eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
36.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گوشت ✅ دنبه ✅ پیاز ✅ فلفل دلمه رنگی ✅ جعفری ✅ فلفل سبز ✅ گوجه ✅ نمک و فلفل سیاه ✅ پاپریکا بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
778_48757772386154.mp3
12.04M
🎶 نام آهنگ: بزنم به تخته 🗣 نام خواننده: عباس قادری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میدونی داخل این جعبه چیه؟ اگه میدونی که تبریک میگم؛ تو داری فسیل میشی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلوپنجم دورتا دورم فقط غم و غصه و دلهره شده بود، و از این چ
یه روز صبح که از خواب بیدار شدم حالم خیلی بد بودسرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم جوری که از سر سفره صبحانه بلند شدم و دویدم سمت دستشویی مامان خیلی نگرانم شده بود، پشت در ایستاده بود و میگفت حالت خوبه؟وقتی اومدم بیرون به زور راه میرفتم که مامان دستمو گرفت و نشوندم بالای حال عرق سردی روی پیشونیمو گرفته بود و بدنم میلرزیدمامان میگفت چیزی بیرون خوردی و مسموم شدی ولی من از چیز دیگه ای میترسیدم سریع از جام بلند شدم و با اون حال بدم لباس پوشیدم که برم دکترمامان میخواست باهام بیاد ولی نذاشتم چون میترسیدم از چیزی که توی ذهنمه،به اسرارهای مامان توجهی نکردم و از خونه رفتم بیرون سوار تاکسی شدم و رفتم آزمایشگاه.بافکر کردن بهش حالم بدتر میشد وقتی آزمایش دادم از خانمه که اونجا بود خواهش کردم که جوابشو زودتر بهم بده و از بس که بهش التماس کردم گفت، تا یک ساعت دیگه بیا بگیر، همونجا روی صندلی ها نشستم و از استرس ناخن هامو کف دستم فشار میدادم حالم خیلی بد بود دست کردم توی کیفم و شکلاتی بیرون آوردم و گذاشتم توی دهنم یک ساعتی گذشت و خانمی اسم و فامیلم رو صدا زد با ترس از جام بلند شدم و به سمتش رفتم خانمه سرش رو بالا گرفت و کاغذ رو روی میز گذاشت و با لبخند گفت -مبارکه بارداری عزیزم با شنیدن این حرف نزدیک بود بیفتم روی زمین، کاغذ رو از روی میز چنگ زدم و با پاهای لرزون به سمت صندلی رفتم و روش نشستم سرمو با دست گرفتم و نگاهی به کاغذ مچاله شده توی دستم انداختم حالا چه خاکی توی سرم میریختم.. این چه کاری بود من کردم. باید چیکار کنم.اگه علی این بچه رو قبول نکنه.اگه بزنه زیر حرفش و نیاد خواستگاریم چی.اونوقت من باید با یه بچه تو شکمم چیکار کنم ...خدایا نه .... از روی صندلی بلند شدم و از آزمایشگاه رفتم بیرون ،،خودم رو به تلفن همگانی رسوندم ،دستای لرزونم و توی کیفم بردم و سکه ای بیرون آوردم و توی تلفن زدم و با گریه شماره علی رو گرفتم ،،وقتی شروع به بوق خوردن کرد، تلفن رو توی دستم فشار دادم و برگشتم به بیرون نگاه کردم ،،صدای علی توی گوشم پیچید، با صدای لرزون گفتم : -علی... علی من ....علی تا صدای منو شنید ،مکثی کرد و گفت: - الو نگار... تویی؟ چی شده؟ داری گریه میکنی نگار ؟حالت خوبه ؟چی شده ؟ با هر کلمه ای که میگفت شدت گریه ی من بیشتر میشد ،،علی دادی سرم کشید و گفت: - نگار مگه با تو نیستم میگم چی شده ؟بگو ببینم نصف عمرم کردی نفس عمیقی کشیدم تا کمی آروم بشم ، اشکامو پاک کردم و گفتم : -علی من حامله ام ، تازه آزمایش دادم و جوابشو گرفتم ،من حامله ام علی بچه تو توی شکم منه... تا چند ثانیه صدای نفسهای علی بود که میشنیدم و بعد صدای بوق ممتد که مثل خنجری بود توی قلبم ،،گوشی رو از دم گوشم برداشتم و نگاهی بهش انداختم و سر جاش گذاشتم ،اشکام یکی یکی از چشمم بیرون میومد.با دلی شکسته راه افتادم سمت پیاده رو ،راه میرفتم و اشک میریختم ،حتی توجهی به آدم های اطرافم که برمیگشتن و نگاهم میکردن نداشتم ،رفتم توی پارک و روی یه صندلی نشستم ،دستمو روی شکمم گذاشتم ،حالا باید چیکار میکردم با یه بچه توی شکمم،اگه بقیه بفهمن چی .... تا شب توی خیابونا تاب خوردم و فکر کردم ،نمیدونستم چیکار باید بکنم ،وقتی برگشتم خونه غفار و محسن و سوسن اونجا بودن،مامان همشون رو خبر کرده بود و دلنگران من شده بود ،محسن و غفار تا چشمشون به من افتاد وایسادن سرم داد و بیداد کردن ،ولی اینقدر حالم بد بود که اصلا جواب هیچکدومشون رو ندادم و رفتم توی اتاقم ،پشت سرم سوسن اومد تو و درو بست ،چادرم رو از سرم در آوردم و انداختم روی چوب لباسی که سوسن گفت : -نگار حالت خوبه؟علی چیزیش شده؟اتفاقی افتاده؟ نگاهی بهش انداختم ،همش تقصیر اون بود ،اون نباید من و علی رو با هم آشنا میکرد ،اگر بفهمه من حاملم چی ؟اون که نمیخواست این اتفاق برای من بیفته ،اون میخواست من خوشبخت بشم ،میخواست منم از تنهایی در بیام ،ولی خودم گند زدم به همه چی ،گند زدم به زندگیم ،با صدای سوسن از فکر بیرون اومدم و چشم دوختم بهش ،سوسن با تعجب و نگرانی گفت: -نگار تو مثل همیشه نیستی چت شده؟بگو به من .. جلوتر اومد و دستش رو روی بازوم گذاشت و با لبخند گفت : -تو مثل خواهر منی نگار ،من خیلی دوستت دارم ،اگر مشکلی داری بهم بگو خودم هلش میکنم اول به دستش و بعد به چشماش خیره شدم ،چی بهش بگم ،چطور بهش بگم، با صدای آرومی زیر لب گفتم : -ع ع علی .... -علی چی نگار ؟بگو ببینم اتفاقی افتاده؟ دوباره اشکام صورتم رو خیس کردن،سوسن با دیدن چشمای اشکیم ترسش بیشتر شد و با نگرانی گفت: -نصف عمرم کردی ،بگو ببینم چته دختر ،چه اتفاقی برای علی افتاده ؟ دماغم رو بالا کشیدم و گفتم -علی جواب گوشیمو نمیده ،اون رفته شهرستان هرچی هم بهش زنگ میزنم جواب نمیده... ادامه دارد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سوسن نفس عمیقی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت - تو که منو جون به لبم کردی دختر گفتم چی شده خوب شاید نتونسته جواب بده تو هم نگران نباش من به احسان میگم بهش زنگ بزنه، خیالت راحت باشه، حالا هم اشکاتو پاک کن و بگیر بخواب که مامانت اینا اینجوری نبیننت که هردومون رو میکشن اگر چیزی بفهمن سری تکون دادم و چیزی نگفتم سوسن بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت لباسامو عوض کردم و رفتم زیر پتو که مامان نیاد و سوال پیچم کنه تا صبح خوابم نبرد و فقط گریه میکردم هزار تا فکر و خیال توی ذهنم میومد که دیوونم میکرد، به خودم دلداری میدادم که علی میاد و باهام ازدواج میکنه و منو از این گرفتاری نجات میده ولی چقدر خوش خیال بودم ،از فردای اون روز هرچی بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود نمیتونستم دست روی دست بزارم که بچه توی شکمم رشد کنه و آبروم بره مجبور شدم برم و همه ماجرا رو به سوسن بگم سوسن وقتی فهمید کلی سرزنشم کرد و بد و بیراه بارم