#تجربه_من ۶۱۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من متولد ۷۸م و دو خواهر و دو برادر دارم.
برادرام و خواهر بزرگم، متولد دههی شصت هستن، هر سه تاشون پشت هم، بعد تولد خواهرم و تبلیغات سوء فرزند آوری پدر مادرم دیگه تصمیمی برای بچهی چهارم نداشتن اما با بزرگتر شدن خواهرم و تنها بودنش بین برادرای بزرگترش، بیشتر حس نیاز به خواهر رو به مامان و بابام اعلام میکرد و با دل شکسته کوچکش برای داشتن یه خواهر دعا میکرد تا اینکه من با فاصله ۱۱ سال به جمع شون اضافه شدم. 😁
و از اون جایی که خدا منو خیلی دوست داشت و نمیخواست سختیهای خواهر بزرگترم رو تجربه کنم یه آبجی کوچک با فاصله سنی دوسال و سه ماه بهم داد که شد همبازی و انیس و مونس بچگیم😅
گذشت و گذشت خواهر بزرگم به سن ازدواج رسیده بود ولی هر خواستگاری به یک بهونه متأسفانه یه عیبی روی خواهر عزیز من میذاشت و میرفت.😢
شرایط ازدواج براش مهیا نمیشد و اون ادامه تحصیل داد، حالا تحصیل کرده بودنش هم شده بود عیب😤 یکی میگفت دخترتون لاغره، یکی میگفت سبزهس، یکی میگفت جوش صورتش زیاده، یکی دیگه تحصیلاتش زیاده😣
همهی این حرفها فقط باعث رنجش و دل شکستهی خواهر عزیزم میشد هیچ وقت گریههاش رو توی اتاق جوری که کسی نفهمه یادم نمیره😢
گذشت و من هم بزرگ شدم و هم قد و قیافهی خواهرم ،بعضا به شوخی بهش میگفتن نکنه خواهرت از تو زودتر ازدواج کنه، اونم میگفت فکر کردن بهش رو دوست نداره، منم دوست نداشتم که باعث رنجش و حسرت خواهرم بشم.
من توی دوران راهنمایی که بخاطر شرایط شغلی پدرم تهران بودیم، توی مدرسه میدیدم که بعضی از بچهها مدام از قرارهاشون با دوست پسراشون تعریف میکنن و خب منم به صورت غریزی حس میکردم چقدر جالب و هیجان انگیزه داشتن یه همراه
وقتی به اول دبیرستان رفتم، خبر ازدواج یه زوج جون ۱۷_۲۰ ساله رو شنیدم با خودم فکر میکردم چقدر جذابه با تمام وجودم، دوست داشتم چنین سرنوشتی داشته باشم ولی بخاطر خواهرم میترسیدم.
اون سال ما تازه ساکن شهر مقدس قم شده بودیم، من حرم حضرت معصومه میرفتم و برای خودم و خواهرم دعا می کردم و بعضی شبها نماز شب میخوندم و برای تسهیل ازدواج جوانها دعا میکردم همین طور برای اون پسری که قراره در آینده همسرم بشه🤪 با همین نیت
گذشت و تابستان سالی که من به پیشدانشگاهی میرفتم پدر و مادرم عازم سفر حج بودند و من و خواهر کوچکم به خانهی پدربزرگ و مادربزرگ مون رفتیم.
اون موقع هر دوتا داداشام متأهل بودن و هرکدوم سرخونه زندگیشون بودن، خواهرم بزرگمم خوابگاه دانشگاه شون بود و مشغول تحصیل در مقطع دکتری
اون یک ماه سفر حج مامان و بابام باعث شده بود من یک ماه در خانهی شهید پرور باشم هر روز با شور و شوق شاد کردن پدر و مادر شهید که دایی من بود از خواب بیدار میشدم، براشون چای و یا دمنوش آماده میکردم، دوست داشتم بهترین خاطره برای خودم و اون ها بمونه، با پدربزرگم که بزرگ محلشون بود به مسجد میرفتم، فقط نماز صبح رو بهم اجازه نمیدادن ولی همیشه همراه شون بودم.
خدابیامرز پدربزرگم بخاطر بیماری دیابت چشمانشون چیزی رو درست نمیدید، هر موقع جایی میرفتن که تنها بودن من همراهشون بودم، هر جمعه نماز جمعه و هر پنجشنبه باید به بهشت زهرا میرفتن سر مزار داییم و پدر و مادرشون و درگذشتگان...
من توی اون مدت همراهیشون میکردم و خیلی چیزا از دایی شهیدم خواستم، اون موقع از اول ذیالقعده تا دهم ذیالحجه رو چلهی دعای مشلول میخوندم برای تسهیل ازدواج جوانها، من ۱۸ سالم بود و اینقدر حس نیاز به ازدواج داشتم که چه برسه به جوانایی که نزدیک ۳۰ سالشونه، بعضی شبا هم کنار عکس بزرگ دایی شهیدم میخوندم و داییم رو واسطهی برآورده شدن حاجتم قرار میدادم.
اون تابستان نورانی من تموم شد و سال تحصیلی شروع شد و همون اول بسم الله معلمان محترم اتمام حجت کردن که کسی خواستگار راه نده، شما سال مهمی رو در پیش دارید و از این حرفا، برای من مهم نبود چون میدونستم که من یه سرنوشتی دارم مثل خواهرم اگه اون به ۳۰ سالگی رسیده، منم حتما مثل اون میشم.
مامانم بهم گفت آخر هفته میخواد برای خواهرم خواستگار بیاد با تمام وجودم خوشحال شدم ولی یه ترسی توی وجودم بود که نشه که بازم خواهرم برنجه🙁
این در حالی بود که اول هفته یه نفر به قصد من زنگ زده بود برای امر خیر ولی مامانم گفته بودن چند روز دیگه تماس بگیرن😅 و بعد هم برای خواستگاری خواهرم یه نفر دیگه زنگ زده بودن.
دو خانواده جدا از هم بعد از شب خواستگاری خواهرم، بعد از اقامه نماز جماعت خانوادگی، بابام بهم گفت میخوان بیان خواستگاری تو در عین ناباوری بغضم ترکید حالا گریه کن کی گریه نکن.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۱۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
شب خواستگاری من رسید جوانی خوب و مؤمن با خانوادهای مذهبی مثل پسر رویاهام، ولی به خودم گفته بودم تا وقتی جواب خواستگاری خواهرم معلوم نشه، منم جوابی نمیدم.
خواهرم از زنجان محل تحصیلش میاومد و میرفت تا با هم به نتیجه رسیدن، خواستگار اون هم جوانی مؤمن و تحصیل کرده بود، بر خلاف خواستگارهای قبلیش لاغری اونو حسنش میدونستن و کلی از خواهرم تعریف میکردن و این شد که خواهرم هم سامان گرفت، بعد هم من😅
فاصله زمان عقد مون دو هفته بود، از زمان شروع خواستگاری ها تا عقدمون ۳ ماه طول کشید، کار خدا بود که همه چیز راحت و سریع سپری شد
من تازه امتحانات ترم اولم تموم شده بود که عقد کردم، به کسی نگفته بودم جز مشاور مدرسهمون تا راهنماییم کنن ایشون خیلی خانم ماه و نازنینی هستن و همسر یک شهید مدافع حرم و دختر شهید، بهم کمک کردن و خیلی نکات خوبی رو ازشون یاد گرفتم.
بعد عید که صورتم کمی تغییر کرده بود بعضی معلمهایی که همیشه از زرنگی من و امید به موفقیت من توی کنکور سر زبانشون بود دیگه به زور جواب سلامم رو می دادن😁 ولی معلمهای پرورشی بهم میگفتن خیلی خوبه که زود ازدواج کنین 😇
کنکور با موفقیت سپری شد و زمان انتخاب رشته رسید منم چون عاشق بچه داری و عمل به دستور حضرت آقا بودم که هم درس و هم فرزند پروری، رشتهای رو انتخاب کردم که هم به درد دنیا و آخرت بخوره هم سخت نباشه تا بتونم در کنارش به کارهای واجبترم برسم و خدا رو شکر توی همون رشته هم قبول شدم رتبهی خوبی گرفته بودم.
زمان عروسی مون رسید ۶ ماه بعد از عقد مون که البته بازم رعایت کردم خواهرم با فاصله ۱۲ روز زودتر از ما رفتن سرخونه زندگیشون و بخاطر شرایط درسیش با همسرش بعد عروسی ما رفتن خارج برای فرصت مطالعاتی
منم تازه وارد دانشگاه شده بودم و هم تازه عروس بودم بدون معطلی سه ماه بعد عروسی حامله شدم و همه چیزو سپردم به خدا و گفتم من بخاطر تو فرزند خواستم تو هم کمکم کن تا بتونم هم درسم رو بخونم و هم بچه داری کنم
وقتی خبر بارداریم رو به مامانم گفتم، مامانم بهم خبر بارداری خواهرم رو توی کشور غریب داد، هم خوشحال شدم به خاطر بارداریش و هم نگران حال و روزش توی کشور غریب شدم توی ماه هفتم بود که کارش تموم شد و برگشت و به لطف خدا بچهها مون به دنیا اومدن، مامانم بندهی خدا یه سال دوتا دوتا سرویس جهیزیه خریدن و سال بعدش دوتا دوتا سرویس سیسمونی😅
من پسر داشتم و خواهرم دختر😍 بی اندازه از لطف خدا خوشحال بودیم چون ما با ۱۱ سال اختلاف سنی، شرایطی مشابه هم داشتیم و خیلی میتونستیم بهم کمک کنیم و با هم تجاربمون رو رد و بدل کنیم😇
من بعد تولد پسرم، دو ترم مرخصی گرفتم و بعد از تمام شدن مرخصی من بخاطر ایام کرونا دانشگاه مجازی شد و من به لطف خدا به راحتی میتونستم هم به پسرم و کارای خونه برسم و هم به درس و مشقم🤲
وقتی پسرم نزدیک دوسالش شد با همسرم تصمیم به فرزند بعدی گرفتیم، اولش گفتم صبر کنم تا درسم تموم بشه بعد که کمی گذشت و دیدم اگه می خواستم صبر کنم درسم تموم بشه خب اصلا بچه نمی آوردم خلاصه از خدا فرزند دیگهای خواستیم و خداوند هم در بهترین زمان و شرایطی که داشتیم به ما پسر دیگهای عنایت کرد این در حالی بود که من فقط به اندازه یک ترم از درس دانشگاه م باقی مونده بود خیلی شاد و خوشحال بودم از این لطف خدا 😇
طبق محاسباتم با بچهی دوماهه میرفتم دانشگاه و پسر بزرگترم رو پیش همسرم و یا مادر همسرم و یا مامانم خودم میذاشتم یکی دو هفته رفتم ولی دیدم داره به من، پسر کوچکم و پسر بزرگم فشار میاد و طبق اولویتم مرخصی گرفتم😁
از خواهرم هم بگم براتون که بعد حاملگی دومم اونم با اینکه در شرایط سختی بود مشغول پروژه و کارهای پایاننامهی دکتری ولی بخاطر امر رهبری❤️ اونم از خدا طلب فرزند کرد و این بار پسر من ۳ ماه بزرگتر از دختر خالهش شد😅
خدای مهربونم به برکت سختیهایی که خواهرم بخاطر کارای سخت پایان نامه و ضعفهای دوران بارداریش مزدش رو داد و مقالهی پایان نامهش در یکی از مجلات علمی معروف دنیا چاپ شد 😇🤲
من هم از خدا میخواهم که بتونم مثل خواهرم در کنار تحمل سختیهای بچه داری، درس هم بخونم و به جامعه اسلامی هم به عنوان یک زن و هم به عنوان یک مادر خدمت کنم
خواهرم همیشه میگه اگه خیلی دیر تر از زمان دعاهای من به دنیا اومدی ولی توی لحظههایی که بیشتر به خواهر نیاز داشتم کنارم بودی شرایطت مثل خودم بود و بیشتر از هر موقع دیگه لذت خواهری رو چشیدم 😍
از خدا فقط بخوایم، زمان و شرایطش رو خودش بهتر از ما میدونه واقعا این خدا پرستیدنی نیست؟😍😍🤲
اللهم الجعل عواقب امورنا خیرا
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
💥کلید اسرار...
۲۳ بودم که ازدواج کردم، همسرم ۶ سال از من بزرگتر بود، تو دوران عقد، در اولین رابطمون خدا خواسته بادار شدم و با واکنش های تند و شدید همسرم، خانواده اش و مادرم مواجه شدم و تنها کسی که بعد از فهمیدن، پشتم بود برعکس تصورم، پدرم بود.
پدرشوهرم میگفت اگر سقطش نکنی، عروسی بی عروسی اما اگر سقط کنی عروسی میگیرم که همه شهر رو دعوت کنم. اگر سقط نکنی من هیچ حمایتی نمیکنم و بهم گفت اصلا این بچه مال پسر من نیست.
بخاطر بچه ام همه رو ترک کردم و رفتم مشهد، بچمو سپردم به امام رضا چهار روز همه ازم بی خبر بودن و خانواده دنبالم می گشتن، تا آخر به بابام گفتم کجام و گفت برگرد همه چی پای من، خودم مراقبتم، مراقب خودت و کوچولوت...
برگشتم و تا پنج ماه باردار بودم که رفتم خونه خودم، همه ی فامیل و آشنا ترکم کرده بودن اما برام مهم نبود، خانواده همسرم منو اصلا قبول نداشتن نه احترامی نه توجهی همه وسایل خونه رو بابام گرفتن و من تمام آرزوهامو پشت سر گذاشتم بخاطر اینکه که فقط دخترمو داشته باشم.
روزایی سختی بود همسرم برای آشتی پیش قدم شد تو ۶ ماهگی، رفتیم خونه خودمون پدرم گفت خودم عروسی میگیرم اما اونا گفتن نمیان و نمی ذارن همسرم هم بیاد، این شد که من از تمام آرزو هایی که برای عقد و عروسی و خرید داشتم، گذشتم. هیچی برام نگرفتن حتی یک حلقه طلا و من با یک دنیا آرزوی از دست رفته زندگیمو شروع کردم.
همسرم بی تفاوت، بی محبت و سخت گیر شده بود اما بازم من با دخترم حرف میزدم و میگفتم فقط به عشق تو تحمل میکنم.
کوچولوی من سال ۹۸ دنیا اومد اما خانواده شوهرم و فامیلاشون نیومدن دیدنم نه برای من نه برای بچم هدیه نگرفتن، باز هم مهم نبود.
اعتقاد اونا اینه که بچه کمش خوبه، همسر منم تو اون خانواده بزرگ شده بود و تفکرش همین بود، دخترمو تحقیر میکرد و هر وقت اذیت میکرد، دعواش میکرد. برای یک چایی ریختن رو فرش، کلی نفرینش می کرد و می گفت اگر قرار بچه های بعدیم مثل تو باشن من بچه نمیخوام.
یک بار تو دوسالگی دخترم، احتمال دادم باردار باشم، همسرم هی میگفت دارو بخور که اگر بچه است سقط شه و منو خیلی اذیت میکرد تا خود خدا خواست و بچه ای بهمون نداد اما من همون شب که بهم گفت تو دوست داری مثل گوسفند یک سره بزایی، رو به رو حرم وایستادم و نفرینش کردم که خدایا حسرت پدر شدن دوباره رو به دلش بذار...
و الان که دخترم ۳ سال و ۷ ماهشه یک سال و نیم هرچی اقدام میکنیم، خدا بهمون فرزندی نمیده، همسرم به طرز عجیبی دیگ نمیتونه بچه دار بشه و الان خودش و خانوادش پشیمونن از اینکه ناشکری کردن و هر چی نذر و نیاز و دکتر فایده نداره.
