eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
جلد قرآن مجید که اسرای ایرانی در اردوگاه تکریت ۱۱ با استفاده از لباس اسارتی آنرا درست کردند. البته عکس خیلی تار و بی کیفیت است اگر تصویر بهتری داشتیم حتما تعویض خواهیم کرد. https://eitaa.com/taakrit11pw65
♦️عده زیادی از هموطنان ما در باره اسارت و اسرا مطلب خاصی نمی دانند و در ضمن علاقمند هستند مطالب را بصورت واقعی و بدون اغراق و بدون افراط و تفریط بشنوند مطمئن باشید این کانال نهایت تلاش خود را دارد تا با کمترین خطا مطالب مربوط به دوران اسارت فرزندان این ملت بزرگ را به شما انتقال دهد. لطفا کانال را جهت مطالعه عمومی برای آشنایان و مخاطبین گوشی خود به اشتراک بگذارید. لینک کانال را در زیر همین مطلب، به شما ارائه می‌کنیم تا به مخاطبین خود برسانید ان‌شاءالله از اجر معنوی این اقدام تاریخ‌ساز خود برخوردار شوید. موفق باشید.
کانال خاطرات آزادگان اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ رهبر انقلاب آیت الله خامنه‌ای: ما باید از ذره‌ ذره‌ این بحر عمیق و وسیع که زندگی آزادگان است بیشتر از این مطلع باشيم. نقش کانال صرفا انتقال خاطرات است و سعی می‌کنیم تا حد ممکن با کمترین اشتباه راوی روایت آزادگان باشیم. https://eitaa.com/taakrit11pw65
کرامت امیدوار| ۱ برای آزادی پسرش، دخترش را نذر نابینای محله کرد زمانی که در عملیات کربلای ۴ و ۵ اسیر شدم مجروح شده بودم و هر دو پایم بر اثر اصابت تیر مستقیم مجروح و شکسته بود. در بیمارستان بغداد برایم پلاتین گذاشتند دستشان درد نکند، من در اردوگاه عصا داشتم و تنها کسی که تو آسایشگاه که عصا داشت من بودم. من که مجروح شدم بچه‌ها نتوانستند بیارنم عقب و نفهمیدند که اسیر شدم. به خانواده‌ام گفته بودند ما دیدیم کرامت سخت مجروح شده و گمان کردند شهید شدم! پدرم متاسفانه بعلت ناراحتی و فکر فراوان بعد از شش ماه به رحمت خدا رفته و قبرش هم در گلزار شهدا است و روی قبر او نوشته آرامگاه جاوید الاثر کرامت امیدوار و هوشنگ امیدوار. خلاصه زندگی میفته دست مادر و مادر هم که پدر که رفته بود من هم که مشخص نبود چه بر سرم آمده، مادرم نذر می‌کند اگر یک روزی من پیدا شدم و برگشتم خواهرم را بده به یک فرد نابینا که در محل داشتیم سنش هم بالا بود. خلاصه بعد از چند سال خبر آزادی ما رسید و آزاد شدیم. شب اول نه شب دوم مادرم گفت: مادر من این چنین نذری کردم و این فرد نابینا هم چند ماه قبل از آزادی ما با یک خانم گنگ ازدواج کرده بود. خلاصه خواهرم متوجه شد و زار زار گریه می‌کرد خدا را شکر که برادرم آزاد شده من رو خواهید بکشید بکشید منو! این خودش که کور است خانمش هم گنگ است چطور با این‌ها زندگی کنم!. مادرم می‌گوید: من شب تا صبح خواب نرفتم گفتم این دختر کار دست خودش ندهد خدای ناکرده خودکشی کند کنارش خوابیدم و صبح من با مادرم با یک مینی بوس از روستا به شهر آمدیم و داخل بازار رفتیم، مقداری سوغات یک پیراهن و یک چای گلاب گرفتیم و عصر با مینی بوس به روستا برگشتیم. همراه مادرم و داییم رفتیم خانه این بنده خدا که نابینا بود و مادرم نذر کرده بود.