eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
افتخار به خود.... - @mer30tv.mp3
4.97M
صبح 23 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هشتادوششم رفتیم به یه خونه خرابه رسیدیم خیلی داغون و قدیمی
اون شب خیلی دیروقت بود که بهرام اومدبا ناراحتی گفتم کجایی منو اینجا تنها گذاشتی و رفتی بی تفاوت گفت کار داشتم گفتم یعنی چی گفت الان مشتری هام زیاد شدن تا اخر شب هم مشتری دارم نمیتونم که ول کنم بیام فردا صبح با حالت شرمندگی رفتم دم در خونه پروین و در زدم پسرش علی در و باز کرد و گفتم مامان کجاس با دست خونه خانوم بزرگ و نشون دادبا استرس رفتم بالا خانوم بزرگ رو مبل نشسته بود و تسبیح بدست بودسلام دادم نگاهی بهم کرد و گفت خوش اومدی مهمون هر روزه سرموانداختم پایین و گفتم ببخشید حالم خوب نبود و مستقیم رفتم سمت آشپزخونه پروین داشت سبزی پاک میکردنشستم کنار بساط سبزی ها و گفتم ببخشید به خدا نفهمیدم کی خوابم بردنگاهی بهم کرد و رد شلاق رو صورتش مشخص بود تا چشمم روانداخته بود و کبود بودبا دیدن وضعیت پروین هینی گفتم و سرش و انداخت پایین و گفت عیب نداره من عادت کردم آروم گفتم اخه واسه خاطر یه شام اینکار و میکنن اشک از گوشه چشم پروین جاری شد دلم براش خیلی سوخت گفتم چرا چیزی نمیگی چرا آقا بهروز حرفی نمیزنه پروین تلخندی زد و گفت آدم که بی کس و کار باشه همین میشه.سبزی ها رو پاک کردیم و جمع کردیم شام قرمه سبزی بود و برای ناهار هم کوکو پختیم با اینکه کمر درد داشتم اما وایسادم کنار دست پروین اما زینب نیومدموقع ناهار خانوم بزرگ با عصبانیت نگاهی بهمون کرد و گفت این خونه نظم و نظام داره نگاهی به من کرد و گفت این بار بخاطر بچه ات ازت گذشتم ولی یادم میمونه خواب و خوراک ساعت داره کل روز مثل خرس نمیخوابن.با اینکه ازحرفهاش حرصم گرفته بود اما جوابی ندادم بعد ناهار پروین گفت تو برواستراحت کن من اینجا هستم اما نتونستم برم و پیش پروین موندم موقع شام همه اومدن بازم بهرام نیومد حاج مسلم با عصبانیت رو کرد به بهروز و گفت فردا برو ببین این پسر چه غلطی میکنه بازسفره رو پهن کردیم که سر و کله بهرام پیدا شدتصمیم گرفتم فردا برم خونه مامان و بریم پیش اون پیرزنه بعد شام پروین اجازه نداد من ظرف بشورم و زینب تو رودروایسی مجبور شد بشوره حالم خوب نبود حس خفگی داشتم و کمرم بشدت درد میکردبرگشتیم خونه و یکراست رفتم تو تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم تا زیر گردنم بهرام نگاهی بهم کرد و گفت چرا اینطور رنگت پریده گفتم شاید امروز زیاد سر پا بودم اینطور شدم اما بهرام گفت نه طبیعی نیستی دردنداری؟گفتم کمرم داره میشکنه و دردهام هر لحظه بیشتر میشدبهرام گفت پاشو لباس بپوش بریم بیمارستان گفتم نمیخواد بخوابم خوب میشم بهرام بلند شد و در حالیکه داشت لباس می پوشید گفت میگم پاشو ناچار پتو رو کنار زدم و بلند شدم و حس میکردم شکمم خیلی پایین افتاده به زور یه پیرهن تنم کردم و چادرمو برداشتم و رفتم دم دربهرام ماشین و اورد تا جلوی درخانوم بزرگ که طبق معمول تو ایوون بود و خونه های ما رو میپایید بلند شد و با صدای بلند گفت چی شده بهرام،بهرام در و برام باز کرد و رو به خانوم بزرگ گفت حالش خوب نیست ببرمش بیمارستان خانوم بزرگ سری تکون داد و راه افتادیم.