eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام الله کاظم خانی | ۱۳ ◾به اهمیت نقش طلبگی خودم در جبهه ها واقف بودم من قبل از اسارت و تا قبل از سال ۶۴ حداقل دو بار به عنوان طلبه تبلیغی به جبهه اعزام شده بودم و اهمیت نقش تبلیغات تاثیر گذار روحانیت را در دفاع مقدس و توانمندی سازی و روحیه بخشی به رزمندگان اسلام را از نزدیک حس می کردم و لذا به نقش خودم به عنوان یک طلبه آگاه بودم. 🔻نقش مکمل مداحان در کنار روحانیت روحانیون مبارز و مجاهد، ایفاگر نقش های برجسته ای در طول دفاع مقدس بودند ولی نقش حماسی نیروها فقط با روحانیت کامل نمی شد بلکه در کنار سخنرانی ها و فعالیت تبلیغی و اعتقادی روحانیت بخصوص باید به اهمیت و نقش موثر مداحی های ناب مداحان جهادی در تحکیم موضوعات اعتقادی اذعان کنم و همچنین باید به نقش مداحان جهادی در جذب نیرو و برانگیختن و تهییج احساسات جوانان و نقش موثر آنان در اعزام نیرو به مناطق عملیاتی اشاره کنم که بدون شک سهم زیادی در پیشبرد دفاع مقدس داشتند. 🔻نقش مداحان در جمع آوری کمک های مردمی و پشتیبانی از جبهه‌ها تشویق و ترغیب مردم برای کمک و پشتیبانی از جبهه های نبرد، بخشی از آثار نغمه های ناب مداحان کشور بود. شکی نیست که تبلیغات یکی از اصول مدیریت نبرد است و نقش بسیار مهم و والایی در پیشبرد امور دارد. 🔻حاج صادق آهنگران، پدیده استثنایی مداحی دفاع مقدس بدون شک، حاج صادق آهنگران پدیده ی منحصر به فرد مداحی حماسی در دوران دفاع مقدس است. وی از هویت دفاع مقدس، تفکیک شدنی نیست، هویت تبلیغاتی دفاع مقدس با حاج صادق شناخته می شود ، وی به تنهایی یک جریان تبلیغی موثر و بسیار بزرگ بود. 🔻خاطره با روحانی دفاع مقدسی، شهید طباطبایی(ره) شهید حضرت حجت الاسلام و المسلمین سید اسماعیل طباطبایی (ره) فردی عارف بالله بود ، مطیع محض ولایت بود. همچنانکه فعالانه در دفاع مقدس شرکت داشت در جهاد تبیین نیز شرکت می کرد فرد غیر ولائی را دعوت به مباحثه می نمود و در مباحثه و بحث با دلائل روشن قانع می نمود. در حیطه معرفت افزایی ، بصیرت افزایی ، روشنگری، در حد خودش رسالت بزرگی را ایفا نمود. 🔻ریشه آشنایی من با این عالم مجاهد در دهه شصت بنده طلبه بودم وقتی از حوزه علمیه قائم چیذر به ویژه روز های پنج شنبه ،جمعه ،شنبه به شهر آبیک می آمدم با شهید حجت‌الاسلام طباطبایی در زمینه های اعتقادی ،مذهبی، بحث می کردیم. حقیقتا برایم الگوی خوبی بود، بهره ها جستم و در سنگر مساجد، همه آحاد ملت را به ویژه جوانان برومند غیور را به جبهه های حق علیه باطل فرا می خواند. در یک مقیاس کوچک رسالت نبوی (ص) و رسالت علوی (ع) در مرام وی متجلی گشته بود. 🔻عاقبت به شهادت رسید حجت‌الاسلام والمسلمین طباطبایی در زمستان سال 64 همراه با رزمندگان اسلام عازم جبهه های نور نصیبش شد ، پس از مدتها حضور در دفاع مقدس در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه در تاریخ 27 دی ماه سال 65 عین جدش سید و سرور سالار شهیدان آقا ابا عبدالله الحسین (ع) وجودش در جبهه نور علیه باطل فنا فی الله بقا بالله به درجه رفیع شهادت نائل گردید. وی پرورش یافتگان کوی عشق خمینی (س) و پیروان مکتب حسینی (ع) بود. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رضا رفیعی | ۲ بازخورد رحلت حضرت امام خمینی (ره) در بند ۳ و ۴ وقتی که امام (ره) رحلت کرد ما در محوطه اردوگاه قدم می‌زدیم که ناگهان دستور دادند که به آسایشگاه برویم. همه در این فکر بودیم چه خبر‌ شده که ما را در بی موقع به آسایشگاه فرستادند! بعد از گرفتن آمار، تلویزیون را روشن کردیم که خبر رحلت امام را پخش کرد. 