مرتضی رستی | ۱۱
▪️با انتقال به اردوگاه شر حبیب کم شد
در سلولهای زندان الرشید بغداد، روزی از خیانتهای حبیب یعنی از تحقیرها توهینها و تنبیهاتی که به دست او صورت میگرفت خیلی ناراحت بودم بعد از نماز ( که نمازمان خودش در آن سلولها شرحی دارد مثل تیمم بر دیوارها و بخصوص تیمم ما مجروح ها بر روی زمین سیمانی کف گاها خونی و چرکی و نجس ) به خدا گفتم: خدایا ! ما اسیر عراقی ها شدیم یا ایرانی ها ؟ چه گناهی کردهایم که یک هموطن باید بر ما مسلط باشد و اینقدر خودفروش و وطن فروش و خائن باشد؟ البته آلودگی سلولها و چرک و خون مجروحین و ظرف حلبی ادرار و وفور شپش و غیره هم که آزار خودش را داشت.
🔻خواب من درست درآمد!
شب در خواب دیدم که چند تن از افسرهای عراقی وارد حیاط شدهاند کاغذهایی در دست دارند همه را به ستون یک به خط کردهاند و اسامی ما را می نویسند و میگویند میخواهیم ببریمتون اردوگاه. اتفاقا صبح آمدن اسامی را نوشتند و دستهای افراد سالم را بستند و در آهنی بزرگ باز شد و اتوبوسها آماده گرفتند میرویم اردوگاه. انگار اتوبوس هایشان مخصوص حمل زندانیان بود چون فقط راننده از شیشه جلو خودش به مقدار محدود به بیرون دید داشت.
مامور عراقی، داخل اتوبوس ما تکرار میکرد که میرویم اردوگاه آنجا امکانات فراوان است، لباس میدهیم، حمام میروید، استراحت میکنید، صلیب سرخ میآید به خانواده هایتان خبر میدهند! یکی از بچهها که فکر کرد این مامور دلش برای ما سوخته گفت اگر میشود جایی نگه دارید که برویم دستشویی! او هم آمد با باتومی که دستش داشت چند تا محکم به سر و صورت او کوبید که تا لحظه رسیدن به اردوگاه از شدت درد سرش پایین بود و بی حال. اتوبوس جایی توقف کرد راننده در را باز کرد دو تا بعثی بالا آمدند و سه بار تکرار کرد: سرا باپین سرا پایین سرا بایپن، کسی متوجه نشد! با کابل و میلگردی که در دست داشتند به سر چند نفر جلو زدن و به ما فهماندند یعنی سرهایتان را پایین بگیرید، نگاه نکنید.
🔻از اتوبوس پیاده شدیم اما کجا!
ون مجاریح ؟ ( کو مجروح ها ؟) اول ما مجروح ها بلند شدیم و از اتوبوس پیاده شدیم، تا چشم کار میکرد سیم خاردار بود و راهرویی از حرام زاده های بعثی که در دست هر کدام حربهای بود برای زدن اسیر دست بسته . یکی میلگرد _یکی کابل _یکی چوب _یکی باتوم _یکی سیم خاردار _یکی سیم برق_ یکی کمربند_ یکی فانوسقه_ یکی نبشی_ یکی لوله.
🔻کشان کشان بیرون آورد!
یکی از بچه ها زیر بغل مرا گرفته بود و بالاجبار باید از این راهرو رد میشدیم نفر اول چنان به کمرم کوبید که نفسم حبس شد و همچنین دوستی که زیر بغل مرا گرفته بود چندین ضربه خورد طوری که چند بار از دستش رها شدم فقط سرش را پایین گرفته بود و مرا میکشید، می دانست اگر مرا رها کند معلوم نیست زیر دست و پا چه بلایی سرم بیاد! کشان کشان ادامه داد راهرو تا محوطه ادامه داشت و اسیری که راهرو را تمام میکرد تازه به دست عدهای دیگر از بعثیون میافتاد.
🔻محوطه جهنم بود!
