حسینعلی قادری| ۲۴
▪️وقت های بیرون باش و دستشویی
در کل این چهار سال که در اردوگاه بودیم صبح ها یک ساعت و نیم تا دو ساعت بیرون بودیم و بعد از ظهرها هم یک ساعت تا یک ساعت و نیم.
🔻بیرون آمدن از آسایشگاه نوبتی بود!
هر دفعه یک بند که شامل سه تا آسایشگاه بود با هم بیرون می آمدند. صبح ها هر بند که نوبتش زودتر بود اول و از ساعت هشت تا ده می اومد بیرون و بعد اینها می رفتند داخل آسایشگاه و بعد بند مقابل می آمد بیرون که آن هم از ساعت ده تا دوازده بیرون بودند.
🔻آمارگیری پردردسر
در هر صورت حداقل نیم ساعت رو بخاطر آمار و مسایل متفرقه بود یعنی عملا، نیم ساعت زمان از دست رفته داشتیم و استفاده مفید ما از زمان یک ساعت بود که همین یک ساعت هم خیلی وقت ها در صف دستشویی یا حموم بودیم.
🔻وقت بیرون آمدن از آسایشگاه
صبح ها ساعت ۸ درها باز می شد بعد آمارگیری داخل آسایشگاه انجام می شد بعد می آمدیم تو حیاط و در حیاط، پنج نفر، پنج نفر، پشت سر هم می نشستیم، یک افسر یک بار می امد آمار می گرفت. یک بار هم فرمانده کل اردوگاه از بیرون می امد آمار می گرفت، بعد آزاد باش می دادند.
🔻 دستشویی نوبتی بود
ترتیب نوبت دستشویی و حمام هم حالا مثلا نیم ساعت اول مال آسایشگاه ۱ بود نیم ساعت دوم مال آسایشگاه ۲ و نیم ساعت سوم آسایشگاه ۳.
🔻وقت دستشویی بشدت کم بود
هر آسایشگاهی نیم ساعت، فرصت داشت که از این سرویس بهداشتی و حموم استفاده کنه. زمان گرفته بودیم تقریبا به هر نفر یک دقیقه و سی ثانیه زمان می رسید یعنی یک دقیقه و سی ثانیه دستشویی شخص باید تموم شد و باید می اومدی بیرون چون اگر بیرون نمی اومدی نفر بعدی می موند! حالا چه کارت تموم شده بود یا نشده بود باید تو یک دقیقه و نیم کارت رو انجام می دادی و می آمدی بیرون!
🔻برای حمام کردن آب نداشتیم!
اوایل اردوگاه، حمام را هر روز که محال بود بتونیم استفاده کنیم، آبی نداشت که بریم استفاده کنیم. درها باز بود ولی عملا آبی برای استفاده وجود نداشت چون همش برای دستشویی استفاده می شد. یک تانکر آب که بیشتر نبود.
🔻یک آبگرمکن برقی کوچک برای کل اردوگاه!
برای گرم کردن آب حمام یک آبگرمکن برقی کوچک اونجا بیشتر نداشت و عملا با چهار پنج تا دوشی که اوایل بود عملا در روز نوبت حمام به هیچ کس نمی رسید.
🔻حمام شاید هفته ای!
شاید در هفته یک بار یا مثلا هر ده روز یک بار نوبتمون می شد که بریم همون دوش با آب سرد نه با آب گرم،چرا اون نفرات اولی که اولین آسایشگاه که می رفتن هنوز اون آبگرمکن گرم بود اونا یه مقداری آب گرم نصیبشون می شد ولی به ما که می رسید اون نفرات بعدی دیگه اب گرمی وجود نداشت و با همون آب سرد باید خودشون و می شستند این شد روال زمان بندی اردوگاه .
🔻بیشتر اوقات را داخل آسایشگاه بودیم !
غیر از ساعت های بیرون باش به بعدش دیگه اجازه بیرون آمدن نمی دادند و اصلا نمی شد چون داخل آسایشگاه که می شدیم در را قبل می کردند و به هیچ عنوان اگر می مردیم هم دیگه در آسایشگاه باز نمی شد تا ساعت بیرون باش بعدی بشود. در آسایشگاه را قفل می کردند هیچ نگهبانی هم حق نداشت که این در رو باز کنه مگر این که فرمانده اصلی اردوگاه از بیرون می اومد و یا اتفاق خاصی باید افتاده باشه که اون هم خیلی کم پیش می آمد. من یادم نمیاد که مثلا شبی در رو باز کرده باشن یا کسی رو مثلا بیرون برده باشند.
🔻دستشویی ساختیم!
