سلام الله کاظم خانی | ۱۴
▪️امتحانات قبل از اسارت
اگرچه اسارت بزرگترین امتحان من بود اما قبل از آن نیز امتحانات متعددی داشتم. گاهی مشغول درس و بحث می شدیم و از جبهه غافل می شدیم اما کلمات امام خمینی (ره) بما نهیب می زد و ما را ازغفلت بیدار کرده و عزم ما جوانان را برای دفاع از کشور و انقلاب اسلامی صدچندان می کرد. چقدر خدا را شاکرم که در وقت نیاز کشور رهبرانی با صلابت مثل امام و آیت الله خامنه ای داشته ایم. امام در باره مقام جهاد و شهادت فرموده بود:
« با چه بیان و قلم از جوانانی که به عشق خداوند و شوق لقا الله در سبقت در دفاع از حق و اسلام عزیز سر از پا نمی شناسند و تنها سرمایه ی بزرگ خود را که جان است فدای هدف مقدس می کنند که انبیا و اولیای بزرگ خدا همچون سید مظلومان و سرور فداکاران نمودند و ندای هیهات منا الذله آن بزرگ مرد تاریخ را با قول و عمل خود در سراسر کشور بلکه جهان سر میدهند می توان تجلیل نمود و با کدام قلم و بیان می توان از عزیزانی که سنگر های جنگ را به محراب مسجد و معراج الی الله تبدیل کردند شنا کرد.»
🔻تحمل نکردم جبهه نروم!
آنک، خوشا به حال آنان که با شهادت وضوی خون بگرفته و نماز عشق سرودند والا ترین رفیق خوشبخت همچون شهید طباطبایی، شهید نخبه زعیم وقتی به وصال یار رسیدند ، عرصه سنگر علم در حوزه برایم تنگ شد سنگر جبهه را به سنگر حوزه ترجیح داده ، غافل بودم ، بیدار شدم ، آگاه شدم ، راه برایم منور شد، مصمم شدم به عنوان طلبه با کاروان منتقمان شهید طباطبایی از آبیک با سیل کثیر رزمندگان اسلام به جبهه های نور عازم بشوم .
آن روز موعود فرا رسید ، آن روز وصف شدنی نیست ،آن روز یک روز تاریخی است ،آن روز تاریخی ششم بهمن 1365 است ؛ صحنه بسیار زیبا قابل توصیف نیست ، قلم و بیان عاجز از وصف رزمندگان اسلام است.
به نظرم بی نظیر ترین و با شکوه ترین اعزام به جبهه ها از شهرستان آبیک همین کاروان منتقمان شهید طباطبایی بود، رزمندگان اسلام، بسیجیان دلاور، از شهر شهید پرور آبیک به سپاه استان قزوین اعزام نموده اند.
در سپاه استان بلافاصه همه ی عزیزان را جهت اعزام به جبهه ساماندهی و سازماندهی نمودند.
🔻 خاطره با مادرم
در حین اعزام وقت خداحافظی شد نمی دانم چه سری بود از همدیگر نمی توانستیم جدا بشویم ، عاشق و معشوق هم بودیم ، انیس و مونس هم بودیم ، یک بار خداحافظی کردیم ،به طرف ماشین حرکت کردم دیدم مجدد صدایم کرد گفت بیا پسرم، لحظه ای شک کردم که اتفاقی افتاده باشد با خود فکر کردم شاید چیزی شده! شتابان به طرف مادرم آمدم. این سری با سری قبل متفاوت بود، کاملا مرا بغل کرد و گفت: این سری دوم بجای پدرت صورت تو را بوسه می زنم و تو را به خدا می سپارم.
( روز اعزام پدرم در شهرستان میانه بود ،البته با وی هماهنگ شده ،خداحافظی نموده بودم. ) با اشک شوق، گریه از او خداحافظی نمودم سوار بر مینی بوس شدم ما را از آبیک به قزوین اعزام نمودند.
حدود دو ماه و نیم در جبهه رسالتم را در حد توان انجام دادم تصورم بر این است در اوایل سال 66 چند روزی به همه ی رزمندگان اسلام مرخصی دادند، چون عملیات در پیش بود جهت تجدید روحیه رزمندگان عزیز مرخصی داده بودند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سلام_الله_کاظم_خانی
رضا رفیعی| ۳
▪️شب تاسوعا در اردوگاه
اولین سال اسارتمان و شب تاسوعا بود، با شکنجه هایی که کشیده بودیم با آن غربت اسارت دلمون پر می کشید برای عزاداری. می دانستیم ممنوع است و مجازات سختی دارد. عراقی ها از همان روزهای اول عملا به ما فهمانده بودند مراسم مذهبی را تحمل نمی کنند. البته رسماً هم گفته بودند نماز جماعت و ... ممنوع است. اما به هرحال با همه این مشکلات ما خیلی دوست داشتیم عزاداری کنیم.
