💐 احمد چلداوی | ۱۳۵
▪️فرار ما شکست خورد!
در هنگام فرار از اردوگاه بخاطر نداشتن کرایه راننده به ما مشکوک شد و در نهایت ما را در اولین پاسگاه لو داد و مجبور شدیم از جلوی پاسگاه به سمت زمین زراعی مقابل پاسگاه فرار و خودمان را در زیر خاک مدفون کنیم اما پوشش کافی نبود و ناگاه یکی از سربازان فریاد کشید "واحدهم اهنا" یعنی؛ یکی شون اینجاست. هاشم نتوانسته بود با یک دست به خوبی روی خودش را بپوشاند و مخفی شود و به همین خاطر او را پیدا کردند. هاشم را بیرون کشیدند. چون هاشم نزدیک من مخفی شده بود، بلافاصله جای مرا هم پیدا کردند و با نبش قبر، از زیر تلی از خس و خاشاک و گل بیرونم کشیدند.
🔻خودم را به مردن زدم
طبق معمول شروع کردم به فیلم بازی کردن. البته این بار فیلم یک مرده را هنوز کاملاً بیرونم نکشیده بودند که برخی شروع کردند به کتک زدن با مشت و لگد. چشمانم را بستم و خودم را به خدا سپردم که او بهترین حافظان است. سربازها به شدت کتک می زدند اما من اصلاً محل نمی دادم. فرمانده شان فریاد زد: «بابا این هم آدمه! نزنین ببینیم زنده است یا مرده؟» سربازی نبضم را گرفت و گفت: «ایچذب حی» یعنی؛ دروغ میگه، زنده است. فرمانده دستور داد من را داخل یک پتو پیچیدند و با خودشان بردند.
🔻مدارک را از بین بردم
توی جیبم یک لیست بالا بلند از بچه های اردوگاه ۱۱ و ۱۸ داشتم که می خواستم با خودم به ایران ببرم. خیلی نگران این لیست بودم. اگر دست عراقی ها می افتاد تمام بچه هایی که اسمشان توی لیست بود شکنجه می شدند. توى صندوق عقب همان تاکسی که راننده اش ما را لو داده بود، جایم دادند و راه افتادند. برای چند دقیقه کاملاً تنها بودم و هیچ چشمی جز دیده بینای حضرت حق نظاره گرم نبود. کاش میشد تمام عمرم با بعثی ها چشم توی چشم نمی شدم ... بهترین فرصت برای نابود کردن لیست کاغذی بود. کاغذ را از جیبم درآوردم. اسامی بچه ها خاطراتشان را در ذهنم تداعی میکرد. دوست داشتم همه اسامی و خاطراتشان را دوباره مرور کنم. فرصت این کار را نداشتم. سریع پاره پاره کردم. میخواستم تکه های کاغذ را قورت بدهم، دیدم دهانم خشک است و نمی توانم میخواستم آنها را داخل صندوق عقب بیاندازم. فکر کردم شاید راننده بعدها متوجه آنها بشود و برایمان دردسر درست کند. لذا فکری به سرم زد. ماشین قدیمی بود و میشد به راحتی سوراخی داخل صندوق عقب آن پیدا کرد. پاره های کاغذ را یکی یکی از آن سوراخ بیرون انداختم خیالم راحت شد. خدا را شکر کردم که موقع دستگیری عراقی ها جیب هایم را نگشتند.
🔻سعی کردم دوباره فیلم بازی کنم اما نشد!
هنوز فرصت کمی تا مقصد مرگ داشتم. سنجاق قفلی را که جزء وسایل فرار همراه داشتم بیرون آوردم و چند خراش روی ساق پایم کشیدم تا خون بیاید و بتوانم بعداً مثل قضيه استفراغ خونی فیلم جدیدی راه بیندازم. اما متأسفانه اصلاً خون نیامد و حتی دردی هم احساس نکردم. پایم از شدت سرما خشک شده بود. فرصت غصه خوردن برای پایم را نداشتم.
