دفتر یادداشت های نوستالژی 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_شانزدهم او چرا هیچ وقت به دنبالم نیامد؟ چرا کاری کرد که انگ ح
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفدهم
چشم بستم و آب دهانم را قورت دادم. فکر تنها زندگی کردن بدنم را به لرزه انداخت. هیچ کس درک نمی کرد که من چقدر از تنها بودن می ترسم. تنهایی کابوسی بود که داشت به حقیقت تبدیل می شد. ده دقیقه بعد آرش ماشین را کنار خیابان باریک و پر درختی پارک کرد. خیابان برایم ناآشنا و غریبه بود و این غریبگی حس بدی را در من بوجود می آورد.من آدم تجربه چیزهای جدید نبودم. همیشه از هر چیزی که باعث می شد زندگی یکنواختم را به هم بزند، می ترسیدم و حالا در جایی قرار داشتم که کل زندگیم تغییر کرده بود.
- رسیدیم. پیاده شو.دلم نمی خواست از ماشین پیاده شوم. دلم می خواست به خانه برگردم و روی تختم دراز بکشم و بخوابم و بعد از بیدار شدن بفهمم همه این اتفاقات فقط یک خواب بد بوده. یک کابوس. کابوسی که با بیدار شدنم از بین رفته و تمام شده.
- سحر پیاده شو.نگاه از خیابان برداشتم و به آرش که با کلافگی منتظر پیاده شدنم بود، خیره شدم.
- چرا ماتت برده پیاده شو دیگه، دیرمون شد.دیرمان شده بود؟ برای چه کاری؟ مگر چه کاری قرار بود بکنیم که آرش اینقدر عجله داشت؟ او را نمی دانستم ولی من دیگر کاری برای انجام دادن نداشتم و می توانستم تا پایان عمر همانجا بنشینم و به خیابان زل بزنم.نگاه از آرش گرفتم و به کندی از ماشین پیاده شدم. آرش دزدگیر ماشین را زد و جلوتر از من وارد بنگاهی که ماشینش را جلوی آن پارک کرده بود، شد.فضای بنگاه کوچک و خفه بود. یک اتاق دوازده متری کم نور با دیوارهایی کثیف و بد رنگ با یک میز چوبی رنگ و رو رفته در انتهای اتاق و تعدادی صندلی چرمی کهنه و قدیمی در دو طرفش.بنگاه دار که مردی حدوداً چهل ساله با شکمی گنده و صورتی پف کرده بود، پشت میزش لم داده بود و با هیجان چیزی را برای مرد لاغر اندام و کم مویی که روی نزدیک ترین صندلی به او نشسته بود، تعریف می کرد.با ورود ما به بنگاه هر دو مرد از جایشان بلند شدند. بنگاه دار دستش را به سمت آرش دراز کرد و گفت:
- آقای مهندس دیر کردید. آقای کریمی خیلی وقت اینجا منتظرتونه.آرش با هر دو مرد دست داد و رو به کریمی گفت:
- شرمنده کمی کارمون طول کشید.آقای کریمی خواهش می کنمی زیر لب گفت و به سمت من چرخید و با لبخندی که دندانهای زرد و نامرتبش را به نمایش می گذاشت، گفت:
- بشین آبجی خسته می شی.بی اراده چادرم را جلوتر کشیدم و کنار آرش روی صندلی که پایه اش لق می زد، نشستم.از نگاه خیره آقای کریمی خوشم نیامده بود. اصلاً از اینجا خوشم نیامده بود. فضایش سنگین و عجیب بود. آذین که حالا بیدار شده بود نق و نقی کرد و گوشه ی روسریم را کشید. گرسنه اش بود. از داخل کیفم بیسکویتی در آوردم و به دستش دادم. سرش را روی سینه ام گذاشت و بیسکویت را توی دهنش کرد. هنوز بی حال و خسته بود. آقای کریمی بلاخره چشم از من گرفت و روی صندلیش نشست. بنگاه دار که دوباره پشت میزش نشسته بود، بدون این که کسی را مخاطب قرار دهد، گفت:
- خب اگه مشکلی نیست بریم سر کارمون.آقای کریمی و آرش هر دو سرهایشان را به معنی موافقت برای بنگاه دار که به دنبال چیزی برگه های روی میزش را جابه جا می کرد، تکان دادند.بنگاه دار که بلاخره توانسته بود برگه ای را که به دنبالش می گشت، پیدا کند رو به آرش گفت:
- اجاره نامه رو همونطور که خواسته بودید تنظیم کردیم. پول نقد می دید یا چک؟آرش دست داخل کیف دستی اش کرد و برگه چکی را از داخل آن بیرون آورد و به سمت بنگاه دار گرفت.