🔻عزاداری ما لو رفت!
شب تاسوعا، بعد از نماز مغرب و عشاء، ما هر کدام در حال راز و نیاز و سوگواری برای اباعبدالله الحسین علیه السلام و یاران با وفایش بودیم که ناغافل نگهبان عراقی سر رسید و دید که تعدادی در غم و اندوه هستند. مسئول آسایشگاه را صدا زد و گفت: اینجا چه خبره!؟ مسئول آسایشگاه که اسمش ناصر بود اهل اهواز و با عراقی ها رابطه همکاری و جاسوسی داشت و بعداً هم پناهنده شد گفت: امشب شب تاسوعاست و اینها دارند عزاداری می کنند. نگهبان همه آنهایی را که عزاداری می کردند جمع کرد، با حرف های زشت و بد و بیراه گفتن، یکی، یکی رو جلو پنجره می برد و به آنها سیلی می زد.
🔻حسین از ما بود و خودمان هم کشتیم!
در همان هنگام که ارشد اردوگاه از این موضوع خبردار شده دستور داد صدای تلویزیون را که ترانه پخش می کرد را زیاد کنند تا روحیه ما را خرد کند و به این طریق خواست به امام حسین (ع) بی احترامی کند و گفت: هیچکس حق گریه و عزاداری ندارد چون در ارتش ممنوع اس. اصلأ شما برای چی عزاداری می کنید؟ حسین از ما بود و خودمان هم کشتیم. شما چه حقی دارید که برایش عزاداری کنید!؟
🔻شکنجه عزاداران
صبح آن شب فرا رسید نگهبان ها وارد آسایشگاه شدند بعد از گرفتن آمار همه افراد برای قدم زدن به محوطه رفتند غیر از آنهایی که عزادای کرده بودند، بعد شروع شد کتک کاری و گفتند: تا شب باید روی دوپا بصورت سر پایین بنشینید. هرکدام که حرکتی می کرد و یا پا به پا می شد کتک می خورد.
🔻در یک فرصت کوتاه نمازمون را خواندیم!
ظهر فرا رسید فقط یک ربع به ما وقت دادند که نهار بخوریم ولی ما از این فرصت کم استفاده کردیم و هم نماز خواندیم و هم نهار خوردیم.
🔻سلول انفرادی بخاطر عزاداری
روز بعد ما را با ضرب و شتم به سلول های انفرادی بردند. سلول های تنگ و نمناک و تاریک که شب و روز را نمی شد تشخیص داد و به سختی می شد نفس کشید می بایست در همانجا رفع حاجت کرد و غذا خورد و نماز خواند بصورت نشسته با اوقات شرعی تقریبی، چون همیشه تاریک بود.
آزاده اردوگاه ۱۱ تکریت
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#رضا_رفیعی
💐 احمد چلداوی | ۱۳۵
▪️فرار ما شکست خورد!
در هنگام فرار از اردوگاه بخاطر نداشتن کرایه راننده به ما مشکوک شد و در نهایت ما را در اولین پاسگاه لو داد و مجبور شدیم از جلوی پاسگاه به سمت زمین زراعی مقابل پاسگاه فرار و خودمان را در زیر خاک مدفون کنیم اما پوشش کافی نبود و ناگاه یکی از سربازان فریاد کشید "واحدهم اهنا" یعنی؛ یکی شون اینجاست. هاشم نتوانسته بود با یک دست به خوبی روی خودش را بپوشاند و مخفی شود و به همین خاطر او را پیدا کردند. هاشم را بیرون کشیدند. چون هاشم نزدیک من مخفی شده بود، بلافاصله جای مرا هم پیدا کردند و با نبش قبر، از زیر تلی از خس و خاشاک و گل بیرونم کشیدند.
🔻خودم را به مردن زدم
طبق معمول شروع کردم به فیلم بازی کردن. البته این بار فیلم یک مرده را هنوز کاملاً بیرونم نکشیده بودند که برخی شروع کردند به کتک زدن با مشت و لگد. چشمانم را بستم و خودم را به خدا سپردم که او بهترین حافظان است. سربازها به شدت کتک می زدند اما من اصلاً محل نمی دادم. فرمانده شان فریاد زد: «بابا این هم آدمه! نزنین ببینیم زنده است یا مرده؟» سربازی نبضم را گرفت و گفت: «ایچذب حی» یعنی؛ دروغ میگه، زنده است. فرمانده دستور داد من را داخل یک پتو پیچیدند و با خودشان بردند.
