احمد چلداوی | ۱۳۴
◾فرار به سنگ سخت خورد
بعد از اینکه با شیطنت راننده مرموز عراقی، نگهبان پاسگاه به ما شک کرد و ما را جهت تحقیق و بازرسی پیاده کرد حس کردیم کار تمام است. نمی خواستیم به اردوگاه برگردیم در یک لحظه من و هاشم از غفلت نگهبان ها استفاده کرده و بسرعت فرار کرده و شروع به دویدن کردیم.
برای احتیاط از آب گل آلود خوردیم
به یک برکه آب گلی و پر از جلبک رسیدیم که از باران شب قبل پر شده بود. هاشم کمی آب خورد و به من هم گفت که بخورم، چون ممکن بود چند روزی آب برای خوردن پیدا نکنیم. من نتوانستم بخورم، هاشم هم کمی بعد حالش به هم خورد و شروع کرد به بالا آوردن. این هم شد قوز بالا قوز.
هاشم پشت فنس گیر افتاد!
نخلستان سر و ته نداشت. کمی دویدیم تا به یک دیوار فنسی رسیدیم. از آن بالا رفتم و پریدم آن طرفش. هاشم دستش شکسته بود و نتوانست از فنس بالا بیاید. اصلاً متوجه هاشم نبودم. کمی که دویدم هاشم صدا کرد: «احمد! برگرد من گیر کردم. برگشتم و با یک دست پشتش را گرفتم و از بالای فنس ها کشیدمش بالا. هاشم نتوانست خودش را نگه دارد و از آن بالا پرت شد پایین و با کمر به شدت به زمین خورد. دلم برایش سوخت اما فرصت هم دردی نبود. هاشم بلافاصله بلند شد و دنبالم شروع به دویدن کرد. فاصله درختها از هم زیاد بود و نمی شد داخل باغ قایم شد.
🔻جایی نداشتیم پنهان شویم!
مستأصل شده بودیم چه کنیم، نخلستان توسط عراقیها محاصره شده بود. به نظرم حداقل یک گردان عراقی ریخته بودند که ما را بگیرند زیاد وقت نداشتیم و جایی هم نمی توانستیم فرار کنیم باید هر طور شده خود را مخفی می کردیم.
🔻گودال کندیم و در آن مخفی شدیم
سطح زمین برای آبیاری شیاربندی شده بود، شیارهایی به پهنا و عمق حدود نیم متر لذا
تصمیم گرفتیم کف یکی از شیارها را بکنیم تا بتوانیم خودمان را داخل آن، زیر خس و خاشاک مخفی کنیم. روی یکی از کانال ها یک پل کوچک برای تردد راحت تر ساخته بودند. کف کانال کنار همان روگذر را کندیم. به خاطر باران شب قبل، کانالها خیس بود و کندن آنها کاری نداشت.گودالی شبیه یک قبر درست شده بود. داخل قبر شدم و هر چه دم دستم آمد از برگ و چوب و خاشاک روی خودم ریختم و از هاشم خواستم که رویم را کاملاً با گل بپوشاند. مخفیگاه یا بهتر بگویم همان قبر من خیلی خوب شده بود. امکان نداشت که بتوانند پیدایم کنند اما پناگاه هاشم بخوبی من نبود، او دستش شکسته بود و با یک دست فرصت زیادی برای کندن گودال عمیق نداشت اجبارا در فاصله کمی از من یک گودال کوچک کند که عمق زیادی نداشت و سعی کرد خودش را داخل آن مخفی کند.
🔻از شدت سرما بدنم سر شد!
گودال کاملا خیس و به شدت سرد بود. مدتی که گذشت تمام بدنم از فرط سرما سر شد. داخل قبر، مرتب ذکر میگفتم و از خدا میخواستم که از این مهلکه
نجاتمان دهد. حالا شده بودم جزو اهل قبور. بعثی ها چند بار از بالای سرمان رد شدند. صدای صحبت ها و چکمه هایشان را می شنیدیم. فرمانده شان با توپ و تشر به آنها دستور می داد. خوشبختانه متوجه ما نشدند. قبرهای موقت به خوبی از عهده مخفی کردن مان از دست آن گرگها برآمده بودند.
