🟡باقر تقدس نژاد| ۱۷
▪️ مردی برای تمام فصل ها
« کریم غلامی »، مرد زحمت کشی بود که در هر آسایشگاهی بود بی ریا خدمت می کرد. تا زمانی که در آسایشگاه پنج حضور داشت، تمام زحمات تعمیر سطلها، نظافت آسایشگاه، رفع گیر و واگیرهای مختلف و ابتکارهای مورد نیاز برای رفع مشکلات و کمبودها به عهده او بود. ابتکاراتی که از مغزی خلاق و مبتکر تراووش می کرد. در اردوگاهی که قلم و کاغذ ممنوع بود، برای رسیدگی به امور مالی و فروشگاه و نوشتن دعا و غیره محتاج به خودکار و مداد بود، ایشونمبتکرانه بیک نحوی نوعی جوهر اختراع کرد. البته این عنوانیه که من بکار می برم شاید هم اختراع نبود ولی در آن شرایط کمتر از اختراع نبود
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#باقر_تقدس_نژاد #خاطرات_آزادگان #ازادگان
🟡 حمیدرضا رضایی| ۲
▪️طرح دو حوضچه، بر اساس آیه مدهامتان بود!
ماجرای حیات اردوگاه از اینجا شروع شد که به مهندس خالدی گفته بودند که تو مهندس کشاورزی هستی باید محوطه اردوگاه را تسطیح نمائی. ایشان گفته بود که اینکار مهندس عمران است نه من! بیچاره رو مورد ضرب و شتم قرار داده بودند که ما این چیزها حالیمون نیست و به ایشان یک فرصت داده بودند، اتفاقا روزی که اسرا رو میزدند نوبت دستشویی آسایشگاه ما بود من داخل دستشویی بودم اومدم برم بیرون که مسئول دستشویی گفت نرو عراقیها دارند همه رو میزنند غوغایی بود و مهندس رو واقعا هتک حرمت کرده بودند. خلاصه ماجرا این بود. وقتی اوضاع آروم شد من خودم رو به مهندس که در آسایشگاه ۸ کنار ایشون و علی زابلی میخوابیدیم رساندم ماجرا را پرسیدم، مهندس گفت از من می خواهند که محوطه بند ۳ و ۴ را هموار کنم. این حقیر دیدم که اصلا رشته کار از دست مهندس خارج شده! بله تمام نفرات آسایشگاهها را روز اول برای کندن محوطه و بردن نخاله و سنگها بکار گرفته بود ولی نتیجه ای که مورد رضایت و اصولی باشه گرفته نشد لذا به مهندس عرض کردم من می توانم کمکتون کنم و وسایل کار را مثل ریسمان و یک الوار و چند تکه آجر برای کوبیدن خاک های نرم شده درخواست دادیم و کار را از سمت بند ۳ نزدیک دیواره سیم خاردار آسایشگاه ۱۰ شروع کردیم و برای بردن نخاله ها، روزهای اول از بچه های همه ۲ بند ۳ و ۴ استفاده می کردیم،. همان روز اول یا دوم، بازم این حقیر به مهندس گفتم جناب مهندس! اینطوری نمی شه کار کرد، بهتر است از افراد آسایشگاه خودمان افراد را انتخاب تا به کار اشرافیت داشته و بدانند که چه باید بکنند. لذا از آنجا جماعت مهندس، جماعت مهندس، در زبان عراقیها جا افتاد اگر خاطر عزیزان باشد «اسماعیل اسکینی » مسئول سیم خاردار بودند و جماعت حداد برادر عزیزمان « محمد حداد » الان رودسر با حسن بودند که حسن بعدا به منافقین پیوست ولی والیبالیست خوبی بود.