- چک می دم.بنگاه دار چک را از آرش گرفت و بعد از بررسی آن را به دست آقای کریمی داد.کریمی با دلخوری چک را از دست بنگاه دار گرفت و رو به آرش گفت:
- قرارمون چک نبود جناب مهندس.
- چک روزه. همین الانم می تونید برید نقدش کنید اگه اعتماد ندارید می تونید به شعبه زنگ بزنید و استعلام بگیرید. هنوز یه ساعتی تا بسته شدن بانک وقت دارید.نیش کریمی باز شد.
- این حرفا چیه آقای مهندس. ما شما رو قبول داریم. دوباره به سمت من چرخید و لبخند زد.
- آقای حسینی می دونه من خونه به زن تنها اجاره نمی دم ولی این بار به خاطر گل روی آقای مهندس حاضر شدم این کار رو بکنم. از بس که آقای مهندس برام عزیزه.آرش به جای من جواب داد:
- شما لطف دارید.به مردی که قرار بود صاحب خانه ی من باشد، نگاه کردم. مردی با نگاهی خیره و بی پروا. کمی در خودم جمع شدم و آذین را بیشتر به خودم فشار دادم.خوب بود که طرف حسابش آرش بود وگرنه من نمی دانستم با این آدم چطور باید رفتار کنم.مرد بنگاه دار که حالا می دانستم اسمش حسینی است رو به من گفت:
- پس لطف کنید بیاین اینجا رو امضا کنید.با تعجب به سمت آرش چرخیدم. من چرا باید امضا می کردم؟ مگر خانه را آرش اجاره نکرده بود؟
ادامه دارد..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هجدهم
آرش دست جلو برد و آذین را از بغل من گرفت و زیر لب تشر زد:
- بلند شو برو امضا کن، چرا نشستی.
با این که هنوز نفهمیده بودم جریان چیست و چرا من باید زیر اجاره نامه را امضا می کردم از جایم بلند شدم و با خودکاری که آقای حسینی به دستم داده بود، جاهایی را که روی برگه نشانم می داد، امضا کردم.بعد از من آرش و آقای کریمی هم زیر اجاره نامه را امضا کردند و در آخر آقای حسینی اجاره نامه را داخل پاکتی گذاشت و به همراه کارت ملی من به دست آرش داد.آرش پاکت را گرفت و رو به کریمی گفت:
- ان شالله که خونه خالی شده؟آقای کریمی از داخل جیبش کلیدی را در آورد و به سمت من گرفت.
- خیالتون راحت. خونه خالیه. همین دیروز مستاجرای قبلی خونه رو تخلیه کردن و رفتن.آرش کلید را از دست آقای کریمی گرفت
- پس با اجازتون ما دیگه بریم.با صدایی که به زور شنیده می شد از بنگاه دار و آقای کریمی خداحافظی کردم و پشت آرش که زودتر از من از بنگاه بیرون رفته بود، راه افتادم. وقتی سوار ماشین شدم آرش داشت با کسی پشت تلفن حرف می زد.
- همونجا باشید الان خودمون میایم.
- ................
- نه، نیم ساعت دیگه اونجایم.
- ................
- خیالت راحت.از آرش که بعد از قطع تلفن از پارک در آمده بود و با سرعت ماشین را می راند، پرسیدم:
- کجا می ریم؟
- می ریم خونه. کارگرا منتظرن.
- کارگرا؟آرش بدون این که نگاهش را از روی خیابان بردارد جواب داد:
- آمدن وسایلت و بار بزنن. بیچاره ها از کی جلوی در منتظرن.وای یعنی به این زودی مجبورم آن خانه را ترک کنم و برم. من آمادگی رفتن و تنها زندگی کردن را نداشتم. نه، من نمی توانستم. باید به آرش می گفتم. باید از او می خواستم کمی به من مهلت دهد تا با شرایط کنار بیایم ولی قبل از این که بتوانم حرفی بزنم. آرش ماشین را جلوی در خانه نگه داشت و از من که مثل مات زده ها به وانتی که جلوی خانه ایستاده بود زل زده بودم، پرسید:
- همه چیز و جمع کردی دیگه؟ معطل نشیم اونجا.جمع کرده بودم؟ نه! من تا همین چند لحظه پیش هم باور نمی کردم که باید بروم ولی چندان مهم نبود. چون چیز زیادی برای جمع کردن نداشتم. من با یک چمدان لباس به خانه ی خاله آمده بودم و حالا هم جز همان چمدان لباس چیز دیگری نداشتم. البته وسایل آذین بیشتر بود. خاله سیسمونی نسبتاً خوبی برای نوه اش گرفته بود.همین که از ماشین پیاده شدیم پسر جوانی که پشت نیسانی آبی نشسته بود از ماشینش پیاده شد و به سمت ما آمد.آرش کلید خانه را به دست من که بلاتکلیف وسط خیابان ایستاده بودم، داد و گفت:
- شما برید تو تا منم بیام.داخل خانه که شدم بغضم شکست. داشتم برای همیشه از این خانه می رفتم. خانه ای که با هزاران امید پا به آن گذاشته بودم.خانه ای که قرار بود ماوای من باشد. پناهگاهم باشد. محل آسایش و آرامشم باشد. خانه ای که قرار بود در آن دوست بدارم و دوست داشته شوم.آذین را که گریه می کرد روی زمین گذاشتم. می دانستم جایش را کثیف کرده و گرسنه است. از صبح جز همان یک بیسکویت چیز دیگری نخورده بود.از داخل ساکش لباس و حوله ای برداشتم و بدون توجه به گریه هایش او را به حمام بردم.اواخر اردیبهشت بود و هوا گرم شده بود. می دانستم پوست لطیف آذین با کوچکترین گرمایی عرق سوز می شد.امروز دخترم به اندازه کافی اذیت شده بود و دوست نداشتم بیشتر از این اذیت شود. غیر از آن احتیاج داشتم تا کمی تنها باشم و حمام جایی بود که کسی مزاحمم نمی شد.به هال که برگشتم. دو مرد دو سر کمد آذین را گرفته بودند و با خود می بردند.
- سحر کجا رفته بودی؟
- آذین و بردم حموم
- الان چه وقت حموم کردنه.
- اگه نمی بردمش بدنش عرق سوز می شد.آرش سری تکان داد و به آذین که توی حوله پیچیده شده بود نگاه کرد.
- یه چیز تن این بچه کن بریم زیر زمین ببین از وسایل عزیز چی به دردت می خوره برداری.بعد از مرگ عزیز بچه هایش خانه را فروخته بودند و وسایل خوب و به درد بخورش را بین خودشان تقسیم کردند و بقیه را توی زیرزمین خانه ی خاله که بزرگ بود، گذاشته بودند تا سر فرصت فکری برایش کنند.دلم نمی خواست بعداً خاله زهرا و دایی رضا من را به خاطر بردن وسایل مادرشان توبیخ کنند ولی مجبور بودم قبول کنم.من عملاً هیچ وسیله ای برای زندگی نداشتم و به هر چیزی که به من می دادند احتیاج داشتم.ولی بازهم ترجیح دادم آرش دست به وسایل عزیز بزند که اگر فردا حرفی شد بگویم آرش وسایل را به من داد.
