نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #تاجگل #قسمت_هجدهم علیرضا اشکاشو با پشت دستش پا کرد و گفت نگران نباش تا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تاجگل
#قسمت_نوزدهم
مشتشو جمع کرد و زیر چونش گذاشت و گفت واخ واخ واخ ، میبینی خانجون این دختر چقدر بی حیا شده ؟ هنوز صورتش پراز کبودی ، باز هم داره از حال پسر غریبه میپرسه ، گفتم ننه ، من دوسش دارم ، میخوای پوستمو بکنی ، یا سرمو ببری باز هم میگم من علیرضارو دوست دارم ،گناه کردم ، به خودم و خدای خودم ربط داره خانجون گفت دوست داشتن تو دیگه بدرد اون پسر نمیخوره هم تو تا چند روز دیگه عروسیته هم اینکه اون پسر تصادف کرده و انگار حالش زیاد خوب نیست ، و از این و اون ، اینور و اونور شنیدم که زنده نمیمونه ، پاهام سست شدن و روی زمین سُرخوردم ، این سری حتی گریم هم نگرفت ، از این خبرِ مألم جونی برای ناله نداشتم ، ننه آقا گفت تاج گل برو کمی رو خودت آب بریز تا دو سه ساعت دیگه جهاز برون داریم ، دیگه هیچی برام مهم نبود ، حتی اعتراضی به ازدواجم با ناصر هم برایم مهم نبود ، دستمو روی زمین چسبوندم و به سختی بلند شدم ، به طرف اتاق شبیه مرده ی متحرک راه رفتم ، چند باری زمین خوردم و باز بلند میشدم و به راه خودم ادامه میدادم حتی به سوزش پام دقت نمیکردم به دیوار تکیه دادم و به پنجره زُل زدم ، دیگه باید تسلیم میشدم ، یا دنبال راه چاره برای نجات از این زندگی پر مخمصه ، ولی به هر چه فکر میکردم باز به بن بست زندگیم میرسیدم ، آروم سرمو روی بالشت چسبوندم و پاهامو توی شکمم جمع کردم و زیرلب زمزمه کردم و گفتم ، خدایا من اشتباه کردم ؟ حالا من یه اشتباهی کردم ، ولی اینجور نباید تقاص پس میدادم ، تو این یکی دو روز ازهمه چی خستم شد ، چشامو روی هم فشار دادم ، حتی چشام از این همه اشک دو سه روزه خسته شده بودن نفس عمیقی کشیدم دوباره ادامه دادم و گفتم خدایا جوون علیرضارو نجات بده میدونی که اگه اتفاقی براش بیافته از نارین بگیر تا خاله عصمت منو مقصر مرگ علیرضا می دونن ، زود زبونمو گازگرفتم و گفتم خدا نکنه ، خدا نکنه تاج گل ، اون هیچیش نمیشه ، بهم قول داده که منو نجات بده ، پس حتما میاد تا بعد از ظهر به جز بتول که هر از گاهی داخل اتاق میشد و چندتا تیکه نثارم میکرد و می رفت، بقیه اهل خونه، مشغول آماده کردن مقدمات جهاز برون بودن. اما من تا عصر فقط زجه زدمو و به خدا التماس کردم بلکه فرجی بشه و روزنه ای امیدی پیدا کنم تا اینکه صنوبر با یه سینی پر از ذغال سرخ که کاسه ای روئی وسط ذغالها قرار داشت، وارد اتاق شد. مشتش که پر از اسپند بود رو دور سرم گردوند، اسپندها رو داخل کاسه که از حرارت سرخ شده بود ریختو گفت آماده ای؟ بریم؟ بدون اینکه جوابی بدم فقط با چشمهای باد کرده ام بهش زل زدم که دوباره گفت تاج گل شنیدی چی گفتم؟ نفسمو پر حرص بیرون دادمو گفتم آره شنیدم ولی من جایی نمیام. مگه خودتون برای من تصمیم نگرفتید؟ مگه آقا بدون رضایت من همه چی رو نبرید و دوخت و با آینده ام بازی کرد؟ دیگه الان اومدن یا نیومدن من چه فرقی می کنه؟ شما برید، تا الان که هر کاری دوست داشتین انجام دادین، این هم روش .... صنوبر سری تکون داد و گفت مگه فقط با سرنوشت تو بازی کردن؟ مگه من دلم می خواست با حجت پسر پیر مراد ازدواج کنم؟ ولی آقا اینقدر زود منو شوهر داد که تا به خودم بیام و بخوام دست چپو راستمو بشناسم، دورم پر از بچه بود. آه بلندی کشید و گفت باورت میشه من حتی دوست ندارم شوهرمو ببینم چه برسه که بخوام کنارش باشم، ولی چه کنم مجبورم. پس تو لج نکنو تا حرص آقا رو در نیوردی، پاشو با هم بریم جهازتو بچینیم. لحافو روی سرم کشیدم و گفتم صنوبر من جایی نمیام، دوست ندارم قیافه ی خاله عصمتو ببینم. لباشو روی هم فشار داد و گفت پس دیگه خود دانی، و از اتاق بیرون رفت. طولی نکشید که ننه آقا با اومد تو اتاق و با لگد به جون لحاف افتاد. با صدای بلند داد میزد و می گفت، نکنه می خوای برات گوسفند قربونی کنیم دختریه بی حیا؟ والا با این همه رسوایی که به بار آوردی اصلا نباید روت بشه تو چشم ما نگاه کنی، اما تو اینقدر وقیح شدی که بجای شرمندگی، تازه ازمون طلبکار هم هستی.محکم خودمو به لحاف چسبوندم با صدای خفه ای گفتم من هیچ جا نمیام ننه، بیخود خودتونو خسته نکنید….خانجون پیش قدم شد و گفت چرا دست از سر این دختر برنمی دارید؟ تا حالا کدوم دختری با جهازش خونه ی داماد رفته که این یکی دومیش باشه؟ بجای گیر دادن الکی به این بدبخت ، بیاید کمک کنید جهازشو از این خونه ببریم تا این وصلت به خیر و خوشی سر بگیره.و تموم شه تازه همون بهتر که تاج گل نیاد، چونکه حالا عصمت هی می خواد بره و بیاد تصادف دامادشو تقصیر این دختر بندازه و حرف بارش کنه . ننه آقام حرفهای خانجونو که شنید رفت توی فکر و با سکوت از اتاق خارج شد بعد از رفتن ننه آقا، خانجون اومد کنارم نشست.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
🌸ستارہ بخت تون همیشہ روشن⭐️
🌺لحظہ هاتون لبریز از آرامـش🙏
🌸شبتون پر از لحظہ هاے
🌺ناب عاشقے با خدا🙏
شبتون بخیر🌙
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
صبح است و هوای باده تقدیم تو باد
این خانه ی رو به جاده تقدیم تو باد
بگذار برایت بنویسم با عشق:
یک صبح بخیر ساده تقدیم تو باد
سلام صبح بخیر یاران باوفا☀️💚
روز زیبایی در پیش داشته باشید
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بعضی صداها برای شنیدن نیست
برای لمس کردن روحت هستن❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جمعه و استراحت... - @mer30tv.mp3
5.07M
صبح 19 بهمن
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #تاجگل #قسمت_نوزدهم مشتشو جمع کرد و زیر چونش گذاشت و گفت واخ واخ واخ ،
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تاجگل
#قسمت_بیستم
آروم لحافو از روم کنار زد و گفت میخوام یه خبری بهت بدم ولی باید بهم قول بدی بعدش هر چی بهت گفتم نه نیاری؟ از استرس خبری که خانجون می خواست بهم بده تپش قلب گرفته بودم، چنان قلبم به سینه ام می کوبید که خانجون متوجه ی حال بدم شد و گفت نترس نترس هیچی نیست فقط بهم قول بده بعد از اینکه بهت گفتم ،بدون هیچ اعتراضی آخر هفته بری سر خونه و زندگیت و دهن مردمو ببندی، باشه ؟ سر جام نشستم و گفتم چه خبری داری که باید بهت این قولو بدم ؟ گفت از علیرضا خبر دارم، دهنم خشک شد ، با زبونم لبمو تر کردم و گفتم قول میدم که بدون هیچ حرفی لباس عروس بپوشمو به هیچی هم، اعتراض نکنم فقط زودتر بگو خانجون . گفت قول دادی هاااا ؟ سرمو تکون دادم و با حالت مظلومانه و پر از بغضی گفتم قول.گفت خبر دار شدم که خطر رفع شده و حال علیرضا خوبه فقط چند جای بدنش شکستگی داره و تا چند مدت زمین گیر می مونه. نفسمو که تا اون موقع حبس شده بود با خیال راحت بیرون دادمو گفتم خدایا صد هزار مرتبه شکرت الان فقط مهم اینه که زندس خانجون با مهربانی بوسه ای به صورتم زد و گفت هیچ کار خدا بی حکمت نیست مادر . با رفتن خانجون، هرچی فکرم کردم که حکمت تصادف علیرضا و نجات پیدا نکردن من از این زندگی وحشتناک چی می تونه باشه ، عقلم به جایی قد نداد.
با اینکه دست کشیدن از عشق علیرضا برام عین خود م…ردن بود، ولی مجبور بودم اون حکمت، و تمام افکار و خاطراتو عشقمو برای همیشه داخل صندوقچه ی مهر و موم شده ی قلبم بذارم که تا ابد تو سینه ام محفوظ بمونه.اونروز رو به سختی تا فردا و پس فرداش رسوندم، هر روزی که می گذشت، مثل آدمی قراره روز اع….دامش سر برسه ، استرسم بیشتر و بیشتر می شد و ساعت به ساعت افسرده تر و غمگین تر می شدم.حیاط خونمون از بزرگ و کوچیک ، پیر و جون و بچه ، خاله و عمه و دایی و عمو پر شده بود. یکی شام رو با کمک چند نفر دیگه روی آتیش بار می ذاشت، اون یکی ریسه، روی دیوار نصب می کرد، خانجون هم، حنا هم میزد اما اینقدر توی فکر بود که حتی خشک شدن حنا رو متوجه نشده بود، ننه آقا از مطبخ بیرون اومد و گفت خانجون داری چیکار میکنی ؟ هر چی حنا بود ریختی روی زمین و حیف و میل کردی، خانجون انگار که تازه از خواب بیدار شده باشه گفت هااا ،؟ ملالی نیست یه کمی برای روز مبادا و برای رنگ کردن موهای رنگ کفنم قایم کرده بودم الان میرم میارمش و قاطی این یکی می کنم. پنجره رو بستم و ترجیح دادم چیزی نبینم و نشنوم. رفتم گوشه اتاق نشستم و سرمو روی زانوهام که محکم بغل کرده بودم گذاشتم. حس و حال خوبی نداشتم، احساس می کردم توی چند روز تمام زندگیمو باختم ، مثل غم زده ها نه لبهام برای حرف زدن باز می شد و نه برای لبخندی الکی و مصنوعی . توی غمهام غرق شده بودم که چند تا از زنهای فامیل سطل به دست با کف و کل داخل اتاق شدن . سرمو از روی زانوم بلند کردمو با تعجب بهشون که بالای سرم ایستاده بودن خیره شدم. ننه آقا هم بقچه به دست اومد و به جمعشون پیوست. با ترش روئی گفتم چه خبرتونه ؟ حنا بندون و حنا برون شبه از الان چرا مثل نکیر و منکر اومدید بالای سر من ایستادین؟ زری خانم ، زن عموی اقام، به من نزدیک شد آروم تو گوشم گفت نیومدیم که حنا دستت بذاریم دختر، اومدیم تورو ببریم حموم عروسیت.گفتم خدا رو شکر من هنوز دست و پا دارم ، چلاقم نشدم ، خودم یه آبی به سر و صورتم می زنم، شماها هم لازم نیست خودتونو به زحمت بندازید. زری خانم یه ابروشو بالا داد و گفت واه واه واه دلم برای ناصر بیچاره می سوزه، خدا به دادش برسه با این دوتا زبون دراز ،یکی ننه اش و یکی هم زنش، الانم که به تور هم خوردنو بیچاره کم عقل که هست اینا هم دو روزه دیوونه ی دیوونه اش می کنن.ننه آقا با حرص دستمو گرفت، کشید و از جام بلندم کرد و گفت راه بیافت . الکی هم خودتو به مظلومیت نزن انگار که هیچی حالیت نیست ، مگه اولین باره که می بینی عروسو حموم عروسی می برن ؟ زود راه بیافت، وقت ندارم کلی کار سرم ریخته. کل مسیر، مثل بچه منو انداختن وسط و با ساز و آواز دورم حلقه زدنو منو تا گرمابه رسوندن . داخل حمام چندتا از زنهای فامیل دورم جمع شدن، یکی دستامو کیسه می کشید اونیکی موهامو حنا می ذاشت و بقیه به رقص و پایکوبیشون ادامه می دادن بعد از آب کشیدن موهام، ننه آقام اومد یه کاسه دستم داد و گفت پاشو اینو بزن به بدنت که موهاش بره، با خجالتی که تو صورتم موج میزد گفتم ننه آقا، موهای بدنم چرا آخه باید بره ؟ آروم تو گوشم نجوا کرد و گفت چون فردا خاله عصمتت برات حرف و حدیث درنیاره ، باید حداقل دو سه نفر شاهد داشته باشیم که بدنت هیچ عیب و ایرادی نداشته، ولی قبل از اینکه بدنتو جلوی همه نمایان کنیم، بزار این موبرو روی بدنت بمالم که نگن بدن عروس پر از پشم بوده.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
26.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورشت_مرغوآلو
مواد لازم :
✅ مرغ کامل
✅ نمک و فلفل و زردچوبه
✅ ادویه مرغ
✅ دو قاشق رب لیمو عمانی
✅ یک عدد پیاز
✅ فلفل قرمز
✅ زعفران
✅ یک قاشق شکر
✅ دو قاشق رب نارنج
✅ نصف پیمانه گردوی خرد شده
✅ یک لیوان هم آب مرغ
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
405_62103112023207.mp3
15.12M
🎶 نام آهنگ: قدیم
🗣 نام خواننده: فرامرز اصلانی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f