ما سعی میکردیم که همه کارهایمان را با توکل بخدا و توسل به ائمه اطهار انجام دهیم و تصمیمات این مسایل فقط بین من و مهندس و علی زابلی و حاج رضا علیرحیمی و رضا البرزی و چند تن از بچه ها که دیگه روشون شناخت پیدا کرده بودیم باشه و بقول خودمان سکرت باشه چون جو اردوگاه و ضرب و شتم و رعب و وحشت واقعا نفسها رو توی سینه حبس کرده بود لذا باید خیلی احتیاط می کردیم، حتی سر درست کردن آن دو حوضچه بالایی حیاط از «سوره الرحمن» کمک گرفتیم و «آیه مدهامتان» یعنی دو برگ گل یا دو بهشت استفاده کردیم و یک سمت برگ رو به قبله را نشان میداد و سمت دوم آن ایران عزیزمان را بیانگر بود.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادی از آن نشاط و روحیه پاسداران انقلاب در ایام دفاع مقدس
#کلیپ
احمد چلداوی| ۲۳
┄┅┅┅┅P🔸W┅┅┅┅┄
به آمادگی رزمی ما حساس بودند!
چون عرب زبان بودم نگهبانها برای ترجمه مرتب منو احضار می کردند داخل آسایشگاه رفتم تا هم کمی استراحت کنم و هم در ضمن کمتر در تیررس بعثی ها باشم. چون عراقی ها اجازه داده بودند بچه ها ورزش کنند، بچه ها شروع به ورزش کردند. «عبدالمحمد شیخ ابولی» بچه بوشهر، چند تا نرمش رزمی برای بچه ها انجام داد که باعث شد کتک بخورد و هم ورزش تا آخر اسارت به طور کلی ممنوع شود. بچه های بند ۲ و سایر آسایشگاهها که از آمدن من مطلع شده بودند برای دیدنم طوری که عراقی ها متوجه نشوند به آسایشگاه سر میزدند.آن روز امکان ارتباط با آسایشگاه های ۴ و ۵ و ۶ بند دو وجود داشت. به یکی سپردم سلامم را به نادر و سایر بچه های گردان کربلا برساند، ولی خودم جرأت نزدیک شدن به بند دو را نداشتم، چون میدانستم زیر نظر هستم.
به بیرون آسایشگاه رفتم و شروع به قدم زدن کردم. با چند تا از بچه ها کمی صحبت کردم، یکی از بعثی ها به نام «رعد» آمد و گفت: دیشب شام خوردی؟ گفتم: «نه». یک عدد نان داد و گفت که با یک اسیر دیگر تقسیم کنیم و بخوریم. «علی ثنوان» من را گوشهای کشید و با تهدید گفت که باید پاسدارها را شناسایی و معرفی کنم و گفت که اگر این کار را بکنم برایم امکانات بیشتری فراهم میکند. خیلی ترسیده بودم، دردسرهایم کم کم داشت شروع میشد. آن روز فقط من و آن اسیری که نان را با هم نصف کرده بودیم نصف نانی برای صبحانه داشتیم و بقیه باید تا ظهر صبر می کردند. به آسایشگاه برگشتیم.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۲۴
┄┅┅┅┅P🔸W┅┅┅┅┄
استخوان می خوردیم تا کمتر گرسنگی بکشیم!
روزهای اول اسارت به خاطر این که شکم ها به کم خوراکی عادت نداشتند، گرسنگی به شدت بچه ها را عذاب میداد. چند روزی که گذشت فهمیدیم که صبحانه جزء وعده های رسمی برای اسرا نیست و اینجا فقط ناهار و شام می دهند. ناهار، ۵ تا ۶ قاشق برنج و ۲ یا ۳ قاشق خورش بود. شام هم یک تکه گوشت. البته وقتی میگویم گوشت، واقعاً فرقی نمی کرد چربی باشد یا گوشت، فقط کمیتش مهم بود و چربیها را هم میخوردیم. حتی استخوان ها را هم اگر میشد خرد میکردیم و میخوردیم. سهمیه نان روزانه هم بین یک و نیم تا یک و سه چهارم نان ساندویچی عراقی به نام صمون متغیر بود. حدود ۱۲۰ تا ۱۳۰ عدد نان را توی یک پتو میریختند تا بین ۷۰ نفر تقسیم شود. چون نانها از نظر اندازه متفاوت بودند، مسئولین تقسیم نان آنها را دسته بندی کرده و بین بچه ها تقسیم میکردند گهگاهی هم اگر چشم بچه ها را دور می دیدند، ناخنکی به آنها می زدند. در تمام مدت فرآیند پیچیده تقسیم نان ها ۱۴۰ عدد چشم نگران ناظر بودند تا خلافی رخ ندهد. بعد از دریافت سهمیه ناچیز نان حالا تازه سردرگمی شروع میشد. اگر همه اش را یکجا میخوردیم تا فردا ظهر دیگر چیزی برای خوردن نداشتیم و باید گرسنگی میکشیدم و اگر نانها را تقسیم می کردیم، گوشه دلمان را هم نمی گرفت. اما چاره ای نبود، باید آنها را برای سه وعده تقسیم میکردیم
به طوری که تا فردا بعد از ظهر کمتر گرسنگی بکشیم. نانها را به دو یا سه تکه میکردیم. معمولاً یک تکه را همان موقع میخوردیم و بقیه را برای وعده های شب و فردا نگه میداشتیم.
نگهداری از نانها هم خودش مسئله ای بود چون بعضی از اسرای ضعیف النفس اقدام به دزدی نانها می کردند. چون تعداد ظرف های غذا (قصعه) کم بود برای غذا خوردن هر هشت، نه نفر، دور یک قصعه جمع می شدیم.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علیرضا دودانگه| ۱۴
▪️ما از دستور تبعیت نمی کنیم!
ماه محرم بود، با توجه به اینکه عزاداری برای حضرت امام حسین(ع) ممنوع بود بناچار با رعایت سکوت به نشانه حزن و غم عزاداری می کردیم. هیچ کس با نفر بغل دستی خود صحبت نمی کرد. در قسمت ما تجمع بیشتر از دونفر ممنوع بود اگه کسی میخواست با کسی حرف بزند باید در ردیف هم می نشستند و آرام صحبت میکردند نه در مقابل هم ولی اکنون که همه سکوت کرده بودیم گویا نگهبانها حساس شدند.
شب یکی از افسران اردوگاه که یه پایش هم می لنگید اسمش را متاسفانه فراموش کردم اومد پشت پنجره، داخل آسایشگاه را نگاه کرد دید همه بیدار هستند نشسته اند ولی سکوت محض است و کسی باکسی صحبت نمی کند! گفت هرکس ترانه بلد هست بیاد بخواند و آنهایی که رقص بلد هستند بیان برقصند!
هیچ کس بلند نشد افسر ناراحت شد و گفت اگه از دستور تمرد کنید همه را تنبیه میکنم! بچه ها گفتند الان ماه محرم هست. ایام حزن و اندوه و عزا است. گفت: شما اسیر هستید و ما هرچه گفتیم شما باید انجام بدهید.
ما جواب رد دادیم و گفتیم در این مورد ما از دستورات شما تبعیت نمی کنیم!.
ایشان رفت و به دستور ایشان از فرداش به مدت ۱۰ روز هوا خوری برای ما ممنوع شد. هراسایشگاه را برای سرویس بهداشتی فقط یک ربع اجازه میدادند و جیره غذایی را هم نصف کردند و آن را به آسایشگاهی که اطاعت از دستور کردند دادند.
🔸آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
هدایت شده از سعیدی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸فرهاد سعیدی
▪️در مورد کلیپ بالا
اجرای سرود سلام فرمانده ،توسط آزادگان تکریت یازده فارس و خانواده محترم ایشان ،در صحن و سرای امامزاده آقام شهید ، دورهمی ویژه امامزاده آقام شهید فراشبند ،سوم اسفند ۱۴۰۱.
نکته جالبی هم ،که در کلیپ میبینید بدل محمد رضا شاه هم که از بچه های اردوگاه تکریت ۱۱ هست ،در صف اول داره به فرمانده سلام میده!
#کلیپ
احمد چلداوی| ۲۵
▪️پرروها لقمه بزرگ بر می داشتند!
هر گروه برای تقسیم غذا روش خاصی داشت. در گروه ما تقسیم غذا این گونه بود که همگی دور قصعه می نشستیم و طبق قرار، هر کدام نصف نان وسط میگذاشتیم. سرگروه نانها را قاتی برنج خرد میکرد تا حجم آن زیاد شود. سپس چون قاشق نداشتیم نفر اول یک لقمه برمی داشت و بعد از او نفر بعدی تا یک دور بچرخد و دوباره نوبت به نفر اول برسد. این روش عادلانه نبود؛ چون اگرچه تعداد لقمه ها قابل کنترل بود اما حجم آنها نه. لذا بعضی ها که پررو هم بودند، چنان لقمههای بزرگی برمی داشتند که تا چرخیدن نوبت، هنوز مشغول جویدن لقمه قبلی بودند. به همین خاطر چون من کم تجربه بودم و لقمه هایم کوچک بود سرم کلاه میرفت و گرسنه میماندم. البته برخی گروه ها روش تقسیم غذایشان بهتر بود و بر اساس غذا تقسيم انجام می گرفت و هر سه یا چهار نفر به ترتیب میآمدند سر قصعه و غذا میخوردند و کنار میرفتند تا بقیه غذا بخورند. البته در تمام طول غذا خوردن همه اعضای گروه مواظب بودند تا سهم آنها قاتی سهم دیگران نشود. من مدتی در گروه لقمه ای ها بودم ولی بعداً در گروهی که تقسیم غذایشان عادلانه تر بود جایابی شدم.
یک روز مسئول تقسیم غذای گروه ابتدا برنج را به طور مساوی تقسیم کرد و سپس به قسمتی که سهم خودش بود فشار آورد تا فشرده تر شده و کمتر به نظر برسد و بعد از سهم بقیه کم کرد و به برنج خودش اضافه کرد. این کار را در برابر چشمان بهت زده ما انجام داد و هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. چون دوست عراقیها بود و اعتراض به او نتیجه اش جز کتک خوردن نبود. ما هم ترجیح می دادیم فقط گرسنه بمانیم تا اینکه هم گرسنه بمانیم و هم کتک بخوریم.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۲۶
▪️دوشنبه ها چای می دادند
اوایل هر روز چای نمی دادند تنها دوشنبه ها بعد از ظهر به همراه غذا، چای میدادند. آسایشگاه ما فقط ۸ لیوان داشت آن هم برای ۷۰ نفر. لذا هنگام تقسیم چای، همگی به ستون ۵ می نشستیم و مقسم شروع می کرد از ابتدای صف به اندازه یکی دو قلب چای توی لیوان میریخت. هر کسی که چای میخورد میرفت ته صف مینشست تا شاید دوباره نوبتش شود. خلاصه برای خوردن پنج شش قلب چای یکی دو ساعت معطل بودیم.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۲۷
▪️صبحگاه که نبود شکنجه گاه بود!
