علی علیدوست قزوینی | ۲۶
▪️شب یلدای اسارت
خاطره ای از اردوگاه ۹ قاطع ۲ آسایشگاه ۲
🔻آذر سال ۱۳۶۶
اواخر روزهای آذرماه ۱۳۶۶ بود كه سرباز عراقی به ارشد اردوگاه گفت: مسئولان غذا برای گرفتن دسر به خط بشوند. معمولا هر آسايشگاه ۵ تا ۶ ظرف غذا داشت كه میبايست برای گرفتن غذا در وقتهای خاصی جلوی هر قاطع صف میكشيدند و با نظارت سربازان عراقی میرفتند آشپزخانه و غذا میگرفتند.
🔻اون روز انار دادند
اما برای گرفتن دسر معمولا فقط يك نفر حاضر میشد. اواخر فصل پاييز بود و معمولا در اين فصل يك روز در ميان ، به ما خرما (خارك يا رطب زرد رنگ كه نيمه رسيده بود و معمولا وقتی میرسد طلايی و شيرين ميشه...) میدادند اما اون روز نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود كه بر عكس روال معمول "انار" دادند (البته اميدوارم هيچ وقت هوس دسر عراقیها رو نكنيد چون بلانسبت آزادگان و شما ميوهای كه میدادند از نظر كيفيت طوری بود كه اگر تو ايران به حيوانات وحشی و اهلی هم میدادی نمیخوردند فقط اسمش ميوه بود .....) تقربيا به هر دو نفر يك انار رسيد ....
🔻چون دوستش مریض بود انارش را نخورد
شب شد و پس از صرف شام مسئول توزيع غذا "انارها" رو توزيع كرد و بچهها هم مشغول خوردن شدند اما يكي از آزادهها بنام محمدرضا ميرجليلی كه اهل استان يزد و ظاهرا سرما خورده بود، ميلی به "انار " نداشت و دوستش هم ناچار بود صبر كند تا اون حالش خوب بشه چون نمیشد انار رو نصف كنه و نصف اون رو برای ميرجليلی نگهداره،(اصلا امكان ذخيرهسازی غذا بخاطر نبود يخچال و وسايل سرمازا نبود) به همين خاطر صبر كرد تا حال دوستش خوب بشه ...
🔻شب یلدا شد
اين قضيه گذشت تا "شب يلدا" رسيد و اون شب متوجه شديم كه شب يلداست و بچه ها عنوان میكردند كاش انارا رو برای امشب نگه میداشتم اگر اينكار رو میكرديم حتما با تنبيه عراقیها مواجه میشديم اما به هرحال افسوس خورديم كه چرا اينكار رو نكرديم ... در همين حين كه حرف "شب يلدا " بود محمدرضا رو كرد به ارشد آسايشگاه و گفت: من انارم رو نخوردم اين رو بين بچهها تقسيم كنيم. همين موقع بود كه هركسی چيزی میگفت و اظهار نظر میكردند اين حق توست و يا اينكه میگفتند: "يه ده آباد به از صد ده خراب" و منظورشان اين بود كه يه نفر سير بخوره بهتره كه ۶۰ نفر از مزه اون چيزی نفهمند و يا اينكه برخی دوستان كه روحيه شوخ طبعی داشتند میگفتند: ما حاضريم تنهایی بخوريم و براي همه تعريف كنيم ...
🔻خلاصه قرار شد انار رو دون كنند
بله قرار شد که این یدونه انار رو دون کنند و بين همه تقسيم كنند و همين طور هم شد تقربيا به هر نفر دو يا سه دونه انار رسيد و چندتا بيشتر هم به محمد رضا و دوستش كه گذشت كردند (فكر كنم بچههای آسايشگاه دو قاطع ۲ كمپ ۹ هيچ وقت اين شب به ياد ماندنی رو فراموش نكنند!) فردا كه آزاد باش دادند بچههای آسايشگاه با احساس خاصی از اين موضوع با بقيه صحبت میكردند و قيافه میگرفتيم كه ما "شب يلدا" انار خورديم !