🔻بین مرگ و اسارت گیر کرده بودیم !
ساعتی گذشت و حالا دیگر نفس کشیدن هم داشت سخت می شد. آن لحظات خود را در یک قدمی مرگ میدیدم. از مرگ نمی ترسیدم. در آن لحظات اگر فرصت انتخاب داشتم بین مرگ و اسارت حتما مرگ را انتخاب می کردم. اما این اراده اوست که در همه جا ساری و جاری است...
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
💐 محسن جامِ بزرگ | ۴۵
جاسم با دلسوزی تمام زخم های ما را پانسمان می کرد!
در بیمارستان صلاح الدین در شهر تکریت ، جاسم (پرستار عراقی ) بسیار دوست داشتنی بود. او هم مثل اسماعیل با حوصله ی تمام و با سخاوت زخم ها را شستشو و پانسمان می کرد.او به مقدار کافی آب اکسیژنه روی زخم های قدیمی عفونی و عمیق می ریخت. مایع کف می کرد و سوزش زخم بی تابمان می کرد. می گفت: این خوبه، خوبه!
او با دقت پوست های اضافی و چرک ها را جدا می کرد و دوباره شست و شو می داد. بر خلاف پرستارهای دیگر، زخم را اساسی با گاز استریل می بست و با روی خوش خداحافظی می کرد و می رفت. جاسم زباله های عفونی و بقایای اقلام پزشکی استفاده شده را در کیسه های بزرگ می ریخت و به اسماعیل می داد تا ببرد و گُم و گورش کند.( می خواست معلوم نشود که این همه مواد را برای اسرای ایرانی مصرف کرده است. اسماعیل هم با احتیاط کامل این کار را انجام می داد.)
🔻جاسم از ثمرات تبلیغی یک طلبه بود
جاسم که اهل ناصریه بود با عبدالکریم دم خور بود و اهل دعا. عبدالکریم که طلبه فعالی بود باعث آشنایی او با اسماعیل بود. این آشنایی البته برکات زیادی برای ما داشت. رفاقت من و عبدالکریم بیست ساله، تا جایی رسید که هم او می دانست من افسر نیستم و بسیجی ام و هم من می دانستم که او روحانی بسیجی است!
🔻جاسم برای من سنگ تمام گذاشت
عبدالکریم سفارش مرا بعنوان یک افسر متدین به جاسم کرد. البته جاسم برای همه بچه ها دلسوزی می کرد و نیاز به سفارش نبود ولی با این سفارش جاسم هم سنگ تمام گذاشت و مردانگی کرد و یک روز به من پیشنهاد داد: از سر تا پایم را با الکل شستشو و ضد عفونی کند. من هم از خدا خواسته پذیرفتم. او تمام بدنم را با الکل و پنبه شستشو داد. همچنان بعد از چند ماه از بدنم گِل تراوش می کرد. به درخواست او و من و اجازه ی دکتر، پس از چند ماه اسارت تمام گچ های پا را با فِرِز مخصوص بریدند و از بدنم جدا کردند.( یادتان باشد گفتم بخشی از گچ شکم و سینه را با مهدی فتحیان باز کردیم.)
🔻حمام اختصاصی
او بقیه بدنِ پوست و استخوانی مرا شست و شو داد، اما راضی نشد! عصر همان روز دوباره آمد و به کمک اسماعیل مرا روی ارابه ی چرخ دار سوار کردند و به حمام گرم اختصاصی خودشان بردند و تمیز شستند. در این استحمام بود که دیگر با گِل و لای مانده ی روی بدنم خداحافظی کامل کردم.
🔻بهبودی من در بیمارستان صلاح الدین
در مدتی که در بیمارستان بستری بودم مشکل گوارشی من رفع شد. بعد از آن همه مدت با باز شدن گچ کمر و پا حالا می توانستم بنشینم. در رفت و آمدهای اسیران زخمی و بیمار به بیمارستان صلاح الدین تکریت متوجه شدم که ما مفقودالاثریم و صلیب سرخ از مجموعه ی ما در اردوگاه تکریت خبر ندارد!
🔻عضلاتم ناتوان بودند!
گچ ها باز شده بود، اما گرفتاری چند ماهه ی عضلات در زیر آوار گچ، آنها را خشک و ناتوان کرده بود. از زانو تا کمر قدرت هیچ تحرکی نداشتم و پایم گویی یک چوب لاغر خشکیده است که هر آن ممکن است شکسته شود. باید با احتیاط عمل می کردم و اشتیاق راه رفتن مستقل را فعلاً از سرم دور می کردم.
🔻از تجربه معلم ورزشی بودن استفاده کردم
سابقه ی معلم ورزشی به کمکم آمد. آرام آرام حرکات مختصر و احتیاطی را آغاز کردم. تاندونها به شدت خشک بود و بی احتیاطی و حرکات غیر اصولی موجب پارگی آنها می شد!( پارگی تاندونها، یعنی بیچارگی و زمین گیر شدن طولانی مدت دوباره.) می خوابیدم روی تشک تخت و عبدالکریم و بقیه ی بچه ها با آرامش و دقت پا را آرام آرام تکان می داد و ذرّه ذرّه تا می کردند. آنها مختصر فشاری می دادند و پا را چند لحظه نگه می داشتند. وقتی درد تشدید می شد، دستم را می کوبیدم روی تشک یعنی پاها را رها کنید، نفسم از درد بند می آمد و نمی توانستم حرف بزنم. وقتی پا رها می شوند شد، ناگهان صدای تَرَق درست مثل شکستن یک چوب خشک از زانویم شنیده می شد.
🔻فیزیوتراپی ابتکاری ما جواب داد
رفتار فیزیو تراپی ابتکاری ما کم کم جواب داد. پا به اندازه ی قابل ملاحظه ای حدود صد و بیست درجه تا می شد و به لطف خداوند من توانستم بنشینم و پا را مقداری آویزان کنم. با این وضعیت من رو به بهبودی بودم. دوستان دشداشه ی عربی تنم کردند و شدم حاج محسن عرب!
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
حسینعلی قادری| ۲۸
🔻تیغ و خودتراش دادند ولی زود پس گرفتند!
برای تراشیدن موی سر و صورت، روزهای اول در اردوگاه یک دونه خود تراش با یک تیغ و یک دونه از این پیاله های ریش تراشی دادند البته بعد یک ماه امدند تیغ ها و خود تراش ها رو از ما گرفتند!
🔻صبح ها شوربا می دادند
بعد از مدتی، برای صبحانه چای با شوربا دادند. غیر از صبح که یک لیوان چای می دادند بعد ازظهر هم یک لیوان چای دادند که این تنها تغییر تغذیه ما در کل دوران اسارت بود. شوربا سوپی است که با لپه و نخود و اینا درست می شود.
🔻ظهر برنج و خورشت داشتیم!
ظهر مقدار ناچیزی برنج و خورشتی که آب خورشت بود می دادند .
🔻شب های شنبه لوبیا می دادند!
شب ها که آبگوشت می دادند ترکیبی نامتناسبی داشت چون مقدار بسیار ناچیزی گوشت بود و بیشتر آن آب بود و هیچ چیز دیگه ای نداشت. در طول هفته شام ما آبگوشت بود غیر از شب های شنبه که لوبیا داشتیم .
