eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
241 ویدیو
10 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. انتشار لینک برای عموم مجاز است. دریافت ظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 محسن جامِ بزرگ | ۳۶ جارو کردن حیاط خاکی اردوگاه با کف دست! گاهی دستور بشین بَنجات بَنجات یا همان پنج پنج که صادر می شد، پنج تا پنج تا پشت سر هم می نشستیم و پس از آمارگیری و شمارش دستور می دادند که محوطه را جارو کنیم. بچه ها به حالت خطیِ دشت بانی می نشستند و از ابتدای محوطه تا انتهای آن را با کف دست جارو می کردند. با این زحمت، زمین خاکی محوطه مثل کف دست تمیز و پاک بود و حتی یک دانه ریگ هم روی زمین پیدا نمی شد. تفرعن و عقده خود بزرگ بینی نگهبان ها مامور عراقی اگر دو نفر را صدا می زد، باید همه می دویدند تا ببینند او چه کار دارد! مثل عبد مقابل ارباب ، عقده خود بزرگ بینی شدیدی داشتند اگر احیانا نگهبان‌ها ما را صدا می زدند و فقط دو نفر می رفت نگهبان ها مثل گرگ به جان بچه ها می افتادند و می زدند، می گفتند: وقتی می گوییم دو نفر، یعنی همه! سکوت مرگبار! من در محوطه فقط شاهد رفت و آمد ستون های بسیار بلندی بودم که آرام قدم می زدند و هیچ حرفی از دهانشان بیرون نمی آمد. این سکوت کشنده در آسایشگاه ما هم برقرار بود. در آسایشگاه قبلی این گونه نبود، بسیجی ها حرف می زدند، می گفتند و حتی می خندیدند و البته تاوانش را هم می دادند، ولی اینجا که من به عنوان افسر ارتش پیش سربازان بودم همه صُمُُّ بُکم بودند. هیچ کس به دیگری اعتماد نداشت و درست هم بود. محمود، زخمی بغل دستی من از استان فارس که پای زخمی شکسته اش بدون درمان رها شده بود، بعد از مدتی این پا خودش جوش خورده و ده سانت کوتاه شد! عراقی ها آن خدمتی را که بعنوان افسر به من کردند، به او نکردند. یک بار که می خواستند او را جا به جا کنند، استخوان پایش دوباره شکست و ناله اش درآمد. نمی دانم پای جوش خورده او چند بار شکست؟! شپش و خارش بی امان زخم های من وضع بهداشت در آسایشگاه افتضاح بود. صابون های دست ساز غیر بهداشتی که از آنها برای شستن لباس هم استفاده می شد، باعث گسترش آلودگی و شپش در آسایشگاه شد. جای من و محمود جلوی در و زیر پنجره تقریباً همیشه باز آن بود. هوای اسفند ماه به شدت سرد بود و یک پتو کافی نبود. به محمود گفتم: بیا دو تایی پتوهای مان را رویمان بیندازیم تا گرم بشویم. این کار همان و انتقال شپش از پتو و لباس محمود به من همان. چیزی نگذشت که من شدم مرکز تولید و توزیع شپش! جای گرم و نرم پنبه ای زیر گچ ها، رشد شپش ها را وحشتناک زیاد کرد. خارش وحشتناک تری تمام بدنم را گرفته بود. زیر کشاله ران به شدت می خارید و من از شدت خارش، دندانهایم را به هم فشار می دادم و زجر می کشیدم. شپش ها تمامی نداشتند. در آسایشگاه مسابقه شپش کشی راه افتاد، اما شپش ها تمام نمی شدند. از شدت خارش خوابم نمی برد. پنبه را رد می کردم در بعضی قسمت های زیر گچ، در چند دقیقه پر از شپش می شد. آنها را می کشتم و دوباره و دوباره. حالت مشمئز کننده ای به ما دست می داد. نگهبانها را خبر کردیم. آنها پس از اینکه کلّی توهین کردند، مایع شوینده آوردند و نحوه شستن و صابون زدن را به ما آموزش دادند! چه قدر زجرآور بود حیوانات انسان نمایی که خودشان در آن وضعیت زندگی می کردند و ما را از ابتدایی ترین حقوق انسانی محروم کرده بودند و به ما آموزش صابون زدن می دادند! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی علیدوست قزوینی| ۱۹ ▪️بچه ها: حتما گناه کردیم که اسیر شدیم! در اردوگاه که بودیم در جمع چند نفره ای سخن از اسارت و علل اسارت شد یکی گفت من می‌دانم چرا اسیر شدم! اسارت من، کفاره گناهی است که انجام دادم. دیگری گفت من هم حدس می‌زنم شاید بخاطر بی احترامی به پدر مادرم بوده سومی گفت: من چون با همسرم بد اخلاق بودم خدا تنبیهم کرده و به دام اسارت افتادم و چهارمی دلیل دیگری آورد و خلاصه به نتیجه قطعی رسیدیم که ما بخاطر گناهان مان اسیر و هر کسی که اسیر شده است گناهی مرتکب شده و حالا دارد مجازات گناهش می کشد و همه اسارت را طوری تنبیه و مجازات دانستند و یکی گفت خوب است به خدمت حاج آقا ابوترابی برسیم و از ایشان سوال کنیم که علت اسارت شان چه بوده است! ابوترابی: حتما عمل صالح داشتید که اسیر شدید ! چند نفری خدمت حاج آقا رسیدیم و موضوع را محضرشان عرض کردیم که حاج آقا همه ما به علت گناهانی که مرتکب شدیم به دام اسارت افتادیم، حالا خواستیم ببینیم که آیا این دیدگاه ما صحیح است یا نه و اگر صحیح است بفرمائید شما چه گناهی مرتکب شدید که امروز گرفتار اسارت بعثی ها شده اید؟ حاج آقا تبسمی نمودند فرمودند: در جبهه که بودیم بعثی ها وقتی شهر یا روستایی را اشغال می کردند به صغیر و کبیر رحم نمی کردند بنا بر این ما هر جایی را که احتمال سقوطش را می دادیم سعی می کردیم زن و بچه را از آنجا دور کنیم تا اسیر نشوند. در یکی از روستاها که اهل آنجا را منتقل کردیم پیرزنی بود که به هیچ وجه حاضر نبود محل را ترک کند، وقتی علت اصرار ایشان را پرسیدم گفت: تمام حاصل زندگی من داخل اون خونه است که حالا نمی تونم داخلش برم. پرسیدم: چیه!؟ گفت: مبلغ زیادی پول است که داخل جعبه ایست در داخل کمد و من تا آن جعبه را پیدا نکنم از اینجا نمی روم ولو این که کشته شوم! ▪️ابوترابی: اسارت من، نتیجه دعای خیر آن پیرزن است! من آدرس دقیق خونه و محل پول را گرفتم و با یکی دونفر شبانه رفتیم و جعبه پول را پیدا کردیم و آوردیم تحویل آن پیرزن دادیم. بی اندازه خوش حال شد در حق ما دعای خیری کرد. من فکر می کنم خدا دعای آن خانم را مستجاب نموده دعای خیر آن خانم باعث اسارت من شده است تا در این محیط باشم. و من برخلاف شما فکر می کنم نتیجه اعمال صالح شما بوده که در این موقعیت قرار گرفته اید و قدر این ایام را بدانید و از آن خوب استفاده نمایید. آزاده موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسینعلی قادری| ۲۰ ▪️دردسر اسم صدا زدن به عربی دیشب وارد اردوگاه شده بودیم و شب را با کلی مکافات و بهر مصیبتی که بود با بدن های کتک خورده و زخمی و خونین و خسته صبح کردیم. صبح که شد ساعت هشت، هشت و نیم بود که درها رو باز کردند گفتند: بیایین تو محوطه، یه محوطه بین دو بند که روبروی هم قرار داشت. این محوطه تقریبا فکر می کنم که عرضش شصت متری می شد و صد متر هم طولش می شد. گفتند همه بیان تو محوطه ای که بین دو بند بود و به ردیف ۵ نفر ۵ نفر پشت هم بنشینند. کل این بچه ها رو تو این محوطه ۵ نفر ۵ نفر نشاندند و شروعجم: کردند اسم ها رو یکی یکی صدا کردن، اسم های ی می خواندند و صدا می‌کردند که بعد اونجا هم اسم ها اینطور بود که نام و نام خانوپادگی نمی گفتند، نام نام پدر و نام پدر بزرگ می گفتند. در واقع توی شناسنامه شون اینجوری ثبت هست. آنجا کسی رو که می خوان صدا بزنن به عنوان مثال می گم من که نام پدرم محمد و پدربزرگم عیسی هست، می گفت حسینعلی، محمد، عیسی پاشه بیاد جلو. بهرحال از صبح شروع کردند به یکی یکی به همین طریق صدا زدن. حالا بعضی از اسم‌ها رو هم بخاطر تفاوت دو فرهنگ فارسی و عربی متوجه نمی‌شدیم که خودش کلی علافی بود. خب این جور صدا زدن را عادت نداشتیم و برامون یه چیز ناموزون و ناآشنایی بود برای همین قاطی می‌کردیم و باعث معطلی می‌شد. مثلاً یک ساعت داد می‌زدند: حسین‌علی محمد عیسی و من اصلا نمی‌دونستم این چیه؟ من به فکر بودم که اسمم حسین‌علی قادری است، محمد عیسی کیه!!! تا باز می‌آمد توضیح می‌داد که آقا وقتی می‌گیم حسین‌علی محمد عیسی! یعنی پسر محمد پسر عیسی، باز یا صدا به گوش همه نمی‌رسید یا متوجه نمی‌شدیم که این چی گفته این مکافات رو ما تا غروب داشتیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسفندیار ریزوندی | ۲ ▪️ اسیری که پایش از ران قطع شده بود! روز دوم اسارت در بیمارستانی در بغداد بودیم که برای انتقال به بیمارستانی خارج از شهر ما را سوار اتوبوس کردند که صندلی نداشت!!! هوا هم در حال تاریک شدن بود. رسیدیم به پایگاه و بیمارستانی به نام « سلیمان خاطر» و با چه مکافاتی که بماند ما را آوردند و انداختند توی یک راهرویی در آنجا و بعد دیدیم آنجا یک اطاق خالی بود و یکی یا دو تا تشک ابری بود و یک نفر از اسرا که پایش از ناحیه ران قطع شده بود را با باند بسته بودند. این بنده خدا از شدت درد تمام لباس و باندها را پاره کرده بود، روی یک پا بلند می‌شد و چون کنترل نداشت به زمین می‌افتاد. نگهبانان او را به لوله شوفاژ بستند، ولی او خودش را باز کرد و بالاخره از جمع ما جدایش کردند و نفهمیدیم کجا بخش برندنش. با اسرای خوزستانی بدتر بودند عراقی ها مدعی بودند می خواهند خوزستانی ها را از ظلم فارس آزاد کنند! حالا از آنها اسیر گرفته بودند! حتی با آنها بدتر رفتار می کردند! بهرحال فردا صبح آن روز، ما را برای عمل جراحی به بخش منتقل کردند. حدود ۱۲ نفر بودیم بعضی از اسرا خوزستانی بودند. یکی از همراهان ما رجب چراغی بچه دزفول بود. « سلمان » که بچه خرمشهر و با ما بود عربی محلی بلد بود. سلمان را چون پنجه پایش قطع شده بود به بیمارستان آورده بودند. مجروحینی که دچار شکستگی شده بودند جهت قراردادن آتل با دریل و بدون بی حسی یا بیهوشی شروع کردن به سوراخ کردن استخوان پای انها.!!! دلبخواهی چای می داد! یک نگهبان عراقی به نام «کریم» مسئول چای و غذای ما بود، کریم آدم بدقلقی بود به هرکس که دوست داشت چای می‌داد و به بعضی هم نمی داد. اما ما خودمان هوای همدیگه را داشتیم از بین ما هرکس وضعیت بهتری داشت به سایرین کمک می‌کرد. ازاده تکریت۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65