صبحها قبل از باز شدن در، کف آسایشگاه را با مقدار کمی آب میشستیم. بعد از باز شدن در و رفتن به دست شویی در آن سرما با پیژامه در محوطه می ایستادیم و مراسم شکنجه صبحگاهی شروع میشد. دو سه ماه اول اسارت، هر روز به بهانه ای با کابل به جان بچه ها میافتادند. یک روز در مراسم صبحگاه یکی از بچه ها به نام « منصور سمیعی » که بچه تهران بود را بیرون کشیدند و با زندانی کردنش در بین سیم خاردارها کتک مفصلی به او زدند. یک روز هم یکی از بچه ها را به تیر پرچم بستند و آن قدر او را زدند که در همان حالت ایستاده و بسته شده به تیره بیهوش شد و گردنش پائین افتاد. آن نامردها با کابل آنقدر به پشت گردنش زدند که به نظرم همانجا شهید شد و بعد پیکرش را از آنجا بردند.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۲۸
▪️ ۱۶ ساعت پشت درهای بسته
در اردوگاه تکریت ۱۱ که بودیم بعد از ظهرها مقداری آب برای موارد ضروری داخل آسایشگاه ذخیره می کردیم چون بیش از ۱۶ ساعت درب آسایشگاه بسته میماند. لذا بعضی مواقع آب جیره بندی می شد. وضع لباس هم دست کمی از وضع غذا نداشت. فقط یک دست لباس شامل پیراهن و پیژامه به بچه ها داده بودند. من که از بیمارستان آمده بودم. یک دشداشه هم داشتم.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی| ۳۶
▪️زیارت یواشکی امامین عسکریین(ع)
هنگامی که فروردین ماه سال ۱۳۶۷ در اتوبوسهای قدیمی آلمانی ماکروس دوتیس بصورت سر پائین نشسته و از زندان الرشید بغداد بسمت اردوگاه ۱۱ تکریت انتقال داده می شدیم، چون من در کنار پنجره نشسته بودم هر از چند گاهی یواشکی پرده را کنار زده و دور از چشم نگهبانان بیرون را نگاه میکردم که یک لحظه از شانس خوبم، چشمم به گنبد و بارگاهی افتاد و از دور سلامی عرض کردم. البته آن موقع نمیدانستم که آنجا کجاست، بلکه بعد از ورود به اردوگاه وقتی این قضیه را به دوستان گفتم فهمیدم که آنجا شهر سامرا و آن بارگاه مربوط به امامین عسکریین است.
بار دوم در شهریورماه سال ۱۳۶۹ همین صحنه مجددا تکرار شد، البته با این فرق که زمان آزادی ما بود، و دیگر سرها پائین نبود،و حتی پنجرههای اتوبوس نیز باز بود و هوا هم میخوردیم و همگی از دور عرض سلام و آرزوی زیارت از نزدیک نیز کردیم.
بار سوم سال ۱۳۹۴ زیارت اربعین بود که به عتبات عالیات مشرف شدم وقتی در جاده ای که به سمت سامرا در حرکت بودم به همسفران خود گفتم که زمان جنگ دوبار بنده این مسیر را یکبار سرپایین و یکبار سربالا طی کردهام.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
محسن میرزایی| ۳
▪️عدم رعایت سهمیه قلوپی!
در دوران اسارت مخصوصا در سلولهای زندان الرشید بغداد بخاطر مجروحیتم که از ناحیه صورت و فک و دهان بر اثر گلوله مستقیم بود دهانم باز نمیشد و فقط به اندازه یه بند انگشت بسختی اونم با درد و رنج باز می شد.
وقتی تو ظرف غذا برای ما در زندان الرشید بغداد به حساب غذا شوربا (سوپ )می اوردند و ظرف و قاشق نبود بچه ها مجبور بودند همان غذایی خیلی کم را قلوپی بخورند و هر کی نفس بیشتر داشت با کشیدن قلوپی بیشتر غذا می خوردند ولی متاسفانه وقتی نوبت من میرسید که یه قلوپ شوربا بخورم بخاطر مجروحیت دهن و دندان و فک و صورت قادر به خوردن نبودم و نمیتونستم بصورت قلوپی بخورم و همیشه گرسنه میماندم و متاسفانه آن چند نفری که با هم، همگروه بودیم متوجه وضعیت من نبودند یا اینکه بودند و کمی رند تشریف داشتند و من خیلی گرسنگی کشیدم و درد کشیدم ورنج بردم .
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#محسن_میرزایی
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی| ۳۷
▪️خط مخصوص جهت ارتباط سری
یک روز در زیر سایهبان مقابل اردوگاه نشسته بودم یادم نیست چه عزیزی بود، داشتیم صحبت میکردیم که نمی دانم چطور شد به من اعتماد کرد، و یواشکی یک کاغذ کوچک که فکر کنم کاغذ سیگار بود در آورد و رویش بصورت خط میخی نوشته شده بود، پرسیدم این چیست، گفت این یک خط میخی مانند است که پیامها ما بین بندهای ۱،۲و ۳،۴ توسط این حروف نوشته میشود، و افراد خاصی قادر به خواندن این عبارات هستند.
بنده پیش خودم خیلی شگفت زده، تعجب و درون خودم تحسین کردم، که چه ابتکار جالبی، عدهای از عزیزان برای تبادل اطلاعات ابداع کردهاند.
البته چون بنده در بتن موضوع نبودم دیگر پیگیر این موضوع هم نشدم.
▪️آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۲۹
▪️گول خوردم!
صبح روز اول، گروهبان دوم بعثی « عبدالکریم یاسین » که دوستانش به او ابوفوز میگفتند آمد و یک پلاستیک شامل یک دست پیژامه برایم آورد. بعد گفت همراهش بروم و دو عدد پتو برای زیر و رویم تحویل بگیرم. بعد از این که لباسها را پوشیدم بلافاصله بچه ها پلاستیک لباس را از من درخواست کردند من هم که نمی دانستم ارزش پاکت پلاستیکی در اسارت چیست، به سادگی گول خوردم و پاکت را به آنها دادم. بعدها فهمیدم که پاکت پلاستیکی چقدر با ارزش است. اولاً اینکه یخچال فریزر اسرا و مطمئن ترین محل جهت نگهداری غذا بود و اغلب برای جلوگیری از خشک شدن، نانها را توی پاکت پلاستیکی نگهداری می کردند. ثانیاً؛ این پلاستیکها حکم چمدان را برای اسرا داشت و وسایل متفرقه شان مثل تايد و صابون و لباسهای زیرشان را تویش نگه میداشتند. بهر حال یک نفر با زرنگی پاکت را از چنگ ما درآورد و حسرتش تا مدت ها به دلمان ماند. وضعیت بد بهداشتی، خصوصاً توالتها باعث شیوع انواع بیماریهای پوستی و گوارشی از جمله شپش و گال و اسهال به خصوص اسهال خونی در بین بچه ها شده بود. تمام لباس ها و بدنهایمان بعد از مدتی به شدت شپش زد و مرض گال شایع که شد.
از خوبیهای شپش و گال برای اسرا این بود که بعثی ها کمتر وارد آسایشگاه می شدند و هر بار هم که از نزدیک آسایشگاه عبور میکردند، دماغشان را می گرفتند.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
🌡️احمد چلداوی| ۳۰
▪️یا جاسوسی می کنی یا کتک می خوری!
در محوطه خاکی با بچه ها مشغول قدم زدن بودم که « رعد» با یک کابل و با عصبانیت سر و کله اش پیدا شد. من را به آسایشگاه ۳ که خالی از اسیر بود برد و دستور سرپایین داد. بعدش: گفت:«با کی داشتی حرف می زدی و چی داشتی میگفتی؟
من را حین صحبت با بقیه دیده بود و دنبال بهانهای برای کتک زدنم می گشت. گفتم صحبتهای معمولی می کردیم حال و احوال پرسی بود. شروع به تهدید کرد. چرندیاتی سرهم کردم و تحویلش دادم. قانع نشد تا این که گروهبان عبدالکریم یاسین از راه رسید و قضیه را جویا شد. رعد ماجرا را تعریف کرد. عبدالکریم با موذیانه گی رو به رعد کرد و گفت: این بار به خاطر من ببخشش، دیگه تکرار نمیکنه. من نیز قول دادم دیگر با کسی صحبت نکنم. بعد از آن عبدالکریم من را به گوشه ای برد و گفت: دیدی نجاتت دادم؟ نزدیک بود کتک بخوری. گفتم نمیدونستم که صحبت کردن ممنوعه. دیگه با هیچکی صحبت نمی کنم. عبدالکریم صحبت هایم را قطع کرد و گفت: «منظورم این نبود که با کسی صحبت نکنی باهاشون صحبت کن ولی حرفاشونو به ما هم برسون». فهمیدم که این قضیه از اول نقشه ای بوده تا با تهدید از من در مورد بچه ها خبر بگیرند. رعد یک بار دیگر من را در آسایشگاهی احضار کرد و گفت که اگر تا ۲۴ ساعت دیگر یک پاسدار معرفی نکنم به شدت شکنجه ام خواهد کرد. من گفتم: «اینا رو نمی شناسم، اينا جزء لشكر ما نیستند». رعد گفت یا یک پاسدار تحویل میدهی یا خودت کتک میخوری. مانده بودم چگونه از شر وعد خلاص شوم. بالاخره خداوند متعال راهی جلوی پایم گذاشت. دست به دعا برداشتم و به درگاه قادر متعال به شدت گریستم. با حالی متضرعانه گفتم: خدایا میبینی این بنده ظالمت میخواد چه بلایی سرم بیاره؟! مگه اون بنده تو نیست؟! مگر اراده تو بر اراده او غالب نیست؟! خدایا خداییت رو بهم ثابت کن و منو از شرش خلاص کن. آن روز آن قدر خدا را نزدیک احساس می کردم که مواظب لحن بی ادبانه ام در دعا نشدم. با خدای خودم خیلی طلبکارانه صحبت میکردم، شکایت میکردم. اما او مثل همیشه بزرگوارانه دعاهایم را میشنید و شاید هم به من میخندید... دعا کردم و منتظر شدم تا ۲۴ ساعت تمام شد، ولی از رعد خبری نشد. روز بعد هم گذشت، هم چنین روزهای دیگر، اما باز خبری از رعد نشد. فهمیدم به مرخصی رفته است. در مدتی که رعد در مرخصی بود من به مرض آنفولانزای شدیدی دچار شدم. تعداد کمی از اسرا امکان استفاده از بهداری را داشتند و معمولاً فقط به بیماران بسیار بدحال اجازه رفتن به بهداری را میدادند و بیماران معمولی توی آسایشگاه میماندند. وقتی رعد از مرخصی برگشت به دستور عبدالکریم من را پیش بهیار برد تا دارو بگیرم. توی مسیر خیلی به من فحش داد. اول اشاره ای به تهدید قبلی اش نکرد، مثل این که زورش میآمد من را پیش دکتر ببرد، اما هر جوری بود تحمل کرد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
P.W
مخفف کلمه انگلیسی Prisone of War
است و به معنای زندانی جنگی است که در پشت لباس اسراء درج شده است.
#تصویر
احمد چلداوی| ۳۱
▪️آیا واقعا رعد اخراج شده است!؟
افسران و حتی نگهبانان عراقی خیلی مشتاق بودند بفهمند در بین اسرا فرمانده یا پاسدار یا روحانی است یا نه .
و باز همینطور خیلی مشتاق بودند بفهمند در بین اسرا چه می گذرد و ما چه می کنیم البته گاهی هم این موارد نبود بلکه انگیزه های دیگری داشتند مثل انتقام و غیره و برای بدست آوردن این اطلاعات هر کدام از آنها طبق عقل و استعدادش روش های مختلفی را دنبال می کرد.
گروهبان عبدالکریم میخواست با تطمیع جاسوس پروری کند اما رعد به زور کتک و شکنجه و تهدید.
روزی که رعد مرا به جهت درمان به بهداری برد چیزی راجع به پیشنهاد جاسوسی و مهلتی که برای آن تعیین کرده بود نگفت اما وقتی من را برگرداند مهلت ۲۴ ساعته را به رخم کشاند و گفت: «آن مهلت که گذشت و کسی رو معرفی نکردی. ۴۸ ساعت دیگه بهت فرصت میدم اگه معرفی کردی که هیچ والا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
رعد بدون دستور افسر و فقط از سر کینه شخصی دنبال پاسدارها می گشت تا آنها را شکنجه کند. نمیدانم چه نفرتی بود که سرتاسر وجود ناپاک برخی از بعثی ها را گرفته بود. در بستر بیماری دوباره به درگاه خالق خوبم دعا کردم و گریه را که تنها اسلحه اسرا بود، به کار گرفتم و از خدایم خواستم که «ارحم من رأس ماله الرّجاء و سلاحه البكاء». لحظات دردناکی بود، در غربت و در چنگال دشمنی گرفتار بودیم که از انسانیت بویی نبرده بود. دشمنانی که به راحتی ما را می کشتند و روی هیتلر را سفید کرده بودند.
هر لحظه سایه نحسشان را روی سرمان احساس میکردیم. اگر خطا می کردیم یا نمی کردیم فرقی نداشت هر روز کتک میخوردیم. بالاخره باز حضرت حق راه خلاصی را در دعا و تضرع جلوی پایم گذاشت. باز هم صبر کردم تا ۴۸ ساعت گذشت. خودم را آماده شکنجه سنگینی کرده بودم. هر لحظه منتظر آمدن رعد بودم. خوشبختانه بعد از ۴۸ ساعت خبری از او نشد. روز بعد هم خبری نشد. سعی میکردم جلوی چشم بعثی ها نباشم. فکر کردم شاید رفته باشد مرخصی. اما آنها هر ۲۰ روز ۵ روز مرخصی داشتند و رعد تازه از مرخصی برگشته بود. روزهای بعد نیز خبری از او نشد. بعدها فهمیدم در همان فاصله ۴۸ ساعته، ظاهراً به خاطر اجرا نکردن دقیق دستور مافوق از اردوگاه اخراج شده است. دعایم گرفته بود. او با دعای یک اسیر غریب گمنام چنان گم و گور شد که تا آخر اسارت او را ندیدیم وقتی فهمیدم از اردوگاه اخراج شده است نفس راحتی کشیدم و از خداوند به خاطر این لطفش تشکر کردم. خدا عملاً به من ثابت کرد که اراده اش بر همه غالب بود و اصلاً اراده ای جز اراده او نافذ نبود. " وَ ما تَشاون إِلَّا أَن يَشَاءَ الله" و به قول مولایم امیرالمؤمنین علیه السلام، آن مظلوم مقتدر؛ عَرَفتُ اللهَ بِفَسخ العزائم وحل العقود. تازه فهمیدم آن طوری هم که عراقی ها می گفتند فراموش شده نبودیم. اگر چه روی زمین کمتر کسی به فکر ما بود اما در آسمانها کسی بود که به فکر ما باشد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی| ۳۸
▪️خالکوبی برای یادگاری !
چون نیروهای ما از یگان های مختلف و گاه بصورت شخصی اسیر شده بودند، همه جور فکری در اردوگاه وجود داشت. در اندک آرامش متزلزل و ناپایداری که بعد از تحمل کتک های وحشیانه، بوجود آمده بود هر کسی به شکلی به شخصیت و افکار و علاقمندی خود می پرداخت.
در کنار فعالیت ها و اشتغال دینی و اعتقادی تعداد زیادی از اسرا به حفظ قرآن و فعالیت های علمی مثل آموزش عربی و انگلیسی بعضی هم به کارهای متفاوت دیگری مشغول می شدند از جمله یکی از کارها این بود که برخی از اسرا روی بدن خود خالکوبی میکردند که معمولا بشکل قلب که داخلش کلمات P.W و یا مادر که یک تیر از وسطش رد شده بود بر روی بازوی خود خالکوبی میکردند.
چون یک مورد را خودم شاهد بودم، دیدم که بوسیله یک دسته مسواک شکسته چندین میله باریک سیم خاردار را در داخل آن تعبیه شده بود به شکل تقریبا چنگال و جوهر که میگفتند کش شلوار را سوزانده و بشکل یک ماده تیره رنگ خمیری جوهر مانند در میآمد، ابتدا شکل اولیه توسط همان جوهر روی بدن نقاشی کرده و سپس بوسیله آن چنگال مانند بر روی آن نقاشی زده و آن ماده را داخل پوست قرار میدادند که کار بسیار دردناکی بود و موجب خونریزی میشد که البته بعد از چند روز این زخم خوب میشد و آن شکل روی بدن ثابت میماند.
با یکی از افرادی که این کار را روی بدن خود انجام داد علت را سوال کردم گفت که یک یادگاری از اسارت باید با خود در بدن داشته باشیم!
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65