حتی این ناشکری باعث شد پدرشوهرم و مادرشوهرم از هم جدا بشن و زندگیشون بهم بریزه، بخاطر ظلمی که در حق منو و بچم کردن درضمن مثلا من تک عروس خانوادم و همسرم تک پسره.
و الان دختر من شده عزیز دلشون اما انگار دخترم اون روزا یادشه و با وجود تلاش من بازم نسبت به خانواده همسرم بی تفاوته حتی نسبت به همسرم چون هنوزم همسرم با دخترم رابطه خوبی نداره و یکسره دعواش می کنه با وجود اینکه همسرم دخترمو دوست داره و عاشقشه
آقایون شما را به خدا، با دقت تر رفتار کنید شاید برای شما خیلی چیزا شوخی باشه اما دل واقعا میشکنه و چوب خدا صدا نداره...
دخترم من یک تک فرزند شده که حسرت خواهر برادر به دلش موند و همش تو رویاهاش با داداش و آبجیش داره بازی میکنه و منم دل شکسته از اینکه دیگه نمیتونم مادر بشم.😭
ولی خداروشکر خداروشکر که اون موقع به حرفشون گوش نکردم و الان این دلبر طناز مامانی رو که همدم منه، دارم.
#بارداری_خداخواسته
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۲۹
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
من متولد ۶۰ هستم، تیر ۷۹ ازدواج کردم و مهر ۸۰ با یه عروسی معمولی و یه جهیزیه کاملا کاربردی، رفتیم خونه خودمون، شوهرم راننده بود، و با ماشین پدر شوهرم هم امرار معاش می کردن.
بعد از ۸ ماه اجاره نشینی، نتونستیم اجاره بدیم، به همین خاطر جهیزیه مو جمع کردم رفتم خونه مامانم، تو یه اتاق ۱۲ متری زندگی کردم.
شوهرم راضی به بچه دار شدن نمی شد ولی من اصرار داشتم هرچه زودتر بچه دار بشیم با وجود اینکه حتی نمی تونستیم یه خونه اجاره کنیم ولی من برای بچه دار شدن اقدام کردم و ۹ ماه بعد، خدارو شکر باردار شدم.
تو دوران بارداری با فروختن بعضی از لوازم جهیزیه که کمتر استفاده میشد مثل قالی، چرخ خیاطی، سرویس چاقو، پتو و...... یه زمین خریدیم البته تو یه روستا دور از شهر ولی از مستاجر بودن بهتر بود. خلاصه با وام و قرض و قناعت تونستیم تا ماه آخر بارداری بسازیمش... البته نتونستیم تکمیلش کنیم، ولی از بی خونگی بهتر بود.
خلاصه آبان ۸۲ پسرم تو همین خونه روستایی بدنیا آمد. ناگفته نماند بعضی وقتها انسان ها مورد امتحان الهی قرار میگیریم، حالا با هر چیزی خدا هم مارو امتحان کرد، بهمون خونه داد، بچه سالم داد ولی روزی که از بیمارستان مرخص شدم شوهرم رو به خاطر اینکه یه روز غیبت داشت برای کار های بیمارستان، اخراج کردن...
شوهرم تا ۹ماهگی پسرم، بیکار بود و هر جا میرفت کار گیرش نمی اومد. اون زمان خانم ها سازگار بودن و با هر شرایطی زندگی می کردن، من که دختری بودم تو شهر بزرگ شده بودم با موقعیت خوب حالا باید تو یه روستا با نفت بدون آب گرم و حمام با یه بچه کوچیک و شوهر بیکار می ساختم.
پول نداشتیم پوشک بخرم ولی با آبرو زندگی کردیم. پسرم که ۳ ساله شد، شوهرم دیگه تقریبا کارش درست شده بود و ۲ سالی بود که تو شرکت الکترو استیل کار می کرد. من تصمیم گرفتم یه بچه دیگه بیارم چون پسرم خیلی تنها بود و بی تابی میکرد، بد غذا هم بود.
البته اون موقع یه بچه هم زیاد بود فقط به خاطر اینکه انگ نازایی بهت نزنن یه دونه می آوردن و بس به من می گفتن زوده بذار پسرت ۷ ساله بشه بره مدرسه یه دختر بیار و تمام بسه تونه، ولی من خدا خدا می کردم این بچه دیگه هم پسر باشه که به بهانه اینکه دختر ندارم، یه دونه دیگه بتونم بیارم که همین طور هم شد.
پسر دوم شهریور ۸۶ به دنیا اومد یه پسر آروم خوش اخلاق و خیلی دوست داشتنی و شد همبازی برادرش، اوایل پسر بزرگم خیلی حسودی میکرد ولی از لحاظ بد غذایی خیلی بهتر شده بود چون می دید من به برادرش غذا میدم، اونم اشتهاش باز میشد با داداش کوچیکه شریک می شد.
بچه ها وقتی بیشتر باشن، اشتهاشون به غذا خوردن بیشتره و نمیخواد هی بهشون اصرار کنیم برای خوردن.
۳ سال بعد دوباره بچه دوست داشتم ولی مگه اون موقع میتونستی اسم بچه سوم رو هم بیاری، انگار جنایتی بود برای بار سوم باردار بشی، فامیل کلی سر کوفت میزدن و بی کلاس تصور می کردنت، دکتر ها که فاز منفی میدادن، می خوای چی کار، هر گلی بزنن همین دو تا میزنن، مرکز بهداشت که دیگه نگم براتون بعد از اینکه گفتم برای بار سوم باردارم با وجود اینکه من فقط برای تشکیل پرونده اونم برای واکسن بچه ها مرکز بهداشت می رفتم، یادمه کلی دعوام کردن طوری که وقتي برگشتم، گریه کردم ولی با خودم گفتم مگه اونا می خوان خرج بچه مو بدن، شوهرم که خوشحال بود، پس خودمو دلداری می دادم.
خداروشکر شهریور ۹۰ دخترم به دنیا اومد اون موقع هنوز قانون حمایت از خانواده نبود یعنی شرکت ها فقط دو تا بچه رو حق اولاد میدادن و بیمه هم بچه چهارم رو دفترچه بیمه نمیداد.
منو شوهرم تصمیم گرفتیم دیگه بچه دار نشیم و تا ۱۰ سال جلوگيري کردیم الان یه ساله تصمیم دارم یه بچه دیگه بیارم ولی اینقدر مشکل پیدا کردم که باردار نمیشم فکر میکردم اگه جلوگيري کنم، هر وقت بخوام میتونم باردار بشم ولی این طوری نیست، رحم تنبل میشه و ممکنه دیگه اصلا باردار نشی.
دخترم همیشه دعا میکنه که من براش یه خواهر یا برادر دیگه بیارم از تنهایی در بیاد با وجود اینکه دو تا برادر داره ولی اونا بزرگ شدن دیگه اکثرا دنبال درس خوندن هستن و چون هم جنس هم نیستن نمی تونن همبازی خوبی برای دخترم باشن.
الان که ۱۱ سال از آخرین زایمان من میگذره میگم کاشکی همین طور ۴ سال یکی بچه می آوردم، هم خودم اذیت نمیشدم، هم بچه ها باهم سر گرم میشدن ولی جو حاکم بر کشور ما طوری بود که علاوه بر مشکلات بارداری و زایمان باید غرغر و سرکوفت های اطرافیان رو هم تحمل می کردیم، پس بی خیال می شدیم
از شما می خوام برای بچه دار شدن مجدد من دعا کنین و همین طور برای خانم هایی که مثل من آرزوی مادر شدن رو دارن، امیدوارم همه زن های سرزمینم به واسطه بچه آوردن سالم سر حال و همیشه جوان و پویا باشن...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
💗زندگی بانوی بهشتی
#تجربه_من #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #دوتا_کافی_نیست #قسمت_اول اوایل سال تحصیلی ۸۸ بود و من
#تجربه_من
#برکات_فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
از خود مطب دکتر تا خونه رو گریه کردم، که خدایا سالم باشند، طوری که وقتی رسیدم خونه همسرم از چهره ام وحشت کرده بود. وقتی دوقلو بودن بچه ها رو فهمید، خیییلی خوشحال شد.😁
هفته ۲۰ فهمیدم قل دوم دختره، خیلی خوشحال بودم که هم دختر دار شده بودم هم پسر، این هم بگم که بعد از اولین سونو و خطرناک بودن وضعیتم باید کنار مادرم می موندم و حتی رفتن به مطب دکتر هم برام ضرر داشت.