🔻در اوج بی پناهی به خدا پناه بردم
سرم را کف ماشین گذاشتم و چشمانم را بستم و در آخرین لحظات تنهاییام با خداوند خلوت کردم. میدانستم در عراق مثل این لحظات را کمتر می توان تجربه کرد. دوست داشتم این چند لحظه آنقدر طولانی میشد تا به نفخ صور متصل میشد اما متاسفانه خیلی زود به مقصد دشمن رسیدیم. اتومبیل ایستاد و من را کنار مسعود و هاشم انداختند و شروع کردند به کتک زدن، آن دو را کتک مال کردند، اما در کتک زدن من احتیاط میکردند. یکی از سربازها مرتب کتکم می زد و در جواب نهی فرمانده اش میگفت: این همین الآن مثل غزال میدوید چطور حالا مثل مرده افتاده؟»
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
عباسعلی مومن (نجار) | ۷۹
▪️ساخت تسبیح در نجاری اردوگاه تکریت
گاهی باتوم نگهبان ها می شکست و جای خورده های چوب باتوم، داخل نجاری بود و من بخاطر محکمی چوب، انها را به قطر - نیم سانت در نیم سانت - برش زده و بهترین ابزار برای گرد کردن که در اختیار داشتم همین مهره پیچ بود که داخلش رزوه تیز داشت استفاده می کردم و مهره را لای گیره می بستم و یک سرچوب را داخل مهره کرده و با ضربه به یک سر چوب از آن طرف گرد و صاف می آمد بیرون و به اندازه دانه های مهره تسبیح برش می زدم و بعد تک تک مهره ها را با درفش سوراخ و رنگ جلا براق می کردیم و اینطوری یک تسبیح چوبی خیلی زیبا برای ذکر گفتن دوستان درست می شد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن #نجار
رضا رفیعی | ۴
از دیدن کوچه ای که برای زدن ما درست کرده بودند ترس منو فرا گرفت!
وقتی که به درب اردوگاه رسیدیم سربازان عراقی را دیدیم که حدودا بیست نفر از یک طرف و بیست نفر دیگر هم آن طرف ایستاده اند و با دردست گرفتن چوب، کابل، شلنگ، سیم خاردار بهم تابیده شده کوچه ای درست کرده بودند و می بایست ما یکی یکی از وسط آنها عبور می کردیم. آن کوچه بین بچه ها به نام تونل مرگ نامگذاری شد. از اتوبوس که نگاه می کردیم لرزه بر بدنمان می افتاد. نوبت به اتوبوس ما که همه مجروح بودیم رسید. خوشبختانه مجروحین را گروهی پیاده کردند ولی تا می توانستند بر سر و بدن انها می زدند! مجروحی را بر روی برانکارد دیدم که یک نفر فقط یک طرف آن را گرفته بود و می کشید به او هم رحم نکردند .
🔻قصد کردم فرار کنم!
نوبت به من که رسید کسی هم نبود که کمکم کند با پای مجروح تصمیم گرفتم بجای اینکه از جلوی سربازان و از داخل کوچه مرگ بروم از پشت سر سربازان فرار کنم تا کتک نخورم ولی بهرحال وقتی خواستم به آسایشگاه بروم یک کابل نصیبم شد و چون به پایم که ترکش خورده بود خورد آسیب شدیدی رسید و چرک و خون بود که از پایم بر زمین می ریخت.
🔻حمام یک دقیقه ای بعد از دو ماه
بعد نوبت به حمام رسید بعد از دوماه که حمام نرفته بودیم پنج نفر پنچ نفر میرفتیم حمام با آب سرد بدون مواد شوینده. فرصت چنان کم بود که فقط خودمان را خیس می کردیم و می امدیم بیرون.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#رضا_رفیعی
مرتضی رستی | ۹
▪️حفظ قرآن در زمان هواخوری
در اردوگاه بعد از بهبودی نسبی با چند تن از دوستان همشهری که سواد نداشتند سواد کار کردم و بعد از سوادآموزی با هم قرار گذاشتیم در زمان هواخوری و. برای بعضی در آسایشگاه به یادگیری قرآن اقدام کنیم و در مرحله بعد سوره های کوچکتر را حفظ کنیم. چند سوره کار کردیم و حفظکردیم ولی به حفظ سوره الرحمن که رسیدیم کار به تکرار آیات فبای آلاء ربکما تکذبان رسید و حفظش برای دوستان نوسوادم سخت شد و ادامه ندادیم.