سرویس بهداشتی کم کم بهتر شد و با مصالحی که عراقی ها اوردند ما برای خودمان برای هر شش آسایشگاه هشت تا دوش حموم و هشت تا دهنه دستشویی ساختیم و یک تانکر آب هم آوردند و چاه فاضلاب بهتر و عمیق تری زدیم و شرایط بهداشتی یک مقداری بهتر شد. عراقی ها هم در این ساخت و ساز کارفرما بودند!
🔻مشکلات حمام در فصل زمستان
حالا چه دیر یا زود اینطور نبود که حمام نریم پنج دقیقه هم که می شد هفته ای یکبار شاید می رفتیم اما مشکل بیشتر این بود که آب گرمی که داغ باشه نبود حداکثر شاید ولرم بود. حالا با این داغ نبودن اب تو فصل تابستون که مشکلی نداشتیم چون تابستون هوا داغ بود و آب اونجا اگر آب می داشت قابل استفاده بود اما در زمستون این مشکل گرم نبودن آب رو همیشه در طول این سالها داشتیم گرچه سالهای بعد عراقی ها یک بشکه 200 لیتری دادند که آن را آب می کردیم و گرم می کردیم بالاخره دو تا پارج آب گرم می شد که با اون تو حموم خودمون رو بشوریم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
مرتضی رستی| ۶
▪️ دلم گرفت خیلی گریه کردم!
بعد از مدتی که در بیمارستان بستری بودیم من را مرخص کردند و یک روز نزدیک های غروب، من و دو نفر دیگه را از بیمارستان الرشید به سلولهای زندان الرشید بغداد منتقل کردند. وقتی که وارد آن سالن شدیم. پشت درهای نردهای سلولها، کله ها و چشمان عده زیادی دیده میشد که ما را نگاه میکردند، متوجه شده بودند که چند اسیر جدید آورده اند، کنجکاو شده بودند. ما را به آخرین سلول سمت چپ بردند. یک ساعتی گذشت خیلی دلم گرفت و شروع به گریه کردم! بزرگی پرسید: چه شده چرا ناراحتی؟ گفتم: غم عالم روی دلم آمده، بیتابم! آن بزرگوار ماجرایی از اسارت عمه سادات و همراهانشان در بعدازظهر عاشورا و همچنین ماجرای مفصلی از اسارت حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام تعریف کردند و خیلی آرام شدم حتی سخنان ایشان تا آخر اسارت آوازه گوشم بود و هنوز هم فراموش نکردهام. یادم نیست آن بزرگ مرد صبور که بود که سخنش اینقدر آرامش بخش بود. خدا حفظشون کنه. ان شاالله.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مرتضی_رستی
#عابدین_پوررمضان
عابدین پوررمضان| ۸
▪️اسارت، درک ما را تیزتر کرد!
در اسارت بخاطر شرایط و محدودیت های اسارت باعث شده بود ما به خواب، حدس و گمان بیشتر بها بدهیم. انسان میل به آزادی دارد و وقتی مانع سر راه آزادی اوست به مسائلی از قبیل خواب و اخبار ضعیف خیلی اهمیت می دهد. بیرون که خبری نبود همش سیم خاردار و نظم سخت نظامی بود. حالا همش هم خواب الکی نبود گاهی هم انگار واقعا خواب های صادقه هم می دیدیم. البته به خیال خودمان الله اعلم برای همین من اعتقاد دارم که اسرا در اسارت از طریق توفیق اجباری به درک و ادراک بیشتری از ظرائف پیرامون خود رسیدند.
🔻خواب دیدن نشانه های مرگ عدنان خیرالله
«عدنان خیرالله» شخصیت دوم رژیم بعث عراق بود. روز مرگ عدنان خیرالله، جناب حاج آقا خطیبی برایم تعریف کرد، می گفت: درست یک سال قبل، اقای عباس چنانی، خوابی دیدند آمده بود از من خواست که تعبیرش کنم.
(مرحوم) عباس چنانی گفت: جناب خطیبی! من دیشب خواب دیدم که «عدنان خیرالله» زیر یک درخت نشسته، لباس سفید بر تن دارد و مشغول تلاوت قرآن بود! بفرمایید تعیبرش چیه؟ گفت: عباس آقا! این را برای کسی صحبت نکن و منتظر بمان! حالا امروز به عباس گفتم: آن خوابی که پارسال دیدی دیشب تعبیر شد و اتفاق افتاد. آن درخت نشانی سال بود! لباس سفید هم کفنش بود و تلاوت قرآنش الآن داره از تلویزیون عراق پخش می شه و سه روز عزای عمومی اعلام شد و این سه روزه تلویزیون عراق فقط تلاوت قرآن پخش کرده است!
علت مشغله ذهنی ما اسرا به افراد بعثی، اهمیت آنها در دستگاه صدام بود. چه بسا فکر میکردیم که اگر مثلا عدنان خیرالله بمیرد صدام صدمه زیادی میخورد و شاید در آزادی ما تاثیر داشته باشد که البته نداشت. ولی از جهت ظلم زیادی که اون رژیم سفاک بر ما تحمیل میکرد از بین رفتن هرکدام از افراد بعثی باعث خوشحالی ما میشد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_خطیبی
سلام الله کاظم خانی| ۱۰
▪️دومین اعزام
قبل از اسارت، برای دومین بار برای جبهه ثبت نام کردم. جنگ ما در راه خدا بود، چرا که ایستادگی در برابر دشمنان بعثی یعنی همان پاسخ به ندای امام حسین (ع) و ما باید به ندای امام حسین(ع) پاسخ می دادیم. امام حسین در روز عاشورا فریاد برآورد که : هل من ناصر ینصرنی؟ آیا کسی هست مرا یاری کند؟ ما اکنون با عزیمت به جبهه ثابت کردیم پیرو امام حسین ( ع) هستیم.
🔻 برای سپاه اقدام کردم
اندکی بعد از اینکه از جبهه آمدم و بعد از اینکه دیپلم تجربی ام را از دبیرستان شهید آیت الله دکتر بهشتی (ره) آبیک دریافت نمودم، تصمیم گرفتم وارد سپاه بشوم.حتی فرم عضویت در سپاه را هم پرکرده و تحویل واحد امور پرسنلی سپاه قزوین دادم.
🔻دوستان نیمه راه!
اما ناگهان منصرف شدم و مصمم شدم وارد حوزه علمیه بشوم، با دو نفر از دوستانم مشورت کردم که آنها گفتند اتفاقا ما هم تصمیم گرفتیم که در حوزه علمیه ثبت نام نمائیم. یک روز در تابستان سال ۶۲ به اتفاق دو نفر دیگر از دوستان، عازم شهر تهران شدیم تا در حوزه ثبت نام کنیم. در تهران، بطور خیلی اتفاقی آقای عباس محمددوست را دیدیم.
ایشان سوال کرد کجا می روید؟ عرض کردیم قصد داریم در حوزه ثبت نام کنیم. ایشان فرمودند : "بهترین حوزه در تهران حوزه علمیه قائم (عج) چیذر هست"، خیلی خوشحال شدیم و خداحافظی کردیم و جهت ثبت نام به حوزه رفتیم.
🔻پدرم ۵ کیسه گندم فروخت تا من در حوزه ثبت نام کردم!
قبل از هر چیز ابتدا با آیت الله سید علی اصغر هاشمی علیا در جریان گذاشتیم و گفتیم که قصد داریم طلبه بشویم. ایشان یک شرطی گذاشت و فرمودند یک مبلغی را بعنوان ودیعه و امانت به نام حوزه علمیه بسپارید. من قبول کردم اما دوستانم گفتند: ما بعدا تصمیم می گیریم! از حوزه که خارج شدیم دوستان گفتند: ما پشیمان شدیم و قصد داریم وارد سپاه بشویم. بنده جهت ثبت نام در حوزه، یک معرفی نامه از مسئول امور تربیتی دریافت نمودم، و به مرحوم پدر عزیزم گفتم: حوزه جهت ثبت نام, مبلغی بعنوان امانت از من خواسته است! ایشان فرمودند : مشکلی نیست، «شرکت یوشوند» ۵ کیسه گندم به ما داده است و آنها را می فروشم و به شما پول می دهم. فکر کنم مبلغ سه هزار تومان از پدرم دریافت کردم و معرفی نامه و مبلغ فوق الذکر را به حوزه علمیه تحویل نمودم.ظاهرا ۲۲ شهریور سال ۶۲ وارد حوزه شدم. جهت سکونت در حوزه، حجره ای به من دادند.
🔻دوران طلبگی در حوزه علمیه (عج)
در حوزه با مومنان و انسان با ایمان و با کمالات زیادی آشنا شدم از جمله مدیر حوزه، مرحوم حاج آقای رحمانی و جناب آقای مرتضوی .
برنامه آموزشی حوزه در تابلوی اعلانات هم اعلام گردید. صبح و بعدازظهر کلاس داشتیم و این خودش خودسازی زیادی داشت. از اساتید بهره مند شدم و با صدور کارت شناسایی حوزه رسماً طلبه شدم. پس از صدور کارت حوزه، معافیت تحصیلی هم صادر شد. به لطف خداوند، زمینه جهت رشد تحصیلی ام فراهم شد.