🔻مدارک را از بین بردم
توی جیبم یک لیست بالا بلند از بچه های اردوگاه ۱۱ و ۱۸ داشتم که می خواستم با خودم به ایران ببرم. خیلی نگران این لیست بودم. اگر دست عراقی ها می افتاد تمام بچه هایی که اسمشان توی لیست بود شکنجه می شدند. توى صندوق عقب همان تاکسی که راننده اش ما را لو داده بود، جایم دادند و راه افتادند. برای چند دقیقه کاملاً تنها بودم و هیچ چشمی جز دیده بینای حضرت حق نظاره گرم نبود. کاش میشد تمام عمرم با بعثی ها چشم توی چشم نمی شدم ... بهترین فرصت برای نابود کردن لیست کاغذی بود. کاغذ را از جیبم درآوردم. اسامی بچه ها خاطراتشان را در ذهنم تداعی میکرد. دوست داشتم همه اسامی و خاطراتشان را دوباره مرور کنم. فرصت این کار را نداشتم. سریع پاره پاره کردم. میخواستم تکه های کاغذ را قورت بدهم، دیدم دهانم خشک است و نمی توانم میخواستم آنها را داخل صندوق عقب بیاندازم. فکر کردم شاید راننده بعدها متوجه آنها بشود و برایمان دردسر درست کند. لذا فکری به سرم زد. ماشین قدیمی بود و میشد به راحتی سوراخی داخل صندوق عقب آن پیدا کرد. پاره های کاغذ را یکی یکی از آن سوراخ بیرون انداختم خیالم راحت شد. خدا را شکر کردم که موقع دستگیری عراقی ها جیب هایم را نگشتند.
🔻سعی کردم دوباره فیلم بازی کنم اما نشد!
هنوز فرصت کمی تا مقصد مرگ داشتم. سنجاق قفلی را که جزء وسایل فرار همراه داشتم بیرون آوردم و چند خراش روی ساق پایم کشیدم تا خون بیاید و بتوانم بعداً مثل قضيه استفراغ خونی فیلم جدیدی راه بیندازم. اما متأسفانه اصلاً خون نیامد و حتی دردی هم احساس نکردم. پایم از شدت سرما خشک شده بود. فرصت غصه خوردن برای پایم را نداشتم.
🔻در اوج بی پناهی به خدا پناه بردم
سرم را کف ماشین گذاشتم و چشمانم را بستم و در آخرین لحظات تنهاییام با خداوند خلوت کردم. میدانستم در عراق مثل این لحظات را کمتر می توان تجربه کرد. دوست داشتم این چند لحظه آنقدر طولانی میشد تا به نفخ صور متصل میشد اما متاسفانه خیلی زود به مقصد دشمن رسیدیم. اتومبیل ایستاد و من را کنار مسعود و هاشم انداختند و شروع کردند به کتک زدن، آن دو را کتک مال کردند، اما در کتک زدن من احتیاط میکردند. یکی از سربازها مرتب کتکم می زد و در جواب نهی فرمانده اش میگفت: این همین الآن مثل غزال میدوید چطور حالا مثل مرده افتاده؟»
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
عباسعلی مومن (نجار) | ۷۹
▪️ساخت تسبیح در نجاری اردوگاه تکریت
گاهی باتوم نگهبان ها می شکست و جای خورده های چوب باتوم، داخل نجاری بود و من بخاطر محکمی چوب، انها را به قطر - نیم سانت در نیم سانت - برش زده و بهترین ابزار برای گرد کردن که در اختیار داشتم همین مهره پیچ بود که داخلش رزوه تیز داشت استفاده می کردم و مهره را لای گیره می بستم و یک سرچوب را داخل مهره کرده و با ضربه به یک سر چوب از آن طرف گرد و صاف می آمد بیرون و به اندازه دانه های مهره تسبیح برش می زدم و بعد تک تک مهره ها را با درفش سوراخ و رنگ جلا براق می کردیم و اینطوری یک تسبیح چوبی خیلی زیبا برای ذکر گفتن دوستان درست می شد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن #نجار
رضا رفیعی | ۴
از دیدن کوچه ای که برای زدن ما درست کرده بودند ترس منو فرا گرفت!
وقتی که به درب اردوگاه رسیدیم سربازان عراقی را دیدیم که حدودا بیست نفر از یک طرف و بیست نفر دیگر هم آن طرف ایستاده اند و با دردست گرفتن چوب، کابل، شلنگ، سیم خاردار بهم تابیده شده کوچه ای درست کرده بودند و می بایست ما یکی یکی از وسط آنها عبور می کردیم. آن کوچه بین بچه ها به نام تونل مرگ نامگذاری شد. از اتوبوس که نگاه می کردیم لرزه بر بدنمان می افتاد. نوبت به اتوبوس ما که همه مجروح بودیم رسید. خوشبختانه مجروحین را گروهی پیاده کردند ولی تا می توانستند بر سر و بدن انها می زدند! مجروحی را بر روی برانکارد دیدم که یک نفر فقط یک طرف آن را گرفته بود و می کشید به او هم رحم نکردند .
🔻قصد کردم فرار کنم!
نوبت به من که رسید کسی هم نبود که کمکم کند با پای مجروح تصمیم گرفتم بجای اینکه از جلوی سربازان و از داخل کوچه مرگ بروم از پشت سر سربازان فرار کنم تا کتک نخورم ولی بهرحال وقتی خواستم به آسایشگاه بروم یک کابل نصیبم شد و چون به پایم که ترکش خورده بود خورد آسیب شدیدی رسید و چرک و خون بود که از پایم بر زمین می ریخت.
🔻حمام یک دقیقه ای بعد از دو ماه
بعد نوبت به حمام رسید بعد از دوماه که حمام نرفته بودیم پنج نفر پنچ نفر میرفتیم حمام با آب سرد بدون مواد شوینده. فرصت چنان کم بود که فقط خودمان را خیس می کردیم و می امدیم بیرون.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#رضا_رفیعی
مرتضی رستی | ۹
▪️حفظ قرآن در زمان هواخوری
در اردوگاه بعد از بهبودی نسبی با چند تن از دوستان همشهری که سواد نداشتند سواد کار کردم و بعد از سوادآموزی با هم قرار گذاشتیم در زمان هواخوری و. برای بعضی در آسایشگاه به یادگیری قرآن اقدام کنیم و در مرحله بعد سوره های کوچکتر را حفظ کنیم. چند سوره کار کردیم و حفظکردیم ولی به حفظ سوره الرحمن که رسیدیم کار به تکرار آیات فبای آلاء ربکما تکذبان رسید و حفظش برای دوستان نوسوادم سخت شد و ادامه ندادیم.
🔻شب خواب پدرم را دیدم
شب در خواب دیدم پدرم میگوید الرحمن و واقعه را رها نکن حتماً ادامه بده . حالا نمی تونم بگم این خواب صد در صد رویای صادقه بوده شاید انعکاس افکار من بوده ولی باور شخصی و ذهنی خودم این بود که مرحوم پدرم بنوعی در آن عالم از کارهای من باخبر است.
از صبح همان شب شروع کردم به ادامه سوره الرحمان و سوره واقعه و به سرعت غیرقابل باوری در عرض یکی دو هفته هر دو سوره را مثل شعری روان میخواندیم آنقدر از خواندن روان خواندن این دو سوره لذت میبردیم که خدا میداند.
ضمنا گاهی گریزی هم به معنای آیات میزدیم مخصوصا معنی تمام سوره واقعه با تاکید به اصحاب الیمین و اصحاب الشمال و امیدواری به اینکه این روزهای اسارت باعث شود جزو اصحاب الیمین باشیم و پرونده اعمالمان در دست راستمان باشد.
🔻وقت ما کم بود !
چون این دوستان نوسواد و نیازمند راهنمایی بودند و همه در یک آسایشگاه نبودند حفظ جمعی در زمان هواخوری و قدم زدن انجام می شد که وقت محدود و کمی بود و اگر کارهای دیگر تایم هواخوری ( مثل رفتن به توالت و حمام و شستن لباس و تنبهات جمعی) نبود خیلی بیشتر میشد به بحث آموزش پرداخت ،ولی همین صفهای فوق الذکر وقت زیادی میگرفت.
🔻جاسوسی که عذرخواهی نکرد ولی بخشیدم
ضمنا بعد از رحلت حضرت امام و موضوعاتی که در اردوگاه پیش آمد صابون جاسوسی که اتفاقا هم استانی هم بود به تن من خورد. او بعدا پناهنده منافقین شد ولی خوشبختانه دوباره بازگشت و من بخشیدمش. او یک ماه بعد مبادله شد و شبانه در سکوت به خانواده اش تحویل شد. توقع داشتم در این سالها حتی شده یکبار اظهار ندامت و عذرخواهی کند. این توقع هم بخاطر آنست که همشهری هایش میگفتند در همایش فلان که شما هم بودی اون هم بوده ولی نیامد عذرخواهی کند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مرتضی_رستی #رحلت_امام