دردهام داشت بیشتر میشد و شر و شر داشتم عرق میکردم از من بعید بود اینطور عرق کردن بلاخره رسیدیم بیمارستان و بهرام در و باز کرداما توان اینکه راه برم نداشتم گفتم نمیتونم بخدابهرام رفت.توبیمارستان و با دوتا مرد و یه تخت اومدن منو انداخت رو تخت و رفتیم تودوتا پرستار خانوم اومدن نزدیک و گفتن وقتته؟گفتم نمیدونم یکیشون گفت بچه اولته گفتم اره منو بردن تو یه سالن دیگه و از اونجا بردن تو بخش زنان صدای زنهایی که داشتن زایمان میکردن خیلی ترسناک و رو اعصاب بود و ترسم و بیشتر و بیشتر میکردبردن تو یه اتاق و گذاشتنم رو تخت مخصوص از دیدن تخت و وضعیت اتاق چشام از ترس گرد شده بودپرستار اومد دستمو گرفت و گفت نترس نفس بکش تا صبح فقط دردداشتم و توان حرف زدن و حرکت نداشتم.پرستارا هر ازگاهی سر میزدن بهم و میرفتن صبح بعد روشن شدن هوا پسرم بدنیا اومد تو عمرم اون همه درد نکشیده بودم حس میکردم دارم میمیرم.بچه رو که گرفتن و گذاشتن تو بغلم حس آرامش عجیبی داشتم.بردنم تو بخش و تو یه اتاق خصوصی بهرام اونجا منتظر بود بچه رو برده بودن برای معاینه آروم گفتم به مامانم گفتی گفت اره الان دیگه پیداشون میشه.یکم گذشته بود که بچه رو اوردن بهرام با ذوق به بچه نگاه میکرد و دستش و گرفته بود و میگفت چقد کوچولو هست این بعد مدتها من خنده بهرام و دیدم توجه بهرام و چشیدم.رفت کلی برام خوراکی خرید و سر و کله مامان و ثریا هم پیدا شد مامان بچه رو بغل کرد و بوسید و گفت چقد خوشگله اما ثریا سمت بچه نیومد اخلاقش و خوب میدونستم ثریا کلا یا میگه برا من باشه همه چی یا برا هیشکی.بهرام از جیبش یه جعبه دراورد و یه دستبند بزرگ طلا انداخت تو دستم و ثریا از اتاق رفت بیرون. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم: ✅ برگه سیر ۲۰۰گرم ✅ تخم مرغ ۲عدد ✅ ماهی به میزان دلخواه ✅ نمک،فلفل سیاه و زردچوبه ✅ آب انار ترش بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
990_60190214876587.mp3
14.76M
🎧 سرود فوق زیبا❣️ بهترین خبره برای شیعه ها خبری که اومده از خود خدا نزدیک روز پدر پسر دادیم به امام حسین و به امام رضا💖 ❤ (ع)🌹 💚 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مامان گفت من میمونم پیشش امشب بهرام گفت دکتر گفته مشکلی نداره تا ظهر ترخیصش میتونیم بکنیم مامان گفت بیاد خونه ما من بهش راحت برسم بهرام گفت هر جور خودش راحته و من ترجیحم این بود برم خونه مامان.تا ظهر مرخص شدم و رفتیم خونه مامان،آقام از خوشحالی تو اسمونا بود هم نوه دار شده بود و هم پسر بود جلو پامون گوسفندقربونی کرد و برا من یه گردنبند طلا خریده بود و انداخت گردنم بهرام تشکر کرد و رفتیم بالا تو اتاق مهمون مامان برام جا درست کرده بودرقیه خانوم اسپند بدست اومد بالا و هزار الله اکبر و ماشاءالله گویان دور سر ما اسپند و گردوند ثریا دم در وایساده بود و نگاهمون میکردبعد هم با چشای پر برگشت و رفت بهرام هم متوجه نگاههای ثریا شده بود اروم دم گوشم گفت اگه معذبی بریم خونه گفتم نه عیب نداره اون کلا اخلاقش همینه.