- خودت هر چی فکر می کنی لازمه بردار. من باید برای آذین یه چیزی درست کنم بخوره از صبح هیچی نخورده،آرش نفس کلافه اش را بیرون فرستاد و به حیاط رفت.من هم بعد از رفتن آرش به سراغ کمد لباس هایم رفتم و تمام وسایلم را داخل دو چمدان بزرگ ریختم. تمام بیست و دو سال زندگیم به راحتی در دو چمدان جا شد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مجموعه قدیمی و نوستالژیک
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
شبی از شب ها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می کرد.
استاد پرسید: «برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟» شاگرد گفت: «برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!»
استاد گفت: «سوالی می پرسم پاسخ ده؟»
شاگرد گفت: «با کمال میل، استاد.»
استاد گفت: «اگر مرغی را پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟»
شاگرد گفت: «خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.»
استاد گفت: «اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟»
شاگردگفت: «خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!»
استاد گفت: «حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!»
شاگرد گفت: «نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر خواهند بود!»
استاد گفت: «پس تو نیز برای خداوند چنین باش! همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری. خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هجدهم آرش دست جلو برد و آذین را از بغل من گرفت و زیر لب تشر ز
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_نوزدهم
دو ساعت بعد ماشین رو به روی خانه ای چهار طبقه در یک بن بست باریک متوقف شد. آرش زودتر از من از ماشین پیاده شد و در ساختمان را برای پسر جوانی که تمام زندگی من را بار نیسانش کرده بود، باز کرد.پشت سر آرش از پله های تنگ و بدون نور ساختمان بالا رفتم و وارد خانه ای کوچک و کثیف شدم. در همان نگاه اول خانه توی ذوقم خورد. خانه ی عزیز بزرگ و دلباز بود یا یک حیاط وسیع پر از درخت. خانه ی خاله هم بزرگ بود و حیاط خوبی داشت. ولی این خانه بیش از چهل متر نبود. یک سوئیت یک خوابه با یک آشپزخانه کوچک.ساختمان، حمام مستقلی نداشت و داخل دستشویی دوشی برای استحمام گذاشته بودند.دیوارها کثیف و پر از سوراخ و ضرب خوردگی بود. شیر دستشویی چکه می کرد و از چاه خانه بوی بدی بیرون می زد.
تنها نقطه مثبت خانه بالکن کوچکی بود که از بالای آن می شد پارک پشت خانه را دید. در مدتی که کارگرها وسایل را داخل خانه می گذاشتند. آذین به بغل کف بالکن نشسته بودم و به بچه های که توی زمین بازی پارک، مشغول بازی بودند، نگاه می کردم. نمی خواستم به چیزی فکر کنم. در واقع از فکر کردن می ترسیدم. از فکر کردن به آینده ای که جلوی رویم بود، می ترسیدم. از فکر کردن به این که چطور باید به تنهای در این خانه زندگی کنم می ترسیدم.می خواستم تا آنجا که می توانم از واقعیت فرار کنم و طوری رفتار کنم که انگار هیچ کدام از این مسائل به من مربوط نمی شود.انگار این من نیستم که قرار است تک و تنها در این خانه زندگی کنم. انگار داشتم یک فیلم سینمایی بد و ترسناک را نگاه می کردم.فیلمی که هر وقت دوست داشتم می توانستم با خاموش کردن تلویزیون به نمایشش پایان دهم.
- سحر بیا کارت دارم. با شنیدن صدای آرش از جایم بلند شدم و به هال برگشتم. کارگرها وسایل را همانجا رها کرده بودند و رفته بودند.آرش تشک تخت خواب دو نفرمان را که تنها چیزی بود که بعد از ازدواج خریده بودیم روی زمین انداخت و گفت:
- آذین و بخوابون اینجا. خودت هم بشین کارت دارم.آذین را روی تشک گذاشتم و خودم هم کنارش روی تشک نشستم. آرش هم رو به رویم نشست.کیف چرمیش را که از صبح همراهش بود باز کرد و از داخلش پاکتی را که بنگاه دار به او داده بود، بیرون کشید و جلوی رویم گذاشت.
- این اجاره نامته. مدارکت هم تو همین پاکته.
- اجاره نامه ام؟
- آره اجاره نامت. اجاره نامه به نام خودته. یعنی از امروز خودت طرف حساب صابخونه ای. می خوای اینجا بشینی. می خوای بلند شی بری یه جای دیگه. هر کاری می خوای بکنی دیگه به من ربط نداره. خیلی گشتم تا یه خونه با رهن کامل برات پیدا کنم که مجبور نباشی امسال اجاره ای به صاحبخونه پرداخت کنی ولی سالهای بعد به خودت بستگی داره.پول پیشم مال خودته.یه جوری مهریه اته هر چند تو مهریه نداشتی ولی خب نمی شد بذارم دست خالی بری. ولی بعد از اینش دیگه به من ربطی نداره.از ترس چشمانم گشاد شد. یعنی چه که دیگر به او ربطی ندارد؟ مگر نگفته بود هوایمان را دارد؟ مگر نگفته بود کنارمان می ماند؟چطور می خواست من را با آن مردک هیز چشم چران طرف کند. اگر به سراغم می آمد چه؟ اگر از من چیز نامعقولی می خواست من چه جوابی باید به او می دادم؟ من که از این چیزها سر در نمی آوردم. من که بلد نبودم.آرش بی توجه به حال خراب من دوباره دست داخل کیفش کرد و برگه دیگری را بیرون کشید و روی پاکت اجاره نامه گذاشت.
- این آدرس یه درمونگاه همین اطرافه. حرف زدم که به عنوان منشی اونجا کار کنی. برای این کار به چند نفر رو انداختم، لطفاً کارت و درست انجام بده که من شرمنده نشم.کار؟ گفته بود برایم کار پیدا می کند ولی فکر نمی کردم به این زودی باید سر کار بروم. من هنوز آمادگی کار کردن نداشتم. اصلاً با یک بچه کوچک چطوری باید کار می کردم؟ با آذین باید چه می کردم؟ مگر کار کردن برای زن ها بد نبود؟ مگر وظیفه زن این نبود که توی خانه بنشیند و بچه بزرگ کند؟آرش دوباره دست داخل کیفش کرد و این دفعه یک بسته تراول از داخل کیفش بیرون کشید.
- این پول برای خرج دو ماه تو آذین بسه. تا وقتی که حقوقت بیاد می تونی با این پول اموراتت و بگذرونی ولی وقتی تموم شد سراغ من نیا. این پول اولین و آخرین پولی که بهت می دم. بعد از این خودت می دونی و خودت.بلاخره توانستم دهانم را باز کنم و حرف بزنم.
- آرش تو گفتی هوامون و دار..............
سرم فریاد زد:
- داشتم دیگه. بیشتر از این ازم چی می خوای؟ یه نگاه به دور و ورت بکن. برات خونه گرفتم. برات کار پیدا کردم. بهت پول نقد دادم. دیگه چی می خوای؟ کدوم آدمی این همه کار برای زن سابقش می کنه. حتی تو اسباب کشی کمکت کردم و بدون اجازه مامان از وسایل عزیز بهت دادم که لنگ نمونی. بازم بیشتر می خوای؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقدر به درونت ریشه داشته باش
که غیاب یا حضور هیچ کسی
نتونه آرامش درونت رو بهم بزنه...
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی ارزش دارد که به خاطر آن
از همه هستی خود مایه بگذاریم
تا قصری باشکوه از
مهربانی، عشق و دوستی بنا کنیم
و زندگی آنقدر بی ارزش است که
نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم
و برای رسیدن به قله های فانی دنیا
دست به هر کاری بزنیم
سلام صبحتون بخیر🌻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از سری سکانسهای قفلی سریالهای رضا عطاران😂😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برای شروع دیر نیست... - @mer30tv.mp3
3.79M
صبح 18 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f