وارد محوطه شدیم صحرای محشری بود. اسرا زیر دست و پای عراقی ها بودند با هرچه در دست داشتند می کوبیدند. برای هیچ کس راه فراری نبود حتی اگر کسی می خواست تندتر برود یا به دو برود، پشت پا میزدند تا به زمین بخورد و چند نفری بریزندروی سرش بزنند. اگر ماموری در دست چیزی نداشت با مشت و لگد و پوتین سر و صورت و دندههای اسیر صبور و مظلوم میکوبید. چه سر و صدایی بلند بود چه نالهها و چه زجه هایی.فراموش نمی شود و حتی هنوز هم گاهی در خواب آن صحنهها مثل بختک به جانمان میافتد یا اگر در ذهن مرور کنیم یا جلوی چشم مان آید زجر آور است.
🔻آب یخ برای شستشو
بعد هم با آن سر و وضع خاک و خون مالی برای آمار به خطمان کردند. دستور دادند لباسهایی هم که از قبل بر تن داشتیم درآوریم بعد در آن سرمای آبان ماه تکریت توسط بعضی از اسرا با قوطی حلبی روغن، آبی به روی سرمان ریختند که مثلاً این خاک و خونها شسته شود. به سوی آسایشگاه هدایتمان کردند آن هم با آن درب کوتاه که بایستی کاملا خم میشدی و معمولاً دو طرف این در دو بعثی می ایستادند با کابل یا میلگرد به کمر ها میزدند وارد می شدیم و بعد از یک در آهنی دیگر وارد آسایشگاه شدیم و آنجا آمار می نشستیم.
🔻خبردار تا بی نهایت!
افسر عراقی آنقدر خبردار داد که دیگر پاهای مان توان نداشت چون بر خلاف کشور ما که برای احترام به افسر مافوق، پا را به هم میچسبانند آنها پا را تا حدود نیم متر بالا آورده و چکشی به زمین میکوبند.( گاهی تا ده پانزده مرتبه خبردار و پا کوبیدن تکرار می شد تا آقای افسر عراقی راضی می شد). باز چند نفری به داخل آسایشگاه آمده با همان کابلها در حالت نشسته سرا پایین تا توان داشتند همه را زدند و خارج شدند. اگر در حین زدن از کسی صدایی در میآمد او را بیشتر میزدند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مرتضی_رستی
مرتضی رستی | ۱۲
▪️نماز با شرایط خوف و وحشت
آن روز که ما را در تکریت ۱۱ و در داخل آسایشگاه کتک زدند و مدتی ما را بحالت آمار در صف نگه داشتند نمیدانم چه مدتی بود شاید دو سه ساعتی به همین حال بودیم شاید بیشتر تا اینکه شب، افسری آمد و بعد از آمار و سرشماری دستور داد بنشینید، کسی جرات نداشت حرفی بزند چون رعب و وحشت خاصی فضای آسایشگاه را فرا گرفته بود. از هیچ چیز خبری نداشتیم یعنی نمی دانستیم آیا افسری داخل هست؟ یا نیست؟ آیا میتوانیم حرکتی داشته باشیم؟ صحبتی بکنیم؟
🔻نباید نماز بخوانی
خیلی یواشکی دستم را به زمین زدم به عنوان تیمم و شروع کردم در دل نماز خواندن! نفر کناری گفت: میخوای با این کارت همه را به کشتن بدهی؟ توجه نکردم و نمازم را خواندم بعد که فهمید نمازم را تمام کردم و چند نفر رو هم با خودش همراه کرده بود شروع کردن به توهین کردن و بد و بیراه گفتن. گفتم من اعتقاداتی دارم و هر جا باشم باید نمازم را بخوانم. گفت: نمیگذارم با جان دیگران بازی کنی! گفتم: اگر حرکت مشکوکی کردم که برای شما زیان داشته باشد حق داری ولی من که رو به طرفی برنگشتم یا با صدای بلند نخواندم در دلم خواندم. آن شب به یاد ماندنی طولانی با هر مصیبتی بود صبح شد در حالی که نمیدانستیم چه چیزی در انتظار ماست.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مرتضی_رستی
محسن جامِ بزرگ | ۴۷
خدایا چه بر سرم می آید خودت پناهم بده!
من در لحظه اسارت، بشدت مجروح و آش و لاش بودم و بعید می دانستم عراقی ها من را با این وضعیت به پشت جبهه انتقال دهند؛ به همین جهت از همان لحظه، خود را افسر معرفی کرده بودم و آنها ذوق زده از اینکه یک افسر را اسیر کرده اند با اشتیاق زحمت حمل مرا که بشدت مجروح بودم به عقب کشیدند ولی در اردوگاه، نگهبان عدنان، به من شک کرده بود می گفت: تو افسر نیستی و تا بعد از ظهر مهلت داده بود تا خودم را معرفی کنم که واقعا چکاره ام وگرنه خونم به گردن خودم است! نفس ها در سینه حبس شده بود. بالاخره چیزی که مدت ها انتظارش را می کشیدم به سَرَم آمده بود. حیران و نگران غرق در افکار خودم شدم.
🔻خدایا نپسند من خوار و خفیف بشم!
تا ظهر در سکوت ِسکوت با خدایم حرف زدم و در استیصال و ناامیدی، کارم و خودم را به او سپردم: خدایا تو می دانی که ما برای تو و برای حمایت از دین تو به جبهه آمدیم. ما این همه رنج و زخم و تحقیر را برای رضای تو و اعتلای جمهوری اسلامی تحمل کردیم. خدایا نپسند که سرباز بسیجی ات خوار و ذلیل شود. تو ارحم الراحمینی، تو احکم الحاکمینی ، تو ستّارالعیوبی، تو علّام الغیوبی... دستم را بگیر و کارم را به این شیطان ها واگذار مکن. خدایا جان من در دست تو و برای توست...
🔻پسر! تو خودت را افسر جا زدی!
بالاخره بعد از ظهر وقت هوا خوری رسید. دو نفر زیر بغل هایم را گرفتند و یک نفر هم پای تازه از گچ نجات یافته را و لنگان لنگان و کشان کشان به حیاط و به اتاق نگهبانی حملم کردند. عدنان مثل میرغضب با کابل ، منتظرم ایستاده بود. چشم های از حدقه درآمده و هیبتش آدم را تکان می داد. نگاهی از روی تکبر به من انداخت و چشمش را از من برداشت و گفت: پسر( آن موقع من سی و سه ساله بودم و او از سر تحقیر به من می گفت پسر!) پس تو افسر نبودی و خودت را افسر جا زدی!
- نه من افسرم، جا نزدم.
- اگر افسر بودی، پس بین نیروهای بسیجی چه کار می کردی؟
- من آنها را آموزش می دادم. از تیپ سه قهرمان همدان به سپاه مامور شده بودم.
- لباس چی می پوشیدی؟
- لباس خاکی، مثل لباس بسیجی ها، بدون درجه.
- پس نیروهایت تو را چه جوری صدا می زدند؟ اگر درجه نداشتی؟
- به من می گفتند حاجی.
- چرا حاجی، تو که ارتشی بودی؟
- من مکه رفته ام. ثانیاً مردم ایران به کسانی که پا به سن گذاشته اند می گویند حاجی.
- در منطقه از چه ماشینی استفاده می کردی؟
با این سئوال معلوم بود او از دیگران سرنخ هایی پیدا کرده است و می خواهد مرا گیر بیندازد. گفتم: تویوتا وانت.
دیگر چیزی نپرسید و با غضب فقط گفت: سرپایین!
🔻القاب عراقی ها!
گروهبان کریم و به قول ما کریم سیاه( به تناسب رفتار و بعد قیافه، بچه ها به هر یک از ماموران نگهبان عراقی لقبی داده بودند: بخاطر خباثت و رفتار بسیار بدش، علی ابلیس، به دیگری می گفتند: دو ریالی کتک خورده! به آن یکی از بس فعل امشی را به کار می برد، می گفتند: محمد امشی. به آن یکی بخاطر هیکل بسیار درشت و برای اینکه دستش را مشت می کرد و می کوبید کف دست دیگرش و می گفت: من دو تا روح دارم یکی خودم یکی هم شیطانم، کسی نیست من با او مبارزه کنم؟ می گفتند: مصطفی شیطان! ) هم آنجا بود و با هم حرف می زدند.
🔻جعفر زمردیان را برای شناسایی من آوردند
در این اثنا، زیر چشمی متوجه حضور جعفر زمردیان( از نیروهای نوجوان گردان، او در آن زمان ۱۶ سال داشت.) شدم. من به غیر از آن یک بار او را از ابتدای اسارت ندیده بودم. عدنان پرسید: این را می شناسی؟
سرم را ناخودآگاه بالا آوردم و گفتم: آره!
محکم با کابلی که در دست داشت کوبید روی سرم و گفت: تو را نمی گویم قشمار! سر پایین ، با این هستم. و اشاره کرد به جعفر زمردیان. سر من پایین آمد.
🔻جعفر بخوبی از عهده برآمد !
جعفر خوشبختانه به سئوالها همان جوابهایی را داد که من جواب داده بودم، به جز یکی. وقتی از او پرسید: از چه وسایلی برای تردد استفاده می کردید؟ گفت: یک تویوتا وانت داشتیم و یک مینی بوس آبی رنگ.
عدنان برگشت طرف من و پرسید: چرا نگفتی که مینی بوس هم داشتید؟
گفتم: سیدی! من که نمی توانم هم زمان سوار دو تا ماشین بشوم. یک وقت سوار تویوتا می شدم. یک وقت هم سوار مینی بوس!
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
محسن جام بزرگ | ۴۸
▪️عدنان دست بردار نبود!
عدنان وقتی از بازجویی جعفر و من چیزی عایدش نشد، پیله کرد و با حرص و غضب گفت: ولی تو دروغ می گویی!
- دروغم چیه؟
با عصبانیت و با لهجه کردی فارسی داد زد: تو فکر کردی من خَرَم؟!
- من جسارت نکردم، خودتان فرمایش می کنید!
- این حرف را تو در پادگان الرشید بغداد، وقتی در راهرو خوابیده بودی به بچه ها گفتی که من خودم را افسر معرفی کرده ام. مواظب باشید و کار را خراب نکنید.
🔻لو رفته بودم و کاری هم نمی شد کرد!
کار خراب شده بود. او عین کلمه و عبارات مرا تکرار می کرد! گفت: من چند تا شاهد دارم که تو این حرف را زده ای و افسر نیستی!
گفتم: مثلاً کی؟
- همین این. و اشاره کرد به جعفر زمردیان.
گفتم: دیدی که حرف های ما یکی بود، با اینکه من اصلاً او را ندیده ام. می خواهی از بقیه هم بپرس.
دوباره به خریتش اعتراف کرد و گفت: فکر کردی من خرم، از بقیه هم می پرسم و حسابت را کف دستت می گذارم.
🔻تحریم شدم!
پس از این ماجرا هر کی با من کوچک ترین صحبتی می کرد، به هر بهانه ای اذیت و آزار فیزیکی و روانی می شد.( یک بار محمد امشی گفت: اَنتَ اَکبرُالکذّاب...! تو بزرگترین دروغگو هستی.
اگر توی دنیا یک نفر دروغگو باشد تو همان هستی! آنها در روزنامه هایشان عکس مرا بعنوان افسر چاپ کرده بودند و حالا داشتم لو می رفتم، بنابراین درصدد انتقام بودند. بد ضربه ای از من خورده بودند.)
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
حسینعلی قادری | ۳۰
▪️رعایت بهداشت با امکاناتی نزدیک به صفر
شپش زیاد بود و باید نظافت بیشتری داشتیم و عراقی ها هم به این بهانه ما را اذیت می کردند و مرتیا باید پتوها رو توی آفتاب پهن می کردیم و تا غروب که مثلا یه مقداری آفتاب بخوره . یواش یواش وضعیت بهداشتی بهتر شد و شپش ها گم شد و زخم ها التیام پیدا کرد و خون چکون ها کمتر شد.
🔻بهداشت با شکنجه
تیغ آوردند و گفتند که {برای بهداشت} سر و صورت هفته ای دوبار باید سر و صورت رو با ماشین بتراشید و هر دو هفته یک بار هم سر رو با تیغ زده بشه و این اجبار بود. روز اول آمدند و نفری یک نصف تیغ دادند و سر و صورت رو زدیم و مشکل خاصی نداشت. حالا هرچند سر رو بزن و ریش رو بتراش یه خورده سخت بود ولی دفعه اول رو به هر مکافاتی بود زدیم. از روزهای بعد بمحض که تیغ می زدیم اومدند تیغ ها رو جمع کردند و آمار می داد مثلا می گفت پنج بسته تیغ مال آسایشگاه فلان و بعد تیغ ها رو جمع می کرد که اون خطری براشون نداشته باشه.
🔻تعداد تیغ ها را کم کردند
روزهای بعد اومدن کم کم تیغ ها رو کم کردن رسید به زمانی که به هر نصف تیغی ۱۵ نفر، ۱۲ نفر!!!
آزاده اردوگاه تکریت
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حسینعلی_قادری
حسینعلی قادری| ۳۱
نصف یک تیغ برای ۱۵ نفر! بچه ها گریه می کردند!
نصف تیغ برای ۱۵ نفر!!! حالا شما حساب کن ۱۵ نفر آدم می خوان یک نصف تیغ استفاده کنن آیا اصلا شدنیه!؟ اصلا تصورش هم سخته! نصف تیغ را یک نفر استفاده می کنه اون کند میشه برای نفر دوم دیگه نمی شه استفاده کرد حالا تصور کنید ۱۵ نفر همین نصف تیغ را استفاده کنند نه بهداشتی است نه تیز است در واقع شده یک تیکه حلب کند! شکنجه بود تیغ زدن نبود.بچه ها وقتی سرشان را با این حال می زدندگریه می کردند! در واقع تیغ نمی زدند با حلب می کندند!
🔻تیغ کم کم کند می شد و شکنجه بود!
شروع می کردیم با این نصف تیغ به زدن، خب نفر اول دوم خوب زده می شد ولی نفرات بعدی دیگه باید با زور می کشیدید گاها بچه ها کنار این سیمان ها تیغ رو به سیمان ها می کشیدند شاید یه مقدار تیزتر بشه که باز صورت رو هر جور بود می تراشید به سر که می رسید دیگه مکافات داشت سر رو نمی زد و دیگه این بچه ها با زور تیغ رو می کشیدند گاها این پوست هم باهاش کنده می شد!
🔻وقتی تیغ زدن تمام می شد سرها همه خونمالی بود!
وقتی تیغ زدن تمام می شد و نگاه می کردی می دیدی سرها همه خون مالی و پوست کنده شده و نصف کاره و چون اصلا نمی زد این تیغه دیگه چیزی نداشت دیگه بازم چه کار می کردن تیغها رو باز جمع می کردند
🔻چشمت روز بد نبینه!
اگر موقع جمع کردن تیغ ها - چشمت روز بد نبینه - اگر نصف تیغ گم می شد کل آسایشگاه می رفت زیر شکنجه که یک نصف تیغ و شما حالا از دست یک بچه ها داشته چیز می کرده گوشه ا ی افتاده باشه مثلا پیدا نشه مکافات اونجا بود که باید مثلا این آسایشگاه باید تا آخر جواب می داد که این نصف تیغ و شما چه کار کردین به همین خاطرم بچه ها حواسشون بود که مثلا این تیغ این ور اون ور نشه حتی اگرم می شکست اون تیکه هاش و باید تحویل می دادیم تا این حد بود.
🔻تغییراتی صورت گرفت
شاید بگم نزدیک یک سال تا یک سال و نیم مکافات تیغ رو داشتیم بعدها دیگه نفری برگشت نصف تیغ یعنی نصف تیغ می دادند به هر نفر که هم سر رو و هم صورت رو بزنه باز با نصف تیغ انسان قابلیت تحمل را داشت هر چند که این مدت سر رو خیلی سخت می تراشیدیم نه آب گرمی بود و نه تشکیلاتی باید با آب سرد سر و صورت رو خیس می کردیم یا حداکثر صابونی بود.
🔻تا یک سال زجر آور بود!
بعدها کمکم برای لباس ها و حوله هم صابون و تاید و اینا آوردند کم کم سهمیه تیغ ما بیشتر شد و برای هر نفر نصف تیغ دادند و وضعیت خون مالی و اینا کمتر شده بود ولی تا یک سال اول رو مکافات داشتیم و واقعا شکنجه بود. خود این سر تراشیدن و با تیغ زدن خودش یک شکنجه جدایی محسوب می شد و این وضعیت بهداشت مون بود .
🔻و همینطور کم کم وضعیت بهداشتی ما بهتر شد حالا آبی داشتیم و سرویس بهداشتی حمومی بهتر شد هفته یک باری رو حداقل حموم با همون آب سرد زمستون و پشت سر گذاشت تابستون از اون آب دوش گرفت.
🔻وسایل حمام کردن نداشتیم
همون پنج دقیقه ای که می رفتیم اونجا باز این نبود که بریم کیسه بکشیم و.. نه یک صابون داده بودند فقط صابون و تاید اما شامپو و تشکیلات و اینها خبری نبود! دیگه یه صابونی که فقط در حد سر و صورت یک آبی اینا رو بشوری بیایی بیرون! چون زمان نداشتیم دیگه این آسایشگاه ۶۰،۷۰ نفری حالا روز اول این بود ولی بعدا که رسید به ۱۲۰ و ۱۴۰
🔻وقت حمام کافی نبود!
هر کدام از این آسایشگاهها نیم ساعت زمان داشتند که برن از این حموم استفاده کنه ۵ دقیقه! حالا بعدا شد هشت دقیقه خب اینا باید می رفتند از اینا استفاده می کردند که عملا به هیچ کس نمی رسید. زمان بندی شده بود برای هر آسایشگاهی گفته بودند آقا شما این زمان را برید حموم کنید و برگردید بیایید.
🔻 مسئولیت مشکل تقسیم زمان آسایشگاه
باید یک مسئول بطور منظم اینها رو تقسیم می کرد لذا برای حموم و دستشویی مسئول گذاشتند که اون زمان بندی می کرد اینکه کدام آسایشگاه چه وقتی برن حمام و نفرات رو مشخص می کرد بهش می گفتند: مسئول مرافق و حمامات! یعنی - مسئول دستشویی ها و حمام ها - به محض این که زمانش تموم شد می گفت آقا زمانت تموم شده بیایید بیرون و نوبت آسایشگاه بعدی حالا چه به همه رسیده بود یا نرسیده بود بالاخره باید اون آسایشگاه بعدی هم از اون استفاده می کرد. تو این نیم ساعتی که زمان داشتیم باید این آسایشگاه استفاده می کرد و می اومد بیرون .
آزاده اردوگاه تکریت
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حسینعلی_قادری
سلام الله کاظم خانی | ۱۶
🔻برای آموزش قرآن اعزام شده بودبم
من به عنوان معلم قرآن به جبهه اعزام شده بودم ولی قبلش خودم آموزش قرآن را در حوزه آموزش دیده بودم . یکی از اساتید که خودش هم طلبه بود بنام محبوب مهرنواز در حوزه علمیه قائم(عج) غیر از آموزش قواعد تجویدی خودش هم خیلی خوش صدا بود خیلی خوش صدا و همیشه با صدای داوودی خویش محفل قرآنی ما را نورانی می کرد، وی خیلی خوش ذوق بود و کاملا مخارج حروف، صفات حروف را به ما آموزش دادند.
🔻رانندگی یاد گرفتم
یک روز با مسئول عقیدتی سیاسی در یک محور در حال حرکت بودیم .به من پیشنهاد داد می خوای رانندگی کنید؟ گفتم: رانندگی بلد نیستم، گفت: کاری نداره، بیا بنشین پشت فرمان، کمکت می کنم. ماشین وانت بار بود، جابجا شدیم، گفت: ماشین را روشن کن، حرکت نمائیم. راهنمایی کرد و بدین ترتیب در جبهه ماشین را هم یاد گرفتم.
🔻 نحوه راه اندازی تانک نفربر را یاد گرفتم
در سنگر عقیدتی و سیاسی بودیم، عده ای از فرماندهان توپ و تانک، نفربر باهم جمع بودیم، فرد جوانی راننده چیفتن نفربر تانک بود. به بنده پیشنهاد داد چند لحظه دیگر محل ماموریتم میروم.تانک نفربرم در محل اختفاء سرپوشیده پارک شده،اگر علاقه دارید، آموزش نحوه راه اندازی تانک نفربر را به شما یاد دهم. گفتم :گفتم هیچ اطلاعی ندارم، خوشحال میشوم. به اتفاق هم از سنگر به محوری که تانک پارک شده بود رفتیم. لحظه ای خود کاملا پشت تانک نشست، در حین راه اندازی به بنده توضیح میداد. گفت: حالا شما بیا بنشین تانک را راه اندازی نمائید. حقیر هم نشستم، جایگاه ویژه تانک راه اندازی نمودم، دیدم خیلی جالب است، خیلی راحت تر از ماشین هم هست. برای اولین بار بود در جبهه راه اندازی تانک را هم یاد گرفتم، برایم خیلی لذت آفرین بود.
🔻 دیدار با رئیس جمهور
در آذر سال ۶۴ با بیش از ۶۰ نفر « کاروان قاریان کربلا» با رییسجمهور، آقای خامنه ای مدظله العالی دیدار کردیم. بعد از آن دیدار در تاریخ ۶۴/۹/۳۰ از میدان فلسطین به طرف راه آهن تهران رفته و سپس عازم اهواز شدیم.
🔻برای تبلیغ به ارتش اعزام شدم
فردای آن روز به اهواز رسیده و قرارگاه عقیدتی سیاسی جنوب رفتیم، بعد از ظهر آن روز کار ها منقسم شد؛ من را با ۷ نفر دیگر به لشکر ۷۷ پیروز ثامن الائمه (ع) ارتش اعزام کردند و سپس به تیپ ۴ اعزام شدیم.
🔻برگزاری کلاس قرآن در ارتش
کلاس قران را روز سوم دی ماه با عده ای از برادران درجه دار سرباز برگزار کردیم، روزی از سوسنگرد با برادر نعمت زاده داشتیم میآمدیم قتلگاه شهید چمران را مشاهده کردیم.
🔻نزدیک بود شهید بشیم
هشتم دی ماه برایم خاطره به یادگار ماندنی است. کلاس هامون تموم شده بود با برادر سیاوش زاد قربان و دو رزمنده دیگه با همدیگر به طرف سنگر ایشان حرکت میکردیم یک دفعه صدای صوتی شنیدیم در همان جا دراز کشیدیم هفت، هشت گلوله تانک، پشت سر هم در بیست متری مان می افتاد و اصابت می کرد. آنروز در سر کلاس صحبت ما وصیت از وصیت بود.
تاکید بسیاری شده بود، آری نتیجه این است آیا فقط صحبت می کنی یا به عمل می چشی ،بلاخره برایم تعجب انگیز است
🔻رانندگی تانک را یاد گرفتم
یک روز از آقای سیاوش زاد قربان رانندگی سطحی تانک ام ۴۷ ام را یاد گرفتم. هفدهم از اهواز با قطار به مقصد تهران عازم شدیم، اما در آخرین لحظه سپهبد صیاد شیرازی که به قرارگاه ع_س جنوب آمده بود برایمان سخنرانی نمودند.
🔻مراسم تجلیل
16 دی ماه 1364 در سوله بعد از اقامه نماز جماعت ظهر و عصر، فرماندهی لشکر77 خراسان، از ابتکار عمل سازمان تبلیغات اسلامی و اعزام قاریان کربلا به جبهه ها تجلیل نمود، از حقیر هم به عنوان مدرس قرآن سپاس گزاری کردند. به رسم یاد بود، فرماندهی محترم لشکر، کتاب شریف و چهار جلدی اصول کافی را به حقیر هدیه دادند.
🔻 پایان ماموریت
۱۸ دی ماه ۱۳۶۴ ماموریت خادمی قرآن در لشگر پایان یافت و من از رزمندگان دلاور و مردان غیور ارتش اسلام خداحافظی نمودم و از اهواز با سایر قاریان کربلا عازم تهران شدیم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سلام_الله_کاظم_خانی