بهرام بلند شد و گفت برم شب میام سر میزنم و رفت رقیه خانوم یه کاسه بزرگ کاچی اورد و داد دستم و گفت بخور دختر جون بگیری گفتم بو میده چرارقیه خانوم همونطور که داشت با قاشق همش میزد گفت توش روغن حیوانی ریختم.از روستای خودمون آوردم خیلی خوبه برای زائوگفتم نه من نمیتونم بخورم مامان و رقیه زورم کردن و اون یه کاسه کاچی رو خوردم.شب خانواده حاج مسلم اومدن دیدن بچه و خانوم بزرگ با گوشه چشم نگاهی به بچه کرد و گفت زردی داره مامان گفت وا هنوز بزار شیر بخوره بعد زردی بگیره خانوم بزرگ باحرص روشو کرد اونور و گفت خود دانید از من گفتن،با شنیدن حرف خانوم بزرگ حساس شدم و نگاه کردم رو دماغش یکم زرد شده بودحاج مسلم موقع رفتن اومد بچه رودید و با همون نگاه مغرور گفت چشمت روشن عروس گفتم ممنون آقااز جیبش دوتاسکه درآورد و گذاشت و پر قنداق بچه و خانوم بزرگ هم یه جعبه داد دستم و گفت مبارکه قدمش خیر باشه پروین هم یه سکه داد و زینب هم با اخم یه سکه داد و رفتن بهرام یکم پیشم موند و همش دست بچه رو گرفته بودگفتم بهرام خانوم بزرگ میگه بچه زردی داره گفت هیچیش نیست پسر من صبح رقیه خانوم دوباره کاسه کاچی بدست اومدگفتم ببین بچه زردی داره نگاهی کرد و گفت یکم اره داره همه بچه ها دارن نگران نباش ثریا اصلا نزدیک من و بچم نشد اون چند روزی که اونجا بودم از دم در نگاه میکردومیرفت.گریه بچه هر روز بیشتر میشد و من اصلا بلد نبودم چیکار کنم مامان و رقیه همش مراقب بچه بودن اما بچه آروم نمیشدمامان به یه ماما گفت بیاد بچه رو ببینه پیرزن کنار خودم قنداق بچه رو باز کرد و گفت وای بچه که فدق داره زردی هم داره مامان گفت چیکار کنیم گفت از دست من کاری برنمیاد ببرین بیمارستان اشکام جاری شد اخه بچه چند روزه رو چطور ببریم بیمارستان مامان گفت بچه رو اماده کن بده من ببرم گفتم اخه من باید شیر بدم گفت باشه صبر کن برم آقاتو خبرکنم مامان رفت و بعد یه ساعت با بهرام و آقام برگشت بچه رو برداشتیم و رفتیم بیمارستان دکتر نگاهی به بچه کرد و گفت یرقان هم داره فدق هم داره دوتا بستریش کنید بچه رو ازم گرفتن و بردن هر چی التماس کردم گفتن باید عمل بشه صبر کن یکی دو ساعت تو سالن بودیم و بعدش یه پرستار اومد و بهرام و صدا زد بهرام رفت نزدیک و چیزی بهش گفت و بهم با چشای ناباور زل زدبهم.بهرام با قدمهای سست اومد سمتم گفتم چی شده گفت بچه تموم کردگفتم چی میگی محکم پسش زدم و رفتم نزدیک پرستار گفتم بچه من کو پرستار بدون توجه به من رفت سمت دیگه گفتم هوی خانوم با توام بهرام اومد بازومو کشید و گفت بیا بریم گفتم ولم کن بچه ام و ببینم چیکار کردن پرستار اومد سمتم و گفت اروم باش خانوم بچه ات فدقش پاره شده بود زردی داشت طاقت نداشت دووم نیاوردناباور زل زدم به دهنش گفتم دروغ میگی بچه ام و چیکار کردین بهرام کشید منو برد بیرون هیچی نمیفهمیدم فقط داد میزدم بچه ام و بردن آقام اومد نزدیک و گفت آروم باش مریم گفتم یعنی چی اخه چرا باید آروم باشم بچه ام بودنگاهم رفت سمت مامان که افتاده بود جلوی در ورودی.