تا بلاخره غروب روزه ۲۸ دی ماه بچه ها دنیا اومدن. خدا رو شکر با این که زود دنیا اومده بودند به دستگاه احتیاج نداشتند.
هر دو زردی داشتند، یکی بیشتر و یکی کمتر و هر دو احتیاج به دستگاه مهتابی 😔 اما هیچ بیمارستانی جا نداشت، آخر دستگاه رو به خونه آوردیم، خیلی روز های سختی بود، هر وقت نگاه من به بچه ها میافتاد از غصه دلم میخواست دق کنم، یه مشکل دیگه این بود که دوست داشتم فقط شیر خودم رو بخورند، اما انگار سیر نمی شدند و به خاطر همین زردی شون روز به روز بیشتر میشد، آخر با اصراره مادرم شروع به دادن شیر خشک کردم، عذاب وجدان داشتم با غصه بهشون شیر خشک میدادم. تا بالاخره زردی خوب شد و دوماه خونه مادرم گذشت. حالا باید به خونه خودمون که طبقه همکف خانواده همسر بود، می رفتیم.
هم کار خونه، هم رسیدگی به بچه ها، بچه هایی که رفلکس داشتند و دارو و شربت دادن بهشون واقعا سخت بود، دلم نمی خواست کسی کمکم کنه، دوست داشتم فقط خودم باشم و دوتا بچه شیطون.
سال ۹۰ خونه ثبت نام کردیم و سال ۹۴ ساکن خونه خودمون شدیم. دیگه صاحب خونه شده بودیم.🤩
سال ۹۵ بود و دوقلو های ما ۴ ساله بودند که کم کم دلم بچه خواست، اصلا بارداری و لذت های بارداری و تکون های یه بچه رو احساس نکرده بودم، دلم میخواست اون ها رو هم تجربه کنم.
در آخرین روز های ماه مبارک فهمیدم باردارم، خیلی خوشحال شدم با این که اطرافیان خیلی خوشحال نشدند😆سختی های زیادی رو تحمل کردم از استرس برای چسبندگی رحم که اشتباه تشخیص داده بودند تا بعضی از تیکه ها و حرف ها که دل آدم رو بد میسوزند، حتی مادرم هم از این بارداری ناراحت بود اما مهم خودمون بودیم و بچه هامون.
برکاتی که این بچه با خودش آورد از قبل از دنیا اومدن شروع شد☺ همسرم در مسابقات حفظ کل قرآن سوم شد، خیلی وقت بود که تصمیم داشتیم ماشین رو عوض کنیم اما نمی شد تا با قدم این بچه ماشین هم عوض شد😉 تا قبل از این هر کی میگفت بیا روضه بیا مسجد و کلاس های مختلف، می گفتم دوتا بچه دارم وقت نمیکنم اما همون موقع که زینب خانم ما نوزاد بود همراه من و خواهر و برادرش به کلاس کامپیوتر، خیاطی میومد😅 و هر کس می شنید تعجب میکرد که چطور با ۳ تا بچه این کلاس ها رو شرکت میکنی.
منی که اصلا از خیاطی خوشم نمی اومد حالا پشیمونم که چرا وقتی عسلویه بودم و وقت باز تر بود این کار رو نکردم البته حتما از برکات وجود بچه هاست.
حالا بعد از گذشت ۴ سال مادری هستم ۲۹ ساله، دارای سه فرزندم و مشغول کلاس های کیک، نان و دسر آنلاین با دوقلو هایی که الان کلاس دوم هستند.
نه از ازدواج زود، نه از داشتن ۳ فرزند پشیمون نیستم، درسته که خیلی سخته اما خدا رو شاکر هستم که بچه هایی سالم و شاداب رو به من و همسرم عنایت کردند.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۶۵
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
۲۱ سالم بود که با اصرار های زیاد پدرم با همسرم که ۱۸ ماه از من کوچکتر بود و به گفته ی خودش ۶ سال بود که خاطر خواهم بود در سال ۸۴ عقد کردم. البته ناگفته نماند که ایشون پسرخاله ی من هستند و من راضی به ازدواج فامیلی نبودم.
ایشون زمانی که اومدن تازه دیپلم گرفته بودند و من دانشجوی دوره ی کاردانی بودم و بعداز کاردانی ادامه ندادم که فاصله تحصیلی زیادی با ایشون نداشته باشم.
پسرخاله ی عزیزم هیچ پسانداز و شغلی نداشتند اما، اما چون پدرم میگفت جنم کار داره و از همه مهمتر ایمان و احترام به مادر و نماز اول وقت؛ شاخصه های پدرم برای شایسته دانستن یک داماد بود، رو داشت.
روز نیمه شعبان خواستگاریم بود( جناب همسر جان ۴۰ تا سوال نوشته بودند که اون روز از من میپرسیدند یادمه در مورد بچه هم رو ۴ تا بچه توافق کردیم ) ایشون به گفته ی خودش منو از امام زمان گرفتند و کلا تو زندگیمون هر مشکلی داشته باشیم، بلافاصله با توسل به امام زمان حلش میکنند.
روز میلاد امام رضا جانمان عقد کردیم، دوران عقد خوب اما طولانی داشتم. چون همسر جان به برکت ازدواج، وارد شغلی شدند که ماموریت های طولانی داشت.
سال ۸۶ روز میلاد حضرت زهرا سلام الله علیه عروسی کردیم و رفتم به خانه بخت در یک استان دیگه با ۳۰۰ کیلومتر فاصله از خانواده.
همسرم عاشقم بود اما من به این حسشون غبطه میخوردم و فقط چون انسان شریفی بودند و همه ی ملاکهای من رو داشتند به ایشون احترام میگذاشتم و وظایف همسری رو بجا میاوردم و همیشه از خدا میخواستم که روزی برسه که من بیشتر از همسرم عاشقشون بشم.
چون ۲ سال و نیم عقدمون طول کشید، نمیخواستم برای بچه دار شدن فاصله بذارم و اولین فرزندم آقا محمد گل در سال ۸۷ درست سال روز عروسیمون به دنیا اومد. مستأجر بودیم و از رزق محمد جان تونستیم مسکن مهر ثبت نام کنیم.
محمد روز به روز بزرگ میشد و من بعد از شیر گرفتن، اقدام به بارداری مجدد گرفتم. که خدا لطف کرد و زهرا خانوم با فاصله دقیقاً سه سال به دنیا آمد و ما بعداز بدنیا اومدن زهرا مسکن مهر رو تحویلمون دادند و ساکن شدیم.
علی آقا هم که نخواست با خواهرش فاصلهی زیادی داشته باشه بعد از ۲۰ ماه از زهرا خانم بدنیا اومد و روزیشون رو تو ماه هشتم بارداری که خرید ماشین بود برامون آورد.
حالا خونه ی ما پر شده بود از کوچولوهای دوست داشتنی و من که در استان دیگری دور از خانواده بودم و همیشه خونه ی پر از بچه رو برا خودم تصور میکردم، هر روز خدا رو شکر میکردم.
البته این رو هم بگم که همسرم کلا در مأموریت به سر میبردند یک ماه میرفتند و یک هفته خونه بودند و بعضی وقتها هم ۱۵ روز نبودند و یک هفته ده روز بودن.