🔻مجبور بودیم با محدودیت عزاداری کنیم! اردوگاه را غم و اندوه گرفت و بغض گلویمان را گرفته بود. نمی تواستیم درست و حسابی عزاداری کنیم ولی گریه می کردیم و از راه دور با عزیزتر از جانمان وداع می کردیم. صبح روز بعد به رغم اینکه هوا گرم بود ولی ما لباس زمستانی که رنگ تیره ای داشت پوشیدیم و به محوطه امدیم. 🔻نگهبان ها تا چند روز کاری بما نداشتند نگهبان ها از این کار ما ناراحت شدند ولی ما فهمیدیم که دستور داشتند که حرکتی از خود نشان ندهند این حرکت تا چهار روز ادامه داشت. هرروز جدا از هم و یا دو نفری با هم بدون حرف و صحبتی در محوطه قدم می زدیم به غیر از اسرایی که پناهنده به منافقین شده بودند. 🔻پناهنده ها به طمع خدمات، اظهار خوشحالی می کردند! پناهنده ها نه اینکه واقعا و قلبا شاد باشند ولی چون به منافقین پناهنده شده بودند برای اینکه به منافقین خوش خدمتی کنند تا بلکه و شاید خدماتی دریافت کنند تظاهر به خوشحالی می کردند و ظاهراً می خندیدند و به نشانه بی تفاوتی و بی اهمیتی و بی حرمتی به رحلت امام فوتبال بازی می کردند تا اینکه تعدادی از بچه ها نتوانستند این وضع را تحمل کنند. در چهارمین روز عزای عمومی با پناهند ه ها درگیر شدند چون آنها را مسخره کرده بودند و توپ جلو پایشان می انداختند و می گفتند: بی خیال بابا! چیزی نشده که ! بساط عزاداری را جمع کنید! 🔻نباید عزاداری کنید! روز پنجم افسر عراقی به اردوگاه آمد و به همه دستور به خط شدن دادند که همگی به خط شدیم حتی آنهایی هم که در حمام بودند با سر و بدن کف و صابونی به خط شدند و بعد افسر عراقی آنهایی را که لباس روشن پوشیده بودند‌ را راحت باش داد و به بقیه گفت چرا لباس تیره پوشیدید، مگر چه خبر است؟ مهندس خالدی بلند شد و‌ گفت: قربان! رهبرمان رحلت کرده است و ما عزاداریم. افسر عراقی از اینکه برای امام عزاداری کردیم و وفاداری خودمان را به امام و آرمان های امام نشان دادیم خشمگین شد و به مرحوم‌ حاج آقای خالدی گفت: برای چی عزاداری می کتید، حتما شما تحریک کردی عزاداری کنند! در صورتیکه اینطور نبود ما عمیقأ عزادار بودیم و کسی ما را تحریک نکرده بود. 🔻دو هفته انفرادی بخاطر درگیری با پناهنده ها بعد ایشان را از ما جدا کرد و‌ با برادرانی که در بند چهارم با طرفداران منافقین و پناهنده ها درگیر شده بودند را به سلولهای انفرادی بردند و مابقی ما را هم هر روز تا دو‌ هفته به ضرب و شتم خود قرار می دادند. 🔻به همدیگه روحیه می دادیم هر روز که می گذشت بعد از تنبیه به همدیگر خسته نباشید می گفتیم و روحیه مان را بنحوی افزایش می دادیم و هیچ کوتاه نیامدیم تا اینکه خود سربازان عراقی خسته شدند و به تنبیه پایان دادند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
احمد چلداوی | ۱۳۴ ◾فرار به سنگ سخت خورد بعد از اینکه با شیطنت راننده مرموز عراقی، نگهبان پاسگاه به ما شک کرد و ما را جهت تحقیق و بازرسی پیاده کرد حس کردیم کار تمام است. نمی خواستیم به اردوگاه برگردیم در یک لحظه من و‌ هاشم از غفلت نگهبان ها استفاده کرده و بسرعت فرار کرده و شروع به دویدن کردیم. برای احتیاط از آب گل آلود خوردیم به یک برکه آب گلی و پر از جلبک رسیدیم که از باران شب قبل پر شده بود. هاشم کمی آب خورد و به من هم گفت که بخورم، چون ممکن بود چند روزی آب برای خوردن پیدا نکنیم. من نتوانستم بخورم، هاشم هم کمی بعد حالش به هم خورد و شروع کرد به بالا آوردن. این هم شد قوز بالا قوز. هاشم پشت فنس گیر افتاد! نخلستان سر و ته نداشت. کمی دویدیم تا به یک دیوار فنسی رسیدیم. از آن بالا رفتم و پریدم آن طرفش. هاشم دستش شکسته بود و نتوانست از فنس بالا بیاید. اصلاً متوجه هاشم نبودم. کمی که دویدم هاشم صدا کرد: «احمد! برگرد من گیر کردم. برگشتم و با یک دست پشتش را گرفتم و از بالای فنس ها کشیدمش بالا. هاشم نتوانست خودش را نگه دارد و از آن بالا پرت شد پایین و با کمر به شدت به زمین خورد. دلم برایش سوخت اما فرصت هم دردی نبود. هاشم بلافاصله بلند شد و دنبالم شروع به دویدن کرد. فاصله درختها از هم زیاد بود و نمی شد داخل باغ قایم شد. 