آقام رفت سمت مامان و بلندش کردبهرام نشسته بود کنار جدول سرشو محکم با دستاش گرفته بودآقام ما رو جمع کرد و برگردوند خونه و حاج مسلم و خبر کردیه ساعتی گذشته بود که اومدن خانوم بزرگ اومد نشست رو مبل و نگاهی به مامان کرد و گفت نتونستید یه بچه رو نگهدارید بعد ادعاتون میشه مامان گفت چه ربطی داره قضا و قدر بود مگه دست ما بودخانوم بزرگ گفت گفتم بهتون بچه زردی داره مامان گفت انقد زرنگ بودین خودتون می اومدین خودتون نگه میداشتین حاج مسلم گفت تمومش کنید دیگه خودش داده بود خودش هم گرفت بس کنید با این حرفها داغ دل این دختر و زیاد نکنیدحال حرف زدن نداشتم بلند شدم و رفتم تو اتاق ثریا یه گوشه نشسته بوددلم یکی رو میخواست تو بغلش گریه کنم بدون هیچ حرفی نگام کرد و گفت چیکارش کردین نگاهش کردم و گفتم دلت خنک شد. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تا صبح همونجا موندم صبح مامان در و باز کرد و گفت پاشید بریم لباس پوشیدم اصلا حال خوبی نداشتم رفتیم قبرستون و ته قبرستون یه قبر کوچیک کنده بودن موقع شستن بچه من از ضعف از هوش رفتم و ندیدم چیکار کردن موقعی که میخواستن دفنش کنن به هوش اومدم بچه رو گذاشتن تو قبر از سینه هام داشت شیر سرازیر میشد انگار تکه ای از قلبم و گذاشتن تو قبر برگشتم خونه مامان دو روز دیگه ده روزمون بود و باید غسال میکردیم مامان هر چی اصرار کرد محل ندادم هزار تا فکر و خیال تو مغزم داشت جولان میدادهمش فکر میکردم تقصیر ثریاس همش تو ذهنم رفتار و حرکاتشو مرور میکردم بلایی که سر شوهرش و خونواده اش آورده بودن همش جلوی چشمم رژه میرفت حس خفگی داشتم تو اون خونه شب شد بهرام و آقام اومدن بهرام اومد تو اتاق و گفت پاشو بریم خونمون اینجا تا کی میخوای بمونی منتظر اولین پیشنهاد بودم و بلند شدم و حاضر شدم و رفتیم خونه،چند روز فقط تو تخت بودم و مامان می اومد سر میزد بهمون گاهی غذا می اورد برامون بهرام هم فقط می اومد و میخوابید و میرفت اصلا حال و حوصله هیچ کاری رو نداشتم روزها همینطور سپری میشد و من هر روز افسرده تر میشدم بعد یه مدت پروین اومد خونمون و گفت تا کی میخوای اینطور ادامه بدی نمیخوای زندگیت و جمع و جور کنی تو ذهنم همش داشتم به تندی جوابشو میدادم که به تو ربطی نداره اینطور دوس دارم تو چیکاره ای اما در ظاهر سکوت کرده بودم پروین کمی باهام حرف زد و بدون نتیجه رفت.زندگیمون دیگه شبیه زندگی نبودمامان بعد چند وقت شروع کرد به گیر دادن که یه بچه بیار درست میشید اما من ترس اینو داشتم دوباره اونطور بشه اخه سر هیچ و پوچ بچه ام از دست رفت.به خودم تکونی دادم و بعد مدتها شام درست کردم.کم کم خودمو سرگرم میکردم پروین برام کاموا و میل گرفت و کمکم کرد تا بافتنی یاد بگیرم روزهامو مشغول بافتن بودم و شبها دوباره همون قانون شام خونه خانوم بزرگ دوباره حامله شدم و این بار ترس از دست دادنش یه لحظه هم رهام نمیکردبرای بچه کلی لباس بافته بودم.بهرام خیلی بیشتر هوامو داشت و دوباره دخالتهای مامان شروع شدکم کم دوباره تحت تاثیر حرفهاش قرار گرفتم و دوباره ناز کردنام شروع شد بهرام اینبار خیلی مدارا میکردروزها سپری شد و به ماه اخر رسیدم مامان اومد با بهرام حرف زد که برم این ماه اخر اونجا باشم و بهرام علیرغم میل باطنیش قبول کردو من وسایلم و جمع کردم و رفتم.ثریا وصعش بدتر شده بود و افسردگی شدیدی گرفته بوداز صحبتهای مامان و آقام فهمیدم که خواستگار داره یکی از بازاری های تبریز که وضع مالیش خوب بودمامان اصرار داشت که هر جور شده ثریا رو راضی به ازدواج کنن و با روشهای مامان بلاخره ثریا راضی شد و قرار شد بیان خواستگاری.مامان بهرامم خبر کرد و اون شب تدارک دیده بودن و منتظر بودیم بیان در زدن و رقیه خانوم باز کرد از گوشه پنجره نگاه میکردم چند تا آقا و خانوم اومدن تو تشخیص اینکه کی داماد هست سخت بود آقام رفت استقبالشون و راهنمایی کرد بیان توداماد یه مرد ۵۰ ساله بود که چند تا دختر و پسر داشت اما گفت خونه جدا میگیره و ثریا رو میبره اونجا زنش فوت کرده و بچه ها رو مادرش نگه میداره بعد صحبتهای کلی مهریه و قرار عقد هم مشخص شد و ثریا بدون هیچ تشریفاتی رفت خونه سلمان مامان اینبار براش جهیزیه خوبی تهیه کرد.چند روزی بود حالم بد بود و نمیتونستم تکون بخورم همش استرس داشتم نکنه بازم بچم بمیره رقیه خانوم کلی دلداریم میداد شب تو اتاق خواب بودم که از شدت درد بیدار شدم و نتونستم بخوابم.هر لحظه دردم بیشتر میشدآروم آروم رفتم نزدیک اتاق مامان و با صدایی که از زور درد به زحمت بیرون می اومد مامان و صدا زدم خوشبختانه خواب مامان سبک بود و بیدار شد زودبا دیدن من تو اون وضعیت رفت تو اتاق و آقامو بیدار کرد و منو رسوندن بیمارستان تو مسیر هر لحظه حس میکردم بچه الان دنیا میادرسیدیم بیمارستان و برخلاف قبلی اینبار بعد یه ساعت پسرم دنیا اومدتوپول و سفید بود دوباره دلشوره هام شروع شداجازه اینکه. بچه رو یه لحظه ازم دور کنن و نداشتم.اینبار گفتم میرم خونه خودم و به مامان گفتم رقیه رو بفرسته کمکم بهرام اومد بیمارستان ولی دیگه ذوق بچه اول و نداشت خیلی سرد بچه رو نگاه کرد و گفت اینم پسره چشم مادرم روشن گفتم تو دوس نداری با نگرانی گفت سالم. باشه مهم نیست بچه چیه یکم دلم اروم گرفت و به بهرام گفتم که میرم خونه خودمون گفت باشه میگم زن موسی یکم مرتب کنه یه شب بیمارستان. موندیم و فرداش مرخص شدم و یکراست رفتیم خونه خودمون.مامان که اینکارم باعث دلخوریش شده بود از. همون دم در رفت و گفت رقیه رو میفرستم بیادخونه مرتب بود.بعد یکی دو ساعت رقیه خانوم اومد و با خجالت وسایلشو گذاشت تو اتاق و رفت آشپزخونه ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه زمانی زاویه عکس گرفتن اصلا مهم نبوده ها 😅😁 شما هم عکسای شبیه به این تو آلبومتون دارید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 به نقل از شهید حسین خرازی 🍃 وقتی تو جبهه هدایای مردمی را باز می‌کردیم، در نایلون رو باز کردم و دیدم که یک قوطی خالی کمپوته که داخلش یک نامه است نوشته بود : برادر رزمنده اسلام من یک دانش آموز دبستانی هستم، خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم با مادرم رفتم مغازه بقالی کمپوت بخرم ، قیمت هر کدام از کمپوت ها رو پرسیدم اما قیمت آنها خیلی گران بود حتی قیمت کمپوت گلابی که قیمتش ۲۵ تومان بود و از همه ارزان‌تر بود را نتوانستم بخرم آخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست در راه برگشت کنار خیابان این قوطی‌های کمپوت را دیدم و برداشتم و چندبار آن را با دقت شستم تا تمیز شود حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم، هر وقت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه‌ها کمکی کنم» بچه ها تو سنگر برای خوردن آب توی این قوطی نوبت می‌گرفتند. وطن عزیزم ایران❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 نوستالژی خالص، کی یادشه!!!!!!!! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هشتادونهم تا صبح همونجا موندم صبح مامان در و باز کرد و گفت پ
نگاهی به وسایل کرد و اومد پیشم و گفت باید یکم خورد و خوراک بخرید چیزی تو خونه نیست که من کاچی بپزم بهرام شنید و گفت تو هر چی لازم داری بگو الان برم بخرم رقیه خانوم چند قلم وسایل گفت و بهرام رفت.بچه آروم بود و خوابیده بودپروین و زینب و خانوم بزرگ و فاطمه اومدن دیدن بچه زینب اصلا نگاهی بهش نکرد ولی پروین تمام مدت بغلش کرده بود و قربون صدقه اش میرفت.خانوم بزرگ نگاهی به رقیه خانوم کرد و گفت مامانت چرا نیومد اینجا بهت برسه گفتم خودم نخواستم.سری قبل دستمزدشو خوب دادین نمیخواستم اینبارم سنگ رو یخش کنیدخانوم بزرگ که خیلی بهش برخورده بود سکوت کرد و حرفی نزد اما از قیافه اش مشخص بود که حاضر جوابیم خیلی بهش برخورده ده روز تمام رقیه پیشم موند و کارهامومو کرد روز دهم بود و بهرام کلی تدارک دیده بود وهردوخونواده رو شام دعوت کرده بوداون روز با تمام تیکه پرونی های مامان و خانوم بزرگ بلاخره گذشت و حاج مسلم تو گوش بچه اذان گفت و اسمشم گذاشت حمیدرسمشون بود پدر بزرگ باید اسم بچه رو انتخاب کنه منم علارغم میل باطنیم بلاخره رضایت دادم حمید شده بود تمام وجود من صبح تا شب با حمید سر و کله میزدم و چیز زیادی بلد نبودم پروین گاهی به دادم میرسید اصلا وقت اینکه به خودم برسم یا کاری کنم نداشتم بهرام هم طبق معمول صبح تا شب سر کار بود و تنها وقتی که باهم بودیم موقع شام بود و بعد هم خواب هر روز بیشتر از هم فاصله میگرفتیم و من نشونه هایی میدیم و گاهی با مادرم پیش دعا نویس ها بودم تا شاید مهر و محبت بهرام و جلب زندگیم کنم ولی هر روز ناامید تر میشدم حمید سه سالش بود که من دوباره ناخواسته باردار شدم انگار غم عالم رو به دلم ریختن.اذیتهای خانوم بزرگ هم تمومی نداشت.هر روز کنایه هر روز اذیت کردن اجازه اینکه بچه بره تو حیاط رو نداشتیم سر ساعت باید شام آماده بودحق اینکه تو خونه خودمون چیزی بخوریم و نداشتیم.دائم روی ایوون نشسته بود و رصد میکرددلم نمیخواست این بچه بدنیا بیاد هر روز کلی زعفران و آویشن دم میکردم و میخوردم اما دریغ از اینکه بچه از بین بره مجبور شدم بعد دو ماه بگم که من حامله ام مامان کلی خودشو و منو سرزنش کرد که الان چرا دوباره حامله شدم بهرام کلا خنثی بودانگار ما زن و بچش نیستیم وقتی از سقط بچه ناامید شدم دست به دامان مامان شدم تا دوباره بهرام و برگردونم به خودم گفتم بریم پیش اون رمالی که اولین بار رفتیم.رفتیم پیشش همون پسر در و باز کرد بزرگتر شده بود و مو درآورده بودما رو برد زیر زمین و تو اتاق کناری اتاقی که دفعه قبل رفته بودیم پیرزن نشسته بود و نگاه خیره ای بهم کرد سلام دادم گفت بیا بشین حامله ای سر پا واینسارفتم نشستم گفت چی میخوای گفتم میدونم شوهرم سر و گوشش میجنبه اینبار میخوام کاری کنی اونی که زیر پاش نشسته ولش کنه دوتا تاس و چند تا استخون برداشت و دوباره شروع کرد اینبار تو آتیشی که تو منقل جلوش بود انداخت و شروع کرد به حرکات عجیبی درآوردن حس خفگی بهم دست داد حس میکردم هوا تو اتاق نیست دیگه مامان که حالمو دید نگران خواست بلند بشه که زنه با دست اشاره کرد که بشین سعی میکردم نفس عمیق بکشم بلاخره کار زنه تموم شد و نگاهی بهم کرد و گفت طلسم داری گفتم چی گفت میگن که یکی از نزدیکات طلسمت کرده که خوشی نبینی گفتم کی سکوت کردگفتم چیکارکنم گفت خیلی سنگینه الان حامله ای نمیشه کاری کردگفتم خب برا شوهرم چی گفت با یکی خیلی رابطه اش عمیق شده گفت طلسم میفرستم براش تا آشفته اش کنه چون من باعث مرگ کسی نمیتونم بشم خودم اذیت میشم.چند تا هم پودر داد و یه چیزی هم بین یه تکه کاغذ پنهون کرده بود داد و گفت این و جلوی خونت دفن کن اینارو بسوزون و دودش به لباسهای شوهرت بده بلند شدم وتا بیام پشت سرم گفت ولی شوهرتو دو زنه میبینم مواظب باش دوباره دلشوره و شک بیشتری تو دلم انداخت و ناامید برگشتیم.با هزار مکافات اونو جلوی در دفن کردم و اون پودر ها رو هم سوزوندم و دودش دادم به لباسهاچند روزی بهرام گفت حال ندارم و مریضم و تو خونه موندبا حمید بازی میکرد خوشحال شدم که بهتر شده و اثر کرده حالم اینبار خیلی بد بود دایم بالا میاوردم و چیزی نمیتونستم بخورم.شده بودم یه پوست و استخون مامان هفته ای دو سه روز می اومد و سر میزد و کلی غر میزد و میرفت مامان میگفت ثریا نازاس رفته دکتر گفتن بچه دار نمیشی و مرده هم گفته من بچه نمیخوام چند تا دارم خودم و مامان خوشحال بود که باید یه بار تو رو هم ببرم پیش اون رماله برای بهرام هم زبون بند بگیرم گفتم ول کن مامان اینا اصلا تاثیری نداره ببین حال و روز منو.مامان بلاخره کار خودشو کرد و رفت پیش اون خانمه و مثلا برای بهرام زبان بندگرفت یه کم آب داخل یه شیشه بود.آورد که بده بهش منم ریختم تو شربت و دادم بهرام خورد ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f