eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
دکتر مهرداد احمدی ▪️مشکلات بیان خاطرات بیان خاطرات و نحوه آن مهم است من خاطراتم رو نوشتم ولی تا آلان کسی نخوانده! یک دفعه خانم دکتری دنبال تحقیق بر روی اسرا برای اثرات سوء روانی اسارت بود سه صفحه را برایش فرستادم جالبه، در پاسخ گفت: اینها فقط بزرگ نمایی و غلو است و امکان ندارد پس از آن همه را مجدد ویراستاری کردم از نو به زبان دیگر نوشتم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
ابراهیم تولایی تکریت ۱۱| ۳ ▪️اسیری که از عراقی‌ها درخواست مرخصی داشت روزهای اول اسارت آقای قاسم فراهانی از اهالی تایباد در مرز ایران و افغانستان جز چوپانی هیچ‌ چیزی بلد نبود. حتی مسواک زدن را آنجا یاد گرفت. اصلا سواد نداشت، ایشان به هر دلیلی آمده بود جبهه و اسیر شده بود. روزهای اول هنوز متوجه نشده بود که اسیر شده است جمله‌ای را زیاد تکرار می‌کرد بما می گفت با عراقی‌ها صحبت کنید چند روز برم مرخصی در روستا به گوسفندها سر بزنم به حیوانات آب و غذا بدهم دوباره برمی‌گردم! آدم صادق و بی ریایی بود، قلبش از همه ما صافتر و پاک‌تر بود. بنده خدا قاسم فراهانی بعد از مدتی که از اسارت گذشت به نظرم در الرشید بغداد بودیم دوستان برایش توضیح دادند همه ما اسیر عراقی‌ها شده‌ایم وقتی متوجه شد که اسیر شده تا چند روز گریه می‌کرد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
▪️جا مهری ساخته شده توسط اسرای تکریت ۱۱ ( تبعیدی به رمادی ۹ ) نخ و سوزن در اردوگاه ممنوع بود در اردوگاه‌های صلیب دیده چرخ خیاطی برای دوختن لباسهای پاره شده اسرا وجود داشت ولی در اردوگاه‌های مفقودین تا مدت‌ها حتی سوزن خیاطی هم ممنوع بود. اسرا مخفیانه با سیم خاردار سوزن درست کرده بودند و لباس‌های پاره پاره شده را می‌دوختند. البته بعدها اجازه خرید نخ و سوزن داده شد و کار هر روز اسرا وصله کاری لباس‌های مندرس و پاره شده بود که دیگر جایی برای وصله کاری نداشت. نمونه این لباس ها لباس خونی شهید پیراینده می‌باشد. عکس و توضیحات ذیل آن از آزاده ارجمند: حسینعلی قادری https://eitaa.com/taakrit11pw65
عباسعلی مومن (نجار)| ۷۵ ▪️ملعون به فارسی فحش ناموسی می‌داد! خدا رحمت کند محمد خارکشان رو، بچه طرقبه مشهد بود. بهش محمد طرقبه می‌گفتیم. محمد طرقبه داخل اتاق نگهبانی رفت و آمد داشت، یک روز بعد از آمار صبح که بچه‌ها رو برای هواخوری آزادباش دادند من جلوی آبخوری ایستاده بودم، موقعی که داشتم چوب رو با دستگاه برقی، برش می‌زدم، یک تراشه ریز چوب رفت تو چشمم، سعی می کردم با آب بیرون بیارم که یک هو صدای خرکی عدنان بلند شد و می‌شنیدم داشت به فارسی به محمد‌ فحش می‌داد و با لگد از اتاق انداخت بیرون و دیدم یک جفت نیم چکمه پوز باریک تو دست محمد است، طفلکی چقدر ناراحت شده بود جلوی بچه‌ها کتک می‌خورد و فحش ناموسی می‌شنید! چون عدنان فارسی هم بلد بود، زمان شاه چند سال ایران بود. رفتم طرفش، گفتم: چی شده!؟ چشماش پر از اشک شده بود، بغض کرده بود! گفت: بی‌شرف کتک بزنه اما چرا فحش ناموسی می‌ده! کشیدمش سمت پشت دیوار اتاق نگهبانی، روبروی اتاق نقاشی و نجاری، کمی بهش دلداری دادم. حالش بهتر شد. گفت: حواسم نبود، عدنان، چکمه‌هاش رو واکس زده بود و جلوی درب ورودی گذاشته بود، من ندیدم و بدون قصد لگد کردم! کی جرات داشت کفش عدنان را لگد کنه! کمی کثیف شد بخاطر همین منو کتک زد، بعدش یک دستمال دادم کفش‌ها رو تمیز کرد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
جمال الد‌ین محبوب ایرانی| ۲ ▪️ده تا چوب به این اسیر زد و این بزرگوار صداش در نیامد! آی مادرش! یک روز به نظرم میاد که نگهبان قیس بود به بنده خدا گفت: بشین و با چوب با آن هیکلی که قیس داشت حدود ۱۰ تا چوب به پشت این اسیر زد. این بزرگوار اصلا صداش هم در نیامد و تکان هم نمی‌خورد. بعد با لگد به صورتش زد که برو گم شو! دوست ما بلند شد و رفت سرجایش ولی چون نگهبان داخل بود، همه مجبورا داخل آسایشگاه ایستاده بودند ایشان هم اجباراً ایستاد ولی یکباره افتاد چون نفسش بند اومده بود و نمی‌توانست نفس بکشد! دلم می‌خواد اینجا روضه امام حسین را بخونم! خلاصه بخاطر این‌که ضربه چوب به ریه‌هاش خورده بود افتاد ولی بچه‌ها بلندش کردند که بایستد و او را نگه‌داشتند تا اینکه قیس رفت و بعدش به رو افتاد زمین! طفلک به سختی نفس می‌کشید. البته یه بنده خدا همان روز ۲ نفر را معرفی کرده بود که اینها مثلا با مسئول آسایشگاه مخالفت کرده بودند و راست هم بود، ایشان و یک نفر دیگه سر تقسیم غذا، جلوی مسئول خائن آسایشگاه ایستاده بودند و نگذاشته بودند که برای خودش بیشتر بردارد! حالا چون یک جاسوس گزارش کرده بود قیس نامرد داشت حرکت این بزرگوار و دوستش را تلافی می‌کرد. عراقی‌ها نمی‌خواستند کسی مقابل ظلم ایستادگی کند. آنها می‌گفتند: هر چی شد شما باید فقط اطاعت کنید. اما گاهی بچه‌ها دیگه صبرشان لبریز می‌شد و با وجود خطرات زیاد اعتراض می کردند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
434.5K
پیام یکی از اعضای ارجمند کانال که خیلی لطف دارند و بقیه مطلب که در صوت ایشان مشخص است . ضمن تشکر از ایشان عرض شود که چشم، ان شاءالله بزودی یک راه ارتباطی خواهیم داشت تا از نظرات اعضا و دیگر خوانندگان کانال بیشتر استفاده کنیم.
میرزا صالحی | ۱ ▪️حساسیت نگهبان عراقی به خال‌کوبی اسیر ایرانی یک روز حاج اسفندیار ریزوندی لباس بالا تنه خودش رو بیرون آورده بود و نشسته بود بنده خدا پاهاش هم ترکش خورده بود و مجروح بود. یک خالکوبی رو بازوش بود. یادم نیست چه نقشی بود. نگهبان عوض آمد داخل و به اسفندیار گفت: چرا رو دستت خال‌کوبی کردی! خداوند بدن انسان را ساده آفریده و اگر نیاز بود خداوند خودش خال‌کوبی و نقش ایجاد می‌کرد !؟ ریزوندی گفت: جوان بودیم و نادان خال‌کوبی کردیم ! نگهبان عوض هم با شوخی و خنده گفت؛ الان هم نادان هستی! البته عوض از روی شوخی و مهربانی این حرف را زد. نگهبان عوض آدم خوبی بود. رابطه ما با نگهبان‌ها زیگزاگی بود با اینکه خیلی وقت‌ها ما را زیر کتک و شکنجه له می‌کردند و بشدت از آنها متنفر بودیم اما گاهی پیش می آمد که بر حسب نیازمان به آرامش حتی موقت و کم، رابطه ما با نگهبان‌ها دقایقی تبدیل به یک رابطه صمیمی می‌شد و فضای خوبی داشتیم. البته آنها هم همیشه وحشی نبودند گاهی خوی انسانی خوبی از خودشان نشان می‌دادند و ما در آن لحظات از آنها استقبال می‌کردیم و قدردان آنها بودیم. آزاده تکریت ۱۱ 😘😘😘😘https://eitaa.com/taakrit11pw65
عباسعلی مومن (نجار) ۷۶ ▪️اندر احوال سیگاری‌های داخل اردوگاه!!! خدا بیامرزد غلام بوشهری رو! (فامیلیش فراموش کردم) اوایل سیگار فراوان و رایگان بود. اما بعد که فروشگاهی شد مسئول حانوت روزهای اول بخاطر اینکه کمتر سیگار بکشیم، سیگار به مقدار کم وارد می‌کرد. من تمام یک دینار و نیم، حقوق اسارت رو سیگار می‌خریدم. بسته سیگار بغداد ۲۵۰ فلس بود. ۶ بسته سیگار را با یک دینار و نیم می‌گرفتم و دو هفته‌ای تمام می‌شد. ولی غلام بوشهری همیشه سیگار داشت و روزی سه نخ سیگار می‌کشید و باقی سیگارهایش رو ته کیسه انفرادی جاسازی می‌کرد و روی سیگار لباس و لیف حمام و حوله صورت می‌گذاشت، من سیگارم تمام شده بود، غلام زمانی که سیگار روشن می‌کرد دل منو می‌برد و بوی سیگارش هزار جور فکر به سرم می‌انداخت که چطور برم پیشش رفاقت و دلبری کنم تا یک نخ سیگار ازش بگیرم. اما غلام موقعی که سیگار روشن می‌کرد چنان چهره‌اش خشن می‌شد که جرأت نداشتم نزدیکش بشم!!! یک روز برای هواخوری رفته بودیم بیرون غلام رو زیرنظر گرفتم تا این‌ که نوبت حمام شد رفت داخل حمام من از فرصت استفاده کردم رفتم داخل آسایشگاه هیچ‌کس نبود کیسه انفرادی غلام را از کف (درز) دوخت با تیزی قفل ساعت مچی سیکو پنج به اندازه چهار سانت باز کردم. ررورق بسته سیگار را طوری پاره کردم که هر وقت خواستم یواشکی یک نخ سیگار بیرون بکشم. یک نخ برداشتم و آمدم بیرون، چند روزی گذشت و غلام نفهمید. من هم هر وقت هوس سیگار می‌کردم می‌رفتم پیش غلام برای خوش و بش. خدا رحمتش کند چقدر مهربون، مظلوم و خوش صحبت بود. همین‌طور که به دیوار تکیه می‌دادم دستم رو یواش یواش می‌بردم سمت سوراخ کیسه و یک نخ سیگار کش می‌رفتم، تا این‌که یک روز چنان ناراحت شده بود که نگو! گفتم چی شده این‌قدر با خودت غرغر می‌کنی!؟ خدابیامرز گفت: نمی‌دونم بدون اینکه لباس‌های داخل کیسه بهم بخوره، سیگارهام خالی شده و پاکت خالی، مانده ته کیسه! جرات نمی‌کردم بگم کار من بوده ولی زمانی‌ که تاجر سیگار شدم هواشو داشتم و همیشه بسته سیگار سومر می‌دادم, غلام جون، منو عفو کن! روحت شاد یادت گرامی. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
توجه خدمت مبارک اعضای ارجمند کانال می‌رسانیم که خاطرات قرار نیست به اردوگاه حالت تقدس بدهد. در اردوگاه آدم‌های عادی بودند که بخاطر عقاید خود جانفشانی‌های زیادی کردند اما این بدین معنا نیست که اصلا اشتباه و خطا و خدای نکرده گناه نبوده است خیر، اسرا انسان‌های عادی بودند که عاشق کشورشان و اسلام بودند اما از طبقات مختلف و از اقشار مختلف بودند و در درجات ایمان و دینی متفاوتی بودند. بعضی از اسرا هم بودند که عقیده‌ای به هیچ ارزشی نداشتند، اگرچه این‌ها کم بودند اما بودند و خاطرات ما پوشش دهنده تمام افراد اردوگاه است و فقط خاطرات مومنین را بیان نمی‌کند. ان‌شاءالله موفق باشید و از ما بخاطر بیان واقعیت‌های اسارت نرنجید. ارادتمند همگی شما‌ - مدیریت کانال
کانال خاطرات آزادگان اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ رهبر معظم انقلاب: ما باید از ذره‌ ذره‌ این بحر عمیق و وسیع که زندگی آزادگان است بیشتر از این مطلع باشيم. دریافت نظرات، پیشنهاد، انتقاد،: @EbrahimiMaghsudeh و @Susaraeiali1348 و @takrit11pw90 https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسفندیار ریزوندی | ۱ اگر ما مجوس بودیم شما هم آدم حسابی نبودید! جاهل و نادان و بت پرست بودید! یه روز داخل آسایشگاه در حال استراحت بودیم که قیس از پشت پنجره، بنده و رفیقم حسین چاردولی که بچه تویسرکان بود به مسئول آسایشگاه نشان داد. اول خیال کردم که با رفیقم کار داره بعد معلوم شد که با خودم هست، چون پام مجروح بود دو نفر از برادرا آمدن کمک من ولی قیس نگهبان عراقی مخالفت کرد و گفت: شب دیدم که خودش تنهایی تا در آسایشگاه رفته این چطور مجروح است؟ من هم در جواب گفتم: نخواستم مزاحم رفیقام شوم و برای قضای حاجت رفته بودم و به هر صورت دوستان کمک کردند و منو بردن بغل پنجره. قیس به من گفت: چه می‌گفتی با رفیقات!؟ گفتم: داشتم خاطره می‌گفتم. نگهبان عراقی گفت: ما به شما چقدر رسیدگی می‌کنیم که برای هم خاطره تعریف می‌کنید! ولی در ایران به اسرای ما علف میدن و ما را کافر می‌خوانند! آنها را به عقب جیب می‌بندند و می‌کشند! مگه قرآن مال عربا نیست، شماها مجوس هستین و پیامبر هم از ماست حالا بگو و در امانی! من هم در جواب گفتم: اگر ما آتش پرست بودیم عربا هم جاهل و بت پرست بودند و دخترارو زنده بگور می‌کردند و در این حین محمد جمه (بقول عراقی‌ها) یعنی فرش باف و بچه مشهد بود و تا پای پنجره زیر بغلم رو گرفته بود و ساق پامو نیش می‌گرفت و طوری که قیس متوجه نشه هشدار می‌داد که کل کل نکنم و آخر قیس با حالت بدی به یعقوب گفت: چون گفتم در امانی از جلو چشمام ببرش شکل خمینی داره! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه ورود سیدالاسرای ایران شهید حسین لشکری به وطن پس از ۱۸ سال اسارات وی در ۱۷ فروردین ۱۳۷۷ و پس از تحمل ۶۴۱۰ روز اسارت به آغوش خانواده بازگشت⁦⁩. روایت همسر شهید از لحظه شهادت: لحظه شهادتش تلخ‌ترين لحظه زندگيم بود. نوزدهم مرداد سال 88 بود. شام خورده بودیم و حسین می‌خواست نوه‌مان محمد رضا را بيرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشكلی نداشت. رفت و بعد از دقايقی به خانه بازگشت. گفت می‌خواهم توی سالن كنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله‌ها بالا رفتم. آخر‌ین پله كه رسیدم دیدم صدای سرفه‌اش بلند شد. بخاطر شكنجه‌‌هايی كه شده بود حال بد‌ی داشت و هميشه سرفه می‌كرد اما اين دفعه صدايش متفاوت بود. پايين را نگاه كردم ديدم به پشت افتاده! نمی‌دانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پيدا كرده بود. به سختی نفس می‌كشيد. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنيا برايم تيره و تار شد. چشمان حسين ديگر نگاهم را نمی‌‌ديد و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس می‌‌كرد.