eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
اسدالله خالدی | ۴ ▪️بچه اینقدر نترس و شیطان! خیلی ناآرام بودم، دنیا راه خودش را می‌رفت و من هم راه خودم را. انگار فقط تو کله خودم زندگی می‌کردم. می‌گفتند: مخش عیب دارد. مگر بچه این قدر نترس می‌شود. حتما شیطان تو جلدش رفته. بعضی وقت‌ها مادرم چنان برّوبرّ نگاهم می‌کرد که انگار شیطان دیده بود. با همان ریخت و قیافه ای که خودش به تصویر کشیده. نکند شیطان باشم و خودم خبر ندارم؟ این فکر می‌ترساندم. تو خواب چنان نعره می‌کشیدم که چند تا خانه آن طرف تر از خواب می‌پریدند. - چته اسدالله؟! دهنت را ببند همسایه ها جنی شدند. - هیچی ننه جان شیطان را تو خواب دیدم انگار سگ هار بود. خانم خانما با چشمان از حدقه درآمده نگاهم می‌کرد و بعد غرغرکنان سر رو بالش می‌گذاشت و لحظه بعد تو سیاهی خواب فرو می‌رفت. شب تا صبح خوابم نمی‌برد. سایه‌های خاکستری و سیاهی روی دیوار اتاق به رقص در می‌آمدند. سایه ها لباس‌های رو پشت پنجره بودند. 🔻وارد دسته لوطی ها شدم تا صلات ظهر تو کوچه پس کوچه های منطقه شاهپور که پر بود از لوتی‌ها و داشی‌ها ول می‌گشتم. کارم شده بود هسته خرما، هلو و گردو جمع کردن، همه را از بازی با بچه های بی سروپا برده بودم. قبل از داخل شدن تو دسته لوتی‌ها باید کار را اینجور شروع می کردیم. بعد همان لوتی‌ها و داشی‌ها با همان فکر داش وارشان کمک‌ات می‌کردند. یادت می‌دادند چکار بکنی. به همین راحتی، مثل آب خوردن ولی نه دفعه اول. آدم جا می‌خورد. سنگینی اش را تو بندبند استخوان هایش حس می‌کرد. برای آن که از هفت خوان رستم رد می‌شدی باید طوری ژست می‌گرفتی که یعنی مادرزاد لوتی به دنیا آمده‌ای، آن وقت بود که تو دیگر بچه ننه نبودی. می‌توانستی کارد دستت بگیری و دستمال ابریشمی روی شانه هایت بیندازی. - هی اسدالله دستمال مال خودته؟ - فضولی به تو نیامده، برو دنبال بازیت، دهنت هنوز بوی شیر می‌ده. چنان شیشکی‌ای پشت گوشم بسته می‌شد که سر جا میخکوب می‌شدم. می‌دانستم حسودیشان می‌شود، همین. 🔻چنان چاخان می کردم که دهانشان باز می ماند! از آن همه تیز و بزی احساس غرور می‌کردم. به آرزویی که تمام پسرهای محله داشتند رسیده بودم. نهایت آرزویی که یک پسر هم‌سن و سال من داشت. فکرش هم هیجان انگیز بود. داش اسدالله. هیچ فکرش را می‌کردی پسر؟ داش اسدالله. کم کم چاخان کردن را هم به کارهای خلافم اضافه می‌کردم. مادرم چنان نگاه های دور و درازی بهم می‌انداخت که انگار با سنگ تو صورتم می‌کوبید. با آن حال چنان بامبول می‌زدم و کلک سوار می‌کردم که لوتی‌های دستمال پوسانده هم دهانشان باز می‌ماند. دیگر هرجور که دلم می‌خواست خرم را می‌تازاندم. مادرم به این نتیجه رسیده بود که پسره یک تخته اش کم است و عقلش پاره سنگ می‌برد. بعضی وقت‌ها که تو کنج حیاط گیرم می‌انداخت بارانی از چک و مشت و نیشگون و سقلمه به سر و تنم می‌بارید. آخر سر تحویل داداش عبدالله که فقط به فکر درس خواندن و کار کردن بود می‌داد، آن هم در کمال بی‌رحمی آن قدر می‌کوبیدم که له و لورده شوم. وقتی ولم می‌کرد مثل سنگ میان تیر و کمان تو کوچه پس کوچه نیست می‌شدم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم تدفین آزاده سرافراز محرمعلی دیبانژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محسن جامِ بزرگ | ۷۵                                             ▪️اسهال منو بیچاره کرده بود! دیگر طاقتم تمام شده بود اگر نمی رفتم حلباسم را خراب می کردم. باور کردنی نبود. بیماران اسیر دور تا دور چاله دست شویی. رو به دیوارِ دست شویی شش متری پشت به پشت هم نشسته بودند! مجالی نبود من هم نشستم. بوی تعفنی وحشتناک فضای دستشویی را خفه آور کرده بود. درد و دل پیچه تاب و توان همه را بریده بود. ما همدیگر را اصلاً نمی دیدیم و هر کس درگیر بیچارگی خودش بود. این شرایط حس خوب زندگی را از آدم دور می کرد. خدا می داند چند نفر برای یک بیماری ساده، مثل اسهال در اردوگاه ها شهید شدند و کسی به دادشان نرسید. و این فاجعه در بیمارستان تکریت، مکرر در مکرر بود. اسهال خفتم را چسبیده بود و رهایم نمی کرد. در چهار مرحله، هر شش ساعت هفت قرص می دادند. در مجموع بیست و چهار ساعته بیست و هشت قرص لوبیایی شکل بزرگ می خوردم! این قرص ها باعث شد کلیه ها خوب کار نکند. برای رفع این مشکل جدید در هر وعده یک قرص روان کننده ادرار هم اضافه شد! بیست و هشت قرص لوبیایی بزرگ و چهار قرص مُدر( ادرارآور) هم به حالم توفیری نداشت. 🔻من تقربیا مرده بودم! آرام آرام احساس کردم که در حال مردن هستم. نوک انگشتان هر دو دست و پاها بی حس و سرد شدند. انگشتانم هیچ درد و فشاری را تشخیص نمی دادند. بی حسی تا ساق و سپس به زانوها رسید. برایم سِرُم زدند. هیچ دردی از سوزن انژیوکت(وسیله انتقال دهنده مواد سِرُم شده از محفظه و شیلنگ سِرُم به بیمار) در دستم احساس نکردم. گویی بدنم خون و آب نداشت و پوستم به استخوان چسبیده بود. قطرات سِرُمی محلول آمپی سیلین که وارد بدنم می شد مثل این بود که بر روی قلبم پتک می کوبند. شهادت نزدیک نزدیک بود! نگهبان قرص ها را کف دستم می گذاشت، اما نمی خواستم بخورم. قرص ها از یقه دشداشه به روی سینه ام می ریخت. نمی خواستم بخورم، قرص ها هیچ تاثیری نداشت و فقط مرا به مرگ نزدیک تر می کرد، بنابراین علاقه ای به خوردنشان نداشتم. انبوه قرص ها را در یک فرصت مناسب در دست شویی ریختم. از بوی غذا، حالت تهوع و استفراغ خالی تمام وجودم را فرا می گرفت و احساس می کردم چشم هایم دارد از حدقه بیرون می آید. از شدت درد و ناتوانی، ناخوآگاه اشک می ریختم. شکمم خالی بود و فقط عُق می زدم. از شدت این حالت تهوع، تمام عضلات نداشته شکم و سینه به شدت کوفته بودند. لابد من هم در اینجا در غربت به شهادت می رسیدم. دیگر به شهادت فکر می کردم و فقط این حقیقتِ نزدیک مرا خشنود می کرد، اما از یک چیز ناراحت بودم: شهدای مظلوم بیمارستان، پس از کالبد شکافی و آموزش، بدون هیچ مراسم و تشریفات مذهبی، در مظلومیت تمام در گورستان های عراق دفن می شدند. 🔻دوست داشتم در اردوگاه بمیرم! حدود هفده روز بود که من در بیمارستان تموز تکریت بستری بودم، اما هیچ علامت بهبودی نمی دیدم و روز به روز بدتر می شدم. نمی دانم چرا شهید نمی شدم؟! در این ناامیدی کامل، تصمیم گرفتم هر جور شده به اردوگاه برگردم و در آنجا بمیرم. حداقل رفقایم خبر می شدند که مُرده ام!     آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
پروانه های عاشق آزادگان صبور و گرانقدر از چپ : حجت الاسلام والمسلمین علیرضا باطنی (اصفهان) حجت‌الاسلام والمسلمین علیرضا عبادی نیا (اهواز) و هنرمند ممتاز ، عباسعلی مومن معروف به عباس نجار در همایش آزادگان تکریت ۱۱ در بهمن ۱۴۰۲ در مشهد مقدس https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 علی علیدوست قزوینی | ۳۱ 🔹شیرینی پزی استثنایی در اردوگاه موصل در ایام دهه فجر سال ۶۱ بود یک روز که جلوی اتاق ۷ داشتم قدم می زدم مرحوم آقای جوانی را دیدم، سلام علیک کردیم فرمودند: می خواهیم برای شب ۲۲ بهمن برای کل اردوگاه زولبیا و بامیه درست کنیم! با تعجب نگاهش کردم گفتم چی؟ فرمودند: همین که گفتم. پرسیدم: چطوری با چی کجا ؟ گفت: حاج اصغر آقای آخوندی قناد هستند و استای این کار. پرسیدم موادش از کجا می آورید؟ گفتند: روغن و شیر از حانوت می گیریم و آرد نیز آقای ادوارد (آزاده مسیحی) یک گونی برای جشن کریسمس خریده مقدار کمی مصرف کرده است و بقیه اش موجود است از ایشان می گیریم. گفتم: کجا می خواهید بپزید؟ گفت: داخل حمام اتاق ۴ روی علا الدین البته با موافقت آقای گودرزی. گفتم: این کار خطرناکی است باعث درد سر می شود! گفتند: پناه بر خدا ما قصد مان اینه که اسرا شب ۲۲ بهمن یه شیرینی بخورند خدا کمک می کند. از پیش من رفتند سمت اتاق آقای گودرزی و موافقت ایشان را نیز گرفتند و دو روز بعد دوباره جلو اتاق ۷ همدیگر را دیدیم این بار دست پر آمده بودند. چند عدد بامیه داخل یه دستمال یا پلاستیک توی جیب شأن بود نمونه پخته بودند یکی را به من داد و گفت: چندتا نیز ببرم اتاق ارشد اردوگاه آزمایش نماید. 🔻شب ۲۲ بهمن، به همه زولبیا بامیه دادیم! بعد از تایید ارشد، پخت این شیرینی در حمام اتاق ۴ شروع شد. نمی دونم چند روز طول کشید و با چه زحمتی ولی برای شب ۲۲ بهمن آماده شد جمعیت اردوگاه هزار دویست نفر بودند و روز ۲۱ بهمن چهار صد نفر نیز از موصل دو میهمان برای مان آوردند و شدیم هزار ششصد نفر و چهارده آسایشگاه به فضل خدا شب پیروزی به هر آسایشگاه یک تشت پر زولبیا و بامیه دادند و همه اسرا موافق و مخالف حزب الهی و غیر حزب الهی میل فرمودند و عجیب این که آب از آب تکان نخورد و به عراقی ها خبر نرسید و چه کار بزرگ و با عظمتی خدایا روح آقای جوانی و آقای گودرزی را با سید الشهدا علیه السلام محشور فرما و به حاج اصغر آقای آخوندی و حاج علی آقای صناعی عافیت و عاقبت بخیری عنایت فرما و ما را قدر دان زحمات این عزیزان قرار بده. آزاده اردوگاه موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
🔹خطر پذیری حاج آقا جوانی به گفته حاج آقای علیدوست ،مرحوم آقای جوانی در حالی برای کل اردوگاه موصل بمناسبت ۲۲ بهمن زولبیا بامیه پخت که در اردوگاه رمادی ۶ حاج حسن آقا نوروزی و دوستانش فقط یک قصعه یعنی یک ظرف ده نفره، شیرینی برای ۲۲ بهمن پختند ابن دوسه نفر را بردند بغداد و محاکمه کردند و خیلی اذیت و شکنجه کردند و به چند سال زندان محکوم شدند گرچه حکم ظاهرا اجرا نشد و خدا را شکر سالم به وطن برگشتند ولی در این اردوگاه در سال ۱۳۶۱ بمناسبت ۲۲ بهمن و سالروز پیروزی انقلاب اسلامی، برای ۱۶۰۰ نفر تقربیا با ۹ تشت شیرینی پختند و خوشبختانه هیچ اتفاقی هم نیفتاد. یادآوری می‌شود حاج آقا جوانی بعد از برگشت به وطن منشأ خدمات زیادی برای آزادگان بخصوص آزادگان اصفهان شد و شرکت احرار سپاهان اصفهان را پایه گذاری و چندین سال مدیریت کرد و همه آزادگان از آن راضی بودند که متاسفانه در سال ۱۳۹۹ فوت کردند. خدا رحمتش کند. https://eitaa.com/taakrit11pw65
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آشنایی بی‌واسطه با تاریخ معاصر 🔹غذایمان را در ظرفی می‌خوردیم که در آن باید دستشویی می‌کردیم! 🔹چوبی که چاه توالت را با آن باز می‌کردند تا ته حلقم فرو کردند که تا ۲ هفته نمی‌توانستم چیزی بخورم. 🔹هنوز پایم از اثر شکنجه‌ها عفونت می‌کند.
تصویری از دورهمی صمیمی آزادگان گلستانی - بهمن ۱۴۰۲ - گرگان