🔻شب خواب پدرم را دیدم
شب در خواب دیدم پدرم میگوید الرحمن و واقعه را رها نکن حتماً ادامه بده . حالا نمی تونم بگم این خواب صد در صد رویای صادقه بوده شاید انعکاس افکار من بوده ولی باور شخصی و ذهنی خودم این بود که مرحوم پدرم بنوعی در آن عالم از کارهای من باخبر است.
از صبح همان شب شروع کردم به ادامه سوره الرحمان و سوره واقعه و به سرعت غیرقابل باوری در عرض یکی دو هفته هر دو سوره را مثل شعری روان میخواندیم آنقدر از خواندن روان خواندن این دو سوره لذت میبردیم که خدا میداند.
ضمنا گاهی گریزی هم به معنای آیات میزدیم مخصوصا معنی تمام سوره واقعه با تاکید به اصحاب الیمین و اصحاب الشمال و امیدواری به اینکه این روزهای اسارت باعث شود جزو اصحاب الیمین باشیم و پرونده اعمالمان در دست راستمان باشد.
🔻وقت ما کم بود !
چون این دوستان نوسواد و نیازمند راهنمایی بودند و همه در یک آسایشگاه نبودند حفظ جمعی در زمان هواخوری و قدم زدن انجام می شد که وقت محدود و کمی بود و اگر کارهای دیگر تایم هواخوری ( مثل رفتن به توالت و حمام و شستن لباس و تنبهات جمعی) نبود خیلی بیشتر میشد به بحث آموزش پرداخت ،ولی همین صفهای فوق الذکر وقت زیادی میگرفت.
🔻جاسوسی که عذرخواهی نکرد ولی بخشیدم
ضمنا بعد از رحلت حضرت امام و موضوعاتی که در اردوگاه پیش آمد صابون جاسوسی که اتفاقا هم استانی هم بود به تن من خورد. او بعدا پناهنده منافقین شد ولی خوشبختانه دوباره بازگشت و من بخشیدمش. او یک ماه بعد مبادله شد و شبانه در سکوت به خانواده اش تحویل شد. توقع داشتم در این سالها حتی شده یکبار اظهار ندامت و عذرخواهی کند. این توقع هم بخاطر آنست که همشهری هایش میگفتند در همایش فلان که شما هم بودی اون هم بوده ولی نیامد عذرخواهی کند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مرتضی_رستی #رحلت_امام
کانال خاطرات آزادگان
کانال خاطرات آزادگان، روایتگر مقاومت و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاههای عراق در سالهای دفاع مقدس است.
لینک دعوت :
https://eitaa.com/taakrit11pw65
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
دریافت نظرات، پیشنهادات و انتقادات:
@Susaraeiali1348
@takrit11pw90
محسن جامِ بزرگ | ۴۶
بیماران به اردوگاه بر می گشتند غیر از یک نفر
بیماران اعزامی به بیمارستان پس از نمونه گیری و اطلاع از بهبودی گوارشی اسهالی، بلافاصله به اردوگاه ها برگردانده می شدند، اما عبدالکریم استثناء بود. او با یک تیر چهار نشانه زده بود! هم امداد رسان اسرا بود و مترجمشان، هم به ماموران عراقی کمک و بچه ها را راهنمایی می کرد تا عراقی ها کارشان را ساده تر انجام دهند و هم برای خودش خوب بود که از قفس رفتن در رفته بود.