🔻جایی نداشتیم پنهان شویم! مستأصل شده بودیم چه کنیم، نخلستان توسط عراقیها محاصره شده بود. به نظرم حداقل یک گردان عراقی ریخته بودند که ما را بگیرند زیاد وقت نداشتیم و جایی هم نمی توانستیم فرار کنیم باید هر طور شده خود را مخفی می کردیم. 🔻گودال کندیم و در آن مخفی شدیم سطح زمین برای آبیاری شیاربندی شده بود، شیارهایی به پهنا و عمق حدود نیم متر لذا تصمیم گرفتیم کف یکی از شیارها را بکنیم تا بتوانیم خودمان را داخل آن، زیر خس و خاشاک مخفی کنیم. روی یکی از کانال ها یک پل کوچک برای تردد راحت تر ساخته بودند. کف کانال کنار همان روگذر را کندیم. به خاطر باران شب قبل، کانالها خیس بود و کندن آنها کاری نداشت.گودالی شبیه یک قبر درست شده بود. داخل قبر شدم و هر چه دم دستم آمد از برگ و چوب و خاشاک روی خودم ریختم و از هاشم خواستم که رویم را کاملاً با گل بپوشاند. مخفیگاه یا بهتر بگویم همان قبر من خیلی خوب شده بود. امکان نداشت که بتوانند پیدایم کنند اما پناگاه هاشم بخوبی من نبود، او دستش شکسته بود و با یک دست فرصت زیادی برای کندن گودال عمیق نداشت اجبارا در فاصله کمی از من یک گودال کوچک کند که عمق زیادی نداشت و سعی کرد خودش را داخل آن مخفی کند. 🔻از شدت سرما بدنم سر شد! گودال کاملا خیس و به شدت سرد بود. مدتی که گذشت تمام بدنم از فرط سرما سر شد. داخل قبر، مرتب ذکر می‌گفتم و از خدا می‌خواستم که از این مهلکه نجاتمان دهد. حالا شده بودم جزو اهل قبور. بعثی ها چند بار از بالای سرمان رد شدند. صدای صحبت ها و چکمه هایشان را می شنیدیم. فرمانده شان با توپ و تشر به آنها دستور می داد. خوشبختانه متوجه ما نشدند. قبرهای موقت به خوبی از عهده مخفی کردن مان از دست آن گرگها برآمده بودند. 🔻بین مرگ و اسارت گیر کرده بودیم ! ساعتی گذشت و حالا دیگر نفس کشیدن هم داشت سخت می شد. آن لحظات خود را در یک قدمی مرگ می‌دیدم. از مرگ نمی ترسیدم. در آن لحظات اگر فرصت انتخاب داشتم بین مرگ و اسارت حتما مرگ را انتخاب می کردم. اما این اراده اوست که در همه جا ساری و جاری است... آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 محسن جامِ بزرگ | ۴۵ جاسم با دلسوزی تمام زخم های ما را پانسمان می کرد! در بیمارستان صلاح الدین در شهر تکریت ، جاسم (پرستار عراقی ) بسیار دوست داشتنی بود. او هم مثل اسماعیل با حوصله ی تمام و با سخاوت زخم ها را شستشو و پانسمان می کرد.او به مقدار کافی آب اکسیژنه روی زخم های قدیمی عفونی و عمیق می ریخت. مایع کف می کرد و سوزش زخم‌ بی تابمان می کرد. می گفت: این خوبه، خوبه! او با دقت پوست های اضافی و چرک ها را جدا می کرد و دوباره شست و شو می داد. بر خلاف پرستارهای دیگر، زخم را اساسی با گاز استریل می بست و با روی خوش خداحافظی می کرد و می رفت. جاسم زباله های عفونی و بقایای اقلام پزشکی استفاده شده را در کیسه های بزرگ می ریخت و به اسماعیل می داد تا ببرد و گُم و گورش کند.( می خواست معلوم نشود که این همه مواد را برای اسرای ایرانی مصرف کرده است. اسماعیل هم با احتیاط کامل این کار را انجام می داد.) 