آزاده اردوگاه موصل و اردوگاه ۹
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
حسینعلی قادری | ۳۹
▪️از ۹ شب ببعد باید خمیده راه می رفتیم
اما تابستون این مشکل رو داشتیم که هیچ کس حق نداشت در داخل آسایشگاه ساعت ۹ به بعد سرپا باشه حتی برای استفاده از اون سطل هایی که داخل آسایشگاه برای دستشویی بود باید خمیده می بودیم که از بیرون سرباز عراقی نبینه که داریم سرپا راه می ریم.
🔻مهر نداشتیم
در بحث نماز نه مهر داشتیم و نه اجازه ی استفاده از مهر را داشتیم و ما روی سنگ و کف سیمان سجده می کردیم روی پتو سجده می کردیم ولی هیچ وقت بچه ها با همه ی اون شرایط اونجا نماز را ترک نکردند دیگه اجبار بود، دست خودش نبود که وقتی آب نبود طهارت بگیره با همون بدن زخمی نماز را هیچ وقت دوستان نگذاشتند ترک بشه.
🔻آقای علی آبادی
یک خاطره ای دارم از اسایشگاه ۱ . آقای علی آبادی یه آدم مسنی بود. کسی حق نداشت کسی دیگه رو برای نماز بیدار کنه حتی تا این حد محدودیت بود ایشان می گفت هر کس خواست خودش بلند می شه دیگه شما نباید صدا بزنی.
🔻به چه حقی برای نماز بیدارش کردی!؟
یک روز یکی از این پیرمردهای باصفا (البته پیرمرد که نبود نسبت به ما مسن بود) صبح پا میشه که نماز بخونه کنار دستیش رو هم بیدار میکنه سرباز عراقی هم روبرو پشت پنجره می بیند آنقدر این بنده خدا را با کابل زدند که تو به چه حقی برای نماز بیدارش کردی تا ساعت ۸ صبح ما داشتیم نگاه می کردیم زدندنش و تا یک هفته ده روز کسی حق نداشت باهاش حرف بزنه و احیانا پرستاری کنه ازش یعنی تا این حد سعی میکردند محدودیت اضافه می کردند.
🔻مهر آوردند
شب هم که ۹ به بعد نباید کسی بلند می شد دوستان اگه نماز شبی نماز مستحبی میخواستند بخوانند همون زیر پتو این کار انجام می شد. بعد از یک سال و خورده ای بالاخره نفری یک مهر بما دادند که اون هم باز اگر تنبیه میخواستند بکنند اولین کاری که میکردند مهرها رو جمع میکردند.
🔻بعد یکسال و نیم قرآن آوردند
بعد از یک سال و خورده ای یک قرآن آوردند برای اعضای اسایشگاه یکسال یکسال و نیم قرآن نداشتیم هیچ کتاب و هیچ وسیله و چیزی نه قلم و نه خودکار کاغذ نداشتیم ممنوع بود اگه می دیدند برابر با مرگ بود. بعد از یکسال و نیم به هر آسایشگاه یک دونه قرآن دادند شاید بگم این نقطه ی عطفی در حفظ قرآن شد. قبلش هم بچه ها حفظ میکردند.
🔻حفظ روحیه آموزشی در شرایط دشوار
همه ی این شرایط هیچ وقت نبود که بچه ها بیکار بنشینند و دست به کاری نزنند در بحث آموزش بحث مفصلی داره که بچه ها کار کردن از دروس پایه گرفته تا سواد اموزی تا حفظ حدیث تا دعا و قرآن و ادعیه اینا انجام شد هرکس از بچه ها ذهنیتیی داشت از چیزی سعی می کرد به بقیه انتقال بده حالا دعای توسلی بود دعای کمیلی بود هر چی بود.
🔻وضعیت نماز و طهارت
در بحث نماز هر چه زمان گذشت وضعیت بهتر شد و سختگیری کمتر شد و راحت تر تونستیم نماز بخونیم . وضعیت بهداشتی آب بهتر شد و بحث طهارت بهتر شد و یک سطل آب اضافه شد که دو تا شد و بحث طهارت شب ها برنامه ریزی می شد گفتیم از این سرم ها گذاشته بودیم کنار دستشویی با اون بحث طهارت انجام می شد یا بحث لیوان آب برای وضو به بچه ها می گفتیم این یک چهارم یا نصف لیوان اب سهم توهست که می تونی وضو بگیری که معمولا بچه ها سعی میکردند با همون نصف لیوان وضو بگیرند و نماز شبشون رو بخوانند.
🔻 بحث غسل
اگه کسی غسل لازم لازم میشد جایی نبود که غسل کنی یا اینکه دیگه حموم بود که اون اگه می شد با اسایشگاه که نوبتش بود یه نفر خیلی با هزار التماس و تشکیلات می گفتیم این لازم داره تا اینکه حالا می فرستادیم اونجا تا غسلش رو انجام بده.
🔻ابتکارات برای غسل کردن
شده بود که تا چهار پنج شبی آبی چیزی نباشه اما اینجور نبود که این کار نشه من یادم هست در بحث حموم و غسل توی شرایط خاص بچه ها دست به ابتکارات خاص می زدند مثلا با حوله چون می دونید غسل کردن حتما نیاز به آب مستقیم نداره یه حوله خیس می کردند و انجام می دادند
🔻انتقال به ملحق- طهارت در ملحق
سال سوم بود که ما رو منتقل کردند به ملحق کناری این اردوگاه، نزدیک به هفتاد نفر بودیم. روزی ده دقیقه تا یک ربع اجازه داشتیم بیاییم بیرون بریم دستشویی توی این یک ربعی که ما می رفتیم دستشویی حموم هم که اصلا دیگه توی این سه ماهی که ما اونجا بودیم حموم نبود اما اینجوری نبود که بچه ها اصلا حموم نکردند توی همون یه ربع توی دستشویی نفری دو تا افتابه می رسوندیم سریع حالا نگهبان توی حیاط بود بچه ها سریع بشکه دویست لیتری توی حیاط آب بود بچه ها سریع آفتابه رو آب میکردند می دادند و آبی به بدنش میزد و با لباسش سعی می کرد سرش رو خشک کنه که دیده نشه توی همون زمان و شرایط کم هم بچه ها سعی میکردند بحث بهداشت و حموم و غسل رو انجام بدن.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#حسینعلی_قادری
چه زیباست
اگر
سبوی عشق
درغم فراق تو بشکند!
ای کشتی نجات
کی می رسی به ساحل انتظار؟
سبو سبو درفراقت
گریستم!
مولای من!!
" تو را من چشم در راهم"
آزاده سرافراز:
#یکتایی لنگرودی۱۴۰۲/۱۰/۱
امیر احمدی | ۱
خاطره ای از سلام اله کاظم خانی
🔻مربی پرورشی نیمه وقت
سال تحصیلی ۶۴-۶۳ به عنوان مربی پرورشی نیمه وقت به مدرسه ای آمد که من مدیرش بودم در همان برخورد اول خیلی به دلم چسبیده و با هم رفیق شدیم. بسیار صمیمی در سال بعد یعنی سال تحصیلی ۶۵ - ۶۴ به مدرسه راهنمایی شهید کشوری در داخل خانه های سازمانی آبیک (پادگان) رفتم و ایشان را هم به عنوان مربی با خودم بردم. با اینکه جوان بود و طلبه در حال تحصیل ولی در امر پرورش دانش آموزان علاقه وافری از خود نشان داده و بسیار در قلب دانش آموزان جای گرفت.
🔻در جبهه نبرد
در سال ۱۳۶۵ داوطلبانه عازم جبهه جنگ شد. موقع خداحافظی خیلی گریه کردیم. ایشان عازم شد و خیلی زود به خط مقدم رفت و اسیر عراقی ها شد، ما از ایشان فقط چند دقیقه فیلم که با دست بسته اسیر عراقی ها بود، دیدیم. دیگر تا آخر اسارت هیچ خبری از ایشان نداشتیم. من خودم هم عازم جبهه شدم، یک نامه که قبل از اسارت برایم نوشته بود در جبهه غرب به دستم رسید و موقع خواندن خیلی متأثر شدم که سریع خبر اسارت ایشان هم آمد.