بچه ها که مریض میشدند، مصیبت بود برام
مریض داریشون یه طرف، دارو خوردن شون هم یه طرف
تو فامیل هرکسی من رو میدید، شماتت میکرد بگذریم که اون افراد الان خودشون ۴ تا بچه دارند و هروقت منو میبینند میگن که ما تو رو سرزنش کردیم خودمون بیشتر آوردیم😁
سال ۹۶ پدرم فوت کرد و منی که تا الان دوری از خانواده برام زیاد مهم نبود، تازه می فهمم چقدر سخته که دلت بخواد بری سر قبر بابات اما چون راه دور هست، نتونی😭
بعد از ۴ سال دوباره از خدا بچه خواستم و خداوند مهربان بهم روزی کرد و من بارداری چهارم رو داشتم تجربه میکردم.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۶۵
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#اشتغال_زنان
#قسمت_دوم
من بعد از عروسی خیلی دوست داشتم که چرخ خیاطی و اتو رو عوض کنم و بهترینش رو بگیرم اما همسر جان از خرید قسطی بشدت بدش میاد و نقدی هم نمیدونستیم بخریم که با پا قدم این کوچولوی ناز چرخ خیاطی و اتو بخار و یه سردوز خریدیم.
پنجمین هفته ی بارداریم بود که بعد از نماز صبح همسرم بعداز چک کردن گوشی، سریع تلویزیون رو روشن کرد و متاسفانه متوجه شدیم عزیز خدا حاج قاسم سلیمانی شهید شدند و ما چقدر گریه کردیم به حال خودمون که این بزرگوار رو کمتر شناخته بودیم.
بر حسب وظیفه راهی تهران شدیم تا برای بدرقه ی این عزیز تا بهشت سهمی داشته باشیم که روی پل ولیعصر علی گم شد و من دلنگران و مضطرب دنبالش می گشتم و یه لحظه متوسل به حاجقاسم شدم و بعد از دقایقی پیدا شد.
تو راه برگشت همش کمر درد داشتم و نمی تونستم راحت بشین ، فردای اون روز با بیشتر شدن درد هام پیش دکتر رفتم و بعداز سونو گرافی پایان بارداری تشخیص داده شد و تا آخر اون شب بچه ی نازنینم از وجودم جدا شد😭
خدا رو شاکرم و دوباره متوسل به خودش شدم و خدای مهربان باز فرزندی بهم عنایت کرد که آقا سجاد گل بود. البته با بارداری بسیار سخت و استراحت مطلق، من کیست بارداری داشتم طوری اذیت میشدم که اصلا نمیتونستم بشینم و فقط برای پختن و خوردن غذا از جام بلند میشدم و بگذریم از زایمان طولانی ۱۶ ساعته.
منی که پر توقع شده بودم و روزی هر بچه قبل از بدنیا اومدنش میدیدم الان هیچ فرقی نکرد و همش به همسرم میگفتم روزیش چی میتونه باشه ما هم خونه داریم و هم ماشین
چی میتونه باشه ؛ تا اینکه سجاد که ۴ ماهش شد همسرم گفت که میخواد خونه رو عوض کنه، خونه ی ما مسکن مهر بود؛ که با فروختن خونه و ماشین و قرض تونستیم یه خونه بزرگتر بخریم. بعد از ۶ ماه هم با وام فرزند آوری تونستیم یه ماشین جم و جور بخریم.
بعداز به دنیا اومدن محمد عشق من نسبت به همسر عزیزم روز به روز بیشتر شد و من الان عاشقتر از ایشون هستم.
الان هم منتظر بقیه ی بنده های خوب خدا هستم اما با این تفاوت که این دفعه نه بخاطر حرف همسر که بهشون قول داده بودم به خاطر حرف رهبر عزیزتر از جونم...
من در تمام این سالها با قناعت زندگی کردم
من در تهران که بودم با توجه به رشته دانشگاهیم که حسابداری بود، تو بانک ملت کار میکردم اما فرار رو بر قرار ترجیح دادم و از کار تو بانک بدم میومد، چون همش حس میکردم که در مرکز توجه قرار دارم و از اینکه این همه تو نگاه باشم معذب بودم.
بعد وارد یه شرکت حسابداری شدم مشغول بودم تا اینکه ازدواج کردم و رفتم یه استان دیگه...
واقیعتش شهر من شهر کوچیکی هست و موفقیت شغلی کمی داره اما من کار پیدا کردم وقتی متوجه بارداریم شدم با خودم دو دو تا کردم ( گفتم ببین تو الان تازه عروسی هرچی حقوق بگیری صرف وسایل اضافی یا خرید های مازاد میشه، بچهت هم در آینده مادر شوهر بخواد نگه داره اون تربیتی که دلت بخواد نمیشه و هر چقدر هم بخوای از ایشون تشکر کنی و نصف حقوقت هم به ایشون بدی باز کمه در آینده میخوای حسرت این روزهای از دست رفته ت رو بخوری ) دیدم به صلاح نیست و نشستم تو خونه و به زندگیم رسیدم.
هم کم و کسری زیاد بود و هم تنهایی همیشه برا خودم یه کاری تو خونه دست و پا میکردم و زمانی هم که بچه دار شدم با بچه هام سرگرم شدم و می رفتم مسجد و از محیط مسجد و پایگاه هم برا خودم هم بچه هام استفاده میکردم و خییلی چیزها از جمله خیاطی و بافتنی و... رو آموختم.
الان در حال حاضر من طب یداوی کار میکنم این طب بسیار عالی هست به همهی خانمها ی گروه تاکید میکنم که حتما حتما برای درمان به دنبال این طب باشند بسیار عالی است برای اکثر مشکلات درمان داره.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۷۲
#خانواده_مستحکم
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
در اواسط دوران پیش دانشگاهی من، پدرم با همسرم همکار بودن و همسرم بخاطر برنامه های بسیج و دعوت از ایشون با پدرم آشنا و صمیمی شده بودن. یادمه یه روز از مدرسه که اومدم خونه همسرم دوستشون رو برای یادگیری عربی پیش بابام آوردن من چایی بردم و همین شد ابتدای آشنایی بنده با همسرم که ایشون فهمیدن که حاج آقا دختر دم بخت دارن و مادرشون رو فرستادن خواستگاری 😉😉
درست همون شب پدر من شیفت شب بودن و مادرشون فردای اون شب تنها اومدن خواستگاری من که با خانوادمون آشنا بشن. خلاصه پسند کردن و گفتن آقا پسرمون بیان از تهران ما دوباره میایم.
رفتن مادرشوهر من همانا و اومدن ما به مشهد و مواجهه شدن با مرگ مغزی پدرم همانا. این شد که هیچوقت نه مادرشوهرم پدرمو دیدن و نه پدرم مادرشوهرمو.
همسرم فرزند شهید هستن و مادرشون میگفتن خیلی خوشحال بودم که بالاخره یک پدر برای پسرشون که در سن ۶ سالگی پدرش رو از دست داده بودن، پدری میکنن و پسرشون طعم پدر رو میچشن از قضا که اتفاق به گونه ای دیگه رقم خورد و پدر من قبل از عقد ما به رحمت خدا رفتن.
من بعد از رفتن پدرم دچار افسردگی شدم و دقیقا ۴۰ روز به کنکور همه چیز روی سرم خراب شد و منی که اصلا به ازدواج فکر نمیکردم تا به خودم اومدم، دیدم کنار سفره ی عقد نشستم ولی مصلحت این بود که بعد از یک غم سنگین به یک شادی شیرین برسم.
عموها و پدربزرگ ۲۰ روز بعد از چهلم پدرم به شهر کوچیک ما اومدن و بساط بله برون و کاغذ نویسی رو برپا کردن. با یک مراسم ساده تو خونه ما به هم محرم شدیم.
و چقدر سخت بود پدری که عقد تمام فامیل رو خونده بود، عمرش برای خوندن عقد بچه هاش یاری نکرد.
۱۹ مرداد سال ۸۱ عقد کردیم. یکماه رو در شهرستان موندیم ولی بعد از یکماه که پدرم فوت کردن، گفتن ما باید از خونه های سازمانی بیایم بیرون و اینطور شد که ما اومدیم مشهد و تازه اول سختی و دوری از همسر بعد یکماه برای من شروع شد.
دوسال با همه ی سختی های دوری از همسر و حساسیتهای مادرم برای رفتن به خانه ی مادرشوهر گذشت و من بعد از دوسال دوباره به شهرستان رفتم و در یک خانه ی اجاره ای در شهر غریب دور از خانواده به زندگی با همسرم مشغول شدم.
اوایل فکر میکردم همینکه برم خونه ی خودم و همسرم رو هر روز ببینم دیگه هیچ مشکلی ندارم ولی تازه شروع یکسری درگیری ها بود.
مثلا همسر من یک بسیجی فعال بود و شب ها دیر میومد خونه و من سفره ی شام رو از سرشب پهن میکردم و مرتب و تمیز منتظر ایشون ولی اینقدر دیر میومدن که خسته و خوابآلود به زور شام میخوردن و میخوابیدن، صبح زود دوباره می رفتن سرکار...
یک سال به همین روال گذشت من در اونجا دوره های تربیت معلم قرآن کودکان رو میگذروندم که سرگرم بشم. روزهای خوبی بود سعی کردم با مشغله های همسرم کنار بیام تا اینکه بالاخره بعد یکسال همسرم به مشهد انتقالی گرفت و ما یک خونه ی اجاره ای تو مشهد گرفتیم من که با فوت پدرم از کنکور افتادم، حوزه شرکت کردم و دوماه بعد از ورود به مشهد باردار شدم. کلی خوشحال بودم روزها با یک کیف سنگین دو تا اتوبوس عوض میکردم که به موقع به کلاس هام برسم. ولی متاسفانه درست در شروع امتحانات ترم من به لکه بینی افتادم و بچه سقط شد و کورتاژ شدم.
بعد از ۶ ماه دوباره باردار شدم و ایندفعه حال من بسیار بد بود، یکسره بالا میآوردم از برکت همین بچه یک خونه ی نقلی خریدیم ولی بخاطر شرایط کاری همسرم و قرضهای خونه نشد که بریم توش زندگی کنیم، دادیمش اجاره ولی از همه جا کمتر که مستاجر اذیت نشه.
همسرم یک دوره ی آموزشی داشت و فقط ماه به ماه چند روز میومد و میرفت تا اینکه دختر اولم در تیر ۸۶ بدنیا اومد. ما خونه ی مادرم زندگی میکردیم و دوباره دوری از همسر ادامه داشت و هر ماه که میومد میدید بچه یک تغییری کرده و بزرگ تر شده، این روزها تا دوسالگی دخترم گذشت شرایط سختی بود بالاخره مشترک بودن با مادر هم خوب بود و هم سخت...
یک روز همسرم گفت اسم مون تو خونه های سازمانی در اومده و این شد که بعد از ۳ سال ما به خونه ی جدید رفتیم و تونستیم بعد از چند ماه یک پراید بخریم.
دیگه نتونستم درسم رو بخاطر دخترم ادامه بدم و تصمیم گرفتم حفظ قرآن رو ادامه بدم.
در ۵ سالگی دخترم باردار شدم و دختر دومم در دی ماه ۹۲ بدنیا اومد. بعد با پاقدم این دخترم از طرف محل کار برامون خونه ساختن و ما با فروش طلا و وام به خونه ی خودمون رفتیم. زینب سادات که دوساله شد از شیر گرفتمش و در ۳ سالگی دخترم دوباره باردار شدم خدا بهم یک پسر داد ولی در اواخر دوران بارداری پسرم اتفاقات سختی برام افتاد و همسرم برای بار دوم به سوریه رفت.
ادامه دارد...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۷۲
#خانواده_مستحکم
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
ایشون که عشق شهادت و جهاد بود با من صحبت کرد و من قانع شدم و دقیقا اول ماه هفتم رفتن. من روزهای سختی رو با دوتا دخترا گذروندم. دوری از بابا برای دخترا سخت بود و با بهانه گیری و گریه هاشون شب ها که میخوابیدن منم گریه میکردم.
دسترسی به تلفنم نداشتم گاهی هفته ای یکبار خودشون زنگ میزدن و من دلم گرم میشد. تو این روزا من دخترامو به پارک میبردم و با دوستان قرآنی اینطرف و اونطرف میرفتم و تا روز آخر بارداری رانندگی کردم.
بماند مشکلات خراب شدن ماشین و خریدهای منزل که با همون وضع بارداری خودم خرید میکردم ولی برای تعمیر ماشین دوست همسرم ماشین رو تعمیرگاه میبردن.
با پا قدم بچه ی سومم ما پراید رو تبدیل به سمند کردیم. یک روز بعد از ۹ روز زنگ نزدن همسرم من به دلشوره افتادم.
همسرم از طریق تلگرام به یکی از دوستانشون پیام دادن که به من برسونن که حالشون خوبه و دوتا عکس عشقولانه هم برا من فرستادن.
تا اینکه شب عید غدیر بعد از ۴۵ روز یکدفعه ب سرم زد که به همراه همسرم زنگ بزنم. من و همسرم چون هر دو سید هستیم هر سال عید غدیر از صبح زود تا پاسی از شب خونه ی ما مهمون میومد و میرفت ولی چون در اون سال همسر من نبود، عید سوت و کوری بود منم از بی حوصلگی همینجوری به همراه همسرم زنگ زدم. یکدفعه در کمال ناباوری گوشی زنگ خورد. دفعه ی اول و دوم جواب ندادن دفعه ی سوم جواب دادن گفتن من تازه رسیدم تهران چون شب عیده بلیط گیر نمیاد میرم کرج خونه ی مادرم تا بلیط گیر بیارم.
من که یک هفته مونده بود به زایمانم به همسرم پیام میدادم که حتی شده با ماشین دربست خودشو به من برسونه.
پشت تلفن دیدم صداش یکم بی حاله، بهم گفتن پام از جایی که قبلا در رفته بود یکم درد داره. آخر شب بهم خبر خوش داد که بلیط هواپیما گیر اومده و من فردا نزدیک ظهر میرسم خونه.
منم خوشحال همه جارو تمیز و مرتب کردم و برق انداختم، خودمو آرایش کردم، پیراهن خوشگل پوشیدم و منتظر رسیدن همسر شدم.
بالاخره بعد از ساعتها انتظار دیدم یکی پشت در میگه یا الله یا الله چادر پوشیدم رومو گرفتم و دیدم همسرم با یک ویلچر گنده و یک شاخه گل دستش با دونفر از دوستاشون وارد خونه شدن.
درست یک هفته به زایمانم با صحنه ای مواجه شدم که فقط خشکم زد.
دوستاشون خداحافظی کردن و رفتن. من تا یک ربع همینجور سرپا بهت زده بودم، همسرمم میخندید🥺
گفت اگه گریه کنی، هیچی بهت نمیگم و بعد از نیم ساعت ماجرای مجروح شدنشون رو برام تعریف کردن که ماشین میره روی یک تله ی انفجاری و با دوتا از همرزمانشون، هر ۳ مجروح میشن یکی از ناحیه گوش گه فقط پرده ی گوش پاره میشه یکی موج انفجار و همسر من از ناحیه ی دوپا از زانو به پایین دچار شکستگی شدید میشن.
چند روزی رو تو عراق با مرفین نگه میدارن تا اینکه به بیمارستانی در تهران منتقل میشن و بعد از دوتا عمل و گذاشتن پلاتین تو پاهاشون میرن خونه ی مادرشون تو کرج یک هفته ای رو اونجا میمونن که من اتفاقی زنگ میزنم، اونجا بود که به من گفتن داشتم فکر میکردم که چی بهت بگم.
اومدن همسر همانا و اومدن دوستان و مهمانها و همکارا با وضعیت بارداری من ادامه داشت. فردای اون روز مادرشوهرم خودشونو به مشهد رسوندن. منکه با خودم برای هفته ی آخر و یکسری کار مونده وعده داده بودم که همسرم انجام میده با وجود اون وضعیت بعدازظهر همون روز یکی از دوستاشون پیش همسرم موندن و من آخرین ویزیت دکترم رو رفتم و پشت فرمون تو ترافیکا کلی گریه کردم.
تازه بعد از ۱۶ سال، قبل از رفتن همسرم تخت تاشو سفارش دادیم من خودم تشکش رو خریدم و خوشگلش کردم و گفتم بالاخره ایندفعه بعد از یک سزارین روی تخت استراحت میکنم، غافل از اینکه جناب همسر با اون وضعیت از راه اومده تختو اشغال کردن 😂😂
روزها گذشت و من بعد از ۷ روز برای زایمان به بیمارستان رفتم. دوتای اول رو طبیعی زایمان کردم ولی ایندفعه بخاطر اینکه جفت جلو بود، دکتر اجازه ی طبیعی به من نداد و من سزارین شدم.
برای سزارین اجازه ی همسر لازم بود، هر چی گفتم همسرم اینجوری شده امکان اومدن نیست، نشد که نشد و بالاخره دوستانشون همسر رو به بیمارستان آوردن و ایشون رضایت دادن و ظهر آقا سید حسین مون بدنیا اومد.
وقت ملاقات دیدم همسر عزیزم با همون وضعیت با ویلچر برای دیدنم اومدن. یکم روحیه گرفتم تا بالاخره اومدم خونه.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۷۲
#خانواده_مستحکم
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_چهارم
وقتی اومدم خونه و ناهار خوردم باز سیل مهمونها همینطور پشت هم میومدن و میرفتن من که بخاطر مهمونا اصلا نتونستم حتی یکم دراز بکشم.
از طرفی هم پسرم زردی داشت دو روز بعد باز با بچه و مامانم رفتیم مطب دکتر برای معاینه ی بچه و کرایه ی مهتابی برای زردی. باز روز ۵ شد و آزمایش کف پای نوزاد. یاد بچه های دیگم افتادم که همسرم در کنارم بود ولی سر این بچه نبود باز ناخودآگاه اشکام سرازیر میشد. مادرشوهرم از مهمونا و همسرم پرستاری میکرد و مامان خودم منو کمک میکرد تا اینکه روز نهم بخیه هام یکم بهتر شده بود، با مامانم رفتیم بیمارستان برای معاینه ی بخیه ها.
مادرشوهر و مامانم بعد از روز دهم، به خونه هاشون رفتن .من موندم با یک نوزاد و دوتا بچه ی مدرسه ای و همسر مریض و یک عالمه مهمون.
تا ۳ ماه ما اکثر روزا مهمون داشتیم، گاهی شبها که پسرم گریه میکرد از فرط خستگی، منم باهاش گریه میکردم. همسرم میگف خداروشکر کن که بچه سالمه و اِن آی سی یو نرفته.
کم کم بعد از ۴ ماه، ویلچر رو کنار گذاشتن و با واکر راه میرفتن، بعد یکماه با دوتا عصا و بعد یک عصا و بعد از ۷ یا ۸ ماه کلا عصارو کنار گذاشتن. الحمدلله چون همسرم ورزشکار بودن زود بلند شدن وگرنه شدت جراحت یک پاشون بقدری بود که تمام استخوانهای مچ پا خورد شده بود.
دیگه منم به شرایط عادت کرده بودم هر وقت میخواستیم بریم جایی ویلچر رو با دختر بزرگم تا میکردیم دونفری بلند میکردیم، میذاشتیم صندوق عقب و همسرم در صندلی عقب مینشستن و پاهاشون رو دراز میکردن. من همینکه ۲۰ روز از زایمانم گذشت، پسرم رو صندلی جلو میذاشتم و کلاس قرآنمو میرفتم.
۴۰ روزه که شد مسابقات استانی حفظ شرکت کردم و اول شدم. وقتی حفظ قرآنمو انجام میدادم، حالم خیلی بهتر میشد و روزها گذشت و زندگی ادامه پیدا کرد.
ولی پا دردهای جناب همسر ادامه دار بود و پای چپشون سمت غوزک پا رد یک پیچ کاملا پیدا بود و روزها که سرکار میرفتن و خونه میومدن دیگه شب رد اون پیچ خون میومد ک. و پای دیگشون هم که از ساق یک پلاتین بزرگ بود رو مدام نوبتی با دخترم ماساژ میدادیم.
دقیقا با بارداری فرزند سومم، خدا روزی بزرگی نصیبم کرد و من که از درس حوزه هم افتادم، همکلاسی هام بهم خبر دادن مکتب کلاس حفظ گذاشته و استاد بسیار مخلص و دلسوز و پیگیری نصیبم شد و تا ۵ سالگی پسرم من بالاخره حفظمو به اتمام رسوندم.
بارها تو این مسیر خسته شدم و تصمیم به کنار گذاشتن گرفتم ولی استاد صبورم با تمام شرایط زندگی و تنبلی های ما کنار اومدن و من بالاخره به آروزی بچگیم که همون حفظ کل بود رسیدم.
الحمدلله تو این مسیر در مسابقات مختلف اوقاف، بسیج ، سپاه، بنیاد شهید و مسابقات موسسات مقام های مختلف رو کسب کردم و یک مقام سوم کشور رو هم دارم.
مطهره سادات دختر بزرگم ۱۶ سالشه و ۸ جزء حفظه، دختر وسطیم زینب سادات ۹ ساله ۱جزء و نیم حفظه و پسرمم که ۵ سال و نیمشه چند تا سوره از جزء ۳۰ رو حفظه و وقتی خواهرش میخونه خیلی از آیات سوره های بزرگ جزء ۳۰ و ۲۹ رو بصورت صوتی حفظ شده
هنوز ماموریتهای همسر جان ادامه داره و اکثر اوقات نیستن ولی همیشه خودشون میگن کیفیت زندگی مهمه نه کمیتش.
هر دوی ما در کنار هم به موفقیتها و علاقه های فردی مون رسیدیم، همسرم اکثر دوره های ورزشی مثل مدرسی غواصی مربیگری پاراگلایدر، مربیگری موتورسواری صخره نوردی راپل کوهنوردی و مربیگری شنا رو گرفتن و درسشون که دیپلم ناقص بود به لیسانس ارتقا دادن و منم که از مجردی، ۵ جزء حفظ بودم حفظم رو تموم کردم. یکی دو دوره چرم دوزی هم رفتم ولی بخاطر درگیری حفظ و مرور خودم و رسیدگی به حفظ بچه ها ادامه ندادم.
با درک متقابل زوجین و احترام متقابل نسبت به هم نه تنها ازدواج و فرزند آوری مانع رشد و پیشرفت نیست بلکه انسان رو ورزیده میکنه و ناخودآگاه بخاطر گرفتاری بیشتر بچه ها و مسائل مربوط به مدیریت خونه، استفاده ی درست از وقت رو انسان یادمیگیره و میفهمه که باید از کارهای بیهوده و وقت گذرونی تو بازار و خیابون رفتن و فیلم دیدن زد تا به جایی رسید.
ما با برنامه ریزی بچه ها رو بیرون برای دوچرخه سواری و تاب سرسره میبریم. تابستونا شام ساده درست میکنیم با همکارا میریم پارک. فیلم های سینمایی با محتوای خوب که ساخته بشه، خانوادگی میریم سینما و معمولا سالی یکبار هم مسافرت میریم.
با ورود هر بچه عشق و علاقه ی همسرم بهم بیشتر شده و اگه باز بیشتر بیارم دیگه تاج سرشم😉
قناعت، دعای پدر و مادر، توکل و توسل در زندگی بسیار رزق و برکت در مال رو به همراه داره.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۷۲
#خانواده_مستحکم
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_پنجم
الان که بچه های من ۳ تا هستن من خیلی راحتم، خودشون کاراشونو میکنن و من راحت کلاسامو میرم و کلا وقتی تعداد بچه ها بیشتر باشه، هم باهم همبازی میشن و هم تو کارا بهم کمک میکنن
همسرم بعد از توصیه ی آقا به فرزندآوری مدام به من تذکر میدادن که منو راضی کنن. من که از سر پسرم خیلی سختی کشیدم و میدونم که باز ماموریتها و تنهایی ها وجود داره بالاخره بعد چند ماه راضی شدم. و اینکه به همسرم گفته بودم حفظم تموم بشه میارم. ایشون هم گفتن خودتون قول دادید دیگه بخدا توکل کردم و خودمو به امام زمان سپردم و آذر ماه چهارمین بچه رو باردار شدم. که همسرم بسیار خوشحال شدن.
یه شب همسرم با دوتا کارت هدیه ۱۵۰ هزار تومنی به منزل اومد که از طرف دانشگاه، بعد یک سخنرانی بهش داده بودن. دختر بزرگم گفت مامان اینا چیه گفتم هدیه ی منه گفت چرا دوتاست گفتم چون من دونفرم 😉😉
روزها با تهوع و سختی گذشت و همسر دو سه بار ماموریت یک هفته تا ۱۰ روز رفتن. منم با مرورها و حفظ قرآن و درس بچه ها مشغول بودم. تا اینکه جمعهی دو هفته پیش دچار خونریزی شدم و باز همسر نبود. دو روزی گذشت روز دوم مادرم برای کمک پیشم اومد دکتر رفتم و بعد از سونوگرافی مشخص شد قلب بچه نمیزنه و بعد از سونوی دوم مشخص شد که من ۱۴ هفته بودم، بچه تا ده هفته بیشتر رشد نکرده بود و خودش سقط شد.
همسر جان وقتی رسید بیشتر نگران خودم بود. خیلی اذیت شدم ولی باز خداروشکر کردم که دوباره کورتاژ نشدم الان در استراحت هستم و خیلی بهترم. ان شاءالله نظر دارم بعد از مدتی استراحت و تقویت بدن برای بارداری بعدی اقدام کنم. پسرم میگه مامان باید برام داداش بیاری خواهرا دوتا هستن ماهم باید دوتا باشیم
بعضی از دوستان میگن با اینهمه سختی دوباره میخوای بیاری؟ گفتم خیلی محکم و استوار ببببللله رهبرم توصیه کردن جهاد فرزندآوری شاید ایندفعه دوقلو هم بیارم 😉😉😉
سعی میکنم هر جا میرم و توی گروهها کلیپ های فرزند آوری رو میذارم و با صحبت با دوستان اونا رو راهنمایی میکنم.
همین دو شب پیش که به درمانگاه رفته بودم خانم محجبه ای تخت کناریم بودن ازشون پرسیدم چند بچه دارید گفتن دو تا، گفتم کمه باید بیشتر بیارید رهبرمون و امام زمانمون یار میخوان بعد دخترشون که کلاس پنجم بود صدا زدم دلت خواهر و برادر نمیخواد گفت چرا ، بعد بهش گفتم سر سفره سال تحویل به خدا بگو یک خواهر و یک برادر بهت بده که هم خودت تنها نباشی و هم داداشت. خدا خیلی زود به حرف فرشته ها گوش میکنه. خندید و گفت چشم مامانشم خندید و رفتن.
هر روز کانال دوتا کافی نیست رو میخونم و به حال بعضی از خواهران عزیز و مومنم مثل راضیه جان که ۸بار سزارین شده غبطه میخورم.
برای بنده ی حقیر دعا بفرمایید.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۷۴
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#عقیم_سازی
#وازکتومی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
من تصمیم گرفتم اینبار هم، با وجود اینکه دوقلو باردار بودم، طبیعی زایمان کنم. تحت نظر ماما بودم، ایشون خیلی به من روحیه میداد که اینکار خوبه و شدنی، خلاصه بعد از یک بارداری سخت و سنگین و پر استرس آخر ماه ۸ کیسه آب پاره شد و دوقلوها سال ۹۹ به دنیا اومدن
و دوقلو داری، که برای ما به طرز عجیبی سخت بود، دست تنها به کمک یه دختر ۱۲ ساله و پسر ۸ ساله که به لطف کرونا آنلاین بودن...
کمترین انتظار کمک از همسرم تا الان نداشته و ندارم، مهربون هستن و بچه دوست ولی اصلا تحمل سختی هاشو ندارن اتفاقا کسایی که میشناسنشون، میگن که با این روحیات همسرت، چطور دوباره بچه خواستی؟
و امان از حرف مردم، واقعا کمکی که نمیکنن هیچ، چطور می تونن با زبون شون به جای انرژی و آرامش دادن، استرس و دلشوره بدن!
وقتی می فهمیدم گاهی ته دل همسرم خالی میشه و نگران آینده بچه ها سعی میکردم تو اون زمان که خودم احتیاج به همراهی داشتم بهش انرژی و امید بدم.
خودم توان روحی خیلی عالی ندارم و از دیدن بعضی افراد و حتی خوندن تجربه شون تو این کانال واقعا از خودم خجالت میکشم، حتی با وجود اون همه تمنا برای بچه آوردن بعضی وقتا دوقلو داری خیلی بهم سخت میگذره و یهو از دلم رد میشه که نکنه واقعا به صلاح من نبود و به زور حاجت گرفتم ولی بازم دوباره به خودم میگم نه من چندین سال هر روز از خدا خواستم اگر به صلاحمه بده در غیر این صورت نمیخوام.
ولی همسر واقعا توان روحی دوقلو رو نداره یعنی خانوادگی اینطوری هستن و من خیلی خوشحالم که که دوقلوها رو خدا تو کرونا به ما داد، واقعا جز الطاف خفیه بود که هم جایی نریم با دوقلوها که همش بخوان بهمون بگن خودت خواستی، دیگه حالا بکش هر چند که چند نفری گفتن...
کرونا باعث شد دختر و پسر بزرگم خونه باشن و واقعا کمک دستم بودن و بعد از خدا فقط امیدم به اونا بود و اصلا رو کمک همسر هیچوقت حساب نکردم چون میدونستم در توانش نیست شب بیداری ها، موقع واکسن زدن، موقع دندون در آوردن، کلا بچه های آرومی نبودن، بیشتر شبها منم باهاشون گریه میکردم.
از بی کسی خودم دلم میسوخت، از اینکه یه دختر بچه ۱۲ ساله باید بیدار بشه، کمکم کنه سر کلاس آنلاین دوتاشونو با هم بذاره رو پاش تا من به چند تا کارم برسم، از شش ماهگی، دخترم تو حموم بردن کمکم میکرد، از اینکه پسر ۸ سالم صبحا به جای اینکه من بهش صبحانه بدم، اون برامون چایی دم میکرد، خجالت میکشیدم، وقتی غذا خور شدن پسر و دخترم تو غذا دادن بهشون، کمکم میکردن.
تازه وقتایی که من غصه میخوردم اونا بهم دلداری میدادن و از وجود دوقلوها خوشحال بودن و همش میگفتن اگر اینا نبودن چقد زندگیمون بی مزه بود البته همسر هم گاهی چرا کمک میکنه ولی شغلش طوریه زیاد خونه نیست ولی واقعا خیلی دوسشون داره
سالهاست تبلیغ فرزندآوری میکنم، مخصوصا قبل دوقلوها میگفتم حالا من نمیتونم بیارم شاید تو ثواب فرزندآوری دیگران شریک شدم حالا هم همینطور و دلم میسوزه برا کسایی که مثل من در حسرت بچه هستن و امیدوارم این تجربه بهشون امید دوباره بده که هیچگاه در رحمت الهی بسته نیست هیچوقت نا امید نشن.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075