🔻جاسم از ثمرات تبلیغی یک طلبه بود جاسم که اهل ناصریه بود با عبدالکریم دم خور بود و اهل دعا. عبدالکریم که طلبه فعالی بود باعث آشنایی او با اسماعیل بود. این آشنایی البته برکات زیادی برای ما داشت. رفاقت من و عبدالکریم بیست ساله، تا جایی رسید که هم او می دانست من افسر نیستم و بسیجی ام و هم من می دانستم که او روحانی بسیجی است! 🔻جاسم برای من سنگ تمام گذاشت عبدالکریم سفارش مرا بعنوان یک افسر متدین به جاسم کرد. البته جاسم برای همه بچه ها دلسوزی می کرد و نیاز به سفارش نبود ولی با این سفارش جاسم هم سنگ تمام گذاشت و مردانگی کرد و یک روز به من پیشنهاد داد: از سر تا پایم را با الکل شستشو و ضد عفونی کند. من هم از خدا خواسته پذیرفتم. او تمام بدنم را با الکل و پنبه شستشو داد. همچنان بعد از چند ماه از بدنم گِل تراوش می کرد. به درخواست او و من و اجازه ی دکتر، پس از چند ماه اسارت تمام گچ های پا را با فِرِز مخصوص بریدند و از بدنم جدا کردند.( یادتان باشد گفتم بخشی از گچ شکم و سینه را با مهدی فتحیان باز کردیم.) 🔻حمام اختصاصی او بقیه بدنِ پوست و استخوانی مرا شست و شو داد، اما راضی نشد! عصر همان روز دوباره آمد و به کمک اسماعیل مرا روی ارابه ی چرخ دار سوار کردند و به حمام گرم اختصاصی خودشان بردند و تمیز شستند. در این استحمام بود که دیگر با گِل و لای مانده ی روی بدنم خداحافظی کامل کردم. 🔻بهبودی من در بیمارستان صلاح الدین در مدتی که در بیمارستان بستری بودم مشکل گوارشی من رفع شد. بعد از آن همه مدت با باز شدن گچ کمر و پا حالا می توانستم بنشینم. در رفت و آمدهای اسیران زخمی و بیمار به بیمارستان صلاح الدین تکریت متوجه شدم که ما مفقودالاثریم و صلیب سرخ از مجموعه ی ما در اردوگاه تکریت خبر ندارد! 🔻عضلاتم ناتوان بودند! گچ ها باز شده بود، اما گرفتاری چند ماهه ی عضلات در زیر آوار گچ، آنها را خشک و ناتوان کرده بود. از زانو تا کمر قدرت هیچ تحرکی نداشتم و پایم گویی یک چوب لاغر خشکیده است که هر آن ممکن است شکسته شود. باید با احتیاط عمل می کردم و اشتیاق راه رفتن مستقل را فعلاً از سرم دور می کردم. 🔻از تجربه معلم ورزشی بودن استفاده کردم سابقه ی معلم ورزشی به کمکم آمد. آرام آرام حرکات مختصر و احتیاطی را آغاز کردم. تاندونها به شدت خشک بود و بی احتیاطی و حرکات غیر اصولی موجب پارگی آنها می شد!( پارگی تاندونها، یعنی بیچارگی و زمین گیر شدن طولانی مدت دوباره.) می خوابیدم روی تشک تخت و عبدالکریم و بقیه ی بچه ها با آرامش و دقت پا را آرام آرام تکان می داد و ذرّه ذرّه تا می کردند. آنها مختصر فشاری می دادند و پا را چند لحظه نگه می داشتند. وقتی درد تشدید می شد، دستم را می کوبیدم روی تشک یعنی پاها را رها کنید، نفسم از درد بند می آمد و نمی توانستم حرف بزنم. وقتی پا رها می شوند شد، ناگهان صدای تَرَق درست مثل شکستن یک چوب خشک از زانویم شنیده می شد. 🔻فیزیوتراپی ابتکاری ما جواب داد رفتار فیزیو تراپی ابتکاری ما کم کم جواب داد. پا به اندازه ی قابل ملاحظه ای حدود صد و بیست درجه تا می شد و به لطف خداوند من توانستم بنشینم و پا را مقداری آویزان کنم. با این وضعیت من رو به بهبودی بودم. دوستان دشداشه ی عربی تنم کردند و شدم حاج محسن عرب! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
🌺سلام و عرض ادب🌺 دوستان ما آزادگان جمعه در محکومیت صهیونیستها درمیدان فلسطین دورهم جمع میشویم تاتسلای خاطر مردم غزه شویم منتظر حضور پررنگ شما هستیم مجمع هیئتهای آزادگان استان تهران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا