eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نادر دشتی پور| ۵ ایران همه اسرای خود را می خواست اردوگاه ۱۸ بعقوبه همزمان با شروع تبادل شاهد حوادث خاصی بود. ما که در طول اسارت از جاسوس ها و افراد سستی که به منافقین پناهنده شده بودند زخم های زیادی خورده بودیم در این روزهای واپسین اسارت هم بنوعی دیگر با این افراد درگیری داشتیم. طبق توافق دو طرف، عراق باید همه اسرای ایرانی را بر می گرداند از جمله اسرایی را که بر اثر سختی اسارت و تزلزل عقیده به منافقین پناهنده شده بودند و الان پشیمان بودند. ایران همه را می خواست. بنا بر این بیشتر این پناهنده ها را آوردند تا همراه ما به ایران بفرستند. دو طرف جنگ پذیرفته بودند که تبادل اسرا شامل کل اسرای دو طرف بشود . برای زدن افراد، برنامه ریزی کردیم اما یک چیزی که مشکوک بود این بود که همراه این پناهنده ها، چند نفری را آورده بودند که با بقیه کمی فرق داشتند و اینها را از آن تعداد جدا کرده بودند و اینها را نزدیکتر به ما مستقر کرده بودند. این چند نفر، لباس های تمیز و نویی به تن داشتند که ما تقریبا یقین کردیم اینها هم از همان دسته پناهنده ها هستند به همین خاطر تصمیم گرفتیم اگر بعد از پرس و جو‌ ثابت شد اینها واقعا منافقند یک گوشمالی حسابی به آنها بدهیم. غذایی پختم که در عمرشان نخورده بودند! بیشتر اسرای بعقوبه بخصوص سوله ها در روزهای قبل تبادل شده بودند و تنها کسانی که مانده بودند شامل ۹ آسایشگاه می شدیم و به دلیل اینکه آشپزهای اردوگاه هم رفته بودند، عراقی ها ما را به آشپزخانه فرستادند. من به عنوان سرآشپز غذایی پخته بودم که از شدت بدی به قول اسرا، به عمرشان نخورده بودند! تقسیم کار اخبار حضور این چند نفر در آشپزخانه به ما رسید و همگی متفق النظر بودیم که اینها از اعضای منافقین هستند. بچه هایی که برای آشپزی آمده بودند برنامه ریزی کردند که این گوشمالی موقع تقسیم غذا انجام شود. ظهر، موقع تقسیم غذا، من و تعدادی از بچه ها جهت این کار آماده شدیم. قرار بود تعدادی هم به قسمت دیگری بروند و دخل افرادی را که آنجا بودند در بیارن. کسانی را فکر می کردیم منافقند آشنا درامدند من به همراه تعدادی دیگر به سمت تعدادی از این افراد رفتیم و عده ای هم سمت چند نفر دیگر از اینها رفتند. من که به اینها رسیدم با دیدن «هوشنگ جووند» سریع او را شناختم و متوجه شدم که اینها نفوذی نیستند و مشخص شد جووند بعد از من اسیر شده که الان اینجاست. جووند از بچه های مقاوم و خوب خودمان بود که در قرارگاه قبل از اسارت با هم کار می کردیم. خیلی خوشحال شده و از وضعیت قرارگاه و جنگ مطلع شدم و زدن آنها منتفی شد. نزدیک بود ابوترابی را بزنیم! جووند توضیح داد که یکی از آن افراد که آن هم لباس شخصی و نویی داشت حاج آقا ابوترابی بودند و ما متاسفانه ایشان را نمی شناختیم . آوردن آقای ابوترابی و جووند و آن ۵ نفر، با آن سر و وضع کذایی و آوردن آنها به همراه پناهنده ها در این زمان خاص باعث شده بود ما تقربیا یقین کنیم که از اعضای منافقین هستند از این جهت برنامه ریزی کرده بودیم ایشان را بزنیم. روحانی استثنایی اسارت، حاج آقا ابوترابی در طول اسارت در اردوگاه دیگری بودند که در آخرین روزهای اسارت و هنگام تبادل به این اردوگاه منتقل شده بود و با ایشان از قبل آشنایی نداشتیم. گرجی زاده هم از کتک بچه ها نجات پیدا کرد تعدادی از بچه ها هم رفته بودند تا دخل آن ۵ نفر دیگر را که در جای دیگه بودند در بیارن . از طریق جووند متوجه شدم «علی اصغر گرجی زاده» جزء آن ۵ نفر می باشد که تعدادی از بچه ها جهت گوشمالی به سمت آنها رفته اند. « علی اصغر گرجی زاده » رئیس ستاد سپاه ششم امام جعفر صادق خوزستان بود. بلافاصله کسی را برای اطلاع دادن و لغو برنامه فرستادم و خوشبختانه بموقع خبر به آنها رسید و برنامه لغو شد. برای زدن اینها دو کارد برده بودیم بچه هایی که مسئول گوشمالی شده بودند می گفتند که "جهت زدن این اسرا، دو عدد کارد آشپزخانه با خود برده بودیم" که با توجه به سوابق قبلی، اگر به موقع آنها را از هویت آقای علی اصغر گرجی زاده با خبر نمی کردیم بدون شک مشکلی برایشان پیش می آمد. آزاده تکریت ۱۱و ‌۱۸ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محسن جامِ بزرگ | ۳۸ رسیدن مهدی فتحیان چراغ امیدی بود در اردوگاه، هرگاه تعداد اسرا اضافه می شد، آنها را بین آسایشگاه ها تقسیم می کردند. از تقدیر الهی، « مهدی فتحیان » یکی از بسیجی های غواص گردان من هم به آسایشگاه ما آمد. او بغل دست من نشست و گل از گل هر دوی مان شکفت، هر چند نباید اظهار می کردیم. نگاه سربازان اسیر به من همچنان بدبینانه بود و آمدن فتحی چراغ امیدی بود. او مرا می شناخت و می دانست که افسر نیستم و حاج محسن جام بزرگم، اما طبق قرار قبلی او باید همه چیز را پنهان می کرد و من ستوان می ماندم. با آمدن او، تمام زحمت های من به دوش او افتاد. روزهای طاقت فرسای ابتلا به اسهال ... آن روزهایی که ما در صدد پاره کردن گچ افتادیم، اسهال به شدت در آسایشگاه شایع شد. من هم ناجور اسهالی بودم و این بیماری مرا هر روز ضعیف و ضعیف تر می کرد. مهدی دکتری می کرد و به من آب نمی داد. می گفت: آب اسهال را تشدید می کند! او لب های مرا با پارچه ای خیس، نم می کرد ولی من از تشنگی در عذاب بودم. نان صمون به شدت تشنه ام می کرد به گونه ای که لب هایم از خشکی به هم می چسبیدند و با التماس، مهدی ته لیوانی آب می داد تا کمی جان بگیرم. او با یک نفر دیگر دم به ساعت مرا به کنار سطل دستشویی می بردند و من روی زمین خودم را خلاص می کردم، اما اسهال تمام نمی شد. این گچ لامصب منو کشت! از طرفی بر اثر بی تحرکی، ضعف غذایی و اسهال شدید، عضلات من در داخل گچ تحلیل رفت و به شدت لاغر شد. گچ به شکلی مضحک دور و بر عضله های پا و کمر لق لق می زد. گچ سیاه و کثیف شده، از عضله های پهلو و کمرم جدا شده بود به گونه ای که می توانستم دستم را به داخل آن ببرم. همچنین لبه های تیز گچ لق شده، به بدن استخوانی و ستون مهره هایم فرو می رفت و به شدت آزارم می داد و تمام بدنم را می خاراند. احساس می کردم باید در بدنم اتفاقی افتاده باشد. به رو چرخیدم و به مهدی گفتم: پشت کمرم خیلی اذیته، نگاه کم ببین چیزی شده؟ او نگاه کرد و گفت: اوه تمام پشتت زخم شده! اوه کمرت زخم شده... تیزی و زبری گچ از ران تا باسن و بالای کمرم را زخم گرده بود. گچ معلّق، کلافه ام کرده بود و دیگر بعد از این همه روز تاب و تحملش را نداشتم. من مثل مرده ی مومیایی شده ای بودم که گوشت و استخوانش خشک و جمع شده باشد و باندهای دور مومیایی مثل یک لباس گشاد به او بخندد. به فکرم رسید از مهدی انجام کاری را بخواهم. گفتم: مهدی! خیر ببینی، این گچ لامصب مرا کشت. ببین می توانی ببریدش؟ - آخه چه جوری، با چی؟ - نمی دانم، یک چیزی پیدا کن. چطوری و با چی گچ را ببرم!؟ مهدی که نوجوان و بی تجربه بود، دوباره پرسید: مثلاً چی؟ گفتم: سیمی، سیخی، سیم خارداری از این خراب شده پیدا کن و مرا نجات بده، مُردم به خدا! فردا ساعت استراحت در محوطه، وقتی که او مرا کنار انبوه سیم خاردارها خوابانده بود، به ترفندی یک تکه از قسمت شل شده ی یک سیم خاردار را باز کرده بود. در آسایشگاه یواشکی نشانم داد و پرسید: این خوبه؟.باور نمی کردم. با خوشحالی پنهانی گفتم: خیلی خوبه، ولی نوکش را بمال زمین تا خوب تیز بشود. فقط مواظب باش نگهبان نبیند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی علیدوست قزوینی | ۲۲ ▪️تهدید نرم ما توسط افسر عراقی! ادامه از قسمت قبلی ... فشار قوی و آب نسبتا سرد باعث شد که ما‌ حالت تب و لرز گرفتیم و‌ بعد نشست کنار ما گفت: من بخاطر این‌که داخل این اتاق حمام و دستشویی بود گفتم اینجا راحت هستید سعی کرد که از دل ما در آورد ولی درست همان موقع روی کرد بمن و گفت: علی این اتاق رو دیدی گفتم: بلی، گفت: ما بدتر از این اتاق هم داریم! دیربالک! ملازم با نرمی و ملاطفت تمام داشت تهدید می‌کرد. من هم با بی‌حالی تمام گفتم: شما در اردوگاه قوانینی دارید که من تا حالا قوانین شما را مراعات کردم و از حالا به بعد نیز مثل گذشته مراعات می‌کنم. دیگر چیزی نگفت. اتاقمان را عوض کردند! بعد گفت: شما همین جا بنشینید تا من برم یک جا برایتان پیدا کنم و شما را به آنجا منتقل کنم رفت و یک ساعت بعد آمد و در همان دژبانی یک اتاق پیدا کرده بود نسبتا بزرگ با پنجره‌های متعدد البته آب و دستشویی و حمام نداشت ولی خنک بود، ما را به آنجا منتقل کردند و گفت: امروز دیگر دیر شد فردا میام می‌برمتان کربلا و رفت ما آن روز را در دژبانی موندیم فردا صبح ملازم آمد و تعدادی لباس شخصی آورده و گفت: لباس‌هایتان را عوض کنید تا برویم و چهار نفر را انتخاب کرد و چون حال من خوب نبود گفت: تو بلند شو بریم زیارت کن شاید شفا بگیری. آن روز چهارشنبه بود ما از دوستان خداحافظی کردیم و سوار مینی بوس شدیم. ملازم گفت: «شدد عیون» دوباره چشم‌هایمان را بستند تا از محوطه پادگان خارج شدیم و چشم‌هایمان را باز کردند. خدایا آیا این رویا به واقعیت تبدیل می‌شود و ما به کربلا می رسیم، آیا ارباب ما‌ را می‌پذیرد. قبل از ورود به حرم زیارت عاشورا را خواندم! از بغداد که خارج شدیم تابلو کیلومتر کربلا را دیدیم من می‌دانستم داخل حرم مجال خوندن زیارت به ما نمی‌دهند لذا شروع کردم آرام بخواندن زیارت عاشورا و تکرار کردن صد لعن و صد سلام. مصاحبه می‌کنی!؟ ما چهار نفر عبارت بودیم از سرکار عبود دانیال و مرحوم مش مهدی و مرحوم محمدی و بنده، نزدیک کربلا که شدیم ملازم به عمو عبود گفت: از علی بپرس اگه باش مصاحبه کنند جواب می‌دهد یا نه؟ عمو عبود که می‌ترسید اگه این سوال بکند من جواب منفی بدهم و افسر عراقی عصبانی شود گفت: ملازم می‌گوید: حالت چطوره بهتر شدی گفتم خوبم و برای ملازم ترجمه کرد «ای اگل اهچی» یعنی صحبت می‌کنم. سیاست خوبی بود من خنده‌ام گرفته بود ولی خودم کنترل کردم تابلوها نزدیکی شهر نشان می‌داد و ما شوق‌مان بیشتر می‌شد وارد شهر شدیم و ماشین رفت تا در مقابل باب قبله ایستاد. پیاده شدیم و از باب قبله وارد صحن حرم سیدالشهدا علیه السلام شدیم. شجره‌نامه صدام به امام حسین (ع ) می‌رسید!!! وارد شدیم یه دفتری بود ما را داخل دفتر راهنمایی کردند و نفری یه چایی عربی بهمان دادند و همان جا تجدید وضو کردیم. داخل دفتر مثل همه جا عکس بزرگی از صدام بود و در طرف دیگر شجره نامه‌ای به دیوار نصب که اول شجره‌نامه نام نامی سیدالشهدا بود هی می‌آمد بالا و شاخه شاخه می‌شد و آخرین شاخه نام صدام بود!!! از نام صدام نیز دو شاخه جدا می‌شد بنام عدی و قصی! چند لحظه‌ای ملازم کریم ما را کنار شجره‌ نامه برد و برایمان توضیح داد که صدامی که شما سال‌ها با او می‌جنگید پسر همین امام حسین است که شما خود را شیعه او می‌دانید و با پسرش می‌جنگید. قبل از زیارت ما نسبت به صدام حسابی معرفت پیدا کردیم و از اتاق خارج شدیم. وارد صحن اباعبدالله الحسین (ع) شدیم از باب قبله وارد صحن و سرای حضرت شدیم یک نفر فیلمبردار نیز داشت از ما چهار نفر فیلمبرداری می‌کرد و یکی از آن خادم‌هایی که کلاه بلند به سر داشتن همراه ما شد و شروع کرد به خواندن زیارتنامه و بعد از زیارتنامه به سمت ضریح مطهر حرکت کردیم همین که به کنار ضریح مطهر رسیدیم و دست در شبکه‌های ضریح انداختیم اسارت فراموش‌مان شد با صدای بلند یاحسین گفتیم و سر به ضریح گذاشتیم و شروع کردیم به گریه کردن ولی ملازم نتوست تحمل کند کنار ما ایستاده بود و می‌گفت: آهسته گریه کنید وقتی اعتنایش نکردیم گفت: کافی کافی یالا حرک، حرکت کردیم و دور زدیم و نماز زیارت خواندیم کنار ضریح و حبیب و هفتاد و دو تن عرض ادب کردیم و بسوی قتلگاه راهنمائی‌مان کردند . فیلمبردار بعثی می خواست فیلم تبلیغاتی بسازد هنوز فیلمبردار نیامده بود از فرصت استفاده کردیم و شروع کردیم به خواندن زیارت وارث که فیلمبردار وارد قتلگاه شد و گفت: علی دارد دعا می‌خواند و دوربین را زوم کرد روی من و بنا کرد فیلم گرفتن، من زیارت‌نامه را رها کردم و این جمله را چند بار تکرار کردم: فیالیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما و بعد نیز صورتم را بر روی سنگ‌ها گذاشتم که ملازم نهیب زد: «گُم» بلند شدیم و ما را بیرون بردند. آزاده موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا