eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
217 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
صادق محبی |۱ 🔸این جانب صادق محبی در تاریخ ۱۳۴۶/۹/۵ در یکی از روستاهای شهر شیراز بنام کوهمره سرخی در خانواده ای فقیر به دنیا آمدم.زندگی ساده ای داشتیم.به علت ضعیف بودن وضع مالی خانواده ام توانستم تا پنجم ابتدایی تحصیل کنم و بعداز چندسال مجبور شدم به شهر (شیراز)بیایم و به کارگری مشغول شدم تا بتوانم امرار معاش کنم. 🔸 در آن زمان من خیلی به جبهه و جنگ علاقه داشتم ولی به ۱۸ سالگی نرسیده بودم و نمی شد دفترچه سربازی بگیرم تا اینکه مدتی بعد بالاخره توانستم دفترچه اعزام بگیرم و بتوانم به سربازی بروم.البته چون سنم به ۱۸ نرسیده بود با مشکل مواجه شدم و من می گفتند که نمی‌توانید به جبهه بروید یکی از دلایل نپذیرفتن من چون آن زمان نیرو زیاد بود ولی بالاخره بواسطه یکی از آشنایان که در پاسگاه چنار راه دار شیراز خدمت میکرد به او مراجعه کردیم. در آن زمان ما ۴ نفر بودیم که عشق جبهه داشتیم ؛خودم با پسر عمویم و ۲ نفر از هم ولایتی هایم.و به ایشان گفتیم که ما ۴ نفر می‌خواهیم برویم جبهه ولی ما را نمی‌برند.ایشان در جواب به ما گفت:که چرا نمی برند؟لابد چون شما می‌خواهید خودتان را به کشتن بدهید حالا فردا صبح به استادیوم حافظیه شیراز بیایید تا کارتان را انجام بدهم.و ما هم فردا صبح زود خوشحال به آنجا رفتیم و آنجا به ما گفتند در کناری بنشینید تا صداتان کنند. بعداز ۲ ساعت ما را صدا کردند و ما هم به خیال رفتن به جبهه رفتیم ولی غافل از اینکه اول باید آموزشی می‌رفتیم و مدت ۳ ماه آموزشی را در پادگان صفر ۸ کازرون گذراندیم. 🔸بعداز پایان آموزشی ما را تقسیم کردند و هر یک از ما به یک منطقه منتقل شدیم تا اینکه بنده و پسرعمویم‌ به لشکر ۸۱ کرمانشاه اعزام شدیم و در منطقه سر پل ذهاب و قصر شیرین مشغول خدمت شدیم.و بعداز مدتی خدمت در تاریخ ۱۳۶۶/۱/۲۰ در عملیات کربلا ۸ سعادت شرکت پیدا کردیم و حوالی عصر بود که غذایی به عنوان شام به ما دادند به ما گفتند که باید عملیات کنیم . عملیات ما هم این بود که چند تپه به نام تپه:رضا ۱ تا ۴ که در تصرف عراقی ها بود را بگیریم و فرمانده ما را تا نزدیکی عراقی ها هدایت کرد که حتی صدای عراقی ها و صدای رادیو آن ها را می‌شنیدیم و منتظر دستور حمله از طرف فرمانده لشکر بودیم که متاسفانه یکنفر ساعت ۱ شب بود که با یک شلیک به سمت عراقی ها عملیات ما را لو داد. و بعد در رفت و بعد فرمانده گفت که حتما هر جور هست باید این تپه ها را بگیریم و ما حمله کردیم. تپه اولی را گرفتیم البته ناگفته نماند که خیلی از برادران شهید و زخمی شدند تا اینکه تپه سوم را گرفتیم تا فردا صبح. هوابرد شیراز پشتیبان ما بود چون ما گردان تکاور گردان ۱۶۶ مالک اشتر بودیم و باید اول تپه ها را می گرفتیم و تحویل تیپ ۵۵ هوابرد شیراز می دادیم که متاسفانه توسط عراقی ها محاصره شدیم و در آن موقعیت نه نیروی کمکی رسید و نه مهماتی داشتیم تا عصر آن روز مقاومت کردیم، در آن زمان من آرپی جی زن بودم و در آن عملیات از ناحیه کتف مجروح شدم و حوالی غروب بود که ما ۴ نفر زخمی بودیم در سنگر عراقی ها افتاده بودیم چون زخم هامون شدید بود و کسی هم نبود که به ما رسیدگی کند تا اینکه صدای عربی به گوشمان خورد آن موقع متوجه شدیم که عراقی ها تپه را گرفتند و ما ۴ نفر که مجروح شده بودیم در داخل سنگر عراقی ها بودیم و عراقی ها آمدند با ما عربی صحبت کردند و ما چیزی از صحبت های آن ها متوجه نشدیم.۳ نفر از مجروح ها که با من بودند را از سنگر بیرون بردند و بعد از چند دقیقه چند صدای گلوله شنیدم، بعد من را بردند بیرون و متوجه شدم که آن ۳ نفر را شهید کردند و من را به سمت یکی از فرمانده های عراقی بردند چند ساعتی آنجا بودم بعد به سمت پشت خط هدایت کردند و من هم در آنجا تنها بودم و شب بود که اسیر عراقی ها شدم تا فردا صبح مرا زیر یک تخت بستند و فردای آن روز مرا بیرون آوردند و دیدم ۲ نفر از بچه‌های گروهان خودمان اسیر شده بودند و ما شدیم ۳ نفر، آن دو نفر سالم بودند و ما را سوار ماشین کردند و به شهر کرکوک بردند در آنجا بود که کتک کاری ما شروع شد. به من تهمت ناروا زدند که من نمی‌توانم آن را بیان کنم به خاطر همین خیلی من را شکنجه دادند تا به کاری که نکردم اعتراف کنم ولی من شکنجه ها را تحمل می کردم ولی اقرار نکردم و من بخاطر همین تهمت ها حدود ۶ ماه در استخبارات در بغداد بودم.تا اینکه بعداز ۱ ماه مرا به زندان الرشید بغداد آوردند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی| ۲ در زندان الرشید بغداد، توسط سیگار مرا شکنجه می‌دادند و سیگارها شان را روی بدن من خاموش می کردند.و با سیگار سبیل مرا می‌سوزاندند و چندماه در زندان الرشید بودم و زخم هایم را مداوا نمی‌کردند تا اینکه بعد از مدتی دکتر آمد و زخم هایم را پانسمان کرد و یکی از عراقی ها به دکتر گفت که این متهم است البته متهم به کاری که نکرده بودم ولی می‌خواستند مرا متهم کنند. در زندان الرشید که بودیم یکی از نگهبانان عراقی بود به نام « صبا » که لعنت خدا بر او که خیلی بد جنس بود و اسرا را مورد آزار و اذیت قرار میداد و ما را روبروی یکدیگر قرار می‌داد و می‌گفت که باید به صورت یکدیگر سیلی بزنید و این خاطره را هیچوقت فراموش نمی کنم.یکی از اسرا که روبروی هم بودند اهل کرمان و دیگری از مشهد بود، کرمانی خیلی هیکلی بود ولی برادر مشهدی خیلی بچه سال. کرمانی به مشهدی می‌گفت تو محکم بزن ولی من به تو یواش سیلی می‌زنم تا اینکه «صبا» متوجه سیلی زدن این ۲ نفر شد و برادر کرمانی را از صف بیرون اورد و روی زمین خواباند و یکی از اسرا را صدا زد و به او یک کابل داد و گفت که باید ۵ ضربه محکم به کمر برادر کرمانی بزنید و او هم به اجبار این کار را کرد ولی صبا با این چند ضربه هم راضی نشد و دوباره ادامه داد تا اینکه آن برادر کرمانی زیر ضربات کابل طاقت نیاورد و خون بالا آورد و متاسفانه فردای آن روز شهید شد و ما هم همگی گریه و زاری میکردیم و او را در یک پتو پیچاندند و بردند. ما در زندان الرشید حدود ۴۰۰ نفر بودیم که در سلول ها تقسیم شده بودیم . البته چون تعداد زیاد بود جایی که بتوانیم راحت دراز بکشیم نبود و باید به طور نشسته می‌خوابیدیم. در زندان الرشید، تعدادی از افسران ارشد که اسیر شده بودند. یک روز یکی از سرهنگ ها با فرمانده الرشید صحبت کرد و گفت که شما چرا مارا به اردوگاه منتقل نمی کنید!؟ ما اینجا مشکل کمبود جا داریم و ایشان هم در جواب سرهنگ گفت که تا چند روز دیگر شما را به اردوگاه می برم. چند روز بعد حدود ۱۰۰ نفر از ما را به اردوگاه تکریت ۱۱ منتقل کردند و من جزو آن ها بودم. زمان ورود ما به اردوگاه ابتدا ما را روی زمین خواباندند که هیج جایی را نمی دیدیم فقط صدای ناله و فریاد اسرا را می‌شنیدیم و این برای ما خیلی زجر آور بود بعد باید یکی یکی از تونل وحشت رد می‌شدیم که همه‌ی اسرا از این تونل رد شدند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی| ۳ با یک حرکت، کل اسارتت میشد لجبازی چگونه از این تونل پذیرایی عراقی ها جان سالم بدر بردیم!؟. بعد از اینکه با کابل و چوب و ... زدند ما را داخل محوطه به صف کردند و ۵ تا ۵ تا (که به زبان عربی می‌گفتند (خمسه خمسه) بنشینید و بعد از اینکه اسامی ما را نوشتند همه بدن های ما به خاطر شلاق خوردن غرق خون بود. درب حمام و شیر آب سرد حمام را باز کردند که ما در زمستان با آب سرد حمام کنیم نگهبان عراقی می‌گفت از ۱ تا ۵ می‌شمارم باید بروید زیر آب و برگردید و همه را برهنه کردند بعد از حمام به ما لباس و دمپایی و پتو دادند. مدتی در بند ۲ بودم و بعد مرا به بند ۳ و ۴ انتقال دادند . صادق محبی| ۴ در آسایشگاه ۱۲ بودم تا دوران اسارت را بگذرانم یک روز مثل همه روزا که کارهای هر روزمان را انجام می‌دادیم، بنده مسئول نظافت آسایشگاه بودم و آسایشگاه را نظافت کردم و باید نگهبانان می آمدند و تایید می کردند تا اینکه یک اسیر عرب زبان بود موقعی که من آسایشگاه را نظافت کرده بودم ایشان وارد آسایشگاه شده بودند و جای پایش روی سیمان ها معلوم بود و آن لحظه نگهبان عراقی که باید بازدید می‌کرد صحنه را دید و سوال کرد که امروز چه کسی مسئول نظافت بوده!؟ گفتند که من بودم بخاطر همین، بمن سیلی زد و گفت که چرا تمیز نکرده ای؟ بعد متوجه شدیم که بعد از نظافت ما، آن مرد عرب زبان وارد آسایشگاه شده و جای پای او، روی زمین مانده و نگهبان عراقی هم یک سیلی به او زد و او به زمین افتاد و من هم از این حرکت او ناراحت شدم.ا ز آن زمان این فرد عرب زبان با من لج کرد و منتظر فرصت بود که از من انتقام بگیرد. تا یک روز که من می‌خواستم از باغچه که جلوی آسایشگاه بود و کاشت خودمان بود کاهو ببرم و برای برادران بیاورم. بنده رفتم یک اره از یکی از بچه های آسایشگاه ۱۴ که ایشان قاب درست می‌کردند گرفتم و آوردم و کاهو بریدم و بعداز انجام کارم اره را به ایشان برگرداندم غافل از اینکه آن مرد عرب زبان در کمین من بود! عصر بود که باید داخل آسایشگاه می رفتیم، ایشان ماند و به عنوان آخرین نفر وارد آسایشگاه شد! بچه ها گفتند که ایشان که دیرتر داخل آمده صد درصد برای شما پاپوش درست کرده و همینطور هم شد و گزارش من را داده بود و فردای آن روز مرا از صف بیرون کشیدند و یکی از عراقی ها از من سوال کرد که برو اره ای را که بر داشته ای و می‌خواهی مامور ما را بکشی بیاور و من که نداشتم و از خودم مطمئن بودم گفتم که من اره ای ندارم و آن ها رفتند تمامی وسایل من را بازرسی کردند و چیزی پیدا نکردند ولی قانع نشدند و مرا خیلی شکنجه دادند و چند روزی به سلول انفرادی بردند و دوباره به آسایشگاه منتقل شدم. تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی | ۵ این سبیل دردسرساز! یک شب که داخل آسایشگاه نشسته بودیم و سرگرم تلویزیون بودیم یکی از نگهبانان آمد پشت پنجره و من هم یک سبیل گذاشته بودم عین سبیل سید کریم(نگهبان عراقی)و صدام کرد و گفت:تعال (بیا)و مترجم را صدا زد و من هم رفتم پشت پنجره و به من گفت که این سبیل چیه که تو گذاشتی و من هم در جواب گفتم که سبیل سید کریم هم همینطور است و به من گیر داد چند نفر اسیر میانسال را صدا کرد و از آن ها سوال کرد و گفت که چرا ایشان سبیل اینجوری گذاشته اولی در جواب گفت:جوان است چه اشکالی دارد و نگهبان عراقی به او بی احترامی کرد و دومی هم به همین صورت جواب داد من به نفر سوم که حاج حسین بود گفتم که به عراقی بگو که این سبیل خوب نیس تا به شما بی احترامی نکند. چون من از رفتار نگهبان به آن دو اسیر خیلی ناراحت شدم و نمی‌خواستم به حاج حسین هم بی احترامی شود.ولی حاج حسین در جواب گفت که من خودم می‌دانم چی بگویم و رو به عراقی کرد و گفت که از لحاظ بهداشت چون ما غذا میخوریم اشکال دارد ولی در عوض هندونه زیر بغل عراقی گذاشت و عراقی هم راضی شد و به حاج حسین به عربی گفت:انت الرجل الطیب(یعنی تو مرد خوبی هستی) آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی| ۶ سبیل هیتلری اجباری! نگهبان عراقی به من گفت که فردا صبح به شما تیغ میدم و باید سبیلت را به صورت هیتلری بزنی و من هم تا فردا صبح از شدت ناراحتی خواب نرفتم و با دوستان مشورت کردم و به من گفتند که برو به سید کریم بگو و من هم گفتم سید کریم هم گفت که برای خودش گفته نمیخواهد سبیلت را بزنی خلاصه ماجرای سبیل بنده دردسر ساز شد و آن نگهبان عراقی با من لج کرد هرموقع که من را می‌دید بی جهت به صورتم سیلی میزد البته من دیگر سبیلم را کوتاه کرده بودم. تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی | ۷ دردسر بیماری «گال» در دوران اسارت بیماری بود به نام«گال»که عرب‌ها به آن (جرب)می‌گفتند.واقعا بیماری وحشتناکی بود که متاسفانه گریبان‌گیر بخشی از اسرای تکریت ۱۱ شد. یک روز همه را برهنه کردند و گفتند:در محوطه،توی آفتاب بنشینید تا میکروب‌های این بیماری از بین برود،ما از این وضعیت که همه برهنه روبروی همدیگر بودیم خجالت می‌کشیدیم ولی دست خودمان نبود تا اینکه یک روز دکتر به همراه نگهبانان عراقی برای بازدید آمد.یکی از دوستان که هیکلی بود دکتر به ایشان گفت:چرا نظافت نمی‌کنید!؟ ایشان در جواب دکتر گفت: سیدی ما نظافت می‌کنیم این مریضی ما از کمبود کیفیت غذاست!این حرف به عراقی‌ها برخورد که چرا این بنده خدا چنین حرفی به دکتر زده است. بعد از اینکه دکتر رفت نگهبانان ایشان را به شدت تنبیه کردند. آزاده تکریت۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی | ۸ اقتصاد هسته ای در اسارت! در زمان اسارتم با هسته خرما یک تسبیح درست کرده بودم و روی یک پارچه هم گلدوزی کرده بودم ،در بازرسی عراقی ها تسبیح را از وسایلم برداشتند ولی متوجه پارچه نشدند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی | ۹ برای خانواده ام نشانی ببر ! زمانی که تبادل شروع شد، یک روز صبح بود که در بند ۳ بودم. درب آسایشگاه رو باز کردند و به ما گفتند که قرار است آزاد شوید و این برای من باور کردنی نبود! حتی در خواب هم نمی دیدم ولی این خبر صحت داشت و ما را از بند ۳ به بند یک و دو منتقل کردند که جمعا شدیم هزار نفر که بنده جزو هزار نفر اول تکریت ۱۱ بودم. اسامی ما را نوشتند تا حوالی ساعت ۲ بعدازظهر طول کشید و بعد از سرشماری ما را سوار اتوبوس کردند و هدیه که به ما دادند یک جلد قرآن و یک خودکار بود. سوار اتوبوس که بودیم هنوز باور نداشتیم که داریم آزاد می‌شویم تا اینکه اتوبوس به مرز خسروی رسید و آنجا با دیدن برادران پاسدار باور کردیم که واقعا آزاد شده ایم. داخل اتوبوس که بودم یک نفر به نام سید رضا که بچه همدان بود صندلی پشت سر من نشسته بود و یکی از پاسدار ها سید رضا را دید و به او گفت شما اسیر بودید؟!چون همشهری او بود و همدیگر را می‌شناختند و برادر پاسدار به سید گفت که میروم به خانوادت خبر میدهم و سید گفت: اگر می‌خواهی بروی بزار من یک دشدشه دارم همراه خودت ببر و به خانوادم بگو که چند روز دیگر می آید تا شوکه نشوند و مشکلی برایشان پیش نیاید و او هم همین کارا کرد و برادر پاسدار به سید گفت که برای شما مراسم تشیع گرفتند و گفتند که شهید شده اید و بنده هم به او گفتم وای شاید وضعیت همه ما هم همینجور باشد تا اینکه بعداز آزادی و برگشت به آغوش خانواده ام متوجه شدم که بله برای من هم مراسم تشیع گرفتند. بعد از ۲ هفته از بازگشت، خودم سر قبر خودم رفتم و عکس‌های خودم را از قبر برداشتم و بعد از یکسال هم به اصرار خانواده که می‌گفتند باید ازدواج کنی ازدواج کردم و یک همسر مهربان که خواهر شهید است نصیب من شد و حاصل زندگی ام دو فرزند است، یک پسر و یک دختر و خدا را شاکرم که دو فرزند صالح و سالم به من داده است. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی| ۱۰ ▪️بما خندید ، خودش گرفتارش شد! یک روز نوبت هواخوری ما بود و خیلی از بچه‌ها به بیماری گال و اسهال دچار بودند.حالا بعضی‌ها؛کمتر بعضی‌ها بیشتر(البته به نظر من بیماری اسهال بیشتر به علت تمیز نشستن ظرف‌های آشپزخانه بود،چون در فصل زمستان بدلیل سردی هوا و شستن با آب سرد ظرف‌ها به خوبی آب‌کشی نمی‌شد و مواد شوینده[تاید]روی ظرف‌ها باقی می‌ماند)به هرحال یک روز یکی از نگهبانان عراقی که نامش«جاسم»و از همه ضعیف‌تر و لاغرتر بود،آمد داخل محوطه و ما به حالت خبردار مقابل او ایستادیم،دیدیم او بخاطر اسهال به ما می‌خندد. ما هم با دل شکسته،تو دلمون گفتیم:امیدواریم این بیماری(اسهال)دامن‌گیر خودت شود تا درد ما را درک کنی.اتفاقا همین‌طور هم شد و بعد از مدتی به«اسهال»مبتلا شد و بعدها هر موقع که می‌آمد؛می‌خواستیم خبردار بایستیم می‌گفت:بنشینید لازم نیست بایستید!چون آن موقع درد ما را متوجه شده بود‌ و می‌دانست ما چه می‌کشیم. یک نفر به نام احمد در بند ۴ بود که فقط نام او را می‌دانستم و فامیل او را نمی‌دانم الان هم نمی‌دانم هست یا نیست؟به این بیماری مبتلا و خیلی اذیت شد تا به بهبودی کامل برسد اگر اشتباه نکنم بچه همدان بود. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
▪️لباس‌هایی که در اردوگاه می‌پوشیدیم لباس زرد رنگی که آرم P.W داشت، لباس رسمی ما بود و همه جا و بخصوص نزد صلیب سرخ جهانی شناخته شده بود و ما موظف بودیم در هنگام آمار و بیرون از آسایشگاه، آنها را بپوشیم.. چند ماه اول، لباس های متفاوتی بما داده بودند که بیشتر برای این بود که برهنه نباشیم ولی بعد از دو سه ماه، وقتی که قرار بود صلیب ما را ببنید به همه ما، یعنی به کل اردوگاه، لباس زرد رسمی دادند که به علل سیاسی عراق مانع ثبت نام ما در صلیب سرخ شد. لباس زرد، شامل یک پیراهن و یک شلوار بود که در پشت و سمت راست سینه، آرم PW داشت و در سمت چپ هم، اسم و فامیلی خودمان رو گلدوزی می‌کردیم. بعد از مدتی ، به اسرای جدید، لباس یک تیکه سرمه‌ای که پشت و جلوی سینه آن، کلمه (p,w) - با رنگ زرد روغنی - نوشته شده بود دادند. بعضی هم که کلمه (pw) نداشت یا پاک شده بود، بچه‌های نقاش و بچه‌های نجاری با اجازه از نگهبان، رنگ را در اختیار بچه‌ها می‌گذاشتند و یک موقع می‌شد که یکی از بچه‌های نجاری، لباس تحویل می‌گرفت و داخل نجاری می‌نوشت و رنگ می‌زد، چون قوطی‌های یک کیلویی و ۳ کیلویی رنگ داخل نجاری بود و مشکل رنگ نداشتیم. من لباس بیلرسوت که در اردوگاه ۱۸ دادند را با خودم به ایران آوردم. البته تو اردوگاه ابتکار بخرج دادیم و آن را دوتیکه کرده و بصورت پیراهن و شلوار بود. در اردوگاه ۱۱ هم ،دو سه سال بعد از اسارت، لباس یک‌دست داده بودند که با کمک یکی از دوستان خوش سلیقه به بلوز و شلوار و زیرپوش تبدیلش کردیم البته کمی هم از پارچه‌اش اضافه اومد که تبدیل به شورت شد به این‌ها بیلرسوت می گفتند که اول، یک تیکه و سرمه‌ای رنگ بود ولی بعد خودمون برش زدیم. در سال ۶۷ به هر نفر یک لباس پشمی دادند که فقط یک پیراهن سبز یشمی بود که شلوار نداشت. لباس یه تیکه رو هم همه نداشتند بعضی فقط همان لباس یشمی که ضخیم بود داشتند که شلوار هم نداشت ولی اوایل به بعضی یک دشداشه داده بودند که آن را پیراهن کرده بودند. لباس‌های بیلرسوت، سرمه ای رنگ بودند مثل لباس‌های خلبانی، یعنی بلوز و شلوار سرهم بودند که بعضی‌ها آن را از هم جدا کرده بودند. البته اوایل اگر لباس یک تیکه را برش می‌زدیم نگهبانا گیر می‌دادند و اذیت می‌کردند بعد از اینکه توجیه شدند که با اون لباس‌های یه تیکه،سرویس بهداشتی رفتن مشکل است و از طرفی چون لباس‌ها را که دوتیکه کرده بودند فرم خوبی داشت دیگه عادی شد و چیزی نگفتند. بعضی‌ها هم سبز یشمی را داشتند و هم لباس یک تیکه یا همون بیلرسوت را که جداش کردند. برای داخل آسایشگاه هم یک پیراهن و‌ پیژامه نازک از جنس تیترون داده بودند که بخاطر عدم وسایل گرم کننده، برای زمستان و پاییز مناسب نبودند ولی برای تابستان و بهار خوب بودند. 🔹آزادگان تکریت ۱۱ و ۱۸ علیرضا دودانگه، صادق محبی، مهران پاسالاری، عباس نجار، خسرو میرزائی، مصطفی شاهزیدی،.... https://eitaa.com/taakrit11pw65