کرد که چرا اجازه دادم بهم دست بزنه ولی من اون روز گول خوردم، اصلا نمیدونم چم شده بود که گذاشتم علی باهام اون کارو بکنه،سوسن بهم قول داد پیداش میکنه و خبر میده ،سر قولشم موند یه روز بهم زنگ زد و گفت که با علی و احسان تو یه پارک نشستن آدرس رو ازش گرفتم و با عجله لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون مامان خیلی مشکوک شده بود، ولی من هیچی برام مهم نبودسوار تاکسی شدم و خودم رو به پارک رسوندم، توی پارک میدویدم و مثل دیوونه ها به اطرافم نگاه می کردم که علی رو پیدا کنم ، قلبم داشت از جاش کنده میشد،، بیشتر از هرچیزی دلتنگش بودم،دلتنگه نگاهش صحبت کردنش چشمم به سوسن افتاد که ایستاده بود و برام دست تکون میداد با قدمهای بلند خودم رو بهش رسوندم علی وقتی چشمش به من افتاد سریع نگاشو ازم گرفت این علی با علی که من میشناختم خیلی فرق میکرد احسان از روی صندلی بلند شد و بهم تعارف کرد که بشینم، تشکری کردم که سوسن شروع کرد به حرف زدن و به علی گفت که من حاملم و باید تکلیفم رو مشخص کنه، جلوی احسان از خجالت داشتم آب میشدم، همه جام عرق کرده بود و لب هام از خجالت خشک شده بود ،سرم رو بالا گرفتم و به علی نگاه کردم ،چقدر دلتنگش بودم، چقدر دوستش داشتم اونم چشم دوخته بود به من توی دلم به خدا التماس میکردم که فقط قبولم کنه و باهام ازدواج کنه، باز هم امید داشتم بهش ولی با حرفی که زد دنیا روی سرم خراب شد - من نمیتونم باهات ازدواج کنم سوسن و احسان هم خوب میدونن.. کاسه چشمام پر از اشک شده بود و بغض داشت خفم میکرد با پاهای لرزون دو قدم جلو رفتم و روی صندلی نشستم سرم گیج میرفت، علی اومد بالای سرم ایستاد و گفت : -نگار نمیدونم سوسن اینا چی بهت گفتن من مجبور شدم به خاطر نقشه اینا که حالت خوب بشه وارد این بازی بشم نگار من زن و بچه دارم. با شنیدن این حرف سرم رو بالا گرفتم با تعجب و دهن باز زل زدم توی چشماش ، حرف آخرش توی سرم اکو میشد ،،یاد روزی افتادم که رفتم خونش ،اون قاب عکس پسر بچه ،دم در وقتی همسایشون منو دید و زیر لب چیزی گفت ،یعنی زن و بچش توی همین شهر بودن ،یعنی اون خونه خودش بود ،یعنی منو فریب داده بود ، اصلا نمیتونستم باور کنم ،،اونا با من چیکار کردن ، چرا با سرنوشت و احساسات من بازی کردن، چشم از علی گرفتم و خیره ی کفشام شدم ،، شدت گریه ام بیشتر شده بود ،،علی روبه روم روی پاش نشست و با صدای آرومی گفت: - نگار من دوستت دارم، باور کن میتونمم باهات باشم ،ولی ازدواج نه ....بچه رو هم سقطش میکنیم ،خودم آشنا دارم.حرفاش مثل خنجری بود توی قلبم ،،دستامو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن،، ضجه میزدم و تو دلم سوسن رو نفرین میکردم،،، منو چی دیدن، یه زن هرزه که کمبود محبت داره و احتیاج به یکی،،، اونا منو چی دیده بودن که اینکارو باهام کردن،، مگه من با سوسن چیکار کرده بودم ،،عصبی از جام بلند شدم و رفتم روبه روی سوسن ایستادم و داد زدم: - مگه من چیکارت کرده بودم،، تو میدونستی این زن و بچه داره ؟چرا باهام اینکارو کردی ؟تو ندیدی من چقدر بدبختی کشیدم، ندیدی چه بلاهایی سرم اومد که بازم این کارو کردی؟ چرا سوسن ؟حالا من چیکار کنم؟ سوسن دستمو گرفت و گفت: - نگار باور کن من نمیدونستم اینجوری میشه،، من نمیدونستم که.. علی با صدایی که از عصبانیت میلرزید میون حرف سوسن پرید و گفت: - نمیدونستی ؟چی میگی دختر داری؟ چرا نمی دونستی، مگه تو نیومدی به من گفتی خواهر شوهرم حالش خوب نیست و بیا چند وقتی از این حال و هوا درش بیار مگه نگفتی تنهاست و به یکی نیاز داره حالا نمیدونستی چی ؟ واقعاً که سوسن واقعنکه.چرا دروغ میگی همه چی رو گردن من میندازی؟ با تعجب به سوسن چشم دوخته بودم اصلا حرفای علی برام قابل هضم نبوداون چی میگفت،اون گفت دختر دایی. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر ! با این ۲۰ تومنی میرفتیم بقالی، یخمک،بستنی،پشمک، لواشک، آبنبات پفک و و و.... میخریدیم، باز پنج تومنش میموند برامون😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🔹اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟ ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ. ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ. ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسه‌ای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه می‌نوشید؟ شاگردان یک‌صدا جواب دادند: از کاسه گلی. استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسه‌ها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍ‌یتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا می‌کند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلوهفتم سوسن نفس عمیقی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت -
یعنی چی، یعنی سوسن به من دروغ گفته بود ،یعنی همه ی اینا نقشه بوده ،دیگه نمیتونستم اونجا بمونم ،حالم داشت بهم میخورد،،چشم از سوسن گرفتم و با ناراحتی برگشتم و راه افتادم سمت خونه،،اینقدر شکه بودم که حتی نمی تونستم گریه کنم، وقتی رسیدم خونه جلوی چشمای مامان رفتم توی اتاقم و در رو بستم و از پشت قفل کردم ،مامان چند باری اومد در رو زد و صدام کرد ولی جوابشو ندادم ،فقط یه گوشه نشسته بودم و به زمین زل زده بودم و فکر میکردم ،به سادگیم فکر میکردم ،به کاری که زن داداش خودم باهام کرد و بدتر از اون بلایی که خودم سر خودم اوردم.صبح با صدای در اتاق از جا پریدم،صدای سوسن رو شنیدم که اسمم رو صدا میزد،، از جام بلند شدم و رفتم در رو باز کردم و برگشتم سر جام نشستم ،،سوسن اومد و کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن،، کلی معذرت خواهی کرد و گفت می خواستم از اون حال و هوا بیرونت بیارم، ولی من با هیچ کدوم حرفاش قانع نمیشدم و فقط سکوت کرده بودم،،سوسن گفت که علی نوبت گرفته پیش دکتر که بریم و بچه رو سقط کنیم،،چاره ای نداشتم،، باید اینکارو میکردم،، باید میرفتم و بچه رو سقط میکردم ،،وگرنه آبروم می رفت ،،بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : -کی بریم؟ - همین الان،، پاشو آماده شو علی توی ماشین منتظرمونه از جام بلند شدم و لباس پوشیدم،حالم خیلی گرفته بود ،برام خیلی سخت بود که بچم رو سقط کنم ،چرا این بلاها سر من میومد، تاوان چی رو داشتم پس میدادم،، با صدای باز شدن در اتاق برگشتم و به مامان نگاه کردم که بهم نزدیک می شد، نگاهی به لباسام انداخت و گفت: - جایی داری میری ؟ سوسن از جاش بلند شد و به سمت مامان رفت،، دستش رو دور شونه هاش انداخت و در حالی که از اتاق میبردش بیرون گفت: - بله مادر جون، دارم نگار خانوم رو میبرم یکم بیرون ،خودت که خوب میدونی خوب نیست براش زیاد توی خونه بمونه.... چه آدم عوضی بود ،،اون یه شیطان بود که همه رو فریب میداد،، با ناراحتی لباس پوشیدم و با سوسن رفتیم بیرون،، علی جای همیشگیش ایستاده بود،، رفتیم سوار ماشین شدیم،، حتی بهش سلام هم نکردم،، تمام مدت از شیشه به بیرون نگاه می کردم و توی فکر بودم،، فکر برادرم محسن که داشت با چه آدمی زندگی می کرد..علی ماشین رو جلوی یه کوچه تنگ و باریک نگه داشت ،،با ترس از ماشین پیاده شدم و رفتیم دم در خونه ای،، خانمی اومد و در رو باز کرد ،،وقتی علی رو پشت سرمون دید از جلوی در کنار رفت،،،اول سوسن و بعدشم من رفتیم تو،،،استرسم زیاد شده بود،، از ترس داشتم سکته میکردم،، من چطور دوباره به اونا اعتماد کردم و باهاشون اومدم اینجا،، فقط توی دلم خدا خدا میکردم دیگه برام نقشه نکشیده باشن،،رفتیم توی اتاقی،،سوسن از اتاق رفت بیرون و خانمه بهم گفت ،برو روی تخت بخواب ، با ترس هر کاری که گفت کردم،، خانومه آمپولی بهم زد و گفت که بچه سقط میشه ،،نمیدونم چرا ولی نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم ،خیلی ناراحت بودم و دلم برای خودم میسوخت ،،وقتی از اونجا اومدم بیرون و علی اومد جلومو بهم گفت که حلالم کن،، ولی من بدون اینکه چیزی بهش بگم از کنارش رد شدم،، چقدر راحت با آدم بازی میکردن و بعد هم معذرت خواهی میکردن ،،سوسن نذاشت که برم خونمون و بردم خونه خودشون،، از قبل فکر همه جاشو کرده بود ،،محسن رو فرستاده بود خونه رفیقش و بهش گفته که من و یکی از دوستاش قراره بریم پیشش،، برادر من هم از خودم ساده‌تر که گول این زن رو میخورد،، اصلا دلم نمی خواست که پیش سوسن بمونم،، ولی چاره ای نداشتم ، چون خانمه بهم گفت که درد داری و باید مراقب باشی کسی نفهمه ،،همونی هم که گفت اتفاق افتاد،، توی خونه بودم که دردام شروع شد،،جوری که فقط ناله میکردم و به میپیچیدم ،مثل دردهای زایمانم بود ،،گریه میکردم و به سوسن میگفتم همش تقصیر توه،،زجه میزدم و توی صورتش نفرینش میکردم و اون هم بدون حرف فقط نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت ،اونروز من بعد از کلی درد و عذاب بچم رو سقط کردم ،بچه ای که فقط برای نفهم بازی ها و سادگی های خودم بود ،وقتی برگشتم خونه و مامان دیدم لپش رو چنگ زد و گفت چرا قیافت اینجوری شده، رفتم جلوی آیینه و به خودم نگاه کردم که صورتم زرد شده بود و لب هام خشک شده بود مامان بیچاره از هیچ چیزی خبر نداشت و فکر میکرد که مریض شدم ،همش راه میرفت و میگفت تو که صبح خوب بودی پس چه بلایی سرت اومده ،ولی من چی بهش میگفتم؟میگفتم دخترت بچه سقط کرده که حال و روزش اینجوری شده،مجبور بودم سکوت کنم و توی دلم بریزم و دم نزنم ...مدتی از اونروز کذایی گذشت ،توی این مدت خیلی کم حرف و گوشه گیر شده بودم ،بعد از طلاقم از رضا ضربه ی خیلی بد تری رو بهم زدن و من نمیتونستم که باهاش کنار بیام ،هضم کردن اون همه مشکل برام خیلی سخت و سنگین شده بود و نمیتونستم برای کسی هم بگم ، ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مبادا! به سبب یک غم؛ هزاران نعمتت را فراموش کنی🙃💛 شبتون بخیر 🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f