🔻 مدرسان شهید من
اساتید برجسته طلبه جوان، دست پرورده آیت الله سید علی اصغر هاشمی علیا بودند و اساتید من در کتاب جامع المقدمات و ابتدای حوزه بودند که ما را هم با علوم خوزه و هم با مفاهیم جهاد و شهادت و با آرمان های امام و انقلاب اسلامی آشنا کردند. از شهید حسین صیغی، شهید نادری در صرف و نحو، تجزیه و ترکیب بهره گیری نمودم یادشان به یاد باد، راهشان مستدام باد.
🔻معرفت افزایی
در طی این چهار سال در حجره های گوناگون زندگی کرده ام و با افراد زیادی هم حجره شده ام، از همه طلبه ها یک نکته خاص تربیتی آموخته ام. منتهی دو نفر از عزیزان در روش زندگی ام نیز تاثیرگذار بودند. از جمله استاد سید مظاهر حسینی و استاد مهدی قاسمی منفرد در برجسته تر شدن مفهوم و حقیقت دعا و طلب در عرفان نظری، در من تاثیرگذارتر بودند.
🔻احیاگر عرفان ناب اسلامی، امام خمینی(ره)
ما از طریق اساتید و کتب امام، با نظرات عرفانی آن بزرگوار آشنا شده بودیم و از این جهت امام خمینی(ره) را احیاگر عرفان ناب اسلامی می دانستیم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سلام_الله_کاظم_خانی #خاطرات #آزادگان
احمد چلداوی| ۱۳۱
◾در حین فرار از اردوگاه، گرفتار سگها شدیم
بعد از ماجراهای زیادی که در حین آماده سازی و اجرای نقشه فرار صورت گرفته بود بالاخره ما سه نفر: هاشم انتظاری، مسعود ماهوتچی و من احمد چلداوی، در یک شب بارانی نقشه خود را اجرا کردیم و با همه خطراتی که اینکار داشت در حین خواب بودن نگهبانها از بیمارستان بعقوبه زدیم بیرون، اولین مشکل ما عبور از سیم خاردار بود که از آن گذشتیم اما چیزی نگذشت که چند تا سگ پارس کنان دنبالمان کردند. فقط همین را کم داشتیم که علاوه بر بعثیها سگها هم دنبالمان کنند. پا به فرار گذاشتیم .
🔻باز هم سیم خاردار!
داشتیم از دست سگ ها فرار میکردیم که که رسیدیم به یک ردیف سیم خاردار دیگر، با مصیبت از آنها هم رد شدیم. سگ ها از دنبال کردنمان منصرف شدند، البته نه که خسته شده باشند. سیم خاردارها مانعشان شده بود. خدا را شکر کردیم و به راهمان ادامه دادیم.
🔻حالا دیگر در جاده بعقوبه بودیم اما نگران
حالا دیگر میشد رفت و آمد اتومبیلها را توی جاده دید. به طرف جاده حرکت کردیم. تک و توک ماشین رد میشد. از عرض جاده عبور کردیم و به آن طرف جاده رفتیم. کمی صبر کردیم تا یک اتومبیل آمد. دست بلند کردم ایستاد. هدف ما رسیدن به مندلی بود و برای رسیدن به شهر مندلی باید به سه راهی بعقوبه می رفتیم و از آنجا با یک ماشین عبوری خود را به مندلی می رساندیم. تا مندلی چیزی حدود دو ساعت راه بود و از مندلی تا مرز سومار ۱۵ کیلومتر راه آسفالته بود که باید امیدوار بودیم انجا ماشین مناسب گیرمان بیاید.
🔻زمان زیادی نمانده بود و کار ما سخت شد
من جلو نشستم، هاشم و مسعود هم عقب سوار شدند. سلام کردم و به عربی از راننده خواستم ما را به مندلی برساند. نگاهی به ساعت اتومبیل کردم، کلهام سوت کشید؛ ساعت حدود ۴ یا ۵ صبح بود و کمتر از یک ساعت بیشتر به طلوع آفتاب نمانده بود. نگران شده بودم اما چارهای جز ادامه دادن مسیر نبود. سرم را به عقب برگرداندم و نگاهی به هاشم کردم. او یک تیغ در آورد و اشاره کرد به راننده یعنی راننده را تهدید کن که تا هرجایی که میخواهیم ما را برساند. من صلاح ندانستم و با اشاره ابرو گفتم: نه.
🔻چند کلمه فارسی حرف زدن ما را لو داد!
شیشههای عقب پایین بود. راننده گفت: ارفعو الجام، یعنی؛ شیشه رو بدید بالا، حواسم نبود و به فارسی برای بچهها ترجمه کردم بچهها شیشهها رو بدید بالا! راننده چشمهایش گرد شد. خیلی ترسیده بود.
🔻دلمون برای راننده سوخت اما اون نه
او شروع کرد به التماس کردن که من عيال دارم، من بدبختم، به من رحم کنید. به سه راهی خانقین - مندلی رسیدیم.
راننده که چه بسا از طرفداران بعثیها بود با اینکه قرار بود ما را تا مندلی ببرد ولی جا زد و با التماس گفت: اگر میشه همین جا پیاده بشید، من از یه مسیر دیگه میرم. چند تا نورافکن سه راه را روشن کرده بود و یک نگهبان هم آنجا ایستاده بود.
🔻نگهبان به ما مشکوک شد!
الله اعلم، ولی بهر دلیل نگهبان به ما مشکوک شد و کمی به ما نزدیک شد به راننده گفتم: «جلوتر برو»، آنقدر جلو رفت که مطمئن شدیم نگهبان بی خیالمان شده و دنبالمان نمیآید.ما برای رفتن به مندلی باید از سه راهی بسمت مندلی می پیچیدیم دیگر خیلی داشتیم از سه راهی دور میشدیم. به راننده گفتم: «اوگف» یعنی؛ بایست به بچهها هم گفتم پیاده شوند. پیاده شدیم و ماشین رفت. نگهبانی که دم دژبانی مشغول نگهبانی بود مقداری دنبالمان کرد و حتی ایست هم داد، اما ما محل نکردیم و آنقدر از او فاصله گرفتیم تا از تعقیبمان منصرف شد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#عابدین_پوررمضان
عابدین پوررمضان| ۹
◾ ماجرای قرآن آوردن من
وقتی در بیمارستان صلاح الدین واقع در شهر تکریت عراق، بستری بودم. (دی و بهمن سال ۶۷)
«ابومقداد» یکی از پرستاران عراقی بخش، یک جلد کلام الله مجید به من هدیه داد. ضمن تشکر، به ابومقداد گفتم: لابد خبر دارید ما صلیب دیده نیستیم و همه چیز برای ما ممنوع است و نمیتونم قرآن را به اردوگاه ببرم احتمالا هم برای شما و هم برای من دردسر میشه. ابومقداد گفت: قرآن را ببر الله کریم!
🔻با نگرانی بیمارستان را ترک کردم!
من از بیمارستان مرخص شدم و برای برگشت به اردوگاه، یک پلاستیک دستهدار به من دادند که شامل داروها، یه مقدار پارچه سفید، خمیر دندان و مسواک و یک زیرپیراهنی که ابومقداد از خانهاش برایم آورده بود می شد.
پلاستیک را به دستم داده و دستم را دستبند زدند و سوار آمبولانس ابوطیاره کرده و حرکت کردند. من در مسیر بفکر قرآن همراهم بودم که عراقیهای اردوگاه با من چکار میکنند! خیلی نگرانی داشتم، رسیدیم به جلوی درب اردوگاه، پیادهام کردند.
هنگام تفتیش ماجرایی پیش آمد!
مسئول نگهبانی به یکی از سربازها گفت: تفتیشش کنید (یالا فتشهم) نگهبان به سمت من حرکت کرد تا مرا تفتیش کنه، من تمام وجودم پر از استرس شد، نه برای خودم بلکه برای ابومقداد، نگهبان دیگری هم که کلید دستبند دستش بود همراهم بود. همزمان او هم بسمت من اومد. فقط یک لحظه در دلم گفتم؛ خدایا قرآن لو نره تا وقتی که اسیرم اینجا هرشب جمعه سوره جمعه را قرائت کنم و ثوابش را هدیه کنم به روح مرحوم سید سیف الله (سید سیف الله هم خصوصیاتی دارد) در همان حال که در دلم این نیت را کردم، سربازی که کلید دستبند دستش بود کلید را انداخت که دستبند را باز کنه، تفتیش بشم و بندازنم داخل اردوگاه، ولی دستبند باز نشد هرکاری کرد باز نشد! چند سرباز دیگر نوبت به نوبت آمدند ولی نتوانستند دستبند را باز کنند. دور و برم شلوغ شد. حتی نگهبان برجک هم صدایش درآمد داد زد آنجا چه خبره!
🔻ماجرای دستبند باعث شد مرا تفتیش نکنند!
تقریباً حدود یک ربع دستبند مشغولشان کرد دیگه اعصاب همه به هم ریخته و زمانی که دستبند باز شد نگهبانها آنقدر اعصابشان خرد شده بود بدون تفتیش درب را باز کردند و یکی با لگد مرا انداخت داخل اردوگاه «سید شجاع» مرا همراهی کرد تا آسایشگاه یک و وقتی داخل آسایشگاه شدم سریع اول قرآن را به رحیم قیمشی دادم که مخفیش کنه.
🔻تازه یادشان آمد بیان تفتیش کنند
هنوز جابجا نشده بودم که دوباره سرباز عراقی دیگر آمد سراغم که تفتیشم کنه! منم چیزهایی که در دست داشتم را گذاشتم جلوی سرباز و همه را ریخت بیرون و نگاهی کرد و رفت.
🔻قرآن را به محمد سلطانی دادم!
بعد قرآن را با حفاظت کامل در اختیار دکتر محمد (عبدالرحمن) سلطانی گذاشتم. البته محمد سلطانی در بند ۳ حافظ قرآن شده بود. به هرحال دوستان مخفیانه از قرآن کوچک بهرهگیری میکردند با فراز و نشیبهای زیادی آن قرآن را به وطن آوردم و الانم از همان قرآن بهره میگیرم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_سلطانی #شجاع
🔻قابل توجه اعضای ارجمند کانال،
با توجه به امکانات بسیط کانال، اشتباهات تایپی و جمله بندی و سایر اشنباهات اجتناب ناپذیر است. خواهشمندیم اعضای فرهیخته لطف فرموده و ما را یاری کنند و هر زمان اشتباهی را مشاهده کردند از طریق ادمین های محترم اطلاع رسانی کنند.
سپاسگزاریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به امید پیروزی مسلمانان فلسطین و نابودی اشغالگران صهیونیست و حامیان جنایاتش
@taakrit11pw65
#کلیپ
May 11
مخاطبین ارجمند کانال، همانطور که مشاهده می فرمایید نمایه کانال تغییر کرد.
#مرتضی_رستی
مرتضی رستی| ۷
◾به سختی موفق شدم زنده بودن و اسارت خودمان را به ایران اطلاع دهم!
مجروحیتم شدید بود، دیگر هوشیاری نداشتم و بعد از نقل مکان از پادگانها و بیمارستانهای مختلف، سر از سالن بزرگی درآوردیم که مجروحین اسیر دیگری هم آنجا بودند. برای اولین بار بود که برای من هم تختی مشخص شد چون همیشه مرا را روی زمینی بدون هیچ زیرانداز یا زیرسری میانداختند و میرفتند. عراق نگذاشته بود صلیب سرخ ما را ثبت نام کند و ما مفقودالاثر بودیم یعنی رسماً هیچکس در ایران از زنده بودن و اسارت ما اطلاع نداشت.
🔻در این مکان موقت ما مفقودین و صلیب دیدهها در یک مکان بودیم!
از یکی از مجروحین پرسیدم: برای توالت رفتن چکار میکنید؟ گفت: نگهبانی پشت در سالن هست که باید به او اطلاع دهی بعد بروی دستشویی، وقتی به نگهبان گفتم در را باز کرد و به سمت توالت اشاره نمود در این حین متوجه شدم که روبروی ما هم یک آسایشگاه مثل آسایشگاه ما میباشد و دستشویی آنها هم کنار دستشویی ما هست و یک راهروی مشترک دارد که تا من رفتم داخل دستشویی نگهبان در آن قسمت را قفل نمود که کسی از آن طرف نیاد دستشویی.
🔻مانع از ارتباط ما با صلیب دیدهها میشدند!
یکی گفت: آن طرف اسرای صلیب دیده هستند، این طرف هم که ما مفقودین. هر زمان ما بخواهیم برویم دستشویی در را آن طرف را قفل میکنند و بالعکس آنها بخوان برن اینجا در را قفل میکنند، که اسرا همدیگر را نبینند (بعد از کربلای ۴ عراق هرچه اسیر گرفت مفقود نگهداشت و هیچ آماری نداد).
🔻کمک می کردم
چون اکثر بچه ها از ناحیه پا مجروح بودند وظیفه دانستم تا جاییکه توان دارم به اینها کمک کنم مثلاً بی ادبی هم میشود ولی مرتب برایشان ظرف ادرار میآوردم. گرچه باید نظافتچی یا نگهبان ظرف میآورد ولی توجه نمیکردند من کمک میکردم.
🔻ارتباط در دستشویی
یک دفعه یادم رفت به نگهبان بگم و سرم را پایین انداختم رفتم دستشوئی، از پشت شیشه در یک دستشوئی احساس کردم اسیری با لباس زرد اسارت داخل توالت است صبر کردم با خودم گفتم: با این لباس زرد یقیناً اسیر صلیب دیده است، من هم که به نگهبان نگفتم خدا میداند اگر ببیند چه بلایی سر من یا سر او بیاورد؟
از ترس سریع آمدم داخل آسایشگاه و ساعاتی گذشت دوباره همانطور بدون هماهنگی رفتم دستشویی! باز هم از پشت شیشه لباس زردی مشخص بود صبر کردم آمد بیرون. پرسیدم: شما اسیر صلیب سرخ دیدهای؟ گفت: بله
🔻سال ۶۱ اسیر شده بود و از خیلی اخبار اطلاع نداشت!
گفت بله، من اسیر سال ۶۱ هستم. وقتی که فهمیدم مشهدیه گفتم: کجای مشهدی؟ گفت: پایین خیابان، یعنی همان خیابان نواب صفوی. بعد بهش گفتم: پدرم از بچگی مرا به هیئت پیروان دین نبوی میآورد (از هیئتهای قدیمی مشهد که نزدیک حرمه و الان بسیاری از شهدا را از آنجا یا از مهدیه خیابان امام رضا {ع} به سمت حرم مطهر تشییع میکنند) گفت: اتفاقا منزل ما هم همانجاست و پرسید: شما بچه کجای مشهدی؟ گفتم: خیابان امام رضا (ع) گفت: از آن محل چند تا از دوستان پیش ما اسیر هستند. بعد براش از ایران و از وضع جنگ، روحیه و معیشت مردم توضیحاتی دادم، گفتم: مردم و رزمندگان خیلی پروپا قرص ایستادهاند پیروزیهای خیلی خوبی داشتهایم، تقریباً تمام خاکمان را پس گرفتهایم.
🔻اگر کاغذ و خودکار گیر نیاوردی با خون بنویس
گفت: کاغذ بیار اسامی را بنویس تا من در نامههایم به ایران اشارهای بکنم بعد اسم ۷ یا ۸ نفر از دوستان بسیجی محل و پایگاه را که اسیر شده بودند آوردم گفت: ما هم محلی ها هم در اردوگاه موصل با هم هستیم به آنها هم میگم اسم شما و دیگران را در جوری که عراقیها نفهمند در نامههای ارسالی به ایران بنویسند. گفت: یک خودکار بیار بنویس و زودتر به من برسان اگر مرا ندیدی در فلان قسمت توالت بذار بر میدارم. اگر کاغذ قلم گیر نیاوردی با خون بنویس. اتفاقاً دست من همیشه و هر روز خونریزی داشت آن روز ذرهای خون نیامد.
🔻با صابون بنویس!
دوباره در فرصتی رفتم داخل توالت و تصادفی او را دیدم گفت: چی شد چرا اسامی را نیاوردی؟ گفتم: نه کاغذ گیرم آمد نه خودکار نه خون! گفت: با همین صابون هر دفعه اسم چند نفر را روی شیشه بنویس. تا اسم خودم و آقای کیارزم و سه نفر دیگر را را روی شیشه نوشتم صدای نگهبانی آمد که داشت این اسیر صلیب دیده را صدا میکرد و به او میگفت: از آن طرف کسی میخواهد دستشویی بیاید باید بری داخل آسایشگاه در را قفل کنم. من در توالت مخفی شدم او رفت و بعد از این سختگیری زیاد شد و دیگر ارتباط نداشتیم اما بهرحال آن عزیز به وعده خودش عمل کرد و اسامی ما را به خانواده خود و آنها به پدرم اطلاع دادند که من زنده و اسیر هستم. زنده باشند ان شاءالله.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مرتضی_رستی
💐 محسن جامِ بزرگ | ۴۱
برخورد متفاوت نگهبانان عراقی
🔻قبلا اشاره کردم در بیمارستان صلاح الدین در حوالی شهر تکریت یک نگهبان داشتیم بنام «جبار» که زیاد از حد ترس و واهمه داشت. حتی میگفت: با گربه صحبت نکنید! این گربه مونس ما بود، میآمد بلکه غذایی گیرش بیاد، ما هم سرگرم میشدیم.
🔻قساوت و سنگدلی جبار
یکی از روزها، جبار کشیک گربه را میکشید، رفت و مقابل گربه نشست. گربه هم به خیال همیشه منتظر غذا بود. جبار با قساوت تمام سرنگ دارو را توی چشمهای گربه کوبید! گربه جیغی کشید و برای همیشه ناپدید شد!
🔻نگهبان عراقی برای ما اشک میریخت!
اما هم شیفت جبار، نگهبان بسیار مهربان و دلرحمی بود. او وقتی دستبند محکم شده روی دست زندانی را باز میکرد مینشست و محل سرخ و متورم شده را با دستهای خودش مالش میداد و اشک میریخت.
🔻نگهبان عراقی برای آزادی ما دعا میکرد
همان روزهای اول بستری در بیمارستان، نگهبان عراقی «محمد» پیش من آمد و با من گرم گرفت. پرسید: انتَ مُزدوج؟ یعنی ازدواج کردی؟
گفتم: آره
- اولاد؟
با سوال او یک دفعه دلم خواست اولاد هم داشته باشم. در جواب او نمیدانم چرا به شوخی گفتم: آره! مهدی! اسم پسر برادرم را گفتم. او خوشحال شد و مرا «ابومهدی» صدا زد. وقتی فهمید بچه هم دارم، خیلی دلش برایم سوخت و با مهربانی زیاد گفت: ان شاءالله زود میروی ایران، عیال و بچه خوشحال میشوند. اشتباه کردم نباید دروغ میگفتم، یعنی نیازی نبود، اما گفته بودم و کار از کار گذشته بود.
🔻ما نمیمیریم بلکه شهید میشویم!
در همین لحظه درد پیچید توی بدنم، محمد برگشت و احوال مرا پرسید و با دل سوزی گفت: خوبه که اسیر شدی و در جنگ نمردی، خدا را شکر که زنده ماندی ...
از کلمه مُردن بدم آمد. گفتم: محمد! نه نه ما در جنگ کشته نمیشویم، شهید میشویم، برایش خواندم:
بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
وَلاَ تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوفیِ سَبیلِ اللهِ اَمواتاً بَل اَحیاءُُ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ ...
آیه را که خواندم، برق ایمان را در چشمهای او دیدم. گویی با خوندن این آیه تمام دنیا را به او داده باشم. شاید انتظار نداشت. شاید این حقیقت گفتههای دروغین دشمن درباره ما را برملا میکرد. با شادی تمام تشویقم کرد و چند بار گفت: احسنت، احسنت، احسنت! او تخت مرا با رضایت کامل مرتب کرد، دستی به شانهام زد و رفت.
🔻این جوشکاریها را یک طلبه انجام میداد
وقتی اسماعیل و جاسم (یک نفر دیگر از پرستاران عراقی بیمارستان) شیفتشان به هم میخورد، نور علی نور بود. این جوشکاریها و پیوندهای بین نگهبان خوب مثل اسماعیل و پرستار خوب مثل جاسم را یک طلبه، «عبدالکریم مازندرانی» انجام میداد و میتوانستیم حداقل در بیمارستان یک نفسی بکشیم، اما آنها باید دادن آزادی بیشتر به ما، کارهای انسان دوستانه و پرستاری بهتر از ما را خیلی با احتیاط انجام میدادند، وگرنه صدام به جرم محبت به اسرای دشمن، خودشان و خانوادههایشان را نابود میکرد.
🔻شهادت مریضهای عفونی
در همین روزهای اول، دو نفر از بچهها بر اثر اسهال به شهادت رسیدند، ما از سرنوشت بعدی آنها بی اطلاع بودیم. از گوشه کنار باخبر شدیم که جسد آنها را برای آموزش، کالبد شکافی میکنند و این خبر برای من مثل این بود که مته بگذارند و تمام بدنم را سوراخ سوراخ کنند.
🔻من مسیحی نیستم!
با این شرایط من به رسم گذشتهام سعی میکردم بچهها را بخندانم و سر به سرشان بگذارم که حالا نمیشود همهاش را گفت. این فیلم بازی کردن، آنهم بر روی تخت بیمارستان با آن وضعیت جسمانی متلاشی، گاه نگهبانان عراقی را هم به خنده وا میداشت و از من تکرار مجدد برنامه را میخواستند! آن روز که جاسم برای تعویض پانسمان بچهها آمد، من به سبک مسیحیها که در کلیسا کُر میخوانند، داشتم کُر میخواندم. در این زمان، شجاع، یکی دیگر از نگهبانها هم آمده و به تماشا ایستاده بود. من اول متوجه نبودم، وقتی متوجه حضور او شدم نمایش را قطع کردم. او رو به من کرد پرسید: انتَ مسیحی؟ گفتم: لا، باور نکرد و گفت: انتَ مسیحی! من قرآن خواندم تا بداند من مسیحی نیستم قبول کرد و گفت: دوباره بخوان، دو مرتبه شروع کردم به کُر خواندن و کلّی خندیدند و تشویقم کردند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان #شجاع