این برنامه در طول این چهار سال اسارت ما به همین روال طی شد یعنی صبح ها شوربا و ظهرها برنج و خورشت و شب هم اون آبگوشته و هفته ای یک بار هم لوبیا و اون دو تا یا یکی و نصف صمونی (نان) که هر روز داده می شد که نصف نون خمیر بود و قابل خوردن نبود یعنی بقدری خمیر بود که قابل خوردن نبود و از آن استفاده های دیگه می کردیم.
🔻از خمیر به عنوان مرهم استفاده می کردم!
چون جزو اولین آسایشگاه بودیم که نون را می گرفتیم بنا براین وقتی که می رفتیم نون رو می گرفتیم نون هنوز داغ بود و جلوتر گفتم که نون هم خیلی خمیر بود من از خمیر این نون که قابل خوردن نبود استفاده می کردم و برای زخم هام مرهم درست می کردم، چون زخم هام چرکی شده بود و هنوز هیچ گونه درمانی انجام نشده بود بناچار من این نون های داغ و خمیر رو به عنوان مرهم استفاده می کردم.
🔻طرز استفاده از خمیر به عنوان مرهم
می دونید که خمیر چون حالت مخمری داره می تونه برای چرک و اینها به عنوان مرهم باشه. من این خمیر های داغ رو می گذاشتم روی زخم هام که این چرک های زخم هام صبح که بلند می شم بهتر بشه تا این حد نون هایی که می دادند خمیر بود.
🔻ابتکار عمل برای رفع گرسنگی
سایر اسرا که از خمیر استفاده ای نداشتند چون دیگه اون وسطش که اصلا قابل خوردن نبود و از طرفی دیدند بشدت گرسنه هستند و سیر نمی شدند بصورت ابتکاری این خمیرها رو ریز ریز می کردند می گذاشتند پشت پنجره مثلا خشک بشه بعد اون و می خوردند که بعد مثلا قابلیت خوردن پیدا کنه از اون حالت خمیری در بیاد. این برنامه غذایی دائمی بود یعنی هیچ تغییر دیگه ای به وجود نیومد که نیومد.
🔻 در این مدت هیچ درمانی انجام نشد!
در این سه روز چهار روز اولی که اومدیم اردوگاه تکریت 11 خبری از درمان نبود.یعنی واقعا هیچ خبری نشد. زخم هام همون جوری و همون شرایط باندی که بسته بود سر جاش زخم ها چرک می کرد و چرکها می ریخت بیرون نباید فشار می دادم که چرک ها خالی بشه تا یک مقداری ورمش بخوابه.
🔻درمان من, فقط باند پیچی بود!
روزای بعد هم درمان نشدم البته روزای بعد بعضی ها را هم بردند بیمارستان اما در مورد من و بعضی دیگه فقط باند پیچی انجام شد تنها کاری که انجام شد برای زخم های من, یک باندپیچی بود. بعد از اون نمی دونم چند روز طول کشید یک بهیاری اومد و تو مجموعه اونایی که زخم هاشون یک خورده وخیم تر بود از جمله من رو آوردند بیرون و باند کثیف رو در آوردند و یه باند جدیدی روش بسته شد و بقیه ش دیگه لطف خدا بود که شامل حال ما شد و این زخم ها کم کم یواش یواش شروع کرد به خوب شدن و باز می گم اون بحث معجزه و اون لطف خدا این بود که هیچ دردی من نداشتم.
🔻هنوز برام سواله که چطور خوب شدم!
هنوزم که هنوزه برای من جای سواله که چطور می شه و حتی بعضی از زخم هام رو نمی دونستم خیلی جالبه با همه اون شرایط که داشتم الان مثلا نگاه می کنم می بینم اینجا مثلا زخم بوده یعنی الان یادم نمیاد که اون زمان زخم تو بدن من وجود داشته یا نداشته می گم این دستها قشنگ باد کرده بود زخم ها مثلا همه چرکی شده بود دست و شونه و تشکیلات و اینا و از همه جا چرک می اومد عفونت کرده بود ولی خدا را شکر خوب شدند بدون اینکه عراقی ها کاری بکنند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حسینعلی_قادری
سلام الله کاظم خانی | ۱۴
▪️امتحانات قبل از اسارت
اگرچه اسارت بزرگترین امتحان من بود اما قبل از آن نیز امتحانات متعددی داشتم. گاهی مشغول درس و بحث می شدیم و از جبهه غافل می شدیم اما کلمات امام خمینی (ره) بما نهیب می زد و ما را ازغفلت بیدار کرده و عزم ما جوانان را برای دفاع از کشور و انقلاب اسلامی صدچندان می کرد. چقدر خدا را شاکرم که در وقت نیاز کشور رهبرانی با صلابت مثل امام و آیت الله خامنه ای داشته ایم. امام در باره مقام جهاد و شهادت فرموده بود:
« با چه بیان و قلم از جوانانی که به عشق خداوند و شوق لقا الله در سبقت در دفاع از حق و اسلام عزیز سر از پا نمی شناسند و تنها سرمایه ی بزرگ خود را که جان است فدای هدف مقدس می کنند که انبیا و اولیای بزرگ خدا همچون سید مظلومان و سرور فداکاران نمودند و ندای هیهات منا الذله آن بزرگ مرد تاریخ را با قول و عمل خود در سراسر کشور بلکه جهان سر میدهند می توان تجلیل نمود و با کدام قلم و بیان می توان از عزیزانی که سنگر های جنگ را به محراب مسجد و معراج الی الله تبدیل کردند شنا کرد.»
🔻تحمل نکردم جبهه نروم!
آنک، خوشا به حال آنان که با شهادت وضوی خون بگرفته و نماز عشق سرودند والا ترین رفیق خوشبخت همچون شهید طباطبایی، شهید نخبه زعیم وقتی به وصال یار رسیدند ، عرصه سنگر علم در حوزه برایم تنگ شد سنگر جبهه را به سنگر حوزه ترجیح داده ، غافل بودم ، بیدار شدم ، آگاه شدم ، راه برایم منور شد، مصمم شدم به عنوان طلبه با کاروان منتقمان شهید طباطبایی از آبیک با سیل کثیر رزمندگان اسلام به جبهه های نور عازم بشوم .
آن روز موعود فرا رسید ، آن روز وصف شدنی نیست ،آن روز یک روز تاریخی است ،آن روز تاریخی ششم بهمن 1365 است ؛ صحنه بسیار زیبا قابل توصیف نیست ، قلم و بیان عاجز از وصف رزمندگان اسلام است.
به نظرم بی نظیر ترین و با شکوه ترین اعزام به جبهه ها از شهرستان آبیک همین کاروان منتقمان شهید طباطبایی بود، رزمندگان اسلام، بسیجیان دلاور، از شهر شهید پرور آبیک به سپاه استان قزوین اعزام نموده اند.
در سپاه استان بلافاصه همه ی عزیزان را جهت اعزام به جبهه ساماندهی و سازماندهی نمودند.
🔻 خاطره با مادرم
در حین اعزام وقت خداحافظی شد نمی دانم چه سری بود از همدیگر نمی توانستیم جدا بشویم ، عاشق و معشوق هم بودیم ، انیس و مونس هم بودیم ، یک بار خداحافظی کردیم ،به طرف ماشین حرکت کردم دیدم مجدد صدایم کرد گفت بیا پسرم، لحظه ای شک کردم که اتفاقی افتاده باشد با خود فکر کردم شاید چیزی شده! شتابان به طرف مادرم آمدم. این سری با سری قبل متفاوت بود، کاملا مرا بغل کرد و گفت: این سری دوم بجای پدرت صورت تو را بوسه می زنم و تو را به خدا می سپارم.
( روز اعزام پدرم در شهرستان میانه بود ،البته با وی هماهنگ شده ،خداحافظی نموده بودم. ) با اشک شوق، گریه از او خداحافظی نمودم سوار بر مینی بوس شدم ما را از آبیک به قزوین اعزام نمودند.
حدود دو ماه و نیم در جبهه رسالتم را در حد توان انجام دادم تصورم بر این است در اوایل سال 66 چند روزی به همه ی رزمندگان اسلام مرخصی دادند، چون عملیات در پیش بود جهت تجدید روحیه رزمندگان عزیز مرخصی داده بودند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سلام_الله_کاظم_خانی
رضا رفیعی| ۳
▪️شب تاسوعا در اردوگاه
اولین سال اسارتمان و شب تاسوعا بود، با شکنجه هایی که کشیده بودیم با آن غربت اسارت دلمون پر می کشید برای عزاداری. می دانستیم ممنوع است و مجازات سختی دارد. عراقی ها از همان روزهای اول عملا به ما فهمانده بودند مراسم مذهبی را تحمل نمی کنند. البته رسماً هم گفته بودند نماز جماعت و ... ممنوع است. اما به هرحال با همه این مشکلات ما خیلی دوست داشتیم عزاداری کنیم.
🔻عزاداری ما لو رفت!
شب تاسوعا، بعد از نماز مغرب و عشاء، ما هر کدام در حال راز و نیاز و سوگواری برای اباعبدالله الحسین علیه السلام و یاران با وفایش بودیم که ناغافل نگهبان عراقی سر رسید و دید که تعدادی در غم و اندوه هستند. مسئول آسایشگاه را صدا زد و گفت: اینجا چه خبره!؟ مسئول آسایشگاه که اسمش ناصر بود اهل اهواز و با عراقی ها رابطه همکاری و جاسوسی داشت و بعداً هم پناهنده شد گفت: امشب شب تاسوعاست و اینها دارند عزاداری می کنند. نگهبان همه آنهایی را که عزاداری می کردند جمع کرد، با حرف های زشت و بد و بیراه گفتن، یکی، یکی رو جلو پنجره می برد و به آنها سیلی می زد.
🔻حسین از ما بود و خودمان هم کشتیم!
در همان هنگام که ارشد اردوگاه از این موضوع خبردار شده دستور داد صدای تلویزیون را که ترانه پخش می کرد را زیاد کنند تا روحیه ما را خرد کند و به این طریق خواست به امام حسین (ع) بی احترامی کند و گفت: هیچکس حق گریه و عزاداری ندارد چون در ارتش ممنوع اس. اصلأ شما برای چی عزاداری می کنید؟ حسین از ما بود و خودمان هم کشتیم. شما چه حقی دارید که برایش عزاداری کنید!؟
🔻شکنجه عزاداران
صبح آن شب فرا رسید نگهبان ها وارد آسایشگاه شدند بعد از گرفتن آمار همه افراد برای قدم زدن به محوطه رفتند غیر از آنهایی که عزادای کرده بودند، بعد شروع شد کتک کاری و گفتند: تا شب باید روی دوپا بصورت سر پایین بنشینید. هرکدام که حرکتی می کرد و یا پا به پا می شد کتک می خورد.
🔻در یک فرصت کوتاه نمازمون را خواندیم!
ظهر فرا رسید فقط یک ربع به ما وقت دادند که نهار بخوریم ولی ما از این فرصت کم استفاده کردیم و هم نماز خواندیم و هم نهار خوردیم.
🔻سلول انفرادی بخاطر عزاداری
روز بعد ما را با ضرب و شتم به سلول های انفرادی بردند. سلول های تنگ و نمناک و تاریک که شب و روز را نمی شد تشخیص داد و به سختی می شد نفس کشید می بایست در همانجا رفع حاجت کرد و غذا خورد و نماز خواند بصورت نشسته با اوقات شرعی تقریبی، چون همیشه تاریک بود.
آزاده اردوگاه ۱۱ تکریت
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#رضا_رفیعی