او هربار به ترفندی از دادن نمونه مدفوع در می رفت و به این روش در بیمارستان ماندگار شده بود. هر چند کار طاقت فرسای تر و خشک کردن اسرای بیمار و زخمی در آن شرایط کار هر کسی نبود. او با ایمانی قوی، روح و جسم ها را مداوا می کرد. اغراق نیست بگویم او ابوترابیِ بیمارستان صلاح الدین تکریت عراق بود.
🔻به اردوگاه بازگشتم
به محضی که توانستم با کمک دو سه نفر قدمی بردارم، مرا به اردوگاه تکریت برگرداندند. مثل سفر قبل مرا دست بند شده سوار آمبولانس کردند و به اردوگاه بردند. این بار بند دو، آسایشگاه پنج.
ترس از شناسایی
🔻چند روز بعد مرا به آسایشگاه درجه دارها و افسرها در آسایشگاه ۴ انتقال دادند. از این تصمیم دلم خالی شد! اگر در این آسایشگاه افسرهای تیپ سه همدان هم باشند و مرا شناسایی کنند چه خواهد شد؟ خوش بختانه از نیروهای تیپ همدان کسی در آن آسایشگاه نبود. چند تا افسر و ستوان دو، یک سرگرد خلبان و ستوان دوم بهروز و چند تا درجه دارِ پیرمرد در آنجا زندانی بودند. سرگرد خلبانی بنام خسرو هم در آنجا بود که از قضا خانمش ملایری بود و با هم دم خور شدیم. یکی دیگر از هم بندی هایم سرهنگ دوم خلبانی بنام محمد بود.( اسامی بقیه را به یاد ندارم.)
🔻شری بنام عدنان!
با این برادران ارتشی روزگار می گذراندیم که روزی « عدنان » مامور مرموز ، حیله گر، خشن، وحشی و خون ریز عراقی و مامور دیگری بنام کریم با هیکلی چاق، قدی کوتاه و چهره ای سیاه وارد آسایشگاه شدند. عدنان مرا صدا زد:
محسن ابوالقاسم!
جواب دادم: نعم سیدی! ( بله قربان )
ابتدا دو تایی با هم حرف هایی رد و بدل کردند و عدنان با من به فارسی و با لهجه ی تهرانی کردی حرف می زد و از اصطلاحات و ضرب المثل های ما بخوبی استفاده می کرد. او اصالتاً اهل کردستان عراق بود. می گفتند او سرباز و پانزده سال زندانبان محکومان سیاسی عراق بوده است. فرماندهان ارشد عراقی که برای بازدید به اردوگاه می آمدند اول احوال او را می گرفتند و می خواستند او همراهشان باشد. او با اینکه از نظر درجه سرباز ساده ای بیش نبود ولی مغز اطلاعاتی اردوگاه به حساب می آمد و همه سربازان و حتی افسران عراقی از ستوان تا سرهنگ از او حساب می بردند. معروف بود که او چند تا از اسیران را کشته است.
🔻عدنان فهمید افسر نیستم!
عدنان جانوری تمام عیار بود. عدنان ادامه داد: تو افسر نیستی! به ما دروغ گفتی که افسری. تو ترکی بلدی، عربی بلدی، انگلیسی بلدی و این ادعا را که افسری هم از خودت درآوردی! او اولین فرد عراقی بود که متوجه شد من در مورد افسر بودنم دروغ گفتم. سپس به من نگاهی خشمگین انداخت و در حالی که با دستش تهدیدم می کرد گفت: تا ساعت پنج که برای هواخوری می آیید بیرون، وقت داری فکر کنی و حقیقت را بگویی وگرنه ما می دانیم چه کارت کنیم!سپس غرغری کرد و در را کوبید و رفتند.
🔻من شک داشتم مقاومت کنم یا تسلیم شوم
با رفتن آنها سکوتی مرگبار بر آسایشگاه سایه انداخت. همه با نگاه تردید و وحشت به من خیره شده بودند و خدا می داند در دلشان به من چه گفتند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