🔻سلام اله آزاد شد
بعد از پذیرش قطعنامه، آزادگان به نوبت می آمدند. گروه ایشان که جزو مفقودیان بود، با وقفه آخرین گروه بودند که خبر رسید ایشان آزاد شده است و در حال رسیدن به قزوین هستند.
🔻سلام اله نحیف شده بود
چند نفر از دوستان به قزوین، ساختمان سپاه پاسداران رفتیم، شب بود و ما در محوطه بودیم، ایشان را آوردند بسیار نحیف شده بود! اولین نفری که او را در آغوش گرفت من بودم.
🔻منو با یکی دیگه اشتباه گرفت
او مرا با یکی از اقوام خودش اشتباهی گرفت به زبان ترکی صحبت می کرد. بعد از لحظاتی که همدیگر را رها کردیم شناخت و خیلی خندیدیم. ما شب آمدیم آبیک. آماده شدیم برای استقبال از ایشان در مدت اسارت مادرش فوت کرده بود، نمی خواستیم در بدو ورود فوت مادرش را اطلاع بدهیم.
🔻دم در خانه متوجه شد مادرش فوت کرده!!!
قرار شد فعلاً خبردار نشود ازدحام جمعیت در جلوی درب منزل بسیار زیاد بود. برای سکوت جمعیت یکی از برادران سپاهی با صدای بلند و رسا اعلام کرد برای شادی روح مادر آزاده کاظم خانی صلوات و فاتحه بخوانید. جمعیت از هیاهو افتاد و سکوت حاکم شد و آزاده عزیز از فوت مادرش مطلع شد و شرایط روحی او بهم خورد. من آمدم ایشان را مخفیانه به منزل خودمان بردم، جمعیت همچنان جلو درب منزل ایشان بودند. بعد از مدتی دوباره ایشان را به منزل رساندم.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سلام_الله_کاظم_خانی
ابراهیم تولایی | ۸
🔻عرب زبانی که در دوران اسارت تسلیم نشد
محمد فریسات یا همان محمد عبدالزهرا، بسیجی لشکر ۷ حضرت ولیعصر (عج) استان خوزستان بود. محمد و چند مجروح دیگر را بعد از دوره درمان در بیمارستان نیروی هوایی بغداد به اردوگاه ۱۱ تکریت آوردند و در آسایشگاه ۵ قدیم جای دادند.
🔻فریسات، فردی معتقد و وفادار به انقلاب اسلامی و آرمانهای شهدا بود که بدلیل داشتن زبان عربی و نفرت از بعثی ها خود را جلوی عراقی ها نمایان نمی کرد اما عراقی ها که ایشان را شناختند رهایش نمی کردند و از اول ورود به اردوگاه مرتبا اصرار داشتند محمد فریسات برای آنها جاسوسی کند یا اینکه بطور مداوم و بشدت کتک خواهد خورد اما ایشان در مقابل خواسته نامشروع و ضد ملی عراقی ها با تمام توان مقاومت می کرد حتی یک فرد عادی نبود بلکه یک بسیجی به تمام معنا مقاوم بود و هیچگاه زیر بار ننگ جاسوسی نرفت.
🔻اصرار عدنان جلاد بر همکاری با عراقی ها
دو شکنجه گر معروف اردوگاه؛ یعنی عدنان و علی، معروف به علی آمریکایی (علی بدلیل داشتن چشمانی سبز و هیکل درشت معروف بود به علی آمریکایی) این دو جلاد شدیدا محمد را تحت فشار قرار داده بودند تا ایشان را به جاسوسی و معرفی فرماندهان سپاه و روحانیون حاضر در بین اسرای اردوگاه، وادار کنند
🔻از فریسات خواستند که محمد رضایی را معرفی کند!
از محمد خواستند محمدرضایی را معرفی کند و وضعیت ایشون را قبل از جبهه و در جبهه؛ بویژه در عملیات کربلای ۴ گزارش دهد. محمد رضایی همان عزیزی است که قبلاً نحوه شهادت مظلومانه اش در زیر شکنجه، در همین کانال نقل شده است.
🔻فریسات با عدنان همکاری نکرد
محمد عبدالزهرا به دو شکنجه گر اردوگاه می گفت که محمد رضایی را نمی شناسم نه در لشکر ما بوده و نه در استان و شهر ما و حقیقتا محمد، شهید رضایی را نمی شناخت.
🔻خواسته های عدنان از محمد فریسات
مهمترین خواسته آن دو جلاد این بود که محمد، افراد حزباللهی و سایر افراد شاخص اردوگاه، روحانیون و پاسدارها را معرفی کند ولی محمد تسلیم خواسته های آنها نمی شد. محمد می گفت: آن دو شکنجه گر به من می گویند: شما عرب زبان و از خود ما هستی پس چرا با ما همکاری نمی کنی؟ اگر همکاری کنی شما را به عنوان مجروح (پای محمد قطع شده بود) در اولویت تبادل قرار می دهیم و تا زمانی که در اردوگاه هستی به تو احترام و توجه خاص می کنیم. تاثیر ناپذیری محمد در مقابل تطمیع باعث شده که تهدیدات را جدی کنند ولی محمد در مقابل این تهدیدات و تطمیع ها مقاومت می کرد تا بالاخره تصمیم به شکنجه او گرفتند.
🔻شکنجه فریسات بخاطر جاسوسی نکردن
در تابستان سال ۶۶ محمد را با پای قطع به سلول انفرادی فرستادند. در آن فصل گرم تابستان، شرایط زندان انفرادی که قبلاً توصیف آن گذشت، برای افراد عادی بسیار دشوار بود چه رسد برای مجروح با این وضعیت. بعد از چند روز و با مشاهده مقاومت محمد، او را را از زندان انفرادی بیرون آورده و به اتاق خودشان که محل استراحتشان بود (اتاق نگهبانان) بردند و زبر شکنجه وحشیانه قرار دادند. آن دو شگنجه گر یعنی عدنان و علی امریکایی با چوب و کابل مانند حیوان وحشی به جان محمد افتادند. در حین شکنجه، علی امریکایی با یک لگد بسیار محکم به قسمت قطع شده زانوی محمد می زند که محمد از هوش می رود و صدا می زنند که چند نفر بیایند و محمد را با حالت بی هوشی با پتو به داخل اسایشگاه ببرند. محمد همچنان استوار ماند تا آنکه چند روز بعد از رحلت امام خمینی (ره) ایشون را همرا تعدادی از اسرای تکریت به اردوگاه یعقوبه تبعید کردند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ابراهیم_تولایی #رحلت_امام #محمد_فریسات
🔻دیدار آزادگان محمد سلیمانی و سید مفتاح الدین فیروزآبادی در مطب آزاده سرافراز، دکتر رضا کیا برای بررسی وضعیت قلب،
این اولین بار است که محمد سلیمانی سید مفتاح را بعد از آزادی ملاقات میکند. این دو بزرگوار با احمد فراهانی، رضا کیا، علی زابلی، اکبر شکری، نعمت دهقانیان، حسین صادق الوعد، حمید رضایی، رضا البرزی، مسعود ماهوتچی، عباس پیرهادی، سید جعفر دعوتی، رضا فاریاب (جعفری)، شهید امیر عسگری، مرحوم مهندس حاج اسدالله خالدی، مهرداد احمدی، غلامرضا اسداللهی، حسین حاصل فروش، محمود شعبانی، عین اله نصراللهی، رضا علیرحیمی، محسن اصغری، اصغر الهی امین، علی مرادی، یعقوب حمیداوی و تعداد دیگری در بند ۳ آسایشگاه ۱۰ جدید هم آسایشگاهی بودند.
از این آسایشگاه محمدرضا کشاورز اهل اصفهان، مهندس خالدی اهل تهران فوت کردهاند و امیر عسگری هم اهل تهران بر اثر عوارض شیمیایی شهید شد، خدا رحمتشان کند.
آزاده تکریت۱۱
کانال خاطرات آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw65