر هم تلختر میشد فرهاد بیدارم نکرده بود و رفته بودچشم هامو که باز کردم جای خالیش شد جای خالی برای یه عمر برای من .روزهای بدون فرهاد میگذشت دوتا اتاق پایین که تو در تو بود رو عمو رنگ زد .خاتون و زنعمو جاهازمو میچیدن و صندوقمو پر میکردن از پارچه های گل داری که قرار بود بدوزم .با عشق اون اتاق هارو چیدیم خاتون برام یه لباس عروس خریده بود پر بود از سنگ های سفید و نقره ای .توری دنباله دار و یه جفت کفش سفید برای عروسی چیزی به چهلم نمونده بود و بعدش یه جشنمختصر قرار بود برای ما بگیرن .فرهاد لب مرز بود و هیج ارتباطی باهاش نداشتم خاتون گلدون سفالی رو روی طاقچه گزاشت و گفت اینجا جاش چطوره؟داشتم لباسهارو مرتب میچیدم و گفتم خاتون فردا میری چهلم پسر اردشیر؟! اره جاش خوبه.
_ اره من تنها میرم تو خونه بمون فرهاد یوقت پیداش نشه.
_ دو هفته است نه زنگی زده نه خبری ازش دارم.
_ اخم نکن میاد یا خودش میاد یا نامه اش به لباس عروسم که اویز بود دستی کشیدم و گفتم خاتون این لباس خیلی قشنگه ولی مدل یقه اش بازه مطمئنم فرهاد نمیزاره اینو بپوشم.خاتون به لباس نگاه کرد و گفت یه ذره اس، عیبی نداره مجلسمون جداست سرهم پنجاه نفر هم نیستن مهمونی نداریم بخاطر توبا نمیتونم بزن و برقص کنم خواهرم اب شد بعد سالها خدا یه پسر داد دلشون رو شاد کرد و یهو گرفت .
_ خاتون سر سوری چی اومده ؟خاتون هر پنجشنه جمعه میرفت اونجا و خاله رو تنها نمیراشت.خاتون اهی کشید و گفت شده یه تیکه گوشت از بس اردشیر بهش سرکوفت زده توبا زده هرکی رسیده زده! انگار دیونه شده با خودش حرف میزنه شبا میره حیاط لباسهای پسرشو میشوره میگه لباساش کثیفه
_ چرا اردشیر انقدر بی انصاف؟
خاتون نشست پاهاشو دراز کرد و گفت همه مردها همینن تو فکر میکنی پدر بزرگت پدرت همین فرهاد چطوری هستن کافیه یشب با اخم باشی، دنیا رو سرت خراب میکنن
_ فرهاد اینطور نیست خاتون اون خیلی با معرفت.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_شانزدهم
_ فرهاد از من میترسه به قول خودت الان این لباس رو نمیزاره بپوشی
_ چون روم حساسه
_ میخوام حساس نباشه اون روز که زد زیر گوش ات از چشمم افتاد اگه عقدش نبودی نمیزاشتم دستش بهت برسه اخم کردم و گفتم نگو خاتون اون جون منه مگه من میتونم بدون اون سر کنم
_ مرد همینه دختر من، بدرد نمیخوره
_ خاتون جلوش نگیا دلش میشکنه
_ اخ که چقدر نو اونو دوست داری.
به عکسش گوشه طاقچه اشاره کردم و گفتم دوستش دارم کاش بود الان بهش میگفتم .خاتون برای ختم چهلم رفت و زنعمو برای من ارایشگر خبر کرده بود من خجالت میکشیدم و گفتم زنعمو ولش کن بزار بعد عروسی.زنعمو دستمو گرفت منو نشوند و گفت بشین مگه عروس بدون ارایش و ابرو میشه ابروهاشو نازک کن این نوک موهاشم صاف کن هر بندی که به صورتم میزد اشک هام میریخت ارایشگر فامیل زنعمو بود با خنده گفت الان گریه میکنی بعدا میخوای چیکار کنی ؟خجالت زده گفتم گریه نداره فرهاد که هست هیچی رو حس نمیکنم زنعمو براش چای گزاشت و گفت میبینی چه عروس خوبی دارم هر دو میخندیدن و من دلم برای بودنش تنگ تر میشد فرهادم دور بود ازم و فقط خدا میدونست اون روزهارو چطور جلو میبردم.درست یه هفته از چهلم پسر اردشیر میگذشت صدای خاتون بود که عمارت رو برداشته بود نازی کجایی بیا فرهادت زنگ زده تا اتاق خاتون پرواز کردم نفس نفس زنان گوشی رو گرفتم از خوشحالی اشک هام میریخت گوشی رو زیر گوشم گزاشتم و نمیتونستم حرف بزنم.فرهاد صداش قطع و وصل میشد و گفت ناز خاتون اشک هامو خاتون پاک کردم و گفت یچیزی بگو پسر دل تنگت بود فقط میگفت تو کجایی سلام کردم و فرهاد گفت دور اون چشم هات بگردم داری گریه میکنی ؟
_ میدونی چند وقته ازت خبری نیست؟
_ اره میدونم تو میدونی چند کیلومتر اومدم تا فقط صداتو بشنوم .پس فردا برمیگردم برای همیشه با خاتون حرفهامو زدم عروسی رو راه بندازین از خوشحالی اهی کشیدم و گفتم داره تموم میشه بالاخره منتظرتم فرهاد
_ فردا شب حرکت میکنیم پس فردا افتاب که بزنه من اونجام میخوام تو لباس عروس ببینمت.
_ اذیتم نکن فرهاد برگرد بعدا عروسی رو میگیریم تو فقط بیا
_ میام مهموناتون رو دعوت کنین پولهام دست خاتون نمیخوام چیزی برات کم بزارن یچیزی برات خریدم برات میارم نازخاتون باید قطع کنم .زنعمو با عجله اومد داخل و گفت فرهادم زنگزده فرهاد فقط گفت خداحافظ و قطع کرد زنعمو گوشی رو از دستم گرفت و هرچی الو گفت صدای فرهاد رو نشنید ناراحت گفت خاتون خبرم میکردی .خاتون روی بالشت نشست و گفت والا با منم درست درمون حرف نزد فقط گفت پس فردا میام عروسی منو به راه کنید پسرت دیونس زنعمو گفت خاتون چرا از فرهاد سرد شدی ؟
_ سرد نشدم فقط مگه میشه داماد نیومده عروسی بگیریم اومد و نرسید جواب مردم رو چی بدم.
_ میاد خاتون پسر من بخاطر زنش پرواز میکنه خاتون به من نگاه کرد که گوشی تلفن رو به سینه ام فشرده بودم اشک هام تمومی نداشت اشک ذوق بود.عموو زنعمو استین بالا زدن خبر میفرستادن و عمو خودش رفت و همه چیز خرید فرهاد چلو گوشت با گوشت گوسفندی دوست داشت و براش گوسفند پختن خاتون مشتی تو برنج زد و گفت خوب لاشو بگردین فضله موش پیدا نشه ...خاتون به همه چی سرک کشید و گفت نازی چیزی نمیخوای بگی ؟پشت سرش تو اشپزخونه میرفتم از سبد یدونه الو برداشتم تو دهنم گزاشتم و گفتم خاتون من فقط وجود فرهاد رو میخوام این ریخت و پاش ها مال بقیه است .خاتون نگاهم کرد و گفت خوشبختی تو تنها ارزوی منه از پشت سر بغلش گرفتم خدمه نگاه میکردن و گفتم خاتون تو همه چیز منی سایه ات از سرم کم نشه .سبدهای سیب رو تو حوض میشستن و داشتن پرتقالهای از شمال رسیده رو میچیدن اذر ماه فصل اخر پاییز بود نه برگی بود نه سرسبزی زمین یخ بسته بود دلش.خاتون وارد حیاط شد و گفت خداکنه فردا هم هوا اینطور باشه به اسمون نگاه کردم و گفتم خاتون شما کی عروسی کردین ؟خاتون نزدیک حوض نشست و گفت من تابستون بود یادش بخیر چه روزی بود اقام با دعو ا منو از خونه راهی کرد ریز خندیدم و گفتم شما هم مثل من از پدر شانس نیاوردی خاتون.خاتون خیره بهم گفت پدرت لیاقت نداره
_ خاتون چی رو از من مخفی میکنی همش حس میکنم یچیزی هست ولی خاتون نمیخواد بگه.
_ اره هست خیلی چیزا هست الان موقع گفتنش نیست به وقتش بهت میگم اخمی کردم و گفتم خاتون الان بگو دستشو رو دستم گزاشت و گفت صبور باش._ فردا اقام و زنش میان ؟
_ اره میان مگه میشه نیان اون خیر سرش پدرته
_ کاش نبود
خاتون فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت مرغ ها از لونه بیرون فرار کردن و زیر دست و پا فرار میکردن عمو دنبالشون بود و میخواست بگیردشون و نمیتونست همه میخندیدن و مرغ ها اینور و اونور میپریدن خاتون با خنده گفت نگاه کن مرغا اومدن عروسی
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاروانی در حال استراحت در کنار زاینده رود
دوره قاجاریه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
یه بار که از مسیر همیشگی به خونه برمیگشتم، سوار یه تاکسی شدم و سر صحبتم با راننده باز شد و حرفهای جالبی زد که هنوز توی خاطرم مونده.
راننده تاكسی گفت :"بهترین شغل دنیا راننده تاكسیه چون هر مسیری خودت بخوای میری، هر وقت دلت خواست یه گوشه میزنی بغل استراحت میكنی، هی آدمهای جدید و مختلف میبینی، حرفهای مختلف، داستان های مختلف.
گفتم :"خوش به حالتون."
راننده گفت :"حالا اگه گفتی بدترین شغل دنیا چیه؟ "
گفتم :" چی؟ "
راننده گفت :" راننده تاكسی! چون دو روز كار نكنی دیگه هیچی تو دست و بالت نیست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پا درد، زانو درد، كمردرد، با این لوازم یدكی گرون، یه تصادفم بكنی كه دیگه واویلا میشه، هر مسیری مسافر بگه باید همون رو بری.
به راننده نگاه كردم. راننده خندید و گفت :"زندگی همه چیش همینجوره، هم میشه بد نگاه كرد هم میشه بهش خوب نگاه كرد ..."
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_شانزدهم _ فرهاد از من میترسه به قول خودت الان این لباس
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_هفدهم
زنعمو از کله سحر رفته بود ارایشگاه و خدا میدونست داره چیکار میکنه.اخرای شب بودزنعمو با موهای رنگ شده و پیراهنی که برای خودش اماده کرده بود.با خاتون فقط نگاهش میکردیم انگار عروسی خودش بود دامن پف دار بلند و تاجی که خریده بود فردا سرش بزاره خاتون با خنده گفت دوباره میخوای عروس شی؟زنعمو خجالت زده گفت خاتون عروسی پسرمه
_ولی انگار خودت قراره عروس شی اونا بحث همیشگیشون رو میکردن و من رفتم تو اتاق فرهاد همه جا مرتب بود و هر روز خودم خاک رو وسایلشو تمیز میکردم کمد لباسهاش مرتب بود و دلم بی صبرانه انتظارشو میکشید اخرین شب مجردیمون بود و فردا شب با هم قرار بود شب رو صبح کنیم .همونجا لا به لای وسایلی که مونده بود خوابم برد .صبح افتاب زده بود که خاتون اومد بالا سرم اروم شونه امو گرفت تکونم داد و گفت و نازی .چشم هامو باز کردم پالتومو به طرفم گرفت و گفت بریم پیش مادرت .فردا چله داری نمیتونی بری بریم تا بیدار نشدن برگردیم .با عجله بلند شدم دور سرم روسری بستم و پالتو تنم کردم .راننده منتظرمون بود و گفت تو ماشین برات نون و پنیر گذاشتم اونجا بخور ضعف نکنی هنوز افتاب کامل بیرون نیومده بود و راهی شدیم .تا اونجا راهی نبود راننده نگه داشت و خاتونگفت منتظر باش میایم هوا اول صبح بقدری سرد بود که گونه هام سرخ شدن .خاتون کنارم قدم برداشت و گفت اگه زنده بود امشب اونم کیف میکرد از دیدنت .خاتون شونه امو گرفت و گفت خدابیامرزدش سنگسفیدشو دستی کشیدم و گفتم کاش بود .خاتون اهی کشید و گفت بهش قول دادم یه روزی بهت بگم امروز میخوام بگم تو کی هستی تو چی هستی پدرت کیه مادرت کیه با تعجب به خاتون چشم دوختم .نگاهم نمیکرد و چشمش به سنگ بود و گفت دیشب خوابشو دیدم ازم دلخور بود چرا نمیدونم ولی اخمو بود مادرت همیشه لبهاش میخندید ولی دیشب ناراحت بود بهش گفتم دخترت داره عروس میشه ازم رو گرفت .شاید چون نگفتم بهت
_ چی رو بهم نگفتی خاتون ؟با انگشتش خاک های روی سنگ رو پاک کرد و گفت مادرت.اهی کشید و گفت مادرت خوشگل و بی نقص بود ما با خانواده اش رفت و امد داشتیم قراد بود مادرت زن یه مرد خیلی خوب و تحصیل کرده بشه مادرت رو خیلی دوست داصتم با ادب با کمالات خانم هنرمند بودپدرت اون روزا جوون بود سر خوش بود وقتی بهش گفتم میخوام مادرتو براش خواستگاری کنم قبول نکرد میگفت نه اون بدرد نمیخوره ولی من اصرار داشتم که اون رو باید بگیره من خبر نداشتم مادرت رو نشون اون مرد کردن با نقشه مادرتو که برای خرید اومده بود ابادی ما کشوندم خونه اون اومده بود خرید عروسی کنه و من نمیدونستم به جون خودت قسم نمیدونستم مادرت و اون مرد دلباخته هم بودن ولی من نمیدونستم مادربزرگت مرده بود و مادرت با یه خدمتکار اومده بود میخواست بهم بگه و گفت که نامزد داره من نقشه کشیدم من بودم که مادرتو فرستادم تو اون اتاق میدونستم نمیتونه وقتی مادرتو ببینه خودشو کنترل کنه مادرت یه پیراهن خریده بود رفت تو اون اتاق که آینه داشت صدای گریه هاشو شنیدم صدای خفه ای که میومد رو شنیدم ولی نرفتم کمکش با خودم گفتم اینجوری زن بابات میشه باباتم دسته گل خودشه قبول میکنه ولی نمیدونستم که اون زن یکی دیگه است نمیدونستم که اون حامله است خودشم نمیدونست صمد اومد بیرون رفت سمت توالت اروم پرده رو کنار زدم به مادرت نگاه میکردم دقیق شدم خبری از خ نبود یهو دلم لرزید رفتم داخل،مهری خجالت زده تیکه های لباس رو جلوی روش گرفت.گریه میکرد و از اون بی ابرویی ترسیده بود به من پناه اورد که مسبب همش بودم دستشو به طرفم دراز کرد و گفت خاتون ابروم رفت من زن یکی دیگه ام خون به پا میشه فردا ص*ه ام تموم میشه و میخوایم عقد کنیم..اشکهای مهری میریخت و من نگاهش میکردم کی باور میکرد من چه کناهی کرده بودم مادرت ترسید از بی ابرویی از اینکه نتونه سر بلند کنه شوهرش بهش انگ زد که اون خیانت کاره صمد نمیخواستش و به زور من عقدش کرد
وقتی فهمیدم حامله است زیاد دونستنش برام سخت نبود که تو بچه صمد نیستی صمد همون یکبار با مادرت بود ولی تو اون موقع بودی پدرت کسی دیگه است من میدونستم و مادرت ازم قول گرفت یه روزی بهت بگم اون کیه از بچگی میگفتم تو شبیه منی تا تو سر همه بره که تو نوه منی ولی نبودی تو خاتون شبیه پدرتی شبیه همون مردی که عاشق مادرت بود .خاتون سرشو رو سنگ گزاشت و گریه کنان گفت مهری منو حلال کردی ؟مهری کاش من مرده بودم من که شکه شده بودم و فقط به خاتون نگاه میکردم.خنده ام گرفته بود و گفتم خاتون اینا چیه میگی ؟ خاتون سرشو بلند نکرد و بین اشک هاش گفت من مقصر بودم من مادرتو انداختم تو چاه صمد،صمد از مادرت بدش میامدمن خودخاهی کردم...
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایمان دارم
زیباترین عاشقانهها
نگاه مهربان
خداوند به بندگانش است
زندگی را به او بسپار
و مطمئن باش
تا وقتی که پشتت به خدا
گــرم است،تمام
هراسهای دنیا خندهدار است
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح مسافری ست
با چمدانی پر از لبخند
کافیست عاشقانه
به استقبالش بروی
طلوع آفتاب امروز
گرمابخش وجودت
سلام صبحت بخیر🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیت آقا ماشالله😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شهریور ماه.... - @mer30tv.mp3
6.42M
صبح 3 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f