خواهرم را به ازدواج او در بياورد. نشستیم خیلی خوشحال شدند که به منزلشون رفتیم. یک چای آوردند. مادرم شروع کرد و گفت: من این چنین نذری کردم و حالا پسرم اومده خواستم نذرم را ادا کنم. فرد نابینا گفت: بسیار هم خوب است!!! من عرق کردم، تمام موهایم سیخ شد! انگار دوباره تازه اسیر شده بودم! پیش خودم می‌گفتم مادر این چه نذری بود کردی!!! خب گوسفندی، مرغی، چیز دیگری نذر می‌کردی که در همین احوال، یک لحظه، این بنده خدا گفت: اگر نذر هم نمی‌کردی من این‌کار را نمی‌کردم! من یکم نفس آمد تو دلم چای خوردیم خارج شدیم من خاطره‌اش رو بعضی جاها می‌گفتم. تا اینکه یک‌ روز داشتم از یک مسیر می‌آمدم ایشان هم با همسرش از کمیته امداد می‌آمد سوارشون کردم و برایش خاطره رو یادآور شدم و گفتم‌: من خاطره‌ات رو برای دوستان بعضی موقع‌ها می‌گم راضی باشی می‌دونید که آدم‌های روشن دل شاد هستند می‌دانید چه گفت؟ گفت: سلام مادر برسان بگو اگر پشیمان شدی در خدمت هستم! حالا خواهرم ازدواج کرده بعضی موقع‌ها به شوخی به دامادمون می‌گه اگر زن همون نابینا شده بودم بهتر بود! من هم برای دوستان تعریف می‌کنم میگن مادرت دیگه نذری ندارد اگر باشد ما هستیم! نامردا ! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
بهمن دبیریان| ۱۷ ▪️شبی که ایران قطعنامه ۵۹۸ را قبول کرد شبی که قطعنامه ۵۹۸ مربوط به خاتمه جنگ بین ایران و عراق از طرف ایران قبول شد. ما در آسایشگاه ۹ با تعدادی از بچه‌ها جلو تلویزیون نشسته بودیم خبر آتش بس رو اعلام کردند. ما هم از خوشحالی شروع به شادی و سوت و دست زدن کردیم. یکی از بچه‌های اهل قرچک تنبک خوبی می‌زد یه آفتاب در داخل آسایشگاه داشتیم رفتند آوردنش و شروع کرد به زدن و آواز خواندن ولی این‌کار زیاد طول نکشید چون به این طرف که نگاه کردیم دیدیم یه تعداد از بچه‌ها رفته بودند زیر پتو گریه می‌کردند و پیش خودشان زمزمه می‌کردند خدایا ما به ایران برگردیم به خانواده شهدا چه بگوییم و چه جوابی داریم بدهیم، بعضی از بچه‌ها می‌گفتند: امام چرا قطعنامه قبول کرد و ما با چه رویی به ایران برگردیم، بیشتر بچه‌ها شرمنده شدند و به سر جای خودشان رفتند. نگهبان‌ها تعجب کردند چرا آسایشگاه ساکت شد! صدا می‌زدند: شادی کنید جنگ تمام شده! دیگر کسی شادی نکرد. بچه‌ها چند روزی بابت قبول قطعنامه عزادار بودند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۱۳- قسمت اول ▪️به جاسوس بزرگ حمله کردم! ن.ک مسئول آسایشگاه ۱۳، بچه ها را خیلی اذیت می‌کرد و با توهین هایش شکنجه می‌داد. جوری که از دستش جانمان به لب آمده بود. یکی از شب‌های آذرماه ۶۷ که از شدت سرما با غلام رضا سیاحی زیر پتو نشسته بودیم و تلویزیون نگاه می‌کردیم از اوضاع بد آسایشگاه با غلام رضا صحبت کردم. به او گفتم ما چقدر ترسو هستیم که یک نفر دمار همه ما رو درآورده ما هم فقط در خفا بدیش رو می‌گیم و ناراحتی مون رو اعلام می‌کنیم. چرا بلند نمی‌شیم اونو یک دست کتک مفصل بزنیم تا هم از کارهاش دست برداره هم درس عبرتی باشه برا بقیه مسئولین ظالم آسایشگاه ها. غلام رضا هم با نظر من موافق بود. به او گفتم: حاضری من و تو با هم کارش رو بسازیم؟» غلام رضا قبول کرد و با هم دست دادیم و تصمیممان را گرفتیم. فردا صبح موضوع را با علی گلوند مطرح کردیم و او هم که بزرگ بند محسوب می شد موافقت کرد. او گفت: «باید اونو بکشیم توی راه رو و اونجا گیرش بندازیم. بچه های دیگه هم دم ورودی جمع بشن تا نتونه فرار کنه، بعد شما هم اونو تا سرحد مرگ بزنید». نقشه با تمام جزئیات توسط علی گلوند و چند نفر دیگر از بچه ها ریخته شد و روز عمليات هم انتخاب شد. چند روزی گذشت بعد از ظهر روز موعود من و علی گلوند و غلام رضا توی محوطه قدم می‌زدیم. وقت عملیات را نزدیک پایان ساعت هواخوری و موقع برگشت اسرا به آسایشگاه ها تعیین کرده بودیم تا بچه ها به راحتی بتوانند به توالت و حمام شان برسند. بخش اصلی عملیات به عهده من و غلام رضا بود. دلهره زیادی داشتم. ما هنوز در تکریت ۱۱ بودیم، همان جایی که به بهانه ای کوچک بچه ها را زیر شکنجه به شهادت می رساندند. با خودم می‌گفتم خدایا! یعنی من از این عملیات جان سالم به در می برم یا این لحظات آخرین لحظات عمرم خواهد بود. حالتی داشتم مثل حالت شب عملیات که زیر رگبار دشمن با یک قایق موتوری کوچک زده بودیم به دل اروند خروشان. تنها فرقش این بود که در شب عملیات ما خط شکن نبودیم اما در این عملیات من نقش خط شکن را داشتم. باید شکنجه گر را به بهانه ای می‌کشاندم داخل آسایشگاه و با راه انداختن یک دعوای ساختگی به کمک غلام رضا و بچه های دیگر حسابی کتکش می‌زدیم. می‌دانستم با شروع عملیات احتمال شهادتم خیلی زیاد است لذا باز هم مردد شده بودم. علی مرتب می‌گفت: «یاا... شروع کن دیگه». بچه ها همگی دم در راه رو منتظر بودند و من را نگاه می‌کردند. نوعی تمنا در نگاه‌شان می دیدم. آنها آرزوی انتقام از ن‌.ک را مدتها بود که در سر داشتند. تمام عملیات به تصميم من بستگی داشت. تاکنون چنین عملیاتی در اردوگاه ۱۱ سابقه نداشت. اما با توجه به سبعیت نگهبانهای آن اردوگاه، می‌شد عاقبت کار را حدس زد... نگاهی به دور و برم انداختم. تمام اطراف نگهبانهای کابل به دست و وحشی منتظر بهانه بودند. دیدم اگر بیش از این معطل کنم همه چیز خراب می شود. بسم الله گفتم و به طرف راه رو حرکت کردم. غلام رضا هم پشت سرم می آمد. قرار بود یکی از بچه ها ن.ک را به بهانه ای بکشاند داخل راهرو. رسیدم پشت سرش فریاد زدم: «شکنجه گر پدرسوخته فحش می‌دی؟» و یک لگد محکم به بیضه هایش زدم. از شدت درد کمرش را خم کرد. غلام رضا هم از طرف دیگر شروع کرد. با مشت و لگد او را به باد کتک گرفتیم. شکنجه گر نعره کشان به طرف راه رو فرار کرد. طبق نقشه بچه ها باید با شلوغی دم راهرو مانع فرارش می‌شدند، اما متأسفانه از صدای فریادش ترسیدند و راهرو را خالی کردند و ن.ک توانست فرار کند. نگهبان بعثی معروف به محمد امشی از راه رسید. برای این که مسئله را عادی جلوه دهم به دنبال شکنجه گر دویدم و گفتم «سیدی! ایسینی» یعنی؛ قربان فحش می‌ده. صحنه عجیبی شده بود؛ شکنجه گر مانند بچه ای خودش را پشت محمد امشی قایم می‌کرد و من هم دنبالش می‌کردم. چند لحظه بعد همه نگهبانها کابل به دست خودشان را به آسایشگاه رساندند. کریم کوتوله که کابل گیرش نیامد چوب های حصار باغچه را کند و به طرفم دوید. دیگر نفهمیدم کی زد و از کجا خوردم. روی زمین افتادم. باز هم خاطره تونل مرگ شب اول برایم تداعی شد. نیمه هوش شده بودم ولی نگهبانها دست بردار نبودند. آنها بچه ها را به خط کردند و با ضربه‌های کابل به آسایشگاه ها بردند. شکنجه‌گر از فرصت استفاده کرد و حدود ۲۵ نفر از بچه هایی که با آنها دشمنی داشت از جمله غلام رضا سیاحی را از صف بیرون کشید. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۱۳ - قسمت دوم ▪️مجازات شدیم! ..صورت ن.ک شکنجه گر، خون آلود بود. او وانمود کرد که با تیغ او را زده ایم. در حالی که من تیغ نداشتم و اگر هم تیغ خورده بود، فرد دیگری او را زده بود. به هر حال افسر اردوگاه مقدم ماضی آمد و طی یک محاکمه کوتاه از نوع اردوگاه ۱۱ای تمام تقصیرها را گردن ما گذاشتند و ما را روانه سلول‌های انفرادی کردند. از نظر آنها عوامل اصلی پنج نفر بودند ولی این تشخیص کاملاً غلط بود. چون از این پنج نفر فقط من و غلام رضا مسبب اصلی بودیم و آن سه نفر و بقیه که داخل اتاقک بغلی زندانی شده بودند کاملاً بی‌گناه بودند. ما از این اشتباه بعثی ها خوشحال بودیم چون به یکی از طراحان اصلی نقشه یعنی علی گلوند اصلاً شک نکردند. مأمور اطلاعاتی اردوگاه که به قول خودش لیسانس ادبیات داشت آمد. سمير از او می خواست ما را جداگانه توی سلولها تقسیم کند تا نتوانیم با هم تماس بگیریم. او بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسید که ۴ نفر را توی ۴ سلول و پنجمین نفر را هم داخل راهرو سلول زندانی کند، مابقی بچه هایی را که ن.ک بیرون کشیده بود را هم در اتاقکی در مجاورت زنزانه (سلول) زندانی کردند. این فرد احمق نفهمید که سلول ها به راه رو باز می‌شود. طبق نظر سمیر ما را تقسیم کردند و درب زندان را بستند و رفتند. بعد از رفتن آنها، آن کسی که توی راهرو بود درها را باز کرد و همگی داخل یک سلول جمع شدیم. این کار باعث شد اولاً برای بازجویی فردا با هم هماهنگ شویم و از طرفی با خوابیدن در کنار هم کمی از فشار سرما کم کنیم. تجربه سلول انفرادی را در تابستان داشتم، اما این اولین باری بود که در سرمای آذرماه این سلول را تجربه می‌کردم. از شدت سرما به هم چسبیده بودیم و نمی توانستیم هیچ کاری بكنيم. تمام بدنم از شدت ضربات کابل کبود شده بود. نمازمان را به اصرار غلام رضا به جماعت خواندیم و دوباره توی بغل هم کز کردیم. یکی دو ساعت بعد نگهبانها آمدند و ما را با کتک از سلولها بیرون آوردند. چشمان مان را بستند و برای اعزام به بغداد سوار یک آیفا کردند. ماشین راه افتاد و بعد از مدتی مثلاً جلوی دژبانی استخبارات ایستاد. آنها وانمود کردند که استخبارات تعطیل است و ناچاراً ما را برگرداندند. آنها به ما گفتند: «شانس آوردید و گرنه می‌بردیمتون بغداد» در تمام این مدت ما متوجه بودیم که ایفا اصلاً از اردوگاه خارج نشده است ولی به روی خودمان نیاوردیم. دوباره ما را به سلول انفرادی برگرداندند. جمع شدیم توی یک سلول و قرار گذاشتیم فردا صبح قبل از آمدن نگهبان‌ها دوباره به سلولهای خودمان برگردیم. هیچ روزنه ای به بیرون نداشت و فقط از صدای پرندگان می‌شد فهمید که صبح شده. تا آمدیم به خودمان بجنبیم جبار، نگهبان بدقیافه و کوتوله بعثی درب سلولها را باز کرد. وقتی ما را داخل یک سلول دید به بغل دستی اش گفت: این ها که همه توی به سلول‌اند. ترس ما بیشتر شد انتظار داشتیم که عصبانی شده و توضیح بخواهد ولی هیچ نپرسید. او فکر می‌کرد که نگهبان قبلی ما را توی یک سلول جا داده است. جبار دوباره سلولهایمان را جدا کرد و یکی یکی ما را برای بازجویی برد. من نفر آخر بودم هر که را برای بازجویی می‌بردند خیلی کتک می‌زدند و من منتظر بودم تا نوبت کتک خوردن من هم فرا برسد. بالأخره انتظار به پایان رسید و درب سلول من باخشونت تمام باز شد. دست هایم که بسته بود چشمهایم را هم بستند و به اتاقک بغل آشپزخانه بردند. وقتی چشمانم را باز کردند سمیر را دیدم و نگهبان عماد که برای ترجمه کردن آنجا بود. نیازی به ترجمه نداشتم، سمیر به عماد گفت: «فعلاً اونو نزن تا بعد». سمیر رو به من کرد و گفت حتماً بچه های قبلی از کتک هایی که خوردند برات تعریف کردند، پس بهتره راستش رو بگی که قضیه از چه قراری بود. رفیقات حقیقت رو گفتند. بهتره تو هم خودت رو فدای اونها نکنی و راستش رو بگی. می دانستم که غلام رضا هرگز اسم علی گلوند را لو نمی‌دهد از مابقی زندانیان هم خیالم راحت بود؛ چون اصلاً در جریان نقشه و طراحان آن نبودند و در واقع بی گناه زندانی شده بودند. بهترین کار این بود که مسئله را کاملاً شخصی جلوه دهم تا موضوع از فرم یک شورش دسته جمعی خارج شود. اگر چه با این کار تمام کاسه کوزه ها سر خودم می شکست اما این مزیت را داشت که غائله زود ختم می‌شد و وضعیت به حالت عادی بر می گشت. شب قبل هم با هم بندیها کاملاً هماهنگ کرده بودم که بگویند فقط احمد با شکنجه گر درگیر شد. گفتم: «فقط من ن.ک رو زدم چون فحش های رکیک می‌داد و تحمل زورگویی هاش رو نداشتم، بقیه بی تقصیرند و ن.ک اونها را به خاطر دشمنی شخصی بیرون کشیده. البته با شناختی که سمیر از من داشت می دانست که من تشکیلاتی عمل می‌کنم لذا پشت این ماجرا باید افراد دیگری هم باشند. ولی نه این ۲۵ نفری که شکنجه گر آنها را بیرون کشیده است.
خیلی تهدید کرد اگر اسم این افراد پشت پرده را فاش نکنی تو را به استخبارات عراق می فرستم. فکر کنم او نمی دانست که من حدود یک ماه را در آن استخبارات گذرانده بودم و به نظرم خیلی بدتر از تکریت ۱۱ نمی آمد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی ۱۱۳- قسمت سوم ▪️زدن جاسوس کار خودش را کرد! سمیر آن روز یواشکی به من گفت تو کار خودت رو کردی و ما چاره ای جز تغییر مسئول آسایشگاه تون نداریم، چون مسئولی که کتک خورده باشه دیگه به درد اداره آسایشگاه نمی‌خوره. از اینکه به هدف عملیات رسیده بودیم خوشحال شدم. آنها ما پنج نفر را توی سلول انفرادی نگه داشتند و بقیه را به آسایشگاه برگرداندند. هشت روزی بود که داخل سلول انفرادی بودیم؛ تا اینکه مقدم ماضی آمد و ما پنج نفر را از سلولها بیرون کشید. با غلام رضا قرار گذاشتم که فیلم بازی کنم که پایم از شدت شکنجه و سرما فلج شده است. وقتی با غلام رضا پیش مقدم ماضی آمدیم او چند کلمه ای صحبت کرد و بعد نگهبانها لقب‌های ما را به او گفتند. من خمینی بودم، غلام رضا خامنه ای و بقیه هم هر کدام لقبی داشتند. مقدم ماضی همه آن چهار نفر را بخشید و بعد پرسید: من هو خمینی؟» یعنی خمینی کیه؟ من دستم را بالا گرفتم. گفت: شوفه ما يخجل ایگول آنه خمینی یعنی نگاه کن! اصلاً خجالت نمی‌کشه و اظهار می‌کنه خمینیه و با اشاره به من گفت: «همه رو می‌بخشم به جز این رو). من که دیدم دوباره باید به آن سلولهای وحشتناک آن هم به تنهایی برگردم مجبور شدم و از امام تبری جستم. چشمانم به چشمان اسماعیل افتاد. اسماعیل نگهبان شیعه عراقی بود که بعضی وقت‌ها برای بچه ها دل می‌سوزاند و اظهار محبت به حضرت امام قدس سره الشريف داشت. البته گاهی هم مثل بقیه همکارانش حسابی از خجالت ما در می‌آمد. او با نگاهش به سستی اراده من خندید و من از کار خودم خیلی پشیمان شدم. امیدوارم روح بزرگ حضرت امام قدس سره الشريف نيز مرا ببخشاید و خداوند متعال فرصت جبران مجدد را به این بنده کوچکش عنایت کند... به سلول ها برگشتیم و وسایل مختصرمان را جمع کردیم و به آسایشگاه ها رفتیم. با احتیاط بدون این که با کسی حرف بزنیم و یا به کسی نگاه کنم وارد آسایشگاه ۱۳ شدم. نمی خواستم بهانه ای به دست بعثی ها بدهم تا مجدداً مرا به آن سلول های وحشتناک متعفن بازگردانند. فردای آن روز دوباره جبار و کریم من را خواستند. من که ادای آدمهای فلج را بازی می‌کردم دست روی دوش قاسم زرین فر پیش‌شان رفتم. آنها دستور دادند که به حمام بروم و موهای سر و صورتم را تیغ بکشم . بعد از نان صمون حمام بهترین تشویق برای ما بود. من هم تشکر کردم و رفتم حمام. چند ماهی خودم را به فلجی زدم و به کمک یکی از بچه ها این طرف و آن طرف می رفتم. فقط غلام رضا سیاحی و علی گلوند قضیه را می‌دانستند. نظر آنها هم این بود که فیلم را ادامه بدهم حتى قاسم که بیشتر وقت‌ها کمکم می‌کرد هم نفهمید من كاملاً سالم هستم و دارم فیلم بازی می کنم. بعد از مدتی سمیر به آسایشگاه آمد و همان طور که قبلاً هم به من گفته بود رأی گیری کرد و ن.ک شکنجه گر از مسئولیت برکنار شد و با رأی بچه ها ناصر چادرباف، گروهبان ارتشی که پسر خوب و متعهدی بود را به عنوان مسئول آسایشگاه انتخاب کرد. روزهای بعد کنار درب نزدیک هواکش دست شویی جایی به من دادند و تا مدتی ممنوع الملاقات بودم. با این اتفاق مابقی مسئولین آسایشگاههایی که نوکری بعثی ها را می کردند و موجب آزار و اذیت اسرا می‌شدند دست از وطن فروشی و خیانت برداشتند و کم کم خودشان را به بچه ها نزدیک کردند. پس از مدتی به جز یکی دو نفر که بعدها به منافقین پیوستند همه مسئولین آسایشگاهها بچه های خوبی شده بودند و این یعنی دست یابی به تمام اهداف عملیات. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسن اسلامپور کریمی| ۱۳ ▪️دشمن بین ما فرقی نمی‌گذاشت! عراقی‌ها در اردوگاه بین شيعه، سنی، كرد، ترك، بلوچ و فارس، بسيجی، سرباز، پاسدار و روحانی، فرقی نمی‌گذاشتند و همه را با کابل‌ها و با گرسنگی دادن و با سایر ابزار یک‌ نواخت نوازش می‌کردند هيچ تفاوتی با هم نداشتيم, همه زیر تیغ بعثی‌ها بودیم و برای وحدت با هم به توجيه و سفارش نياز نداشتیم چون دشمن با شقاوت روی سرمان ایستاده بود و به طور واقعی با هم همدرد بودیم. سرنوشت ما يك جور بود. ما حس می‌کردیم مسئولین اردوگاه بار‌ها با حیله و ترفند خواسته بودند بين شيعه و سنی اختلاف بيندازند؛ اما با هوشیاری ما مأيوس شد. ما که دشمن را از نزدیک دیده‌ایم می‌دانیم الان هم كه دوران آزادگی ماست ماهیت دشمن فرقی نكرده است، تنها فرق، اين است كه دشمن از ما فاصله پيدا كرده است ولی همان نقشه‌ها و توطئه‌ها را ادامه می‌دهد و امکان ندارد عوض شود. ای طراح! آن‌گونه كه من وصف می‌كنم، رسم كن. ای طراح! نوجوانی بسيجی را رسم كن كه پاهايش از شكنجه ورم كرده و زخمی شده و در كناره غربت اردوگاه نشسته است و به یک دست لباس خود نظاره می‌كند كه آن را شسته و بر روی سيم خاردار پهن كرده، او منتظر می‌ماند تا آفتاب مهربان، رحمی به او كند و لباس خيس او را دست كم، نيم‌خشك كند. ای طراح عزيز! آن‌گاه كه چهره اين قهرمان را رسم می‌كنی، دقت كن كه شجاعت و صبر را در نگاه و چهره او به خوبی منعكس كنی.  طراح عزيز! نوجوانی ايثارگر رسم كن كه بيش از پانزده بهار از او نگذشته باشد را كه خود، گرسنه می‌ماند و همان چند قاشق برنج خود را به اسيری ديگر می‌دهد تا بتواند بدين وسيله از بيماری گوارشی‌اش بكاهد. نوجوانی شجاع را رسم كن كه با تحمل شكنجه‌های گوناگون، مانند شوك‌های برقی، حاضر نشده به عراقی‌ها اطلاعات بدهد؛ حاضر نشده بگوید از ميان ما چه كسی طلبه يا پاسدار و چه كسی بيشتر دعا، زيارت و نماز شب می‌خواند. ای طراح! ای فيلم‌ساز! آی كه ادعا می‌كنی كه می‌توانی صبر را به تصوير بكشی! شيشه خرده‌‌هايی را روی زمين به تصوير بكش و يك بسيجی ايرانی را نشان بده که فقط به جرم ايرانی بودن و دفاع از دين و مرز و بومش، روی خرده‌‌های شیشه دراز كن و فلک آهنين را بر پای او محكم ببند. آن‌گاه سر او را طوری رسم كن كه در زير يك دوش قرار دارد. سپس، سربازان عراقی صابون را به دهان او فرو كنند و آن‌قدر بر پاها و بدن او بكوبند كه از هوش برود. آن‌گاه دوش آب داغ يا بسيار سرد را بر چهره او باز كنند تا هوش بيايد. وی با پاهای خودش به اين اطاق شكنجه آمده بود؛ اما برای بردن وی به آسايشگاه، يك پتو لازم است و چند نفر بايد بيايند او را حمل كرده، به داخل آسايشگاه برسانند؛ اما سخن و سفارشی با تو دارم ای طراح چيره دست! اگر نمی‌توانی اين حماسه‌‌ها و ايثار‌ها و صبر‌ها را رسم كنی؛ پيشنهاد می‌كنم اصلا چيزى رسم نكن و از قول من به مورخان بگوييد: «تاريخ نويس! قلمت شكسته باد اگر ننويسی كه ايثارگران اين خطه لاله‌خيز ايران در راه حفظ حيثيت و شرف انسانی و دين مبين اسلام چه حماسه‌هايی را آفريدند، و با اقتدا به مولايشان حسين(ع)چه محنت‌هايی را به جان خريدند» بدين ترتيب، شاعران نيز خود می‌دانند چگونه بايد عمل كنند آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسن اسلامپور کریمی| ۱۴ ▪️سیب یادگاری مادر وقتي در آخرين لحظه در بابل، بعد از میدان شهدا، به طرف مسجد گلشن، می‌خواستم از مادرم خداحافظی كنم و به جبهه بروم، مادرم چند عدد سيب قرمز در ساكم گذاشت. چندی گذشت و سيب‌ها يكی يكی خورده شدند تا اينكه يك سيب ماند. هر چند دقيقه آن سيب را بيرون می‌آوردم و خوب نگاه می‌كردم و تصميم می‌گرفتم كه آن را بخورم، ولی عاطفه اجازه نمی‌داد. با خود فكر می‌كردم اين تنها يادگاری از مادرم است که با دستان پرمهر خود به من داده بود.  شايد اگر می‌دانستم كه آن دیدار آخرين ديدار من با مادرم بود و آن يادگاری، آخرين يادگاری و تا چهار سال ديگر (يعنی به اندازه اسارتم در چنگ نيروهای بعثی عراق) سيمای مادر را زيارت نخواهم كرد، آن سيب را آن‌قدر نگه می‌داشتم تا بپوسد و پوسیده آن را نیز همچنان حفظ می‌کردم. آری، ما هم آن زمان در سنّ نوجوانی بوديم، احساس و عاطفه داشتيم و آدم‌های بی‌خيالی نبوديم. ما هم مثل بسیاری از افراد ديگر، دوست داشتيم كنار خانواده باشيم. ماهم احساس دلتنگی می‌كرديم، ولی اطاعت از ولايت و پاسداری از دين و انقلاب و شركت در جنگ، وظيفه بود.  پرتقال نبودن ميوه در اسارت، يكی از هزاران مشكلی بود كه با آن دست به گريبان بوديم. در يكی از روزها متوجه شديم كه برای ما ميوه آورده‌اند. بعد از مدتی، مسئول آسايشگاه، ميوه‌های از راه رسيده را بين ما تقسيم كرد. بدين ترتيب، به هر نفر يك پرتقال متوسط با پوست‌های خشكيده رسید. من كه مثل بقيه، از گرسنگی كلافه شده بودم و چاره‌ای نداشتم، شروع كردم به خوردن پرتقال. به حدی گرسنه بودم كه حيفم آمد پوست‌های پرتقال را دور بريزم و آن‌ها را نيز خوردم. كم‌كم تخم‌ها نيز به سرنوشت پوست‌ها، دچار شدند؛ زيرا تلخی و رنج گرسنگی از تلخی تخم پرتفال كمتر نبود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65