محسن میرزایی | ۱۲
▪️ اشتهاآوری با پیاز!
من هنگام اسارت و تا مدت ها بعد از آن سخت مجروح و ناتوان بودم و آنجا سخت بود کسی به کسی کمک کند ولی باز هم دم بچه ها گرم که در آن شرایط بحرانی که کابل عراقی ها رو سرمون و غذا بسیار کم بود به ما مریض ها و مجروحین کمک می کردند.
یکی از برادرانی که به من کمک می کرد عباس نجار بود که تشکر ویژه از ایشان دارم، چون من در ایام اسارت در اردوگاه تکریت ۱۱ بخاطر مجروحیت و بیماری اصلا اشتها نداشتم و همان غذایی کمی رو که می دادند رو نمی توانستم بخورم و اصلا میل به غذا نداشتم و هر روز هم ضعیف تر و لاغر و لاغرتر می شدم و آنقدر لاغر و ضعیف شده بودم که استخوان دنده هایم دیده می شد و درست مثل گرسنگان آفریقایی لاغر شده بودم و تنها چیزی که میل به خوردن داشتم ماست و پیاز بود عباس نجار چون در نجاری کار می کرد و با عراقی ها حشر و نشر داشت و برای آنها اشیای هنری درست می کرد اگر چیزی می خواست اندکی بهش لطف می کردند و می دادند به هرحال ایشان لطف می کرد و زحمت می کشید برایم حداقل پیاز رو تهیه و می آورد و منم آن پیاز رو که عباس آقا می آورد با لذت می خوردم و کم کم بهتر شدم! البته من چند مدت بیمارستان بودم و اگر بیمارستان نبودم محال بود که خوب شوم ولی این پیاز که بعد از بیمارستان می خوردم کمک کرد بهتر شوم.
آوردن پیاز هم برای عباس آقا راحت نبود و به دور از چشم نگهبانان اردوگاه باید پیاز را داخل آسایشگاه می آورد چون اگر نگهبان ها می فهمیدند حتما برای عباس نجار دردسر درست می شد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_میرزایی
💐 محسن جامِ بزرگ | ۶۴
▪️من ترسی از جلیل نداشتم
من در بند های دیگر بودم و انواع تهدیدات را پشت سر گذاشته بودم بقول معروف گرگ بالان دیده بودم و تازگی به بند دو و آسایشگاه جلیل منتقل شده بودم و شاهد بودم که جلیل چقدر برای بچه های مومن مشکلاتی بوجود آورده است. من با ترکیبی از تجربه و سنم که از خیلی بچه ها بزرگتر بودم و با استفاده از قدرت منطق و بیان ذاتی همدانیم سعی کردم جلیل را معتدل کنم. امثال من از امثال جلیل ترسی نداشتیم. شاید علت اینکه بچه های آن آسایشگاه نمی توانستند جلیل را سر به راه کنند علت سن کم آنها و سن بالا و تجربه جلیل بود که البته حریف من نمی شد.
🔻 بعد لغو رقاصی، نماز خواندم
با ایستادن جلوی رقص و آواز بخاطر پذیرش قطع نامه میخم را در آسایشگاه کوبیدم و تا حدی ابهت جلیل مسئول آسایشگاه را شکستم، اگر ایستادگی نمی کردیم جلیل مراعات دین و شرع را نمی کرد. بلافاصله نماز را هم شروع کردم. بعد از نماز دیدم جلیل سگرمه هایش رفته به هم و با عصبانیت به سیگارش پُک می زند و به من کج کج نگاه می کند.
🔻بعد از نماز ، تلاوت قرآن را علنی کردیم
باید ضربه ی سوم را هم وارد می کردم. رو کردم به همه و پرسیدم: بچه ها دوست ندارید قرآن بخوانید؟
گفتند: چرا، ولی ممنوعه!
- کی ممنوع کرده؟ همه آسایشگاه ها قرآن می خوانند.
- جلیل!
- عراقی ها باید بگویند ممنوع است یا نه.
و یکی از بچه ها به درخواست من قرآن را آورد. گفتند: به خدا مشکل درست می شود.
گفتم: اگر بد بشود برای من می شود، شما نگران نباشید.
تا جلیل دید می خواهم قرآن را باز کنم و بخوانم، جلو آمد و گفت: می خواهی بیچاره مان کنی؟
- چطور، چرا؟
- قرآن خواندن در آسایشگاه ممنوع است. مثل اینکه تو نمی دانی ما اینجا اسیریم؟!
- همه آسایشگاه ها قرآن هست و می خوانند. من هم الان می نشینم رو به روی پنجره، اگر ممنوع باشد، نگهبان اجازه نمی دهد بخوانم.
قرآن به دست و با زحمت چهار دست و پا روی زمین راه رفتم و نشستم رو به روی پنجره و قرآن خواندم. نگهبان که از مقابل پنجره رد می شد، مرا در آن حالت دید و چیزی نگفت. به جلیل گفتم: دیدی چیزی نگفت؟
و بعد با صدای بلند گفتم: هر کس می خواهد قرآن بخواند بیاید جلو!
بسیجی های نوجوان که زیر بایکوت جلیل قرآن نمی خواندند، با اشتیاق آمدند در محضر قرآن نشستند و قرآن تلاوت کردند.
🔻حالا نوبت لغو ممنوعیت وضو گرفتن بود
صبح که برای نماز بیدار شدم. مثل همیشه زمین سُره و به کمک دو دست و یک پا خودم را به دستشویی داخل آسایشگاه رساندم که با پرده ای از اسایشگاه جدا می شد. هوا گرم بود و جلیل به خاطر خنکی، آنجا می خوابید. نزدیک که شدم روی پا ایستادم و لِی لِی کنان که صدای گرومپ گرومپ می داد، خودم را به سطل رساندم تا وضو بگیرم. جلیل که بیدار شده بود پرسید: کیه دارد می رود سر سطل؟
گفتم: من هستم با سطل کاری ندارم، می خواهم وضو بگیرم.
- حالا وقت نمازه؟
- پس وقت چیه؟
با پر رویی گفت: اینجا کسی نماز نمی خواند. اینجا که خانه ات نیست.
- اولاً می خوانم، به کسی هم مربوط نیست، ثانیاً ما برای نماز اینجا هستیم!
باز گفت: مثل اینکه تو دنبال دردسر هستی؟
- همه اردوگاه نماز می خوانند، قرآن می خوانند. تو یکی همه کارها را ممنوع کرده ای!
وضو گرفتم و به بقیه بچه ها که حالا بیدار شده بودند گفتم: نترسید، هیچ کاری نمی تواند بکند. بروید سرسطل کارهای تان را انجام بدهید. وضو بگیرید، نمازتان را بخوانید.
🔻لغو ممنوعیت دستشویی
نمازم را که خواندم رفتم سراغ سطل برای دستشویی که باز داد و هوار راه انداخت. گفتم: ببین آقای جلیل، اگر تو تازه آمده ای ما دو سال است که اینجا هستیم. خیلی از بچه ها برای همین توالت کلیه های شان از کار افتاد، سنگ مثانه گرفتند بیچاره شدند و هیچ کس به دادشان نرسید.
- من اینجا می خوابم. سطل بو می دهد اذیت می شوم.
به نرمی گفتم: بوی سطل هم راه دارد. در که باز شد سطل را مسئولش می برد خالی می کند، با خاک تمیز می کند و می گذارد جلوی آفتاب.
چیزی نگفت و ساکت ماند. با این برخوردها، خاکریزهای قُلدری جلیل را یکی یکی شکستم.
اسیر دشداشه پوشی که می گفتند آنتن است، از معضلات دیگر آسایشگاه جدید ما بود. کسی جرئت نمی کرد از کنار او رد شود، حتی جلیل هم از او حساب می برد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ
33.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻۱۹ دیماه، آغاز عملیات سرنوشت ساز کربلای ۵
خیلی از خاطراتی که خواندید مربوط به اسرای این عملیات و عملیات قبلی آن یعنی کربلایی ۴ بود ، خاطرات اردوگاه ۱۱ تکریت غالبا مربوط به این عملیات است . در باره این عملیات بیشتر بدانیم.
در منطقه شلمچه و شرق بصره که بیش از ۲ ماه بطول انجامید عملیات عاشورایی کربلای_پنج و گستردگی موانع عراقی ها در منطقه خونرنگ شلمچه را از زبان فرماندهان میدانی عملیات بشنوید.
🔻 عملیات کربلای_۵ در ۱۹ دیماه ۱۳۶۵ با رمز مبارک یا زهرا (س) در منطقه عمومی شلمچه و شرق بصره عراق آغاز گردید و حدود دو ماهی طول کشیده و بعنوان یکی از سخت ترین و دشوارترین عملیات های رزمندگان اسلام در طول هشت سال دفاع مقدس از آن یاد می شود. لازم به ذکر است که ایثار و فداکاری رزمندگان اسلام در این عملیات بحدی بود که عراقی ها و کشورهای حامی صدام را به ترس و وحشت انداخت.
کانال خاطرات آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسفندیار ریزوندی | ۳
▪️اسدالله خالدی، آن مرد جاودانه
بنام خداوند جهان آفرین
حکیم سخن در زبان آفرین
حدود سال دوم اسارتمان - یادش بخیر- مهندس اسدالله خالدی ( رضوان الله علیه) واقعا مرد به تمام معنایی بود. ایشان حقیقتا برای بچههای اردوگاه تکریت مثل یک لنگر کشتی می ماند. از نظر اسلامی، علم و صبر و درایت، شجاعت کم نظیر بود.
در یکی از روزهای گرم تابستان که ماه مبارک رمضان بود می دانست که کلافه شده ا م یهو بهم گفت: چطوری همسرم!؟🤣
منم بهم برخورد و از ایشان انتظار این حرف را نداشتم و بلافاصله فرمود:
ناراحت نباش! سرهامان مثل هم است پس با هم همسر هستیم🤣.
با این شوخی ها مرا از حالت ناراحتی درآورد! روحش شاد. یادش گرامی برای همیشه،
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#اسفندیار_ریزوندی
آشنایی
🔻آشنایی با یکی از سوابق افتخار آمیز آزاده سرافراز، مرحوم حاج اسدالله خالدی موسس کانون آموزش قرآن در قبل از انقلاب
اجرای سرود در محضر امام(ره)؛ برگ افتخار کانون آموزش قرآن + صوت
https://iqna.ir/fa/news/1372703/%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B3%D8%B1%D9%88%D8%AF-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D8%AD%D8%B6%D8%B1-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85%D8%B1%D9%87-%D8%A8%D8%B1%DA%AF-%D8%A7%D9%81%D8%AA%D8%AE%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%82%D8%B1%D8%A2%D9%86-%D8%B5%D9%88%D8%AA
عباسعلی مومن| ۸۰
سند اردوگاه مال خودتون، منو بفرست ایران!
«تقی دژبند» خلبان هلی کوپتر بخاطر اینکه تیر نزدیک نخاعش اصابت کرده بود قادر به حرکت نبود و با کمک عصا چند قدم راه می رفت و فشار زیادی را با عصا تحمل میکرد و همیشه داخل اسایشگاه ۷ کنار دیوار می خوابید و منم پشت به پنجره نزدیک تلویزیون باهم خیلی دوست شده بودیم یک روز امجد آمد داخل آسایشگاه به تقی گفت: چطوری, بهتر شدی؟
تقی گفت: خدا را شکر
چون امجد می دانست که تقی همیشه درازکش روی پتو است و خیلی کم بیرون میاد امجد گفت:
تقی ! می خوای سند همین جایی که می خوابی رو به نامت کنم با خودت ببری ایران!؟
همه زدیم زیر خنده و تقی لبخندی زد گفت:
خودمو بفرستید ایران سند جای خواب من و اردوگاه مال خودتون، نخواستیم!
امجد نسبت به نگهبان های دیگه بهتر بود و گاهی با بچههای مجروح شوخی میکرد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
ابراهیم فخاری | ۳
▪️با دستکاری شناسنامه به جبهه رفتم
خرداد ۱۳۶۱ پس از قبولی در امتحانات دوم راهنمایی، دو ماه شاگرد بنایی کردم تا اینکه شهریور ۱۳۶۱ برای شرکت در دوره آموزشی نظامی به سپاه خمینی شهر رفتم. پس از ثبت نام برای آموزش به پادگان امام حسین (ع) خمینی شهر اعزام شدم. یک ماه آموزش فشرده نظامی میدیدم و پس از پایان دوره از پدر و مادرم برای حضور در جبهه اجازه گرفتم، که آنها مخالفتی نکردند پس برای ثبتنام و اعزام به جبهه به سپاه مراجعه کردم و با دستکاری فتوکپی شناسنامه و تغییر سن خود ثبتنام نمودم.
🔻میترسیدم مورد قبول واقع نشوم
موعد اعزام فرارسید اول مهرماه ۱۳۶۱ برای اعزام به سپاه رفتم همه نیروها آماده اعزام بودند، مسئول مربوطه اسمها را یکی یکی میخواند و از فرد مورد نظر میخواست که بلند شود و سرپا بایستد تا قد و قواره وی را برانداز کند. نیروها را به دو گروه تقسیم کردند یک گروه جهت اعزام به ایلام و یک گروه جهت اعزام به کردستان و بعضیها که جثه ضعیفی داشتند را از اعزام محروم میکردند.
نوبت من رسید اسمم را خواندند نفسم در سینه حبس شده بود خیلی میترسیدم مورد قبول واقع نشوم. شکر خدا اسمم را جزو نیروهای اعزامی به ایلام خواندند. خدا را شکر کردم که توفیق حضور در جبهه به من داده بود. با چند مینی بوس به سمت ایلام حرکت کردیم و در منطقهای به نام میخک که ستاد فرماندهی بود رسیدیم، به گروههای مختلف تقسیم شدیم. من و چند نفر از دوستان به تپهای به نام مهدی اعزام شدیم. در این منطقه عملیاتی انجام نمیشد فقط به صورت نگهبانی از مرزها بود.
🔻به خانه برگشتم ولی طاقت ماندن نداشتم
بعد از حدود ۳ ماه که در این منطقه بودیم به ما تسویه دادند و آمدم خانه پس از چند روز دوباره نیت کردم به جبهه بروم این بار پدر و مادرم گفتند: کافی است، صبر کنم تا برادرم حسن که از من بزرگتر بود و در کردستان خدمت میکرد بیاید بعد من بروم. ولی با اصرار من راضی شدند، برای ثبت نام و اعزام دوباره به سپاه رفتم و موعد رفتن فرارسید.
روز چهارشنبه ۱۳۶۱/۱۱/۲۰ منطقه عملیاتی فکه، رزمندگان پس از چند ماه آموزش آماده عملیات بزرگ والفجر مقدماتی میشدند. من هم مدت سه ماهی بود در منطقه حضور داشتم، عضو دسته دوم گروهان سوم گردان محمد رسول الله (ص) از تیپ تازه تأسیس روحالله خمینی شهر بودم. فرمانده دسته ما اسدالله حدادیان و معاون وی نیز فاضل رضایی بود. فرماندهی گردان برعهده برادر مرتضی بختیاری و فرماندهی تیپ با برادر پورکاظم بود. من در دسته بعنوان کمک آر پی جی ۷ بودم. آر پی جی زن دسته ما امید علی صالحی، من و موسی صالحی نیز کمکهایش بودیم. هر چه به شب نزدیک تر میشدیم شوق و اشتیاق رزمندگان جهت شرکت در عملیات افزونی می یافت .
🔻شب عملیات فرارسید
طبق نقشههای عملیاتی که ما را توجیه کرده بودند هدف از عملیات ورود به شهر العماره عراق بود.
از آنجا که فاصله تا مرز عراق و رسیدن به شهر العماره حدود چهل کیلومتر بود، قرار بر این شد تیپهای لشگر نجف اشرف به صورت زرهی (با تانک و نفربر) مسیر مورد نظر را طی کنند و صبح زود به ورودی شهر که از روی پل غزیله رد میشد برسند و لشگرهای دیگر شامل ولی عصر (عج) و عاشورا از دو طرف این لشگر را حمایت کنند.
نماز مغرب و عشاء خوانده شد گردانها آماده حرکت بودند. هر دسته سوار بر یک نفربر، با اعلام فرمانده لشگر حرکت آغاز شد. پس از حدود یکی دو ساعت حرکت به سمت عراق روی جاده آسفالت مرزی یک درگیری بین گردان ما با عراقیها پیش آمد که توانستیم با موفقیت این درگیری را با پیروزی پشت سر بگذاریم، به راه خود ادامه دادیم. هنگام اذان صبح یا کمی پس از آن بود که فرمانده گردان از طریق بیسیم اعلام کرد محاصره شدهایم، باید به هر طریقی که میتوانید از محاصره نجات پیدا کنید. نفربری که ما سوار آن بودیم از ستون خارج و به سمت عقب حرکت کرد.
🔻هنگام اسارت رسید
در هنگام بازگشت بدلیل تاریکی هوا و عدم دید کافی داخل کانالی که عراقیها کنده بودند افتادیم. سریع از کانال بیرون آمده و به سمت جاده آسفالت مرزی حرکت کردیم. به جاده که رسیدیم دیدیم یک نفربر دارد میرود دست تکان دادیم ایستاد. ما هم سوار شدیم متعلق به نیروهای یزد بود. در حال حرکت رسیدیم به یکی از پاسگاههای مرزی و عراقیها نفربر ما را با آر پی جی زدند و نفربر آتش گرفت. افرادی که روی آن بودند سریع آمدند پایین من داخل بودم تا خواستم بیرون بیام لباسهایم آتش گرفت. فکر کردم دیگر مردهام خودم را از بالا به زمین انداختم و برادران با ریختن خاک روی من، لباسهایم را خاموش کردند. همه لباسهایم سوخته بودند تنها یک جفت پوتین نیمه سوخته به پاهایم مانده بود. عراقیها ما را محاصره کرده و اسیر شدیم من درد داشتم و پاهایم میسوخت.
ادامه دارد ...
آزاده اردوگاه رمادی ۸
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ابراهیم_فخاری